eitaa logo
دیده‌بان‌هوشیار
1هزار دنبال‌کننده
43هزار عکس
19هزار ویدیو
238 فایل
من‌صحنه را می‌‌‌‌‌‌‌بینم چه بکنم اگرکسی نمی‌‌‌‌‌‌‌بیند؟ می‌‌‌‌‌‌‌بینم صف‌‌‌‌‌‌‌آرائی‌‌‌‌‌‌‌ها را می‌‌‌‌‌‌‌بینم دهانهای با حقدوغضب گشوده‌شده و دندانهای‌باغیظ‌به هم فشرده شده‌علیه انقلاب‌را ارتباط با مدیر @sarbaaze0
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 💠 شهیدی که قبل از شهادت در قبرش خوابید. 🔸جعفر خیلی امام زمانی بود ✨و چهارشنبه‌ها رفتنش ترک نمی‌شد... 😊 🔹یه شب با همدیگه رفتیم شهدای قم. جعفر تویِ یه خوابید و بهم گفت: سنگ لَحَد رو بذار....😳 🔸یک ماه و نیم از این قضیه‌گذشت. ظهرِ تویِ‌طلائیه خمپاره خورد به سنگر و جعفر شهید شد😭 🔹 قبرهایِ زیادی تویِ‌گلزار شهدایِ قم حفر شده بود، اما پیکرِ جعفر رو دقیقاً توی همون که اون شب توش خوابیده بود. تازه کارِ جعفر در اون شب رو فهمیدم...😔💚 🌹 شادی روح مطهر همه شهداء @didebanehoshyar @didebanehoshyar
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 💠 🌷شانزده ساله بود و از خانواده اى روحانى. اطلاعات فراوانى داشت. به همين دليل بچه ها به او (عارف كوچولو) مى گفتند. در خط سوم، جايى كه قبضه هاى مستقر بودند قرار داشتيم. 🌷مى خواستم به خط بروم، با همه خداحافظى كردم او نبود گشتم، كنار پيدايش كردم. نشسته بود و با خودش زمزمه اى داشت. آهسته مى كرد به شوخى گفتم: «چيه؟ خلوت كردى! التماس دعا» 🌷گفت: «روضه حضرت على اصغر (ع) مى خوانم». پرسيدم: «چرا حضرت على اصغر؟» ادامه دادم: «ولى تو را كه به خط مقدم نمى برند كه شوى؟!» گفت: «سه روز ديگر همين جا، كنار قبضه هاى خمپاره، من و سه نفر از بچه ها مستقريم. دو تا از مى روند. من و يك نفر ديگر اين جا مى مانيم. گلوله هاى خمپاره از طرف مى آيند. من آن را توى مى بينم. مى آيد و مى آيد. به زمين مى خورد و آن گلوله مرا پاره مى كند.... 🌷....و دقيقاً همان شد كه گفته بود. راوى: همرزم شهيد محمد تقى غيور انزله @didebanehoshyar
امام_رئوف و با مرام 👇👇👇 سال 64 بود که از جبهه مرخصی اومد . بهم گفت: بابا! خیلی وقته حرم (علیه السلام) نرفتم دلم خیلی برای آقا تنگ شده. گفتم: حالا که اومدی مرخصی برو. گفت:نه، حضرت امام که (عجل الله تعالی فرجه الشریف) است.گفته جوان ها جبهه ها را پر کنند. زیارت امام رضا(علیه السلام) برام مستحبه💥  اما امر نایب امام زمان(عجل الله تعالی فرجه الشریف) لازم و واجبه.♨️ من باید برگردم ؛ نمی توانم؛ ولو یک نفر، ولو یک روز و دو روز!امر امام زمین می مونه. گفتم: خوب برو جبهه؛ و او رفت. عملیات والفجر هشت با رمز  (سلام الله علیها) شروع شدو محمد حسن توی عملیات به رسید.🕊🌷 به ما خبر دادندکه پیکر ⚰پسرتون اومده اهوازولی قابل شناسایی نیست. خودتون بیایید و شناسایی کنید. رفتیم معراج شهدا و دو روز تمام گشتیم اما پیکر پیدا نشد.😔نشستم و شروع به گریه کردن😭 کردم که یکی زد روی شونه ام و گفت: حاج آقای عذرخواهی می کنم،ببخشید؛ پیکر محمد حسن اشتباهی رفته امام رضا(علیه السلام)دور آقا طواف کرده😍 و داره برمی گرده. گفتم: اشتباهی نرفته او (علیه السلام) بود.😊 @didebanehoshyar
