eitaa logo
دیده‌بان‌هوشیار
968 دنبال‌کننده
39.4هزار عکس
16.5هزار ویدیو
213 فایل
سلام و عرض ادب متاسفانه این کانال مسدود شد ، در کانال جدید دیده بان هوشیار با لینک زیر در خدمت شما عزیزان هستیم https://eitaa.com/didebaanehoshyar ارتباط با ادمین @sarbaaze0
مشاهده در ایتا
دانلود
🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷 💠يكبار ديگر لبخند.... 🌷در گرماگرم عملیات « بیت المقدس» بودیم. بچه ها با چنگ و دندان خود را به دروازه های نزدیک می کردند. در اطراف من آفتاب گرم😪 اردیبهشت بر بدن های تکه تکه شده چند تا از بچه ها می تابید. گلوله💥 مستقیم تانک های عراقی از چهار که کنار هم بودند، تقریباً چیز سالمی باقی نگذاشته بود. 🌷به فاصله ی دو متر آن طرف تر... ، آن بچه محل باوقارم را دیدم که دو زانو روی به زمین زده و از کمر خم شده و صدای ناله ی نحیفی از حلقش بیرون می آمد😓. احساس کردم که نفسهایش است. گلوله مستقیم دوشکا یا چهار لول پهلویش را پاره کرده بود😔. و چهار لول برای زدن هلی کوپتر است و هواپیما، نه آدمی زاد📛! 🌷.... زیادی از او می رفت. به پشت روی زمین خواباندمش، گِل های صورتش را با باقیمانده ی شربت آبلیمویی💦 که در قمقمه ام داشتم، شستم که خاک های کنار سرش را به گِل نشاند. 🌷صدایش کردم🗣: فرهاد! فرهاد!... دو پلک خسته و ناتوانش را باز کرد. می کشیدم به چشمانش نگاه کنم😔. آنقدر خودم را باخته بودم که زبانم بند آمده بود. به آمد كه داخل کوله پشتی فرهاد که کنارش افتاده دوربین عکاسی📷 هست. چندتا عکس قبل از آمدن، با بچه ها دسته جمعی گرفته بودیم📸. 🌷....دوربین را فوری بیرون کشیدم و رو به گفتم: فرهاد جان اگر می توانی یک بار دیگر را باز کن و لبخندی بزن😊 که من با دوربین خودت یک عکس یادگاری قبل از 🕊 شدنت بگیرم و براى پدر، مادرت و دوستانت یادگاری باشد🌠. فرهاد خواهش مرا پذیرفت و برای بار چشمان نازنینش😍 را باز کرد. 🌷لبخندی بر دو غنچه ی لبش نقش بست😊. وقتی لبخندش را از دریچه ی دوربین دیدم، فوری عکس گرفتم📸 به محض اینکه دریچه ی دوربین را از روى چشم کنار زدم، فرهاد بدنش بی حس و گردنش به طرف زمین چرخید و لبخند شیرینش بسته شد😢، نگاهش ثابت ماند و.... و به لقاء الله پیوست😭. 🌷با پی در پی و خواندن آیه های کوچک قرآن که از حفظ داشتم، چشمان باز مانده ی فرهاد را بستم😌. به یاد تمامی بر و بچه های محله، مخصوصاً بچه های کتابخانه و شاگردان فرهاد، پیشانی بلندش را بوسیدم 😗و برای آخرین بار نگاهم را وجود به او انداختم و ی سیاه رنگش را روی صورتش پهن کردم. راوی: @didebanehoshyar
🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷 💠مجهول الهویه 🌷منظره دلخراشی بود😣. تمام اورژانس🚑 را خون فراگرفت. بیشتر مجروحان ١٧ و ١٨ سال سن داشتند و آنها شدید بود. یکی از مجروحان حدود ١٦ سال سن داشت و⚡️ ترکش به خورده و باندی که در خط، امدادگران دور سرش بسته بودند غرق خون شده و از شدت خونریزی، به شماره افتاده بود. 🌷....قبل از اینکه به ببرند به اتاق رادیولوژی بردند تا از سرش عکس بگیرند اما وقتی او را به داخل اورژانس آوردند 💥ناگهان نفسش قطع📛 شد. یکی از خواهران سریع برای او لوله گذاشت و شروع به نفس دادن به او کرد.... 🌷همه بالای سر او شده بودیم. هر کسی هر کاری از دستش برمی‌ آمد برای او انجام می‌ داد ⚡️ولی تلاش‌ ها بی‌ نتیجه بود و نفس او دیگر برنگشت😔. خواستیم اسمش را در لیست ثبت کنیم اما هیچ نشانی نداشت روی سینه ‌اش نوشتند « » و این خیلی غم‌ انگیز بود😭. راوى: از پرستاران دوران دفاع مقدس نثار روح مطهر همه شهداء مخصوصا شهدای گمنام صلوات @didebanehoshyar
🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷 ✍خاطره ای از حجت الاسلام والمسلمین سید آقامیری 🔸دوازده سال باهم بودیم. 🔹در یادمان (مقتل ۱۲۰شهید )باهم آشنا شدیم. 🔸 هیات علمدار یزد بود،خاکی و باصفا از همه مهمتر ... 🔹هروقت بهش میگفتم تو چکار می کنی، می گفت :پوتین پاسدارها رو می زنم، 🔸شاید باورش براتون سخت باشه، روز تشییع پیکرش اکثر تازه فهمیدن محمد حسین فرمانده تیپ سیدالشهداء در سوریه بوده. 🔹همون کسی که حاج قاسم در وصفش گفت:محمدحسین، بود برای من.. 🌹 شادی روح مطهرش صلوات @didebanehoshyar
🇮🇷🌹🇮🇷بیاد او که دم مسیحایی داشت ‌ 💠بخوانیم و عمل کنیم 🔸جمعشان کرده بود. اسمشان را گذاشته بود پیش مرگان کرد . می گفت: اگه بین خودتون کسی رو که ی خوبی نداره📛، اهل اذیت و آزار مردمه می شناسین، رو بخواین. من حاضر نیستم به اسم انقلاب به کسی ستمی بشه. 🔹وقتی داد دستشان، خیلی ها مخالفت🚫 کردند. می گفتند: سرِ پاسدارها رو می بُرَن😨، این به کردها اسلحه می ده ! 🔸همین کردها نفر شهید 🌷دادند. می گفتند: ما فقط به خاطر اینه که .
🇮🇷❤️🇮🇷❤️🇮🇷❤️🇮🇷❤️🇮🇷❤️🇮🇷 💠ماجرای عقـد 🔰مراسم عقد این شهید در کنار و خطبه عقد این شهید🕊 به صورت تلفنی📞 توسط انقلاب خوانده شده است. 🔰همسر شهید با اشاره به آن روز خاطره انگیز 😍می‌گوید: نوید سر سفره عقد، را که دستش گرفت، نیت کرد و قرآن را باز کرد📖 تا هر صفحه‌ای که آمد باهم بخوانیم☺️ 🔰آیه اول صفحه را که دید، لبخند زد😄 و با نگاهم کرد، چشمانش از شوق برق می‌زد😍، آیه 23 سوره دلـ❤️ـش را آرام کرده بود. 🔰«مِنَ الْمُؤْمِنِینَ رِجَالٌ صَدَقُوا مَا عَاهَدُوا اللَّهَ عَلَیْهِ فَمِنْهُمْ مَنْ قَضَى نَحْبَهُ وَمِنْهُمْ مَنْ یَنْتَظِرُ وَمَا بَدَّلُوا تَبْدِیلًا» 🔰 «برخی از آن مؤمنان هستند که به عهد و پیمانی که با خدا بستند کاملا وفا کردند👌 🔰 پس برخی پیمان خویش گزاردند (و بر آن عهد ایستادگی کردند تا به راه خدا شدند مانند عبیده و حمزه و جعفر) و برخی به انتظار🌷 (فیض شهادت) مقاومت کرده و هیچ عهد خود را تغییر ندادند🚫.» 🔰چه زیبا به عهدت با خدا وفا کردی که به جرگه پیوستی مرد آسمانی‌ام🕊... نثار روح مطهر همه شهداء صلوات @didebanehoshyar
🇮🇷😁🇮🇷😁🇮🇷😁🇮🇷😁🇮🇷😁🇮🇷 💠القم القم 🔰 بودیم! آتش دشمن🔥 سنگین بود و همه جا تاریک تاریک. بچه ها همه کپ کرده بودند به سینه ی خاکریز. دور نشسته بودیم و می گفتیم و می خندیدیم😄 که يك دفعه دو نفر اسلحه بدست از خاکریز اومدند پایین و داد زدند: الایرانی !الایرانی🇮🇷! و بعد هر چى تیر داشتند؛ ریختند تو آسمون💥. 🔰نگاهشون می کردیم که اومدند نزدیکتر و داد زدند: القم القم (بپر بالا)، صالح گفت: اند... بازی در آوردند! عراقی با قنداق تفنگ زد به شانه اش⚡️ و گفت: . الید بالا. نفس تو گلوهامون گیر کرد😰. شیخ اکبر گفت: نه مثل اینکه راستی راستی اند....خلیلیان گفت: صداشون ایرانیه😏.... 🔰یه نفرشون چند تیر شلیک کرد💥 و گفت: ! روح! دیگری گفت: اقتلو کلهم جمیعا...خلیلیان گفت: بچه ها می خوان کنند. و بعد شهادتین رو خوند. دستامون بالا بود که شروع کردن با تفنگ ما رو زدن و هُلمان دادند که ما رو ببرن سمت عراقیها😨. همه گیج و منگ شده بودیم و نمی دونستیم چیکار کنیم که یک دفعه🗯.... 🔰 صدای حاجی اومد که داد زد: آقای !آقای ! پس کجایین؟! هنوز حرفش تموم نشده بود که یکی از عراقیها کلاشو برداشت⛑، رو به حاجی كرد و داد زد🗣: بله حاجی! بله ما !.... حاجی گفت: اونجا چیکار می کنین؟ گفت: چند تا مزدور دستگیر کردیم. و زدند زیر خنده😄 و پا به فرار گذاشتن.... @didebanehoshyar
🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷 🔰مجری صدا و سیما جناب آقای نظام اسلامی، خاطره ‌ایازشهر کرمان و شهدای گمنامی🌷 که در آنجا به خاک سپرده شده ‌اند، می گوید: 🔰زمانی که برای اجرای مراسم تدفین سه به شهر چترود که به نام فاطمیه✨ (چترود تنها شهری است که به نام بی‌ بی‌ فاطمه زهرا (س) گنبدی بنا کرده و پس از آن نام شهر به فاطمیه تغییر یافته است) ، سفر کرده بودم 🔰بعد از مراسم تدفین سه شهید، غروب🌥 هنگام زمانی که مشغول نوحه ‌سرایی و  برای این عزیزان بودیم جوانی از میان جمعیت برخاست و تقاضا کرد را بیان کند. دیگران در حالی که با نگاه‌ هایشان😐به وی تشر می‌ زدند می‌ خواستند مانع صحبت وی شوند که با سماجت این جوان اجازه داده شد✔️ حرفش را بزند. 🔰جوان نقل کرد: «امروز صبح☀️ که برای تشییع می‌ آمدم پر از بودم، دلـ❤️ـم گرفته بود. ناامید بودم.  زمانی که از زیر تابوت⚰ یکی از همین گرفته بودم و پیش می‌ رفتم به جای تکرار جمله‌ های مداح خطاب به این شهدا گفتم: امروز باید ‌ای به من نشان دهید تا باور کنم که هستید👌 و تردیدم را از بین ببرد. به نوحه ‌سرایی گوش نمی‌ کردم و با این شهید درد دل می‌ کردم». 🔰این جوان ادامه می‌ دهد: «بعد از خوابیدم و در عالم رویا جوانی را دیدم که به سویم آمد و گفت: من همان هستم که امروز در زیر تابوت من گلایه می‌ کردی😊، آمدم تا به تو بگویم که باش و باور داشته باش. جوان می‌ گويد؛ به شهید گفتم: تو به درخواست من پاسخ دادی✓، آیا تو هم درخواستی از من داری⁉️ 🔰شهید در رویا 💭به من گفت: آری. من « » هستم.  برو به آدرس منزل ما در ، فلکه چهارشیر، کوچه ... نشان به آن نشان که مرا در محله به نام دانشجوی می‌ شناسند، به بگو که دیگر منتظر من نباشد✘ و نشانی مرا در اینجا به او بده.» 🔰نظام اسلامی ادامه داد: وقتی مشخصات شهید را به رییس بنیاد شهید به نقل از این جوان ارائه کردیم. ۴۰ دقیقه بعد رئيس خوزستان تماس گرفت 📞و گفت: استعلام کردیم.  مشخصات صحیح است👌. نظام اسلامی در پایان سخنانش گفت: بعد از مدتی که به آدرس مورد نظر مراجعه کردیم در پاسخ به زنگ در🚪، پیرزن رنجوری به محض بازکردن در پرسید: از خبر آوردید؟ @didebanehoshyar
🌹🌹🌹 🔰یادم می‌آید مادرم به سختی مریض و در بیمارستان بستری🛌 بود. به اصرار تا آخرین روز در کنار مادرم و در ماندم. 🔰او هر روز برای عیادت به بیمارستان 🏥می‌آمد.مادرم به مصطفی می‌گفت: را به خانه ببر. 🔰ولی او قبول نمی‌کرد❌ و می‌گفت: باید پیش شما بماند و از شما کند. بعد از مرخص شدن مادرم از بیمارستان، وقتی مصطفی به دنبالم آمد. 🔰سوار ماشین شدم🚙 تا به خانه خودمان برویم، دست‌های مرا گرفت و بوسید و گریه کرد😭 و گفت: 🔰از تو بسیار ممنون هستم که از مراقبت کردی.با تعجب😦 به او گفتم: کسی که از او مراقبت کردم بود ✘نه مادر شما… چرا تشکر می‌کنی⁉️ 🔰او در جواب گفت: این که به مادر خدمت می‌کنند برای من است👌. دستی که برای مادر خیر نداشته باشد، برای هیچ کس خیر ندارد⭕️ و احسان به پدر و مادر دستور است.
