eitaa logo
دیمزن
1.8هزار دنبال‌کننده
2هزار عکس
366 ویدیو
14 فایل
دنیای یک مادر زائر نویسنده
مشاهده در ایتا
دانلود
چقدر دوست داشتم امروز من هم شاهد این موفقیت خیلی عظیم بودم. ولی توفیق نبود. بی صبرانه منتظر یادداشت خانم سپهری بزرگوار هستم. رفقا خیلی به خودتون ببالید که ایرانی هستید.
از عکس های یادگاری کسی با ضریح حضرت زینب 💜 از این عکسها نصیب هرکی دوست داره دنیادنیای یک مادر زائر نویسنده https://eitaa.com/dimzan
رفیقی در جمعی خصوصی همسرِ شهید سیدرضی را ملاقات کرده بود و می گفت: "برای خودش شیرزنی بود." کمی از حرفایش را برایم نقل کرد و من دهانم از تعجب و تحسین همزمان باز ماند! از جمله این گفته اش که: " من می تونم قسم بخورم که یک ساعت وقت این مرد را برای خودم نگرفتم!" رفیق دیگری هم دارم که دیروز همسر شهید آقازاده نژاد را ملاقات کرده بود. زنی که پا به پای همسرش در سوریه بوده و فاطمه و زهرا و صالحه اش را به بهترین وجه تربیت کرده و آماده است که چند هفته دیگر زینبش را هم به دنیا بیاورد. زینبی که دیگر پدرش را نخواهد دید. ولی چه طور با صلابت و افتخار از همسرش حرف می زد به وجودش افتخار می کرد و ازش ناراحت نبود که در چنین شرایط سختی تنهایش گذاشته. امروز هم این فیلم را دیدم که گفت و گو با همسر شهید صادق امیدزاده است. این همان روحیه ای است که من در گفتگو با همسران شهدا به کرات دیده ام و همه مان در کتابهای به روایت همسران به جزئیات خوانده ایم. در سلوک همسر حاج حسن طهرانی مقدم،حاج احمد کاظمی، حاج حسین همدانی، شهید چمران، شهیدان باکری و .... می بینید؟ توضیح اضافه لازم است؟ نیاز است من بگویم که این زن ها به چه میزان در جهاد همسرانشان نقش داشته اند؟ لازم است بگویم که کار اصلی جهاد را اینها انجام داده اند که آرامش و سکون و تکیه گاه و پشتیبان روحی همسرانشان در منزل باشند؟ تا توجه و اهتمام و وقت همسرانشان تماما برای نابودی دشمن و دفاع از میهن و پیشرفتش صرف شود؟ خیلی از زن ها دوست دارند برای کشور مفید باشند و کارهای بزرگ بکنند، ولی به هر دلیلی فکر می کنند کاری از دستشان برنمی آید و دستشان کوتاه است. اگر همسر و یا پدرتان شغلی دارد که به نحوی به پیشرفت و اقتدار و امنیت و در کل قوی شدن ایران اسلامی کمک می کند شما هم می توانید زرنگ باشید و خودتان را در کار آنها سهیم کنید. چه طوری؟ چه طوری اش را از این زن های زرنگ بپرسید. خوب بلدند. دنیای یک مادر زائر نویسنده https://eitaa.com/dimzan
برای باباهایی که ندیدمشان ما از آن خانواده هاش نیستیم که شجره‌نامه داشته‌باشیم و تا هفت جدمان معلوم باشد. من نهایت اسم بابابزرگِ بابا را می‌دانم که آمیزمعدلی بوده. احتمالا مخفف آقا‌میرزا‌محمدعلی. کسی که همزمان پدر مامان‌بزرگ و بابابزرگ بوده. مگر می‌شود؟ خب شده دیگر. نوزاد پسری بعد از مرگ مامان باباش به عمو رسیده و کارکرد عمو، بدل از بابا شده. برای همین وقتی مامان‌بزرگ از پدرش برایمان خاطره می‌گفت بابابزرگ هم به همان اندازه از پدرزنش خاطره داشت و شاید هم بیشتر. اما فقط به گفتن همین جمله بسنده می‌کرد که «حلال‌حرام بولنیده». اعتبار این جمله برای ما از همه خاطره‌های بامزه مامان‌بزرگ بیشتر بود. برای‌اینکه می‌دانستیم بابابزرگ سالها در همه سفرهای تجاری آمیزمعدلی را همراهی ‌کرده. از تبریز طاقه‌های پارچه برده‌اند رشت و از رشت برنج آورده‌اند تبریز و مدام ذخیره پول‌های توی لوله‌ بخاری دیوارهای خانه را زیاد کرده‌اند. همان‌ها را که میرزا وقت حمله روس‌ها به تبریز و قطحی شهر، همه را برای خرید مایحتاج خودش و همسایه‌ها خرج کرده. شاید در خلال همین سفرها بارها از پدر بابابزرگ برایش تعریف کرده‌ که شاید او هم شبیه پدرشان آهنگر بوده و شاید هم اسمش غفار بوده و شاید هم نبوده و فامیلی ما را همین‌طوری روی هوا غفارحدادی گذاشته‌اند و این چیزها که مهم نبوده. مهم این است که آمیزمعدلی به بابابزرگ یتیم ما بارهای بار گفته باشد که پدرت اهل حرام و حلال بود و همین جمله هم کافی بوده. بقیه خاطرات پدرش می‌شدند کارهایی که هر روز خودش در زندگی‌اش می کرده. همان حلال و حرام ها که رعایت می‌کرده. همان اشک‌ها که موقع شنیدن روضه‌ می‌ریخته، همان قند و چای‌ها که نذر «حیدرتکیه‌سی» می‌کرده، همان نمازها که توی مسجد امیر می‌خوانده. این چیزها را که تصور می‌کنم خیلی دلم می‌خواهد که ما هم شجره‌نامه داشتیم تا از تک‌تک باباهایی که ندیدمشان تشکر می‌کردم. آنها که لابد با سختی و استقامت، حلال و حرام خدا را رعایت کرده‌اند و عشق امیرالمومنین و فرزندانش را بدون اداهای اضافی و با عمل‌شان، در تارو پود نسل‌های بعدی بافته‌اند. حتما هدیه روز پدر یک فاتحه برایشان می‌خواندم و می‌گفتم که یک طواف هم از طرف همه‌تان امسال انجام داده‌ام. ولی دیگر صدایش را درنمی‌آوردم که یک طواف اختصاصی ویژه کرده‌ام برای آن اولین بابام که از عقیده خودش دست کشید و شیعه علی شد. بین باباها حسودی نیندازم بهتر است. ولی خب باید به من حق بدهند. مگر نه اینکه خودشان هم به اندازه من به او مدیونند؟ اصلا فکر کنم دسته جمعی برایش یک فاتحه اختصاصی هم می‌خواندیم. هدیه روز پدر! ! ! یک مادر زائر نویسنده https://eitaa.com/dimzan
هدایت شده از انتشارات شهید کاظمی
🛰 امروز ماهواره «مهدا» به همراه دو نانوماهواره به فضا پرتاب شد 🚀 و جدیدترین رکورد صنعت فضایی کشور🇮🇷 ثبت شد.😍 @nashreshahidkazemi
هدایت شده از انتشارات شهید کاظمی
📔 کتابی که قراره متولد بشه... 📚 هر کتاب قصه‌ای داره و هر قصه یه بهونه... 🗓 بهونه پشت بهونه😊 موشک پشت موشک😅 ماهواره پشت ماهواره چند روز پیش حالا هم حالا ما دیگه بهونه نداریم؛ بلکه انگیزه داریم انگیزه چاپ یه کتاب جدید 📖قراره یه کتاب دیگه به کتاب‌هامون اضافه بشه؛ یه کتاب جذاب و خوندنی که بُرد زیادی داره... دقیقا مثل موشک یه موشک واقعی با طعم 📓 کتابی با طعم شهید طهرانی مقدم 📍ادامه داره... . . 📌 انتشارات‌شهیدکاظمی 🖇 شبکه بزرگ تولید و توزیع کتاب خوب در کشور 🆔 @nashreshahidkazemi
هدایت شده از KHAMENEI.IR
