eitaa logo
دیمزن
1.8هزار دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
412 ویدیو
16 فایل
دنیای یک مادر زائر نویسنده
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام یکی از دوستان خوب نویسنده ام تو دیدار چهارشنبه حاشیه نگار بود. کمی از متن روایتش رو اینجا می ذارم. بقیه اش رو هم تو سایت خامنه ای دات آی آر بخونید.
اگر دل دلیل است آورده ایم
.. مهمانِ خجالتی نشسته بودیم کنار آخرین ستون حسینیه ی امام خمینی. منتطر آمدن آقا بودیم.حسینیه در قرق ما زن ها بود.زیلوهای زیر پایمان پر از نگین و اکلیل شده بود.سه تا از نگین های روی زیلوی آبی را برداشتم و گفتم: چه قدر لباستون خوشکله،لباس کدوم شهره؟ زن از فعالین فرهنگی کردستان بود.خجالتی به نظر می رسید.گفت: در حاشیه ی شهر کار می کنیم.یک گروه بزرگ هستیم که وظیفه مان کارآفرینی و سرکشی به خانواده های محروم است،به زنان سرپرست خانوار.برای خودشان و بچه هایشان کلاس های مختلف برگزار می کنیم.. گفتم:سخت نبود این همه راه آمدید؟خب از تلوزیون تماشا می کردید.النگوی طلای توی دستش را جا به جا کرد و گفت:به رسول الله قسم که به دیدنش می ارزد.وقتی سخنرانی تمام شد و جمعیت بلند شدند و هر کسی به نشانه ی تشکر و خداحافظی برای خودش یک شعاری داد،دیدم دست هایش را گرفته روی صورتش و شانه هاش می لرزد.چرا فکر می کردم اهل سنت نمی توانند این قدر زیاد و این طور عمیق رهبرشان را دوست داشته باشند؟توی دلم گفتم: کاش وقت زیاد بود. کاش یکی از زن هایی که قبل از سخنرانی حرف می زند تو بودی.کاش خجالت را می گذاشتی کنار،با همین پیراهن اناری اکلیلی ات می رفتی پشت بلند گو و به همه می گفتی که از راه دوری آمدی، می گفتی که به رسول الله قسم این همه سختی به دیدنتان می ارزید.. مهمانِ کم طاقت شصت ساله به نظر می رسید.پایش را دراز کرده بود.می گفت زانویش را تازه عمل کرده.همان اول مراسم آب پاکی را ریخت روی دست اطرافی ها و گفت هر چه قدر هم جمعیت زیاد شود نمی تواند تنگ تر از این بنشیند. چادر مشکی مجلسی اش را پوشیده بود.هر ربع ساعت یک بار به سختی از جایش بلند می شد و می ایستاد. می خواست عکسی که به سینه اش چسبانده بود را به همه نشان بدهد. مخصوصا به خود آقا.مرد توی عکس خیلی شبیه خودش بود.گفتم پسرتون کی شهید شده؟ گفت: همراه شهید طهرانی مقدم.سال نود بود.پسرم از شهدای اقتدار است،من با نوه ام امروز از کرج آمدم.کلمه ی اقتدار را با تاکید خاصی می گفت.گفتم اگر به جای این جایی که حالا نشسته ایم جلو بودید،اگر می رفتید پشت بلند گو،چی می گفتید؟دستش را کشید روی زانوهاش و گفت:هیچی! فقط می گفتم ما تمام سختی ها را تحمل می کنیم اما طاقت دیدن غم روی چهره ی شما را نداریم،می گفتم خیلی دوستتان داریم،همین دخترم.توی دلم گفتم کاش وقت زیاد بود.کاش یکی از زن هایی که قبل از سخنرانی حرف می زد تو بودی.کاش چادر مجلسی ات را مرتب می کردی و می ایستادی رو به روی آقا و می گفتی که حاضریم جونمون رو بدیم اما غم روی صورت شما نشینه. ما فقط طاقت این رو نداریم. مهمانِ حاجت روا مراسم تمام شده بود.ایستاده بودیم روی حیاط بیت رهبری.صدایش گرفته بود.گفت امروز خیلی گریه کردم. خیلی شعار دادم. خیلی جیغ کشیدم صدایم برای همین خراب شده.اسم کشورش را برای اولین بار بود که می شنیدم؛کومور. یک جایی در جنوب شرقی آفریقا به دنیا آمده بود.