🇮🇷🌹🙏🇮🇷🌹🙏🇮🇷🌹🙏🇮🇷🌹🙏🇮🇷 💠درخواست یک از یک 🔹سال اول جنگ بود. به مرخصی آمده بودیم. با موتور🏍 از سمت میدان سرآسیاب به سمت میدان در حرکت بودیم. (شهید ابراهیم هادی)عقب موتور نشسته بود. 🔸از خیابانی رد شدیم. ابراهیم یک دفعه گفت: امیر وایسا⛔️! من هم سریع آمدم کنار خیابان. با تعجب گفتم. چی شده؟! گفت: هیچی، اگر وقت داری بریم دیدن یه !‌ من هم گفتم: باشه، کار خاصی ندارم✅. 🔹با ابراهیم داخل یک خانه🏡 رفتیم. چند بار یاالله گفت. وارد شدیم. چند نفری نشسته بودند. با عبای مشکی و کلاهی کوچک بر سر بالای مجلس بود. به همراه ابراهیم سلام کردیم✋ و در گوشه اتاق نشستیم. 🔸صحبت حاج آقا با یکی از تمام شد. ایشان رو کرد به ما و با چهره‌ای خندان😊 گفت: راه گم کردی، چه عجب این طرف ‌ها! 🔹ابراهیم سر به زیر نشسته بود☺️. با ادب گفت: حاج آقا، وقت نمی‌کنیم خدمت برسیم. همین طور که صحبت می‌کردند فهمیدم ایشان، ابراهیم را خوب می‌شناسد👌 حاج آقا کمی با دیگران صحبت کرد. 🔸وقتی اتاق خالی شد رو کرد به ابراهیم و با لحنی گفت: آقا ابراهیم ما رو یه کم کن! ابراهیم از خجالت سرخ شده بود☺️. 🔹سرش را بلند کرد و گفت: حاج آقا تو رو خدا ما رو نکنید. خواهش می‌کنم این طوری حرف نزنید⭕️ بعد گفت: ما آمده بودیم شما را کنیم. انشاء‌الله در جلسه هفتگی خدمت می‌رسیم. بعد بلند شدیم، خداحافظی👋 کردیم و به بیرون رفتیم. 🔸بین راه گفتم: ، تو هم به این بابا یه کم نصیحت می‌کردی. دیگه سرخ و زرد شدن نداره😁!‌ با پرید توی حرفم و گفت: چی می‌گی امیر جون، تو اصلاً این آقا رو شناختی⁉️گفتم: ، راستی کی بود!؟ 🔹جواب داد: این آقا یکی از خداست. اما خیلی‌ها نمی‌دانند. ایشون بودند. سال ها گذشت تا مردم حاج آقای دولابی را شناختند. تازه با خواندن 📕 محبت فهمیدم که جمله ایشان به ابراهیم چه حرف بوده.
🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷 🔹دعاهایش درست و کامل اجابت می شد👌. همانطور که دلش می خواست. از خدا خواسته بود که صاحب فرزند شود. وقتی خدا بچه ها را بهمان هدیه داد روز و شب می کرد. 🔸دوست داشت نسلش محب باشند. می گفت: این دخترها برایم از صدها پسر باارزش ترند😍 قبل از به دنیا آمدن بچه ها کمی دستمان خالی شد چون مجبور شدیم پس اندازمان💰 را به یک قرض دهیم. اهل قرض گرفتن هم نبود🚫. 🔹از خدا خواسته بود اگر ها پر روزی هستند، نشانه ای🍃 برایش بفرستد. همان روزها دوره ای که در یک حوزه مشغول بود و اصلا فراموش هم کرده بود🗯، به حسابش واریز شد. آن هم یک مبلغ قابل توجه☑️ 🔸بچه ها که به دنیا آمدند😍، زندگی رنگ دیگری گرفت. می گفت و برکت از وجودشان می بارد. هر وقت نگاهشان می کرد، فقط را شکر می کرد و بس. 🔹با آنکه عاشق بچه ها بود، وقتی هنوز دو ماهشان تمام نشده بود❌، عازم شد. یکی از بستگان در مخالفت با تصمیمش به او گفته بود که حالا نرو، بچه هایت خیلی کوچک هستند. و او در کمال پاسخ داده بود که مگر (ع) بچه کوچک نداشت؟😭 🔸تازه امام فرزندش را به میدان نبرد برد اما بچه های من در هستند. اگر نروم شرمنده بچه های امام می شوم😞 با وجود دو دختر دوقلو و موقعیت های مناسب داخل کشور حضور در جبهه مبارزه با ها را انتخاب کرد✅ خطاب به دخترانش نوشت: ✍فاطمه خانم و ریحانه خانم بابا ! بدانید که شما دو گلـ🌺 ، عشق من هستید💞. شما را به اندازۀ تمام ستارگان🌟 . اگر شما را تنها گذاشتم برای این بود که فدای (ع) شوم. ✍کودکانی مثل شما به دست کثیف ترین و خبیث ترین👹 حیوانات قطعه قطعه می شوند و به خدا من آن را ندارم😭
🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷 🔹سید علی گفت: چی شد این طرفا اومدی⁉️ او هم با که داشت گفت:‌ داشتم از جلوی مسجد🕌 رد می‌شدم که دیدم مراسم دارید. گفتم بیام ببینم که شما را دیدم. 🔸سید علی خندید😄 و گفت: پس تو رو دعوت کردن💌.بعد با هم شروع کردیم به وسایل مراسم. یک مربوط به دوران جنگ بود که این دوست جدید ما با تعجب😟 به آن نگاه می‌کرد. 🔹سید علی گفت:‌ اگه دوست داری بگذار روی .او هم کلاه ⛑را گذاشت روی سرش و گفت: به من میاد⁉️ 🔸سید علی هم لبخندی زد و به گفت: دیگه تموم شد برای همیشه سرت کلاه گذاشتند😄. 🔹همه خندیدیم.⚡️ اما واقعیت همان بود که گفت: این پسر را گویی شهدا🌷 در همان مراسم . 🔸 همان هادی ذوالفقاری بود که او را جذب مسجد کرد و بعدها اسوه و الگوی بچه‌های مسجد شد✅.
