eitaa logo
دکتر غلامحسین ابراهیمی دینانی
1.2هزار دنبال‌کننده
5 عکس
7 ویدیو
0 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
هنر واقعی چیست؟ کلید درک انسان در طبیعت نیست، ولی کلید درک طبیعت در وجود انسان نهفته است. جهان (که طبیعت نیز جزئی از آن است) به سوی قلب انسان مفتوح و گشاده است و البته قلب انسان نیز به سوی خداوند گشوده است. «شرح صدر» از ویژگی های انسان است و موجودات دیگر در این جهان از شرح صدر برخوردار نیستند. تجلی هنر در این جهان به هیچ وجه قابل انکار نیست. اما حقیقت هنر یک چیز بیش از آنکه به طبیعت وابسته باشد، از آثار روح به شمار می آید. اما هنر واقعی چیست ؟ در هنر واقعی فاصله میان «سوژه و ایده» برداشته می شود و تو گویی که عالم ذهن و جهان عین با یکدیگر متحد و یگانه می شوند. در هنر واقعی، نه تنها ذهن و عین همراه و هماهنگ می شوند، بلکه همه قوا و نیروهای درونی و بیرونی انسان نیز هماهنگ گشته و تحت تاثیر هدایت عقل به پیش می روند. انسان در اثر سقوط یا هبوط نخستین، در حجاب شده و به واسطه کوشش عقل و هدایت الهی از جحاب بیرون می آید. انسان به حکم اینکه عاقل است، هنرمند است و هنر نیز لایه های متعدد دارد. لایه های هنر مانند لایه های روح آدمی پیچیده و رازآلود است. با این همه، انسان به این رازانگیزی علاقه مند است و نیازمندی او به هنر، بیش از نیازمندی او به امور مادی و دنیوی شناخته می شود. عقل و حس و سرّ و عَلَن در انسان است و بزرگی او نیز به همین امر بستگی دارد. انسان به همان اندازه که در کشف واقعیت و حقیقت توانایی دارد، یک اسطوره پرداز بزرگ نیز به شمار می آید. این موجود شگفت انگیز به همان اندازه که از راهنمایی های عقل، بهره مند می شود، بخش بزرگی از زندگی خود را در عدم عقلانیت سپری می کند. در اینجا باید توجه داشت که وقتی گفته می شود «بخش بزرگی از زندگی انسان براساس عقل صورت نمی پذیرد» منظور این است که این بخش از زندگی انسان با عقل در مراتب بالای آن هماهنگ نشده است. زیرا عقل دارای مراتب متفاوت است و هرکسی در مرتبه ای از مراتب آن قرار می گیرد. بنابراین اگر عقل در همه مراتب آن در نظر گرفته شود، هیچ امری در عالم از دایره داوری آن برکنار نمی ماند. غلامحسین ابراهیمی دینانی
تفاوت ذکر با ورد در چیست؟ اینهایی که به زبان می گوییم ورد است یا ذکر است؟ خوب ما هم اوراد داریم و هم اذکار. چون خدا خواهد که یاری کند میل بنده جانب زاری کند ای خنک چشمی که آن گریان اوست ای همایون دل که خود بریان اوست هر کجا آب روان سبزه بود هر کجا اشکی روان رحمت شود خوب مولوی برای اینکه سالک و عارف است، عرفانش هم از نوع خاصّ است و گاهی آنچنان بالا می رود که در جای دیگر می گوید: ای دعا از تو اجابتم زتو ایمنی از تو مهابتم زتو همه کس توفیق دعا پیدا نمی کنند. خود دعاکردن هم توفیقی می خواهد. یعنی آن حالت دعا وقتی برای انسان پیدا می شود آن موهبت الهی است. خداوند موهبت به آدم می دهد که حالت دعا پیدا کند. بنابراین دعا هم از جانب او می رسد که من حالتی پیدا کنم که دعا کنم. اجابتم از اوست؛ به همین جهت می گویند فرعون هیچ وقت توفیق دعا پیدا نکرد و به همین علت روز به روز بر عنانیّتش افزوده شد تا هلاک شد. وقتی توفیق دعا پیدا نکنی و نخواهی، طغیان به حدأعلا می رسد و هلاکت قطعی است. بیان مولوی یک مقدار با بیان دیگران فرق دارد، که حتی توفیق دعا را از جانب خداوند می داند و هم نوع دعا را. دعا صرفا با زبان نیست. با زاری، با گریه و اشک همراه باشد. دعا از نوع ذکر است. ذکر یک الفاظی است که ما می گوییم و در قرآن هم داریم { أذکرالله ذکرا کثیرا} که دستور داده شده به عناوین مختلفی که شما ذکر بگویید و کلمه کثیر هم به کار برده شده حتی. ذکر گاهی به لفظ است مثل صد مرتبه (یا الله) می گویی و یا کلمات شریفه مقدسه دیگر. اما اینجا این پرسش پیش می آید که تفاوت ذکر با ورد در چیست؟ اینهایی که به زبان می گوییم ورد است یا ذکر است. خوب ما هم اوراد داریم و هم اذکار. ذکر به فکر نزدیکتر است ذکر این است که توجه باطنی به حقّ داشته باشید؛ اما ورد این است که به زبان بگویید البته بدون ورد، ذکر نیست اما اگر ورد فقط به زبان شد و به دل نشد، آن ورد محض است. ذکر، یادآوری و توجه با قلب است. اگر ورد با ذکر همراه باشد، و فکر هم باهاش همراه باشد؛ دیگر خیلی عالی است و یکی از بهترین عبادت هاست. و این همه در قرآن تاکید شده است که ذکر بگویید. آیات بسیار متعددی در این باب در قرآن کریم آمده و حتی در روایات که اهل ذکر باشید. ذکر خودش نوعی دعاست یعنی توجه به حق تعالی از فقیر مطلق به غنیّ مطلق. که این جز با تقاضا نمی شود و معنی ندارد {یا أیّهاالناس أنتم الفقراء الی الله والله غنیّ حمید} این فقرا، نه اینکه فقیرید؛ یعنی فقرید. بین فقر و فقیر تفاوت است. فقیر کسی است که ذاتی است و به صفت فقر موصوف شده است اما ما ذات مستقل هم نداریم! اصلا ما در مقابل حقّ تعالی اسقلالی نداریم. اصلا ذاتمان فقیر است. فقر محضیم. ربط محضیم و درسته که غنیّ صفت اوست اما صفتش عین ذاتش است. او غنای محض است و عالم و ما فقر محضیم حالا تقابل فقر محض با غنای محض چه نتیجه ای می دهد؟ تقاضا 👍👍👍 توجه به این مسئله خودش نوعی دعاست. فقر مالی مهم نیست. نمی خواهم بگویم فقر مالی چیز خوبی است ولی چه بسا فقیر مالی که نسبت به غنیّ مالی، غنی تر از او باشد. فقر و غنا صفت روح آدمی است. ما غنیّ داریم که از هر فقیری محتاج تر است. اموال بیرون که اعتباری است ولی در ذاتش فقیر است. یک فقیری هم هست که شاید به نان شبش هم محتاج باشد اما آنچنان غنای روحی دارد که سر تعظیم در مقابل فلک خم نمی کند. کدامیک از اینها غنی ترند به نظر شما؟ جناب عطار می فرماید: رهروی را سالک ره فکر اوست فکرتی که مستفاد از ذکر اوست ذکر باید گفت تا فکر آورد صد هزاران گفته بکر آورد حضرت امیر می فرماید که خداوند [جعل الذکر جلاء للقلوب تسمع به بعد الوقره تصبر به عشوه تنقاد به بعد المعانده] بعد ادامه می دهد [فی البرهه بعد البرهه ففی أزمان الفطرات عباد ناجاهم فی فکرهم و کلّمهم فی ذات عقولهم] یعنی انسان از طریق همین فکر به جایی می رسد که با خدا نجوا می کند. این معنی که بنده برای ذکر عرض کردم که ذکر بیشتر جنبه باطنی است غیر از ورد که جنبه ظاهری است. ذکر اصلا معنی اش توجه است؛ وقتی که آدم توجه داشته باشد، فکر می آید آدمی که اصلا توجه ندارد فکر نمی کند اصلا فکر و ذکر با هم پیوسته هستند و اینکه عطار یا مولوی می گویند فکر از طریق ذکر می آید، خیلی حرف درستی است. یک حرف فلسفی است مادامی که شما توجه نداشته باشید فکر نمی آید آدم بی توجه همیشه بی فکر هم هست. این فکر آنقدر بالا می رود که کلّمهم فی ذات عقولهم. بنابراین کلیم خداوند کسی است که با عقل و معرفت به آن جا رسیده است و عقلش را به کار انداخته و بالا رفته. مخاطب خداوند همواره عقل است چون عقل بالاترین موجود است و خداوند وقتی می خواهد صحبت کند با بالاترین مرتبه انسانی صحبت می کند. غلامحسین ابراهیمی دینانی التماس دعا....