گفت شش سال پیش؛ وقتی خدا هدایتم کرد و مسلمان شدم،آمدم ایران.اولین باری که رفتم حرم امام رضا،سه تا آرزو کردم.اول معرفت اهل بیت،دوم سفر کربلا، سوم دیدار آقای خامنه ای.گفت امروز به آروزی سومم رسیدم. آقای خامنه ای من را نمی دید ولی من به او سلام کردم. توی دلم گفتم؛ کاش وقت زیاد بود.کاش یکی از زن هایی که قبل از سخنرانی آقا حرف می زد تو بودی.کاش با همین صدای گرفته ات به آقا می گفتی که امروز حاجت سومت را هم از امام رضا گرفته ای. مهمانِ هنرمند خودش و خواهرش لباس مخصوص زن های ترکمن را پوشیده بودند.لپ های گردالی پسر یک ساله اش سرخ شده بود.گفت خیلی خسته شده.از دیروز که راه افتادیم مدام بهانه می گیرد.زن،کارآفرین و تولید کننده فرش های دست بافت ترکمن بود. گفت از استان گلستان آمدیم؛ شهرستان مراوه تپه؛ دیار مختوم قلی فراغی. من داشتم به دست هایش نگاه می کردم. یعنی تا حالا چند تا خانه را فرش کرده بودند؟گفتم اگر فرصت می شد امروز با آقا حرف بزنید چی می گفتید؟ زن ریشه های بلند روسری اش را از روی صورت پسرش برداشت و گفت: فقط سایه شون بالای سرم باشه. گفتم: اهل سنت هستید.گفت:بله.توی دلم گفتم: کاش وقت زیاد بود.کاش یکی از زن هایی که قبل از سخنرانی آقا حرف می زد تو بودی. کاش می رفتی پشت تریبون و می گفتی از دیار مختوم قلی فراغی آمدی.می گفتی دست های هنرمندی داری و تار و پود زندگی ات را با غیرت می بافی. می گفتی با این که هزار و یک مشکل داری ولی آرزویت این است که سایه ی رهبرت بالای سرت باشد.می گفتی: اگر دل دلیل است آورده ایم..
مهمان حاضرِ غایب شنیده بودم یک نفر قرار است به نمایندگی از جامعه ی معلولیت حرف بزند.خیلی ذوق شنیدن داشتم.اما نفر آخر بود و فرصت تمام شد.شنیدم که متن حرف هایش به دست آقا رسید. مهمانِ غایب جای خیلی ها خالی بود. کمی بیشتر از این در👇 💌https://farsi.khamenei.ir/news-content?id=54776 https://eitaa.com/mafshooo
بسم الله خدا را شکر که مدرسه ها باز بود و صبح خودم بردمشان. در ترافیک شدید برگشتم و نشستم سر میز. کاش مدرسه بچه ها سر کوچه مان بود و خودشان پیاده می رفتند. در مصرف بنزین و وقت و اعصاب خیلی ها صرفه جویی می شد. برای برگشت با یکی از اولیا هماهنگ کردم که بچه های من را هم برسانند. زحمت زیادی بود. چون باید یکی را می برد کلاس قران به فلان آدرس و یکی را می اورد خانه. ساعت جلسه روی ساعت برگرداندن بچه ها بود. هیچ جلسه ای را که آن ساعت برگزار می شد نمی رفتم. ولی اینجا فرق داشت. صبح با حسرت فایل حج را بستم و دو متنی که نوشته بودم را باز کردم. بعد از چند بار خواندن تلفیق شان کردم. حرفهای قلمبه دومی را حذف کردم و دغدغه های شخصی تر اولی را. تا دوازده طول کشید. اما به نظرم خیلی بهتر شد. پرینت گرفتم و یک بار برای خودم با صدای بلند خواندم. شد هشت دقیقه. باید کمترش می کردم. ولی دیگر وقت نبود. رفتم به آدرسی که برای جلسه داوری فرستاده بودند. تصوری از چنین جلسه ای نداشتم. با دیدن تعداد زیاد خانم ها تعجب کردم. حدودا سی نفر که بین شان قیافه های مشهور هم بود. من فقط خانم شعبانی را از نزدیک می شناختم. به واسطه تئاتر فاطمه اش که پارسال دعوتمان کرده بود به دیدنش و امسال هم داشت در حوزه هنری اکران می شد. سلام علیک کردیم. گفت پسرش یک هفته است تب شدید دارد و الان هم باید زودتر برود که برای بار چندم دکتر ببردش. کسی را که بهمان زنگ زده بود پیدا کردیم و بهش گفتیم تا آخر جلسه نمی توانیم بمانیم. من هم باید تا پنج برمی گشتم و پسرچه را از کلاس قرآنش برمی داشتم. حدودا هفت هشت مرد این طرف و آن طرف نشسته بودند که به نظر می رسید داورند. نمی دانستم آیا آقایان داور تصوری داشتند از اینکه هر کدام از این خانوم ها ضمن جلسه حواسشان باید به چه چیزهایی هم باشد؟ اصلا چقدر با دغدغه های زنانه آشنا بودند؟ با خودم گفتم کاش تیم زنانه ای داوری متن ها را به عهده داشت. دنیای یک مادر زائر نویسنده https://eitaa.com/dimzan
دقت کردید هوا آلوده اس ولی مدرسه ها رو تعطیل نکردن؟😅😬 فکر کنم بعد از شنیدن حرفای من و تایید جمع از آه مادرا ترسیده اند🤪😅😅
بسم الله جلسه داوری حاج آقای بامزه ای که بعدا فهمیدم بقیه آسید مظاهر صدایش می کنند با شوخی و خنده مسئولیت قران اول جلسه را انداخت گردن یکی از داورها. چه قران قشنگی هم خواند فی البداهه آقای داور. بعدش یکی توضیح داد که نهایت هفت هشت نفر توفیق صحبت پیدا می کنند و اینجاییم که به هم کمک کنیم غنای صحبت آنها بالاتر برود. آن طور که فهمیدم از هر حوزه مثلا ورزشی، اقتصادی، هنری، علمی و ... به چند نفر گفته بودند متن آماده کند. گفتند که نهایت متن ها باید هفت دقیقه باشند و زمان می گیریم و شماها یکی یکی متن هایتان را بخوانید. اول هم از آن دو نفری که عجله دارند شروع می کنیم! بی تردید خواندن متن در آن جلسه سنگین سخت تر از خواندن متن پیش خود آقا بود! از عجله ای که داشتم شدیدا پشیمان شده بودم! ولی چاره نبود. بعد از متن خانم شعبانی من متنم را خواندم که شد هفت دقیقه و نیم. قلبم داشت می آمد توی دهنم و صدایم می لرزید. بقیه هم به ترتیب متن شان را می خواندند. بر خلاف تصورم داورها و حضار بعد از تمام شدن هر متن هیچ حرفی نمی زدند. فقط زمان اعلام می شد و اسم نفر بعدی صدا می شد. چند نفر هم مجازی شرکت کرده بودند که متن شان را از همان جا برای همه خواندند. یکی شان گفت نوزاد یک ماهه دارم و همین صبح فهمیده ام که باید بنویسم. متن خوبی هم نوشته بود. یکی هم طلبه ای خارجی بود که تهران نبود و متنش را عربی نوشته بود. یکی از داورها حتی زودتر از من عذرخواهی کرد که جلسه را ترک کند آسیدمظاهر گفت که «شما نظرت را بده و بعد برو.» داور مذکور شروع کرد به دانه دانه گفتن مشکلات هر متن. ماشالله به حافظه اش! دغدغه فلانی در سطح مدیر گروه آزمایشگاه های دانشگاه بود و برای مطرح شدن در چنین سطحی مناسب نیست. فلان متن مقدمه و بدیهیات زیاد دارد و بهتر است که شفاف و رسا و زود فقط مشکلاتش را بگوید. فلان متن اصطلاحات تخصصی فقهی زیاد دارد و بعید می دانم کسی جز آقا معنی آنها را بداند. باید جوری صحبت کنید که مردم داخل حسینیه هم بفهمند چه می گویید، فلان متن و فلان متن اشتراکات زیادی داشتند و بهتر است یکی شوند و... از خیلی متن ها هم تعریف کرد. از جمله متن من که گفت چه خوب که بدون ملاحظه به فیلتر هم اشاره کردید!‌ من هم می خواستم بگویم: «شیر مادر و نان پدر حلالت! چه خوب که داورها مردند و ملاحظه کاری و تعارف بین شان کمتر است!» به شخصه از شنیدن تک تک متن ها لذت بردم و به خودم بالیدم که این تعداد زن متخصص و آگاه و فرهیخته داریم. مشت نمونه خروار. اغلب زن ها در حوزه تخصصی خودشان کارکشته بودند و متن هایشان پر از آسیب شناسی و ارائه راه حل بود. از متن خودم خجالت کشیدم که بیشتر جنبه درددل زنانه بود و مشعشع ترین راه حلم همان سپردن مشکل آلودگی هوا به مادران بود! وسط جلسه آمدم که به پسرچه برسم. دیگر اضطراب و دغدغه ای نداشتم. معلوم بود که انتخاب نمی شوم. دنیای یک مادر زائر نویسنده https://eitaa.com/dimzan