🌹 لا یوم کیومک یا اباعبدالله 💠تا آخر بخوانید همیشه روضه شنیده ایم ⚡️اما هم عالمی دارد... 💢صحنه اول: محمدرضا از تماس گرفته☎️؛ پشت تلفن التماس میکند: -مامان! توروخدا دعا کن بشم. +تو شو، شهید میشی... -به خدا دیگه خالص شدم. دیگه یه ذره ناخالصی تو دلم نیست🚫. +پس شهید میشی🕊. _ حالا که راضی شدی، دعا کن برگردم. 💢صحنه دوم: مهمان شدیم. قرار است بدنِ پاره جگرمان را تحویل بگیریم و وداع کنیم😢. بعد از روز دلتنگی، با خودم گفتم محکم در آغوشش می گیرم💞 و التماسش میکنم سلام و ارادت و دلتنگی مرا به برساند. اما... ⇜ به سینه اش دست نزن🚫. ⇜نمی شود در آغوشش بگیری. ⇜صورتش را آرام ببوس و اذیتش نکن. ⇜به زیاد دست نزن. مضطر به روی ماهش نگاه کردم و پرسیدم: ! چه کردی با خودت⁉️😭 💢صحنه سوم: شب قبل از است. مادر بی تاب شده، قرار ندارد. دست به دامان شهدای شدیم . مادر با همرزم 👥محمدرضا در کهف خلوت کرده: _ بگو محمد چطور شهید شد؟ +بگذرید... _ خودش گفت دوست دارد بی سر برگردد. +همانطور که دوست داشت شد؛ و ... 💢صحنه چهارم: برای بدرقه اش نشسته ایم کنار منزل جدیدش بی ترس و بی درد و آرام😌. متحیر ایستاده و این پا و آن پا می کند، _ پس چرا نمیخوانی⁉️ _ نیست که تکان دهم و تلقین بخوانم... 🔸حالا میدانیم ⇜اربا اربا یعنی چه ⇜ یعنی چه، ⇜ یعنی چه، ⇜ یعنی چه 🔹از تو ممنونیم که به اندازه بال مگسی، سیدالشهدا را به ما چشاندی، گوارای وجودت نازنینم. 🌾آسان و سختِ عشق، سوا كردنى نبود! 🌾ما نيز مهر و قهر تو در هم خريده ايم
🌹🌹🌹 💠احتیاط ⚜به بسيار حساس بود، آخر شب كه كار تمام ميشد از دفتر پايگاه بسيج بيرون مي آمد!او در راهرو، كه بيرون از پايگاه بود، مشغول مطالعه📖 ميشد. ⚜داخل راهرو لامپ هايي💡 داريم که شب🌙 نيز روشن است. آنجا در سرما❄️ مي نشست و درس ميخواند📚! ⚜يك بار به هادي گفتم: چرا اينجا درس ميخواني⁉️ تو گردن اين پايگاه داري، همه ي در و ديوار اينجا را خود تو ♨️بدون گرفتن مزد كردي. همه ي تزئينات اينجا كار شماست. ⚜خب بمون و درس بخوان.هادي گفت: من اين درس📕 رو ميخوانم. درست نيست از نوري💫 که هزينه اش را پرداخت ميكند استفاده کنم. چون ميدانم اين لامپ ها روش است اينجا ميمانم.
🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷 🍃🌹بچه ی مشهد ... فرزند دوم خانواده بود، متولد شهریور ٦۳ ... شوخ و مهربان و ... در پدرش کار می‌کرد ... 🍃🌹دوستانش می‌گفتند: حدود چند ماه تلاش کرده بود تا مسئولان لشکر (که مخصوص رزمندگان افغانی است) قبول کنند و اعزامش کنند ... 🍃🌹همان روزهای اول، او را مسئول تک تیراندازها کردند ... (دوستش) می‌گفت: خیلی برای بچه هایش کار می‌کرد، مثل بود برایشان، صبح تا شب می‌کرد به بچه‌ها .... 🍃🌹فرودین ۹۳ اعزام شدبه سوریه (حلب) و ۲۲ روز بعد هم ... شدند ساختمان ۳ را که سقوط کرده بود، پاکسازی و آزاد کنند... حسن و مصطفی (شهید صدرزاده) و ٦ نیروی داوطلب ... شدند ۸ نفر ... 🍃🌹حسن گفت : ۸ نفریم، اسم عملیات هم باشد (ع) ... همه با فریاد یاعلی‌بن‌موسی‌الرضا (علیه‌السلام) ریختند داخل ساختمان و را شروع کردند 🍃🌹دشمن با زبان می‌پرسید شما که هستید ؟؟ حسن فریاد می زد: (علیه السلام) ... نحن ابناء فاطمه الزهراء (سلام الله علیها) ... 🍃🌹خیلی جنگید و ... وقتی رفت تا نارنجکها را بیندازد سمت دشمن، خورد ... فردایش هم دربیمارستان پرکشید ...🕊️ و زنـده شد ... 🌷وَلَا تَحْسَبَنَّ الَّذِينَ قُتِلُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ أَمْوَاتًا بَلْ أَحْيَاءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ يُرْزَقُونَ ...🌷 🌷
زیر سایۀ درخت مشغولِ بازی بودیم .یکی از بچه ها چشمش خورد به سیبِ سرخی که تویِ جویِ آب افتاده بود. دست کرد سیب رو برداشت و اومد بینِ بچه‌ها تقسیم کرد. اما مسعود سهمش رو نگرفت و گفت: چون نمی‌دونم صاحبش راضی هست یا نه ، نمی خورم... 🌷خاطره ای از نوجوانیِ 📚منبع: کتاب زنگ عبور
🌷 🔰از جبهه بر می گشتم. وقتی رسیدم میدان دیگر هیچ پولی💵 همراهم نبود. به سمت خانه🏡 در حرکت بودم ، اما مشغول فکر ، الان برسم خانه و بچه هایم👫 از من پول می خواهند. تازه اجاره خانه را چه کنم⁉️ سراغ کی ؟ به چه کسی رو بیندازم؟ خواستم بروم خانه اما او هم وضع خوبی نداشت.😔 🔰سر چهار راه ایستاده بودم . با خودم گفتم: فقط باید خدا کمک کند من اصلاً نمی دانم کنم! در همین فکر بودم که یکدفعه دیدم سوار بر موتور🛵 به سمت من آمد. خیلی خوشحال شدم. تا من را دید از موتور پیاده شد مرا در کشید. 🔰چند دقیقه ای کردیم. وقتی می خواست برود اشاره کرد حقوق گرفتی ⁉️ گفتم نه هنوز ولی مهم نیست. دست کرد توی جیب ویک دسته در آورد. گفتم: به جون آقا ابرام نمی گیرم خودت احتیاج داری. 🔰گفت: این الحسنه است . هروقت حقوق گرفتی پس می دی. بعد هم پول را داخل جیبم گذاشت و سوار شد و رفت. آن پول خیلی برکت داشت ، خیلی از را حل کرد. تا مدتی مشکلی از لحاظ مالی نداشتم. خیلی دعایش🤲 کردم. آن روز خدا ابراهیم را رساند. مثل همیشه حلال شده بود. 🌷
●همه جور شاگردی داشت. از حزب اللهی ریش دار تا صورت تراشیده تیریپ آرت. از چادری سفت و سخت تا آنها که مقنعه روی سرشان لق می زد. یک بار یکی از همین فکلیها همراه دوست محجبه اش آمده بود پیش دکتر. پیش پای هردوشان بلند شد. جواب سؤالات هردوشان را داد. هردوشان را هم خطاب میکرد «دخترم». اذان گفتن . نگفت «بروید بعد نماز بیایید» . همان جا آستین هایش را بالا زد. سجادة کوچکی در دفترش داشت که هروقت فرصت نماز جماعت نبود، در دفتر نماز اول وقتش را می خواند. ●یک سال بعد، آن دختر فکلی، در صف اول نماز جماعت دانشگاه بود و قرآن بعد از نمازش ترک نمی شد. شهید دکتر مجید شهریاری این طور شاگرد تربیت میکرد. 📎پ ن:تنها آنهایی ترور میشوند که وجودشان دریچہ‌ۍ تنفس استڪبار را میبندد، آن‌قدرکہ مجبور شوند، آنهاراحذف فیزیکی، یعنے کنند...