تعریف آرامش چون آرام گرفتن ضد خشمگین شدن و خشم ضد آرامش است، باید دید چه حالات روحیی بر آرامش حاکم است، کدام اند کسانی که ما در برابر آنها آرام می گیریم و به چه دلایلی، بازگشت به آرامش را باید فرونشانی و تسکین خشم تعریف کنیم. کسانی که در برابر آنها آرام میگیریم اگر ما از کسانی به خشم می آییم که ما را تحقیر می کنند و اگر تحقیر فعلی ارادی است، آشکار است که ما در برابر کسانی آرام می گیریم که به هیچ روی، رفتاری از نوع رفتار آنها ندارند، و اگر دارند غیر ارادی است یا به نظر می آید که غیرارادی است؛ و همچنین در برابر کسانی که نیت آنها خلاف رفتاری است که دارند؛ در برابر همه کسانی که همان رفتاری که با دیگران دارند با خود نیز دارند، زیرا به نظر نمی آید که کسی بخواهد خود را تحقیر کند؛ در برابر کسانی آرام می گیریم که به تحقیری که کرده اند اعتراف میکنند و از آن پشیمان اند؛ چون در پشیمانی که آنها از رفتار خود احساس میکنند نوعی مجازات می بینیم، خشم خود را فرو می نشانیم. شاهد این معنی را در مجازات کردن خدمتگزاران می بینیم: ما بیشتر آنهایی را مجازات می کنیم که اعتراض می کنند و واقعیات را انکار می کنند، در حالی که در برابر آنهایی که اعتراف می کنند که مستحق مجازات اند، خشم ما فرو می نشیند. دلیل آن این است که انکار بدیهیات بی شرمی است و بیشرمی چیزی جز تحقیر و توهین نیست. آنچه مسلم است این است که ما اگر کسانی را از ته دل تحقیر کنیم، در برابر آنها هیچ احساس شرم نمیکنیم. ما در برابر کسانی آرام میمانیم که در برابر ما اظهار فروتنی میکنند و با ما مخالفت نمی کنند، زیرا آنها با این کار خود آشکارا به فرودستی خود اعتراف می کنند؛ در هر حال، فرودستان می ترسند، و کسی که میترسد تحقیر نمی کند. گواه اینکه خشم در برابر کسی که اظهار فروتنی کند فرو می نشیند آن است که سگها هم کسانی را که نشسته باشند نمی گزند . همچنین در برابر کسانی آرام می مانیم که چیزی را که ما جدّی می گیریم آنها نیز آن را جدی می گیرند، زیرا به نظر می آید که آنها خود ما را هم جدی میگیرند و ما را تحقیر نمی کنند. در برابر کسانی آرام می گیریم که بیش از آنکه ما با آنها مهربانی کرده باشیم، با ما مهربانی می کنند؛ و همچنین در برابر کسانی که به لابه از ما درخواست بخشایش می کنند، زیرا خود را در موضع متواضعانه تری نشان میدهند. در برابر کسانی که به هیچ کس یا لااقل به مردمان شریف یا مردمانی مانند ما نه توهین روا می دارند، نه استهزا و نه تحقیر. به طور کلی برای اینکه ببینیم چه چیزهایی موجب آرامش می شود، باید چیزهای ضد آنها را که موجب خشم میشود بررسی کنیم . همچنین در برابر کسانی که ما از آنها می ترسیم و به آنها احترام میگذاریم، تا زمانی که در این حالت هستیم، خشمگین نمی شویم. زیرا غیر ممکن است که در عین حال هم بترسی و هم به خشم آییم. در برابر کسانی که کاری از روی خشم کرده اند خشمگین نمی شویم یا کمتر خشمگین می شویم، زیرا به نظر نمی آید که آنها این کار را به قصد تحقیر ما کرده باشند، زیرا هیچ کسی به هنگام خشم تحقیر نمیکند، زیرا تحقیر کردن دردناک نیست، ولی خشم گرفتن دردناک است. همچنین ما در برابر کسانی که به ما احترام می گذارند آرام می گیریم. حالات روحی حاکم بر آرامش هنگامی که در حالت روحیی ضد حالت روحی خشم هستیم، بی گمان آرامیم، مثلا در بازی، در خنده و در جشن و شادی و کامیابی و خشنودی، و به طور کلی در فقدان رنج و در لذتی که ناشی از توهین به کسی نیست و در آرزویی که معقول و منطق است. به علاوه، هنگامی هم که مدتی از خشمان گذشته باشد و دیگر تحت تأثیر آن نباشیم، آرامیم، زیرا گذشت زمان خشم را فرو می نشاند. همچنین، اگر از کسی به خشم آمده باشیم و او را تنبیه کرده باشیم، پس از آن خشم مان بر دیگری حتی اگر شدیدتر هم باشد، فرو می نشیند. به همین سبب