بسم الله یک روز قبل از مراسم تا سه شنبه هیچ خبری نشد و هیچ خبری نشدن، خودش مهم ترین خبر بود که به آنها که قرار بوده بخوانند زنگ زده اند و «بقیه هم ان شالله برای فرصت های بعدی در خدمتشان خواهیم بود!» اما یک امید کودکانه هم ته دلم بود که باعث شد یک روسری با طرح زیتون سبز که حاشیه هایش طرح چفیه فلسطینی بود سفارش بدهم که اگر یک وقت دری خورد به تخته و قرار شد من هم بروم بیت، آن را سر کنم. ارسال روسری به تاخیر خورد و یک جوری بود که اگر می خواستم سه شنبه بگیرمش باید یکی از دوستان قمی را می فرستادم که حضورا برود از دفتر ماهد قم بگیرد و با یکی دیگر که عصری قرار بود بیاید تهران برایم بفرستد و خلاصه خیلی هماهنگی لازم داشت. به آن کسی که دعوت اولیه را کرده بود پیام دادم: «سخنران ها مشخص شدند؟» در کمال ناباوری نوشت: «نه هنوز!» گفتم: «من باید زودتر بفهمم چون مشکل «چی بپوشم!؟» دارم.» استیکر خنده فرستاد. ولی ظاهرا پیگیری موثری بود. ظهر تماس گرفت که شما به عنوان ذخیره انتخاب شده اید و از ده نفری که فردا می روند بیت هشت نفر حتما متن شان را می خوانند و دو نفر ذخیره اند که اگر وقت اضافی آمد و یا کسی نیامده بود به جایش بخوانند. با توجه به تجربه پارسال قطعا می دانستم که وقت اضافه نخواهد آمد و تقریبا مطمئن بودم که به من نوبت نخواهد رسید. عصر روسری رسید. دیگر لازمش نداشتم. بردمش خانه دوستم که روضه ام البنین دعوتمان کرده بود. تولدش نزدیک بود و می دانستم که خیلی از داشتن چنین روسری ای خوشحال می شود. شب دوباره زنگ زدند که از همه خواسته ایم متن های هفت دقیقه ای شان را بکنند پنج دقیقه که به ذخیره ها هم نوبت برسد و البته ترتیب ذخیره و اصلی هم عوض شده و حتی ممکن است باز هم عوض شود. ولی هرچه متن تان کوتاه تر شانس این که خوانده شود بیشتر است. باید متنم را کوتاه می کردم. ولی کی؟ چه طوری؟ متن من شماره یک دو سه نداشت که دو تا را بردارم و هیچ اتفاقی در متن نیفتد. یک متن روایی بود که همه جایش به هم ربط داشت. حاضر بودم یک متن دوباره بنویسم اما به آن دست نزنم. از طرفی هم ساعت ده شب بود. صبح ساعت هشت منتظرم بودند. مهم تر از همه اینکه «چی می پوشیدم؟» دنیای یک مادر زائر نویسنده https://eitaa.com/dimzan
تاثیر کلامم فقط یه شب بود🫠🫠🫠🫠 کادوی روز مادرمون رسید🤐🙄 فردا دوتا برنامه بیرون داشتم. هیچ کدوم رو دیگه نمی تونم برم. ♦️ *مدارس ابتدایی استان تهران فردا غیرحضوری شد* معاون استاندار تهران: 🔹مهدهای کودک و مدارس ابتدايی استان تهران به غير از فيروزكوه در دو نوبت صبح و عصر فردا چهارشنبه ۱۴ دی ماه  غيرحضوری و مدارس استثنایی در کلیه مقاطع تعطیل است. در فضای مجازی👇 @akhbartehran
من که می دونم رفتین فیلم دیدار رو دوباره نگاه کردید ببینین بالاخره چی پوشیدم!🫣🤪 ! اینا بودن. نصف شبی فرستادم دوستام انتخاب کردند. من مغزم دیگه نمی کشید. پ.ن.: نمی خواستم مشکی بپوشم. ولی وفات خانم ام البنین هم باعث رد گزینه های روشن شد.