🌷 صبح امروز؛ حضور رهبر انقلاب بر مزار شهید «نوید صفری» از شهدای مدافع حرم 🔹️ قسمتی از وصیت‌نامه شهید صفری: «زیارت عالی و پرفیض زیارت عاشورا را بخوانید از طرف من و به ارباب ابراز ارادت کنید. آه که تمام حسرتم این است که چقدر دیر فهمیدم زیارت عاشورا چیست و حیف که فقط روزی یک مرتبه نصیبم نشد و بدانید هرکه ۴۰ روز عاشورا بخواند و ثواب آن را هدیه بفرستد، حتما تمام تلاش خود را به اذن خدا خواهم کرد تا حاجت او را بگیرم و اگر نه در آخرت برای او جبران کنم. حتی یک عاشورا هم قیامت می‌کند با روضه ارباب از زبان مادر و خواهرش. ان‌شاءالله شرمنده شما نباشم.» 💻 Farsi.Khamenei.ir
هدایت شده از انتشارات شهید کاظمی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 از خاک مزاری که هنوز خیس است تا شهیدی با وعده‌ای هوس‌انگیز 🌹 روایت حضور رهبر انقلاب در مرقد امام و گلزار شهدا 📖 ✒️ به قلم: 🌷 روایتی از زندگی شهید مدافع حرم؛ ، جوانی که از هم نسل و هم روزگارخودمان بود و در دل صحرای بوکمال سوریه به فرجامی متفاوت رسید https://manvaketab.com/book/372652/ 📌 انتشارات‌شهیدکاظمی 🖇 شبکه بزرگ تولید و توزیع کتاب خوب درکشور 🆔 @nashreshahidkazemi
این جلد جدید کتاب شهید نویده. اونایی که نخونده اند، از کفشون رفته😅 حیفه با آقانوید دوست نباشید. سبک روایت کتاب در قالب نامه هایی است که هر بار مخاطب خاصی دارد. از ابتدا در جریان مصاحبه ها و نگارش و نشر کتاب بوده ام. یک زنجیره اخلاص سبک زندگی شهید را به چشمان شما می رساند. با نیت های خوب دوچندان می شود. دیدم که می گم😅 دنیای یک مادر زائر نویسنده https://eitaa.com/dimzan
خیلی دلم برا بهشت زهرا تنگ شده.... یه زمانی وقتی عکسای بهشت زهرا رفتنم رو استوری می کردم بعضیا می اومدن با یه سوز و آهی می گفتن خوش به حالت! که تعجب می کردم. می گفتم آخه بهشت زهرا رفتن که دیگه خوش به حالت نداره. نه هزینه می خواد نه امکانات ویژه لازم داره و نه اختصاصی قشر خاصیه. فقط همت می خواد! ولی الان یکی دوماهه خودم هر چی همت می کنم برم نمی شه! تازه فهمیدم که شهیدان هم ناز دارند و باید دعوت کنند تا روزی مون بشه! امروز باهاشون ویژه دعوا کردم😁 ببینم این هفته دعوتم می کنن برم پیش شون یا نه.🥲🤔😉 https://eitaa.com/dimzan
فقط خواستم بگم: 😂
برف می بارید. بهشت زهرا خلوت بود. یعنی اصلا کسی نبود! همیشه اول می روم پیش حاج حسن و بعد محسن. این بار به خاطر دهه فجر آن طرف برنامه بود و اول آمدم پیش محسن. تازه نشسته بودم که دو تا خانم که من را نمی دیدند آمدند و جلوی تابلوی "به طرف مزار شهید محسن وزوایی" ایستادند. با صدای متعجبی یک چیزهایی می گفتند که نمی شنیدم. بعد با قیافه ای حیران آمدند جلو. پرسیدند: شما آشنای این شهیدی؟ گفتم: نا آشنا هم نیستم.😊 یکی شان خوابی را تعریف کرد که توی آن اسم شهید وزوایی را چند بار برایش تکرار کرده بودند. و او چون هیچ وقت چنین اسمی را نشنیده بوده اعتنا نکرده. و حالا به یکباره اتفاقی با این اسم مواجه شده بود. حالت تغیری بهش دست داده بود. هی می پرسید: این شهید کی بوده؟ یعنی با من چی کار داشت؟ با حوصله کمی برایش از محسن گفتم و او هم با اشتیاق گوش کرد. یک محسن عزیز را هم معرفی کردم و گفت که همین امروز می خرم و شروع می کنم به خواندنش. او رفت و من هم بلند شدم از سر مزار. چقدر ساده بودم که فکر می کردم برای دل خودم دعوت شده بودم بهشت زهرا.😂 محسن من را در آن برف و بوران کشانده بود بهشت زهرا که به آن خانوم اطلاعات زندگی اش را بدهم!🙄🤪 ولی همین قدر هم عشق می کنم که شهدا کاری را به من بسپارند و بتوانم انجام بدهم. ! 😬 🤪 دنیای یک مادر زائر نویسنده https://eitaa.com/dimzan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تا آخرش ببینیم تا راه حل مشکلات جامعه رو بفهمیم. یک چیزی هست که معجزه می کند.🪄 و من و تو می توانیم در رخ دادن این معجزه سهیم باشیم. وقت کمی مانده... دنیای یک مادر زائر نویسنده https://eitaa.com/dimzan
⭕️بدون شرح ... 🔹شبکه اسرائیل فارسی : رای ندهید 🔹شبکه‌ صهیونیستی اینترنشنال : رای ندهید 🔸شبکه بهایی منو تو : رای ندهید 🔹شبکه رادیو فردای آمریکا : رای ندهید 🔸شبکه سازمان منافقین : رای ندهید 🔸شبکه سلطنت طلب خارج نشین : رای ندهید 🔹شبکه تروریستی کوموله : رای ندهید 🔹شبکه وهابی جدایی طلبان بلوچ : رای ندهید 🔹شبکه جدایی طلب پان ترک : رای ندهید 🔹شبکه پان کرد ها : رای ندهید 🔹شبکه نفاق بی بی سی : رای ندهید 🔹شبکه ووآ فارسی : رای ندهید 👈 شهید همت : هر وقت در مناطق جنگی راه را گم کردید ، به آتش دشمن نگاه کنید که کجا را می کوبد ؛ همانجا جبهه ی خودیست!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حلقه را کوبیدم و اعجاز را آغاز کرد در به رویم حضرتِ موسی بن جعفر(ع) باز کرد با تبسم بی گلایه با صفا بی ادّعا مثل هر دفعه فقط لطف و کرم آغاز کرد سائلانه آمدم جانانه تحویلم گرفت گوشه ای از چشم خود را کار راه-انداز کرد باز هم با دست خالی سر به زانو داشتم دست هایم را گرفت و باز هم اعجاز کرد بد به حال هر کسی که بخل کرد و با غرور رو نزد بر این امام مهربان و ناز کرد این منِ بی آبرو محض طوافش هفت بار عشقِ مادر زاد را بر ساحتش ابراز کرد دل کبوتر شد به قصد کاظمین و باز هم چند «یا باب الحوائج» گفتم و پرواز کرد
آنجای زندگی ام که پرچم ایران است .... عنوان چالشی است که بدجنسانه به هنرجوهای ناداستان داده ام تا برایش یک روایت بنویسند. بی آنکه خودم بدانم چه می شود با این عنوان مبهم نوشت! اما هرچقدر هم که بدجنس باشم، نامرد نیستم! بالاخره خودم هم باید بیفتم توی چالشی که برایشان تدارک دیده ام و آن قدر دست و پا بزنم که تهش چیزی دربیاورم. اما اولش همان سرها را می گردم. همان جایی که پرچم ها را نصب می کنند. روی بلندی های مرزی. بالای میله های کنار اتوبان ها و سردر خانه ها و ادارات. چیزی ندارد. چندتا رنگ و آرم است روی پارچه‌. این رنگ ها می توانستند روی چادر نماز من باشند یا سایبان برزنتی سر مغازه ای یا پرده ای که دیگر استفاده نمی شود. اما اگر با چینشی قراردادی کنار هم قرار بگیرند، می شوند علامت یک کشور. این سبز و سفید و قرمزِ از بالا به پایین و آرم الله توی دلش، همه جای دنیا نشان دهنده جایی است به نام جمهوری اسلامی ایران!