است که فیلوکراتس”، هنگامی که مردم آتن از او به خشم آمده بودند، در پاسخ به این پرسش که چرا از خود دفاع نمی کند، میگوید: «هنوز هنگام آن فرا نرسیده است» می پرسند: «پس کی هنگام آن فرا می رسد؟» میگوید: «وقتی که ببینم که دیگری را متهم کرده باشند.» در حقیقت ما، اگر خشم خود را بر دیگری خالی کرده باشیم، آرام می گیریم؛ چنان که این امر برای ارگوفیلوس پیش آمد: آتنیان، با آنکه از او بیش از کالیستنس خشمگین بودند، او را تبرئه کردند، زیرا روز قبل از آن کالیستنس را محکوم به مرگ کرده بودند. ما آرام می گیریم اگر احساس ترحم کنیم، و اگر کسانی که ما بر آنها خشم گرفته ایم دچار مصیبتی شده باشند بزرگ تر از آنچه ممکن بود ما تحت تأثیر خشم بر آنها وارد کنیم؛ زیرا تصور می کنیم که آنچه اتفاق افتاده است مانند آن است که گویی ما خود از آنها انتقام گرفته باشیم. غلامحسین ابراهیمی دینانی
نکته ای به عنوان مقدمه... (شیخ نجم ‌الدین رازی، این را هم به صراحت میگوید که قلب، در حقیقت محل ظهور عقل است. او در رساله عشق و عقل یا «معیار الصدق فی مصداق العشق» میگوید،‌‌ همان گونه که چشم، محل بینایی است و گوش نیز محل شنوایی، قلب نیز محل ظهور عقل شناخته می‌شود) عقل و عشق در قرآن اگر به آیات قرآن مراجعه کنید مرتب تشویق به تعقل و تفکر می‌کند و اصلاً کلمه عشق در قرآن و در روایات وجود ندارد؛ هر چند کلمه محبت هست و کلمه محبت یعنی عشق. محبت شدید‌‌ همان عشق است. به قول شاعر می‌گوید: نیست فرقی در میان حب و عشق شام نبود در حقیقت جز دمشق چه بگوید من می‌خواهم بروم شام یا بگوید می‌خواهم بروم دمشق، هر دو یک شهرند با دو اسم متفاوت. حال اگر محبت را در نظر بگیریم، محبت نیز در قرآن آمده است. آیه‌ای همچون «یحبهم و یحبونه» که خدا انسان‌ها را دوست دارد و انسان‌ها هم او را در پرتو محبت خدا دوست دارند. کلمه عقل در قرآن نیامده است. عاقل هم از صفات خدا نیست ولی خدا به تعقل و تفکر فراوان دعوت کرده است. قرآن حد اعلای عقل و عشق را مد نظر داشته است. این‌ها در مراحل پایین از هم جدا هستند. عشق ظاهری را در نظر بگیرید. در هر جا که باشد، چه در کشورمان، چه در غرب و آفریقا، هر جا بشر هست عشق هم هست. سابق می‌گفتند که ماه یا سالی نیست که یک یا دو نفر عاشق در رودخانه سن در فرانسه خودشان را غرق نکنند. همین ضرب‌المثل که ذکر شد، نمونه خوبی است برای توضیح رابطه عقل و عشق؛ حتی در پایین‌ترین سطح خودش. تعریف طریقت: هماهنگی عقل و عشق که مستقیم‌ ترین راه وصول به حق تبارک و تعالی عاشق، عقلِ حسابگر را کنار می گذارد نه عقل را! عاشق در حالتی ممکن است که عقل را زیر پا بگذارد و خود را در آن غرق کند؛ چرا که جز معشوق ظاهری‌اش چیزی نمی‌فهمد؛ اما همه این‌ها به معنای بی‌عقلی نیست، بلکه معنایش این است، عاشق عقل حسابگر خود را کنار گذاشته است؛ پس بخشی از علت این دعوا این است که خود عقل را درست درک نکرده‌ایم. عاشق، عقل جزئی حسابگر را زیر پا می‌گذارد. راسیونالیسم هم زاییده همین عقل حسابگر است. Rationalism یا عقل‌ گرایی؛ Ratioo یعنی تکه پاره کردن؛ یعنی عقلی که تکه ‌تکه می‌کند، حساب می‌کند، دیجیتالی است. این نوع عقل، اقتصادی است، طبیعی است در این مرحله عشق به اقتصادش لطمه وارد می‌کند. این عقل درگیر سیاست است. خب ممکن است عشق به مقام سیاسی‌ اش را مخدوش کند؛ بنابراین این عقل محاسبه‌ گر ترک عشق می‌کند؛ اما آن عاشق می‌گوید که این عقل را بگذار کنار؛ چون عقل حسابگر عشق را دفع می‌کند؛ عقلی که می‌خواهد به سیاست و اقتصاد و حساب‌های بانکی بپردازد. با همه این اوصاف عقل حسابگر عقل است. عقل ریاضی عقل است. عقل سیاسی، عقل است. همه این‌ ها عقل است؛ اما محدود نیست. عقل میتواند از سیاست و اقتصاد و ریاضیات و حتی منطق هم بالا‌تر برود، وقتی بالا‌تر رفت، دیگر نمی‌گوید فنا معنا