🌹 ! نامزدم ٢٥ هزار تومان داده بود تا از طرف او برای خودم بخرم. داشتم می رفتم حرم.... داخل اتوبوس از کیفم ؛ خیلی ناراحت بودم. رفتم خانه ولی به کسی چیزی نگفتم. فردا صبح دیدم ٢٥ هزار تومان دستش بود. آن را به من داد و گفت: تو می خواستی چرا به من نگفتی؟! گفتم: من پول نمی خواهم. گفت: چرا می خواهی. ولی هر کاری کرد پول را قبول نکردم. آخرش با گفت: وقتی بابات گفته می خواهی، حتماً می خواهی! بابام؟؟؟؟؟؟؟؟؟ دلم به اندازه یک دنیا شد. مادر نمی خواست زیر بار برود که بابا چه طوری به او گفته که من پول لازم دارم. آن هم ٢٥ هزار تومان! پیله شدم که گفت دیشب بابات رو دیدم. ٢٥ هزار تومان دستش بود. گفت: این پول رو بده به خدیجه سادات و بگو این قدر نخوره. من خودم هستم. راوى: خدیجه سادات فرزند شهید سید خلیل @didebanehoshyar
✊✊✊ 🌹 💫دقیق بخون👇👇 یک افسانه‌ واقعی! +📞 حمیدجان، روی جاده الإماره بصره خمپاره بریزید نباید از جاده رد بشن والا همه لشگر پر‌پر میشن _📞 مهدی‌جان جاده رو گرفتیم ______ 🕕 دقایقی بعد: _ حمید: مهدی‌جان چیکار کنیم؟ آرپی‌جی‌هامون داره تموم میشه... فقط کلاش داریم. برگردیم؟ + داداش حمید، جاده نباید سقوط کنه والا همه بچه‌ها قتل عام میشن.. مفهومه؟ قتل عام میشن... بجنگ با کلاش بجنگین💥☄ __ دقایقی بعد🕧 ....: آقا مهدی به گوشی؟ آقا حمیدت پر کشید رفت!😔 اجازه میدی جنازشو برگردونیم عقب؟ مهدی: جنازه همشونو میتونی برگردونی؟! 😭 .....: همه رو نه😢 مهدی: پس بزار همونجا باشه! ....: آقا مهدی دستور چیه؟ کلاشامونم تموم شد؛ برگردیم؟ + برادر، برگردید، یک لشگر پرپر میشن.. جاده نباید سقوط کنه _ ....: آقا مهدی داریم سنگ میزنیم به تانک!! ...🔥💥 ___ لحظاتی بعد🕐 💥 و دیگه کسی بیسیم نمیزنه!😞😭 ☀️ روایتی از افسانه و لشگر آذربایجان☀️ شادی روح شهدا @didebanehoshyar
🌹🌹🌹🌹🌹 🌷 🌷به گوش من رسونده بودند که لب تشنه در حسینی شهید شده، موقعی که مجروح شده بود، داشت ازش می رفت، درخواست آب کرد، ولی همرزمانش مانع🚫 شدند و بهش گفتند که اگه بهت بدیم، تو سریع جون میدی و فعلا آب واسه جسمت خوب نیست، لذا بهش ندادند😞 🌷 و سجاد لحظات بعد به 🕊رسید. وقتی این موضوع رو شنیدم خیلی شدم،😔 همش به خودم می گفتم که پسرم لب شهید شده و کاش بهش آب می دادند.😭 🌷 دیدم که تو یک مکان بزرگی هستم و یک کوه در مقابل منه،سجاد من بالای کوه⛰ افتاده بود و منم داشتم می رفتم سمتش که بهش 💧بدم تا یه کم رفتم جلو دیدم که یک خانم چادری با عصا داره میره سمتش😭😭 (س) بود 🌷 ایستادم و نگاه کردم دیدم سر سجاد رو گذاشت رو و داره به سجاد آب میده.من خواستم برم پیشش ازش کنم که یه وقت دیدم واسم دست تکون داد👋 که برگردم 🌷 (منظورش این بود که بچه ات رو کردم و نگران نباش و برگرد) از وقتی که این رو دیدم، خیالم راحت شده که سجاد من شده است..‌😔 🗣راوی: مادر شهید https://eitaa.com/didebanehoshyar
🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷 💠تو اولين كسي هستي كه به مير رضي ملحق مي شوي 🌷عمليات شده بود و در حين "سيد مير رضي " شهيد🕊 شده بود . كلهُر كه با او بسيار صميمي بود ،از شدت ناراحتي و غم از دست دادن يارش ، در خط مقدم ، داخل نفربر نشسته بود و گريه مي كرد😭 . 🌷يكي از دوستان مي گفت : هر چه تلاش كرديم او را آرام كنيم نتوانستيم🚫 . تصميم گرفتيم بگذاريم . بلكه آرام شود . ولي هر چه سعي كرديم آرام نمي گرفت .  🌷حاج آقا آمد و احوال او را ديد . داخل شد و در گوش كلهر چيزي گفت😕 .  شهيد كلهر كه تا آن لحظه با شدت گريه مي كرد ، ناگهان آرام شد .سر بلند كرد و لبخند زد 😊. حاج آقا ميثمي رفت . 🌷از كلهر پرسيديم چه شد كه اين طور آرام شدي ⁉️ گفت : حاج آقا ميثمي همان حرفي را به من زد كه اكرم (صلي الله عليه و آله و سلم) به حضرت زهرا (سلام الله) عليها گفته بود . 🌷گفت : " تو كسي هستي كه به ملحق مي شوي " باورمان نمي شد اما زمان طولاني لازم نبود❌ تا ببينيم كه اين حرف تا چه حد حقيقت داشته است👌 .  🌷 در ادامه عمليات ، اولين نفر از مسئولين بود كه به شهادتـــــ🕊 رسيد . شادی روح مطهر همه شهداء صلوات @didebanehoshyar @didebanehoshyar
🌹 🔸اهمیت بسیاری به می داد و حتی در فیلمی که بعد از شهادتشـ🕊 منتشر شد گفته بود « اگر خدا لطف کرد و را نصیبم کرد، بنده از آن شهدایی هستم که حتما یقه بی حجابی ها و آنها که ترویج بی حجابی می کنند را در آن دنیا گرفت»📣 🔹حتی نحوه تزئین ماشین عروسی مان 🚗به گونه ای بود که قسمت شیشه جلو سمت عروس را دسته گل🌸 چسبانده بود و به این شکل گل ها مانع دیده شدن من در ماشین بودند. 🔸برای مهم بود که به مجالس شادی برود و مراسم عروسی خودمان با مولودی خوانی🔊 طی شد و خاطرم است که برخی میگفتند، عروسی جواد به مجلس ختم شبیه است ولی برای جواد مهم کاری بود که برای خداپسند باشد👌 و برایش صحبت های مردم اهمیت نداشت🚫. 🔹 را به من سپرده بود و می گفت از تربیت دخترمان شانه خالی نمی کنم ولی بهتر می تواند دختر را تربیت کند و از همان دو سالگی به یاد داده بود که با روسری و چادر بیرون برود✅. راوی_همسر_شهید @didebanehoshyar
🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹 💠استخـاره و توسـل بہ حضـرت مـادر (س) 🔸ستـون گردانـها پشت مـانـده ؛تشویـش و اضـطراب😨 در چهـره‌ی بیشـتر فـرماندهان موج می‌زنـد ،تـا دقـایقی دیگـر عملـیات اعـلام می‌شـود📣 بـاید ڪاری ڪنیم💥 امـا .... 🔹 در تاریڪی شب خـودش را بہ رسـاند؛وقـتی حسـیـن شرایـط را برای او توضـیح داد ڪمی فڪر ڪرد بہ اطـراف و سنگـر های دشمـن نگـاه ڪرد بعـد پرسـید راهـکار های دیگـر چگونـه اسـت ؟ می‌شود از مسـیر دیگـه ای رفـت ⁉️ 🔸یڪی از بـچه هـای راهڪار دیگـری را در سمـت راسـت➡️ منطـقه‌ی عملـیاتی بہ او نـشان داد. امـا گـفت : ایـن مسیـر شـناسـایی نـشده🚫 🔹همـه نـاراحـت بودنـد😔 . فرصـت فڪر ڪردن هم نداشتیم چه رسدبہ شـناسایی محـورجـدیـد مصطـفی ڪوچڪش را از جیب برداشـت و در دسـت گرفـت ، در تاریڪی شـب👤 بہ حضـرت زهـرا (س) پیـدا ڪرد، در درون خـودش ڪلماتی را نجـوا ڪرد بعـد هـم اذڪاری گـفت و قـرآن را بـاز ڪرد...📖 🔸نگاهی بہ صفـحه‌ی بـاز شـده انـداخت و خـیلی قاطـع و محڪم👊 گـفت : از این محور نمی‌رویـم⛔️! بعـد محـور سمـت را نشـان داد و گـفت: از اینـجا می‌زنیـم بہ دشـمن ! سـمت راسـت منطـقه ای بہ نـام «بـاغ شمـاره هفـت» بـود 🔹چنـد تـن از فرمـانـدهان ڪردند. گفـتند : این منطـقه شـناسـایی نشـده ! مـا نمی‌دانـیم آنـجا چـه خبـر است.امـا ڪہ بہ استـخاره‌های مصطـفی اعتـقاد قلبی داشـت هـیچ تردیدی نڪرد🚫 حرڪت بچـه ها به سمت باغ شمـاره هفـت شد... 🔸دقـایقی بعـد از پـشت بی سیـم ها رمـز (س) برای آغاز عملـیات فتـح المبـین اعـلام شـد📣، اعـلام ایـن رمـز اشڪ دیـدگـان مصطـفی و بسیـجی هـارا جـاری ڪرد😭 ... هـوا هنـوز روشـن نشـده بـود🌥 ، منـطقه بـاغ شمـاره‌ی هـفت .✊ 📚 مصطفـی [ خاطرات سرلشکر شهید حجةالاسلام پور ] 📇 انتشارات @didebanehoshyar
🌹🌹🌹 آنان شهید بودند، سپس به درجه شهادت رسیدند #خاطرات_شهدا اشاره به #قبــرخالی كنار مزار شهید مصطفےصــدرزاده كرد و گفت: اين قبر آنقــدر خالےمی‌ماند تا من برگردم، 😔بنرهای #مصطفےپايين نمی‌آيد تا #بنرهای من بالا برود...😭💚 #شهید_سجاد_عفتے🌸 @didebanehoshyar
🌹🌹🌹 🔹جهیزیه ی حاضر شده بود. یک عکس قاب گرفته از بابای را هم آوردم،دادم دست فاطمه... گفتم: بیا مادر! اینو بگذار روی وسایلت... 🔸به شوخی ادامه دادم: بالاخره هم باید وسایلت رو ببینه که اگر چیزی کم و کسری داری برات بیاره☺️... 🔹شب را خواب دیدم،گویی از آسمان آمده بود😍؛با ظاهری آراسته و چهره ی روشن و نورانی✨... 🔸یک پارچ خالی تو دستش بود، داد بهم!!با خنده گفت😄:این رو هم بگذار روی جهیزیه ی !. 🔹فردا رفتیم سراغ . دیدیم همه چیز خریده‌ایم؛ غیر از 😟... @didebanehoshyar
✊🌹✊🌹✊🌹✊? 💠متبرک ترين شیر دنیا در قرارگاه نجف بودیم و مقر ما در سرپل ذهاب🙂. برای انجامِ کاری به کرمانشاه آمده بودیم و طبقِ معمولِ آن روزها وضعیت شهر قرمز بود🔴 و شهر زیر حملاتِ هوایی🚀 دشمن.... 🌷مادری با کودک اش مقداری سبزی🌿 خریده بود و به خانه بازمی گشت که ترکش به سر او اصابت⚡️ کرده بود و روی زمین افتاده بود. او شده بود و کودک شیرخواره اش داشت از سینه گرم مادر می خورد.😔 🌷و من امروز می گویم: اگر همه ما هم نباشیم🚫، تنها همین یک کودک کافی است که حقِ دشمن را کفِ دستش بگذارد ✊✊✊✊✊✊✊✊✊✊✊✊✊✊ کودکی که پاک ترین و شیر دنیا را خورده است😊 🌷....و امروز آرزو دارم که روزی این را ببینم و بر دستش بوسه بزنم،👈شما چطور؟ @didebanehoshyar