‌ و فقط جمهوری اسلامی ایران. نه هیچ کشور و جای دیگری در جهان. یک نماد اختصاصی و یک نشان منحصر به فرد. کمی بروم زیرتر دست و پا بزنم. مثلا توی زندگی خودم. کجای زندگی من نشاندهنده ی جایی است به نام جمهوری اسلامی ایران؟‌ نمادی است از این مختصات جغرافیایی و مذهبی و اجتماعی؟ این همان چیزی است که باید توی این نوشته بهش فکر کنم. برای کسی که سلولهای مغزی اش توی سر انگشتانش تعبیه شده، اتصالات بین نورون هایش در سایش دکمه های کیبورد، زودتر برقرار می شود و فکرش به کار می افتد!‌ در باقی موارد اندازه جلبک دریایی هم بازدهی فکری ندارد!‌ باید همه جای زندگی ام را بگردم. انگشت هایم را تند تند روی کیبود بکوبم و همین طور که دارم وراجی می کنم، فکر کنم. کجای من جمهوری اسلامی ایران است؟ یادم می افتد به مراسمی که آن روز به مناسبت دهه فجر تشکیل شده بود. هر کس که میکروفون را می گرفت بخشی از دستاوردهای ایران بعد از انقلاب اسلامی را با آمار و ارقام نام می برد. تا اینکه میکروفون رسید به یکی که گفت: «همه اینها که گفتید هست. اما من می خواهم بزرگترین دستاورد انقلاب اسلامی را نام ببرم و آن مشخصا «انسانِ جمهوری اسلامی» است. یعنی انسانی مقاوم و پرتلاش و عاشق که یک چشم به آینده دارد و برای راحتی زندگی، تن به هر ذلتی نمی دهد و برای رسیدن به آرمان های اسلامی در یک بستر اجتماعی و برادرانه می کوشد. انسانی که به گفته حاج قاسم سلیمانی شهیدانه زندگی می کند و از پایان با شهادت گریز و خوفی ندارد.» چقدر حرفش به دلم نشست. یعنی اگر کسی اینطوری شد، می شود یک پرچم متحرک که هرجای دنیا که برود همه را یاد جمهوری اسلامی ایران می اندازد؟ دوباره دست و پا می زنم. به نظر می رسد دارم دکمه های کیبورد را مورد ضرب و شتم قرار می دهم. من چقدر پرچم ایرانم؟ اصلا کجای زندگی ام را می توانم پرچم بدانم؟ اگر از یک روز زندگی ام مستندی ساخته شود و در دنیا پخش شود چند نفر بدون دیدن تیتراژ حدس می زنند اهل کجایم؟ ممکن است ویژگی هایی هم داشته باشم اما چقدر چینش رفتارهایم و اندازه و ترتیب اعمالم درست است؟ چقدر شبیهم به یک سبز و سفید و قرمز از بالا به پایینی که الله را در قلب خودش نگه داشته؟... نمی دانم چرا سرانگشتانم یک هو به ذق ذق افتاده اند. دیگر برای امروز تایپ بس است. اصلا به من چه! مشکل هنرجوهاست که بالاخره خودشان یک جوری مشکلشان را حل می کنند . من بروم به بدجنسی و نامردی ام برسم! دنیای یک مادر زائر نویسنده https://eitaa.com/dimzan
✅ اینکه شما می‌بینید درباره‌ی اینکه آیا در انتخابات شرکت بکنیم یا نکنیم ، [بعضی میگویند] « نه ، چه فایده‌‌ دارد ؟ » این یک چیز ساده نیست ؛ این همان سیاست راهبردی آمریکا است ، این همان سیاست راهبردی دشمنان انقلاب است . نبودن مردم در صحنه‌ی سیاست ، نبودن مردم در صحنه‌ی فرهنگ ، نبودن مردم در صحنه‌های اقتصادی ، نبودن مردم در صحنه‌های دینی ، سیاست راهبردی دشمن است .