ندارد، بلکه خود عقل به فنا دستور می‌دهد کسی که تعالی ندارد، باطل هم نباشد، به گمراهی دچار می‌شود. عقل، تا مقام فنا هم می‌رود. وقتی از این عقل ‌ها گذشت، آن عقل می‌شود عشق؛ عشقی که به فنا هم دستور میدهد؛ ضمن آنکه شیخ نجم ‌الدین رازی، این را هم به صراحت میگوید که قلب، در حقیقت محل ظهور عقل است. او در رساله عشق و عقل یا «معیار الصدق فی مصداق العشق» میگوید،‌‌ همان گونه که چشم، محل بینایی است و گوش نیز محل شنوایی، قلب نیز محل ظهور عقل شناخته می‌شود؛ اما در همه این نوع اظهارات عرفا و علما این سؤال وجود دارد که کدام قلب و کدام عقل؟ عقل منطقی‌ای که هم ریاضیات، سیاست و اقتصاد می‌فهمد و هم صغری و کبری می‌چیند، در نظر اینان از مرحله‌ای به بعد عاشقانه می‌رود. من در جایی از کتاب «دفتر عقل و آیت عشق» گفته‌ام در این مرحله، عقل مست می‌شود. عقل که مست شد، سه ساحَت انسان بر هم منطبق می‌شود: ساحَت اراده ساحَت محبت یا عشق ساحَت معرفت یا شناسایی عقل مست، هیچگاه درگیر این جدایی‌ها نمی‌شود. همین هماهنگی عقل و عشق که مستقیم‌ ترین راه وصول به حق تبارک و تعالی است، طریقت گفته می‌شود. طریقت بی ‌واسطه‌ ترین راه تقرب به خداوند است. در طریقت عشق و عقل از هم جدا نیستند. عشق و عقل دو روی از یک سکه هستند. عشقِ بدون فهم و عقل، بی‌ معنی است و عقلِ بدون عشق متوقف است؛ مثل آبی که در یک جا راکد است و می‌گندد. در طریقت، عقل به عشق میرسد. اگر من از شما بپرسم عشق چیست، چه می‌گویید؟ می‌گویید که به مقام فنا رسیدن. عشقی که رفت و به مقام فنا رسید، فهم در آن بود یا نادانی بود؟ شما چه می‌گویید؟ فهم برای خداست. عقل، فهمیدن است، در هر مرتبه‌ ای که باشد. آن عشقی که در مسیر حق، فانی می‌شود ریشه در فهم دارد؛ آن هم اوج فهم؛ از اینرو می‌گویم اوج عقلانیت، عشق است.
شرح غزلی از حضرت مولانا توسط استاد بزرگوار کار تو داری صنما قدر تو باری صنما ما همه پابسته تو شیر شکاری صنما دلبر بی‌کینه ما شمع دل سینه ما در دو جهان در دو سرا کار تو داری صنما ذره به ذره بر تو سجده کنان بر در تو چاکر و یاری گر تو آه چه یاری صنما هر کی ز تو نیست جدا هیچ نمیرد به خدا آنگه اگر مرگ بود پیش تو باری صنما نیست مرا کار و دکان هستم بی‌کار جهان زان که ندانم جز تو کارگزاری صنما خواه شب و خواه سحر نیستم از هر دو خبر کیست خبر چیست خبر روزشماری صنما روز مرا دیدن تو شب غم ببریدن تو از تو شبم روز شود همچو نهاری صنما باغ پر از نعمت من گلبن بازینت من هیچ ندید و نبود چون تو بهاری صنما جسم مرا خاک کنی خاک مرا پاک کنی باز مرا نقش کنی ماه عذاری صنما فلسفیک کور شود نور از او دور شود زو ندمد سنبل دین چونک نکاری صنما فلسفی این هستی من عارف تو مستی من خوبی این زشتی آن هم تو نگاری صنما لحن غزل کار تو داری صنما قدر تو باری صنما ، لحنی عاشقانه است. در اینجا لحن کاملا عاشقانه است. عاشق کارها را به صورت مرتب به دست معشوق می سپارد. نه که می سپارد، چنین هست. مولانا حس می کند که کاری از عاشق ساخته نیست و همه چیز در دست معشوق است. دو بیت پایانی غزل هم، به گونه ای است که می توان گفت با فلسفه در ستیز و نبرد است و درافتاده است. البته مولانا وقتی از فلسفه انتقاد می کند – چه در این انتقاد و چه انتقادهایی که در جاهای دیگر مطرح کرده است. از مطلق فلسفه و نفس تفکر انتقاد نمی کند، چون شخص مولانا از تمجید کنندگان تفکر و تعقل است. باید گفت: منظور مولانا فلسفه های منحرفی است که منحط شده اند و در ایدئولوژی خاصی باقی مانده اند. اتفاقا عبارت: «فلسفیک کور شود، نور از او دور شود»، نشان دهنده همین موضوع است. کور شدن فلسفی زمانی است که در یک ایدئولوژی محبوس شود؛ یعنی تفکرش متوقف شود. وقتی تفکر متوقف شود، انسان کور می شود. مولانا چنین فلسفه ای را رد می کند و مردود می داند، نه اینکه