eitaa logo
دیمزن
1.8هزار دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
422 ویدیو
17 فایل
دنیای یک مادر زائر نویسنده
مشاهده در ایتا
دانلود
و بالاخره سقف خونه مون!😃 و من درازکش و سرماخورده و همان ماجرای من خسته سفر نیستم، خسته ی برگشتنم!
بعد از نان و کباب چرب موکب، استکان های چای دارچین، چربی و خستگی را یکجا شستند و یکی یکی چیده شدند توی سینی. دست بردم سمت سینی که ببرم استکان ها را بشورم که همزمان دست های زیادی روانه شد سمت سینی. من می کشیدم. آنها می کشیدند. آنها که بودند؟ همان نوجوان هایی که استکان های خانه خودشان را هم نمی شستند! من که بودم؟ همان که در بین کارهای خانه آخرین انتخابم ظرف شستن است. ! ! 🤪 دنیای یک مادر زائر نویسنده https://eitaa.com/dimzan
سینی شربت را تعارف کرد جلویم. دستم را حلقه کردم دور لیوان عرق کرده شربت زعفران و بلافاصله یاد دستشویی و کمبود آب موکب افتادم. دستم را عقب کشیدم و گفتم: ممنون. با خنده گفت: نمی شه! دست به مهره حرکته! 😂 😬 دنیای یک مادر زائر نویسنده https://eitaa.com/dimzan
در اتاق پذیرش موکب داخل کربلا، کارت ورودی ام را مثل نشان مخصوص حاکم بزرگ دراز کرده بودم سمت مسئول رفت و آمدها که مردی با اسم کوچک صدایم زد. با تعجب سرچرخاندم و با دیدن شوهرخاله ام ذوق کردم. آدم در کربلا فامیل ببیند آن هم بدون هماهنگی؟ بین آن همه جمعیت؟ خاله ام هم بیرون نشسته بود. منتظر بودند پذیرش شوند. با همان ترفندی که ما آن روز به کار برده بودیم. سماجت مظلومانه و مودبانه! زیلویی کنار نخلی ته کوچه بن بست محتوی موکب پهن بود. همسرجان هم آمد و با خاله و شوهرخاله نشستیم به صحبت و خاطره گفتن. خیلی چسبید. با اینکه توی یک شهر زندگی می کردیم اما خیلی وقت بود شب نشینی به آن شیرینی را تجربه نکرده بودیم‌. انگار حرفها روی مبل های نخراشیده خانه های امروزی طور دیگری جاری می شود و به سمت دیگری می رود. من که حرفهای روی حصیر و زیر نخل انتهای خاکی کوچه بن بست کربلا را بیش تر دوست داشتم. !😃 دنیای یک مادر زائر نویسنده https://eitaa.com/dimzan
فرمانده یکی بود، سربازهایش مقابل هم شوهرخاله ام می گفت در حرم کنار یکی هم سن و سال خودش نشسته که پا نداشته. پرسیده: پایت چه شده؟ مرد، عراقی بوده. سر به زیر انداخته که روم سیاه زمان جنگ سرباز بودم‌. چند تا هم ایرانی کُشته ام. خدا منو ببخشه. شوهرخاله ام هم که سالها جبهه بوده، خیلی عادی گفته: خب این که چیزی نیست. منم کلی عراقی کشته ام! بعد هر دو خنده شان گرفته و همدیگر را بغل کرده اند و بوسیده اند! دنیای یک مادر زائر نویسنده https://eitaa.com/dimzan
. آب پاش را از IKEA مسکو خریده بودم. یعنی همه خرید من از IKEA که یک شهر بزرگ لوازم خانگی حاوی شیر مرغ و جان آدمیزاد بود، همین آبپاش شد و یک الک کوچک برای نرم کردن بافت آرد کیک و حلواهام. پارسال بردمش کربلا و نجف و سامرا و کاظمین و آنجا روی سر و صورت خودم و همسرجان و خواهرشوهرم را گاهی خیس می کردم باهاش. امسال بردمش حج. چند دور با من طواف کرده باشد خوب است؟ توی پیاده روی چند کیلومتری منا تا جمرات و بعدش تا هتل که توی ظل گرما بود، همین آبپاش کوچک نقش مهمی داشت و جلوی گرمازدگی را گرفت. امسال دوباره بردمش نجف و کربلا و کاظمین. روی سر و صورتمان اسپری می کرد و خوشحال بود از دیدن دوباره عتبات مقدسه. حالا دوباره با پسرک رفته و خودش را رسانده به مشایه. پسرک ولی بهتر از من استفاده از آن را بلد بوده. شده موکب آبپاش و قطرات آبپاش را کرده نذر آدم های مسیر حسین... با دیدن این عکس با خودم گفتم راستی مسیر زندگی ها چقدر متفاوتند. آبپاشی از کشوری کمونیستی می رود حج و بعدش هم می شود خادم پیاده روندگان بزرگترین اجتماع شیعه. الک کوچکی هم هنوز مانده توی کابینت منزل ما... 😃 🤪 ! دنیای یک مادر زائر نویسنده https://eitaa.com/dimzan
الکِ مذکور!😄