🕊 سال ۱۳۹۷قبل از اینکه ماموریتش در سوریه تمام شود،تماس گرفت،گفت:«مادر،یکی از دوستانم با پدر و مادرش قراره بیان سوریه،شما هم آماده بشین با پدر بیایین.»هماهنگی های لازم انجام شد و رفتیم سوریه و مهمان شهر دمشق شدیم. از هواپیما که داشتیم پیاده می شدیم،دل توی دلم نبود.هم دلتنگ وحید بودم وهم بیقرار حرم حضرت زینب(س). برای من مانند یک رویا بود.اصلا باورم نمیشد. به همسرم گفتم:«آقا باورت می شه اومدیم پابوس بی بی؟ من که تا تو حرمش نرم وزیارتش نکنم آروم نمیشم.» گفت:«راست می گی خانوم،باور کردنی نیست.توی این شلوغی جنگ یک نعمته که تونستیم بیاییم.» وحید در دمشق دوستان زیادی داشت.وقتی مارا به همراه وحید دیدند و متوجه شدند پدر و مادر او هستیم، خیلی احترام و عزت گذاشتند.از رفتارشان. معلوم بود آقا وحید را خیلی دوست دارند.برای خرید به بازار رفتیم.چون بچه ها راه بلند بودند جلو تر می رفتند.از پشت سر به قد و بالای وحید نگاه میکردم و لذت می‌بردم.داشتیم می‌رفتیم که یکی از همراهان وحید رو کرد به من و گفت:«حاج خانوم شما نمی خواین به ما شیرینی بدین؟» پرسیدم:«شیرینی برای چی؟» گفت:«برای دوماد کردن آقا وحید دیگه!دومادش کنین، یه شیرینی هم به ما بدین.» گفتم:«آقا وحید هر زمان بخواد،به روی چشم،دومادش میکنیم.ما هم خیلی دوست داریم چنین روزی رو ببینیم!» پ.ن:مادر شهید (س) ‌ ‎‌‌ 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
🕊 ✨در مرام من نیست! 🍃شهید جنتی فرمانده لشکر زینبیون بود. دو نفر از دوستانش برای بُردنِ طرح آزادسازی منطقه‌ای، نزد محمد در اتاقش رفتند؛ گویا هوا هم بسیار گرم بود. وقتی با کولرِ خاموشِ اتاق وی مواجه می‌شوند، می‌پرسند حاجی چرا کولر گازی‌ات را روشن نمی‌کنی؟ محمد هم می‌گوید: بچه‌ها نزدیک خط زیر آفتاب می‌جنگند! در مرام من نیست زیر کولر بمانم و بچه‌هایم در گرما باشند. 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
🕊 ✨در مرام من نیست! 🍃شهید جنتی فرمانده لشکر زینبیون بود. دو نفر از دوستانش برای بُردنِ طرح آزادسازی منطقه‌ای، نزد محمد در اتاقش رفتند؛ گویا هوا هم بسیار گرم بود. وقتی با کولرِ خاموشِ اتاق وی مواجه می‌شوند، می‌پرسند حاجی چرا کولر گازی‌ات را روشن نمی‌کنی؟ محمد هم می‌گوید: بچه‌ها نزدیک خط زیر آفتاب می‌جنگند! در مرام من نیست زیر کولر بمانم و بچه‌هایم در گرما باشند. پ.ن : مقایسه بکنید با رفتار روحانی مردمی که برای استماع سخنرانی رفته بودند زیر حرارت کشنده خورشید می نشستند ولی در جایگاه سخنرانی، دو دستگاه کولر گازی نصب میکردند تا او چند دقیقه سخنرانی کند
🔸 در محضـــر شهیـــد... ✍داداش مهدی خیلی دلداده امام رضا(ع) بود. یه روز ڪه عازم (ع) بودیم بهم گفت: می دونی چطوری باید زیارت کنی و از آقا حاجت طلب کنی؟ گفتم: چطور؟ 🌼گفت: باید دو زانو روبه روی ضریح بشینی و سرت رو کج کنی، خیلی به آقا التماس کنی تا حاجتت رو بده، زود بلند نشی بری. 🌼فکر می‌کنم برات شهادتش رو هم همینجوری از امام رضا (ع) گرفت؛ چون قبل از آخرین سفر به سوریه، رفته بود پابوس امام رضا(ع). راوی:خواهر شهید
🥀🕊🌹🌴🌹🕊🥀 ما همسایه شهید رجائی بودیم و او نخست وزیر شده بود. اتفاقا همان روزها ما کمی کار تعمیرات ساختمانی داشتیم . صبح روزی که مواد زاید بنایی را با شوهرم به کوچه می بردیم او از نانوایی محل نان خریده بود و به منزل می رفت . ما را دید و طبق معمول سلام کرد و گفت : کمک نمی خواهید شوهرم تشکر کرد و اظهار داشت : کار مهمی نیست ; اما او خیلی سریع نان را به منزل رساند و پیش ما برگشت و جدی آستین را بالا زد و با خلوص خاصش به کمک ما شتافت . هر چه اصرار کردیم و خواستیم او را از این کار پر زحمت باز داریم نپذیرفت و به کمکش ادامه داد و در همان حال تلاش گفت : همسایه بودن یعنی همین . او با این بزرگواری ما را در نهایت بهت و حیرت شرمنده ساخت .