به مناسبت عید یه برش از سفرنامه حج رو هم که مربوط به همین جاست می ذارم. زود بخونید چون هر لحظه ممکنه پشیمون بشم بردارمش😬😅
روز سی و نهم/ چگونه احساس پیامبری را تجربه کنید ذوق خاصی داشتیم. شبیه روزهای اردوی مدرسه. با جمعی از جوان های کاروان جلوی هتل بودیم. ساعت چهار صبح! آقای پارچه باف دو تا ون گرفته بود برای داوطلبین صعود به غار حرا. چند نفر از میانسال به بالاها هم آمدند ولی مدیر فتوا داد برای غار حرا مستطیع نیستند و از گردنشان ساقط است! اصرار آنها برای اینکه به مرجع دیگری رجوع کنند هم چاره ساز نشد. غار حرا از برنامه های اعلامی نبود و مثل عمره مجدد، با اصرار اعضای کاروان و با هزینه دنگی برگزار می شد. دم اذان صبح ون ها ما را روی شیب نود درجه کنار مسجد کوچکی پای جبل النور پیاده کردند. شیب، طوری بود که وقتی در ون را باز کردیم خانم اسلامی پرت شد پایین! با احتیاط پیاده شدیم. فضای وهم آلودی بود! گربه ها با چشم های براق شان نگاهمان می کردند و روی تابلوها نوشته بود: «لطفا به میمون ها غذا ندهید!» چند مغازه محقر آن موقع سحر باز بودند و آب و آفتابگیر و عصا و خوردنی می فروختند. داخل مسجد جا نبود. به سختی جای صافی روی سنگی پیدا کردیم و به نوبت نمازمان را خواندیم و راه افتادیم. مسیر پله پله بود اما پله های گاه با ارتفاع زیاد و مناسب جهت زانو! یکی دونفر همان یک سوم ابتدایی مسیر پشیمان شدند و نشستند. ما ولی آهسته و پیوسته ادامه دادیم. با نور موبایل ها و همراهی کاروانی از ترکیه که میانگین سنی شان خیلی از ما بیشتر بود. پیرمرد ها و پیرزن های شیک پوش که با هر قدمشان ذکر می گفتند: «یا نبی الله...یا رسول الله...» حمله دارشان مدام تذکر می داد: «از قافله عقب نمانید!» کلمه قافله برایم تداعی کاروان های قدیم را می کرد. یا متن های تاریخی. پرنده خیالم در آن کبودی سحر پر کشید و ما را دید که پشت سر قافله دو نفره پیامبر و علی حرکت می کنیم. سعی می کنیم از قافله عقب نمانیم و پایمان را دقیقا روی همان سنگی بگذاریم که آنها گذاشته اند. چند سال پیش، از یکی از نویسنده های کودک قصه ای خوانده بودم. قصه فرشته ای که ماموریت گرفته بود در هر جایی که قطره عرقی از پیامبر بچکد، یک گل سرخ برویاند و اتفاقا آن روز پیامبر عازم غار حرا بود و فرشته جای قطره های عرق پیامبر گل کاشت و وقتی پیامبر به غار رسید نواری از گل های سرخ روی کوه روییده بودند و همه می توانستند با آن گل ها پیامبر را پیدا کنند. کاش آن قصه واقعی بود و گل های سرخی بودند که جای قدم های پیامبر را نشاندار کرده بودند. در تمام مسیر صعود دوست داشتم از پیامبر بپرسم که خب چرا اینجا و کوه به این سختی؟ جای دیگری برای خلوت کردن نبود؟ اما وقتی عرق ریز و خسته رسیدیم قله و در زرد و نارنجی فلق نگاهی به اطرافم انداختم کاملا به پیامبر حق دادم که اینجا را برای مناجات انتخاب کند. «عظمت طبیعت» تنها عنوانی بود که می توانستم روی آن قاب بی نظیر و زیبا بگذارم. آدم دلش می خواست ساعت ها بنشیند و خالق آن عظمت را تسبیح کند. «سبحان الله! چقدر تو قشنگی!» مسافتی را از آن طرف کوه باید پایین می رفتیم تا به خود غار برسیم که مشخص بود روی مسجد الحرام دید دارد. اما ازدحام مردانه مسیر تا جلوی غار انگیزه های لازممان را کور کرد. همانجا روی قله هم خیلی خوب بود. مداح کاروان مان روی بلندترین سنگ قله نشسته بود و خودجوش با صوتی زیبا شروع به خواندن سوره علق کرد. چقدر حسن انتخابش را دوست داشتم. آدم در روزهای اولیه چهل سالگی اش بیاید غار حرا و سوره علق بشنود و حس پیامبری بهش دست ندهد؟‌ به این فکر نکند که بعد از برگشت چه رسالتی بر دوشش افتاده؟ چه اثری باید در جامعه اش بگذارد؟ وای خدای من!‌ شبیه پیامبر شدن چقدر سخت است.... ؟ ! ؟ دیمزن دنیای یک مادر زائر نویسنده https://eitaa.com/dimzan