بسم الله چیدن حواشی و عناوین حتی خود دیدار هم با ساعت راننده سرویس بودنم تداخل داشت. همسرجان ایثارگری کرد که به یکی از مهم ترین جلسه های زندگی اش دیرتر برسد و بچه ها را برد. (تذکر لازم:‌ همه جلسه های کاری از نظر ایشان مهم ترین جلسه زندگی هستند!) یک روسری که از نظر دوستانم رای بیشتری آورده بود را سر کردم و سوار اسنپ شدم. دوست نویسنده ام زنگ زد که تازه صبح بهش گفته اند که حاشیه نگار دیدار رهبری است و چرا دیر کرده؟ ولی او فرزند معلولش را نمی تواند تنها بگذارد و نمی رود. خیلی برایش غصه خوردم. ولی چند دقیقه بعد پیام داد که همسرش از یکی از مهم ترین جلسات زندگی اش برگشته خانه و او هم اسنپ گرفته و در راه است. زنگش زدم و تمام مسیر داشتیم با هم مشورت می کردیم. من تجربه حاشیه نگاری پارسالم را بهش می گفتم که ننشیند یکجا و بچرخد و با همه حرف بزند و نگذارد بفهمند حاشیه نگار است و بگذارد حرفهای ساده و خودمانی شان را بزنند و این حرفها. او هم داشت عنوان های متنم را درست می کرد. «اینجا را کاش بگویی پدر مهربانم!» چقدر خوشم آمد از آن عنوان. اصلا چرا به حاشیه ها فکر نکرده بودم؟ چه طور سلام کنم؟ چه طور خداحافظی کنم؟ نگویم برای مادرها دعا کند؟ دیشب همان آخر وقت که فهمیدم رفتنی ام! به آن گروه های مادرانه زنگ زدم و گفتم اگر دوست داشتند شرح کوتاهی از کارهایشان را بفرستند که همراه متنم بدهم خدمت آقا. از خوشحالی پریدند هوا. تا قبل هفت هردوتایشان فرستاده بودند. هم حسنی و هم نهضت مادری. صبح آن ها را هم پرینت گرفتم و پشت متنم بود. به دوستم گفتم که صدا و سیما را حذف کردم. گفت حیف کردی. صدا و سیما نقش الگودهنده و ذهنیت ساز دارد. اتفاقا تا آنجا را درست نکنیم مشکلات زن ها و مادرها و ارزش خانه داری حل نمی شود. تو که داشتی همه چیز را درست می کردی! گفتم آن قدر آموزش و پرورش و آلودگی هوا کارشان زیاد بود که به حل مشکلات صدا و سیما وقت نرسید. کم کم راننده اسنپ داشت عجیب نگاهم می کرد. فکر کرد چه مقام مملکلتی را دارد به بیت رهبری می رساند. می خواستم بگویم:‌ داداش ما یه جورایی همکاریم! دنیای یک مادر زائر نویسنده https://eitaa.com/dimzan
هدایت شده از انتشارات شهید کاظمی
💠 مامان باید کتابخون باشه ❇️ هدیه‌ای ویژه از طرف خانواده نشرشهیدکاظمی، برای . ✅ خانمی که مدیر و چراغ خونه‌ای و خونه با وجودت معنا پیدا می‌کنه، حالا نوبت شماست😊 🔻 از همین الان توی کتابخونه‌ات برای کتاب‌های جدیدت جا باز کن☺️ اطلاعات بیشتر👇👇👇 🔻 عدد 18 رو به سامانه 3000141441 پیامک کن... «این طرح مخصوص خانم‌هاست☺️» 📌 انتشارات‌شهیدکاظمی 🖇 شبکه بزرگ تولید و توزیع کتاب خوب درکشور 🆔https://eitaa.com/joinchat/1573650433C72276e8cc1
چاپ دوم هستند ایشون😍😍😍 خیلی وقت بود موجود نبود. حالا دیگه موجوده در این آدرس. https://manvaketab.com/book/380570/