🇮🇷🌹🥀🇮🇷🥀🌹🇮🇷 ﭼﻨﺪ ﻧﻔﺮ بـےﻫﻮﺵ بودﻧﺪ ﻭ ﻣﻦ هم ﺗﺮڪﺶ ﺗﻮے ﭘﺎم ﺧﻮﺭﺩﻩ ﺑﻮﺩ و خونریزے داشتم؛ مےﺧﻮﺍﺳﺖ ﻣﺎ ﺭﺍ ﺑﺒﺮﺩ داخل ماشین . هے ﺩﺳﺖ مےﺍﻧﺪﺍﺧﺖ ﺯﯾﺮ ﺑﺪﻥ بچہ ﻫﺎ ، ﺳﻨﮕﯿﻦ ﺑﻮﺩﻧﺪ ، مےﺍﻓﺘﺎﺩﻧﺪ ... ﺩﺳﺘﺸﺎﻥ ﺭﺍ مےﮔﺮﻓﺖ مےڪﺸﯿﺪ ،ﺑﺎﺯ ﻫﻢ نمےﺷﺪ ... با غصّہ ﺯﻝ ﺯﺩ ﺑﻪ ﻣﺎ ڪہ ﺯخمے ﺍﻓﺘﺎﻩ ﺑﻮﺩﯾﻢ ﺭﻭے ﺯﻣﯿﻦ ... ﺩﻭ ﻧﻔﺮ ﻣﻮﺗﻮﺭ ﺳﻮﺍﺭ ﺭﺩ مےﺷﺪﻧﺪ ﺩﻭﯾﺪ ﻃﺮﻓﺸﺎﻥ ... ﮔﻔﺖ : «ﺑﺎﺑﺎ .....! ؛ نمےﺗﻮﻧﻢ ﺍینها ﺭﻭ ﺟﺎبہﺟﺎ ڪﻨﻢ . ﺍﻻﻥ میمیرند ؛ ﺷﻤﺎ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺧﺪﺍ ﺑﯿﺎﯾﻦ . » ﭘﺸﺖ ﺗﻮﯾﻮﺗﺎ یڪے یڪے ﺭﺍ ﺑﻠﻨﺪ مےڪﺮﺩ ، ﺩﺳﺖ مےڪﺸﯿﺪ ﺭﻭے ﺳﺮﻣﺎﻥ و مےگفت : ﻧﮕﺎﻩ ڪﻦ .... ﺻﺪﺍﻣﻮ مےﺷﻨﻮے .....؟ ﻣﻨﻢ ، .... مےگفت و مےڪﺮﺩ .....
⭐️ 🌹🕊 شهید فرهاد طالبی 🌀 به روایت: همرزم شهید ایشان در جبهه مقاومت چندین کیلومتر طی کرده و آب خنک 🧊🥤برای رزمندگان مدافع حرم تهیه می کرد. مدافعان حرم به شهید طالبی می گفتند: یاور یخی که نمی گذاشت رزمندگان تشنه باشند 🥲 و کمتر دیدیم خودش روزها آب بخورد. ایشان در معرفی خودش می گفت: من ایرانی ✋🏻 و انتخاب شده حضرت زینب (س) 🥹 هستم. 🌀 به روایت: مادر شهید آخرین تماس فرهاد گفت نگران نباش مادر که ششم محرم برمیگردم و همان ششم محرم هم بازگشت و افتخار می کنم که پسرم در این راه و به خاطر حضرت زینب (س) شهید شده است. 🌱 ولادت: ۱۳۷۲/۳/۱ 🦋 شهادت: ۱۳۹۷/۶/۱۸ - گلزار شهدای روستای‌ دهنو بخش فاضلی چاهورز شهید مدافع حرم
🔮 هر شب صد آیه علاقه زیادی به قرآن داشت و هرشب در منزل ۱۰۰آیه قرآن را میخواندند😊😊 وپس از نماز عشا سوره واقعه را تلاوت می کرندوپس ازنماز صبح زیارت عاشورا و سوره حشررا می خواندند. همچنین پس از هر نماز؛آیت الکرسی؛تسبیحات حضرت زهرا ؛سه مرتبه سوره توحید؛صلوات و ایات دو و سه سوره طلاق راحتما تلاوت می کردند.تاکید ویژه ای به نماز شب داشتند و اگر نماز شبشان قضا می شد می گفتند:شاید در روزگناهی مرتکب شده ام که برای نماز شب بیدار نشدم😔😔 🌹 شهید مدافع حرم مسلم خیزاب 🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