اصل تفکر فلسفی را رد کند. اصل تفکر فلسفی را هیچ کس و هیچ حکیم و هیچ عارفی مردود نمی داند، از جمله خود مولانا که بارها از جریان تفکر و تعقل تمجید به عمل آورده است. بنابراین، انسان زمانی کور می شود که فکرش متوقف شود و زمانی که فکر متوقف شود، نور تفکر از او دور می شود. به همین دلیل هم هست که سنبل دین و گل و لاله دین، از او رویش نمیکند. تلقی مولانا از دین مولانا دین را اساس معرفت می داند؛ اساس توحید. توحید و معرفت، از نظر مولانا اساسی جز دین ندارد. مولوی میخواهد بگوید: توحیدی که خلاصه دین است، به عنوان سنبل، از باغ کسی که در یک جا متوقف باشد، به بار نمی آید. تشبیه بعدی مولانا خیلی جالب است… فلسفی این هستی من، عارف تو مستی من خوبی این، زشتی آن، هم تو نگاری صنما ببینید! مولانا تن خودش را فلسفی می داند. این نشان می دهد که مولانا خودش، خودش را فیلسوف می داند. در واقع، او تن را به فلسفه تشبیه می کند و روح را به عرفان تشبیه می کند. فلسفه مثل تن من است. جسمانی است و این جهانی است. تعبیر «این هستی من»، می خواهد بگوید که فلسفه این جهانی است. «عارف تو، مستی من» هم به این معناست که عرفانی که مایه مستی من است، از توست، اما اگر به خود باشم و مستی عارفانه را از تو نگیرم، در تن باقی ام و در حد یک فلسفی باقی می مانم و صرفا یک فیلسوف خواهم بود. خوبی این، زشتی آن هم، اشاره به خوب بودن عرفان از نظر مولاناست که مستی آور است و معرفت درست را بر جای می گذارد و زشتی تن را آشکار می کند. به عبارت دیگر: خوبی روح و مقام معرفت روح، زشتی مقام تن را آشکار می کند؛ هم تو نگاری صنما. با این حال، نگار فقط تویی که صنم مایی. همه چیز در معشوق است. میخواهد بگوید: عاشق، در جنب و مقابل معشوق، هیچ چیزی در دست ندارد؛ یعنی من، در مقام عاشق، به اراده تو می چرخم و به اراده تو میگردم. شب و روز و لیل و نهار من تویی. کار من و بار من هم تویی. من چیزی نیستم و هر چه هست، تویی. شما این بیت را چگونه معنی میکنید که می گوید: نیست مرا کار و دکان، هستم بیکار جهان زان که ندانم جز تو، کارگزاری صنما مضمون، همان مضمون قبلی است. به صراحت می گوید: من هیچ کاره ام و بیکاره جهان! تو را دارم و کاری دیگر در جهان ندارم. موضوع، صریح در این مضمون است: زان که ندانم جز تو، کارگزاری صنما؛ یعنی همه چیز من تویی و اگر تو نباشی، من هیچ کاره جهانم. این غزل، تا پایان بر همین محور است و فضایش استغراق در معشوق است. غلامحسین ابراهیمی دینانی
سوال:استاد،قرآن کریم می فرماید: « إِنَّا عَرَضْنَا الْأَمَانَهَ عَلَى السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ وَالْجِبَالِ فَأَبَیْنَ أَن یَحْمِلْنَهَا وَأَشْفَقْنَ مِنْهَا وَحَمَلَهَا الْإِنسَانُ إِنَّهُ کَانَ ظَلُومًا جَهُولًا »می خواستم که توضیحاتی را پیرامون امانت الهی دراین آیه بفرمایید. در این آیه خداوند می فرماید: « إِنَّا عَرَضْنَا الْأَمَانَه عَلَى السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ وَالْجِبَالِ » امانت الهی بر کل آسمانها و کهکشانها و زمین و کوه ها و هرچه که در عالم هست، عرضه شد ولی آنها از پذیرش آن، اِبا کردند. ابا کردن هم به این معنی است که اصلآً توانایی پذیرش آن را نداشتند، یعنی صورت نوعیّه آنها اقتضای قبول نداشت و آنها نیز نمی توانستند آن را قبول کنند. بالاخره از این کار سر باز زدند زیرا در حقیقت نمی توانستند که آن امانت را قبول کنند چرا که آن، امانت بزرگی بود! حالا باید دید که این امانت، چه بوده است؟ مسئله مهم در اینجا آن است که بفهمیم « اَلْأَمانه » چیست؟ خود خداوند به صورت سر بسته می فرماید ما امانتی داشتیم که به موجودات عرضه کردیم و هیچ موجودی – سفلی و عِلوی، آسمانی و زمینی، بَرّی و بحری، کوچک و بزرگ – نتوانست آن را قبول کند و همه از پذیرش آن، سر باز زدند. اما در این میان … « وَ حَمَلَهَا الْإِنسَان »؛ بانگ نوشانوش بر ایوان رسید. انسان، مشتاقانه و داوطلبانه و شجاعانه وارد میدان می شود و این امانت را می پذیرد. اکنون سخن بر سر این است که «امانت» چیست؟ شما می فرمایید که این امانت، عشق است. من حرفی ندارم، این امانت می تواند عشق باشد. اما بد نیست که در مورد آن توضیح بیشتری بدهیم که اگر عشق است، عشق آگاهانه و با معرفت است. امانت الهی «معرفت» است که البته معرفت، بدون عشق هم امکان پذیر نیست. عشق تنها در صورتی می تواند این امانت باشد که در آن، معرفت نیز حضور داشته باشد. عشقی که دارای معرفت و شناخت است، همان امانت الهی است. خوب انسان آمد و این امانت را قبول کرد. تا اینجا لحن آیه کریمه قرآن به صورتی است که عظمت انسان را نشان می دهد، به طور روشن می گوید آسمان ها و زمین نتوانست این امانت را بپذیرد اما انسان توانست، و این قدرت و ظرفیت بیکرانه انسان را نشان می دهد. همه موجودات، کران مند بودند و توانایی پذیرش نداشتند اما چون انسان بیکرانه بود، این امانت را قبول کرد. با این اوصاف بر حسب قاعده، کار انسان باید مورد تشویق قرار گیرد؛ چنین موجودی که این چنین بیکرانه است و این توانایی را دارد تا چیزی را که هیچ موجودی نتوانسته است قبول کند، به آسانی آن را قبول کند، حالا باید مورد تحسین قرار گیرد که چه موجود زیبا و بزرگی است اما می بینیم که یک مرتبه و بلا فاصله در آیه آمده است: «إِنَّهُ کَانَ ظَلُومًا جَهُولًا» ظلوم و جهول به حسب ظاهر، تعریف و تمجید نیست؛ ظلوم، صفت مبالغه ظالم است و جهول، صفت مبالغه جاهل. نه جاهل چیز خوبی است و نه ظالم چیز خوبی، و ظلوم و جهول بودن از این هم بدتر است؛ اصرار در ظلم و اصرار در نادانی. پس غرض از این آیه چیست؟ صدر آیه در مقام تعریف و تحسین انسان است و عظمت او را بیان می کند که توانسته این امانت را بپذیرد. اما در ذیل آیه می گوید « إِنَّهُ کَانَ ظَلُومًا جَهُولًا غلامحسین ابراهیمی دینانی
ارتباط عقل و قلب با معانی ادراکی آنچه مطالعه می کنید، درباره ارتباط عقل و قلب با معانی ادراکی است. درست است که قلب انسان، محل محبت و کراهت و غم و شادی شناخته می شود، ولی هرآنچه در قلب تحقق می پذیرد، به هیچ وجه با عقل بی ارتباط نیست؛ چنانکه ادراکات عقلی نیز همواره در قلب اثر می گذارد و آن را دگرگون می کند. به دیگر سخن: می توان گفت قلب بدون عقل، آثار مثبت و معقولی ندارد. عقل بدون قلب نیز در زندگی انسانی منشأ آثار و هم بستگی نخواهد بود. بنابراین عقل و قلب دو چیز جدا و بدون ارتباط نبوده و بیگانگی در میان آنها نیست، بلکه قلب و عقل دو چهره از حقیقت شناخته می شوند. آن حقیقت، همان چیزی است که هویت انسان خوانده می شود. شاید اگر نسبت میان عقل و قلب را به نسبت میان لفظ و معنی تشبیه کنیم، سخنی به گزاف نگفته باشیم؛ همانگونه که نسبت میان عقل و قلب بسیار لطیف و تنگاتنگ است، نسبت میان لفظ و معنی نیز بسیار دقیق و قابل تأمل به شمار می آید. ارتباط عقل و قلب با معانی ادراکی انکار ناپذیر است. اگر بپذیریم که الفاظ به واسطه انسان برای معانی وضع شده اند، ناچار باید اعتراف کنیم که معانی قبل از الفاظ موجود بوده اند، اما بی درنگ با این پرسش روبرو می شویم که: اگر معانی قبل از الفاظ وجود داشته باشند، تفاوت آنها در چیست؟ و چگونه می توان به آنها دست یافت و از آنها خبر داد؟ پاسخ به این پرسش آسان نیست و اندیشمندان نیز در این باب یکسان سخن نگفته اند. مشکل بودن این مساله در این است که وقتی از معنی سخن گفته می شود و تفاوت آن با لفظ آشکار می گردد، بدون فاصله این پرسش پیش می آید که معنی همان معنی که در سخن آمده است، چیست؟ و البته وقتی از معنی معنی پرسش به عمل می آید، خود معنی معنی نیز دوباره مورد پرسش واقع می شود و تا بی نهایت این پرسش ادامه می یابد. زیرا اگر هرآنچه معنی شناخته می شود، خود معنی داشته باشد، پرسش از معنی متوقف نمی گردد و به هر معنایی دست پیدا کنیم، بازهم در جستجوی معنی همان معنی خواهیم بود. سلسله پرسش ها در مورد معنی تنها هنگامی پایان می پذیرد که معنی مطلق باشد و بالاتر از آن هیچ گونه معنی دیگری قابل فهم و ادراک نباشد. معنی مطلق، همان چیزی است که «مطلق معنی» خوانده می شود و مطلق معنی نمی تواند معنی دیگری که بالاتر از مطلق معنی شناخته می شود، داشته باشد. زیرا اگر معنی دیگری بالاتر از مطلق معنی وجود داشته باشد، مطلق معنی، دارای معنی نخواهد بود و اگر مطلق معنی بدون معنی باشد، همه چیز بی معنی خواهد بود و این همان چیزی است آشوب و پریشانی خوانده می شود. عارف شیرین سخن به همین مساله اشاره کرده، آنجا که می گوید: گفت «المعنی هو الله» شیخ دین بحر معنی های ربّ العالمین غلامحسین ابراهیمی دینانی
ریاکار یعنی کافر مضاعف اهل ریا دور از حقیقت اند و چشم شان به روی حقیقت بسته است خودش را دارد می‌بیند اصلاً ریا یعنی چه؟ چه کسی ریاکاری می‌کند؟ کسی که می‌خواهد واقعیت را مغلوب و وارونه کند آنچه که هست نمی‌پذیرد چیز دیگری را نشان می‌دهد که اون نیست شخص ریاکار عملاً چه می‌کند؟ سعی می‌کند واقعیت خود را پنهان کند و برای خودش هم پنهان می‌کند و نادیده می‌گیرد و می‌خواهد نبیند با اینکه هست و آن چیزی که نیست می‌خواهد به جای واقعیت بگذارد، این تزویر است و ریا هم هست. اساسا ریاکار یعنی کافر مضاعف ؛ این در مقیاس وجود شناسی و حقیقت شناسی و جهان هستی کسی که واقعیت و حقیقت را می‌خواهد نادیده بگیرد. بگو نیست و نابود را به جای واقعیت بگیرد این از کفر بدتر است عین کفر است. من و هم صحبتی اهل ریا دورم باد از گرانان جهان رطل گران ما را بس اصلاً کلمهٔ کفر، کَفَر معنی لغوی‌اش یعنی پوشاندن است کافر یعنی پوشاننده کافر به کسی گفته می‌شود که حقیقت را می‌پوشاند یعنی حتی برای خودش می‌پوشاند به خودش هم دروغ می‌گوید یعنی حقیقت را نادیده می‌گیرد چشم بصیرتش را به روی دین حق می‌بندد این کفر است ریاکار هم همین کار را می‌کند و ریاکار واقعیت را نادیده می‌گیرد یا پنهان می‌کند و سعی می‌کند در پنهان کردنش و آنچه که واقعی نیست به جای واقعیت می‌گذارد این یک نوع کفر است و اگر هم ایمان دارد ظاهری است اما در واقع کفر باطنی است ریاکار کفر باطنی دارد آنچه به زبان می‌گوید لقلقهٔ زبان است این ظاهر است یعنی ریاکاران، کافرانند در باطن منتهی شاید کافر ظاهری قدری از اون بهتر باشد می‌دونید چرا؟ برای اینکه کافر واقعی هم چشمش را به روی حقیقت بسته ولی همون حقیقت نابجایی که به جای حقیقت گذاشته را ظاهر می‌کند حداقل همون ناثواب را ظاهر می‌کند و ریا نمی‌کند می‌گوید من کافرم ولی ریاکار بدتر است که اظهار ایمان می‌کند ولی کفر باطنی دارد این کفر دو جانبه است این کفر مضاعف است. حافظا می خور و رندی کن و خوش باش ولی دام تزویر مکن چون دگران قرآن را می‌خواهم بگویم ریاکار یعنی کافر مضاعف ؛ هم حقیقت را نمی‌بیند یا چیز دیگر را به جای حقیقت می‌گذارد و هم همین کار را می‌خواهد پنهان کند با اظهار ایمان، یعنی اظهار ایمان می‌کند برای دیگران ولی کافر یکجا پنهان می‌کند حقیقت را که نرسیده است به آن و خوب کافر شده ولی حالا اون کفرش را پنهان نمی‌کند شما لحن آیات قرآن کریم را که ببینید در مورد منافقین و ریاکاران سخت‌تر صحبت می‌کند از کفار، اونها را بدتر از کافرین می‌داند و قرآن کریم با لحن تند دربارهٔ ریاکاران صحبت می‌کند و حافظ هم می‌گوید مبادا که من یک لحظه از عمرم را با شخص ریاکار هم‌نشین و هم‌سخن و همراه باشم و این بلای بزرگی است که اگر در جامعه‌ای رسوخ پیدا کرد خدا نکند. این می‌خواهد ریاکاری را بشکند و برای شکستن ریاکار این حرف حافظ اینجا جای دارد؛ ببینید چقدر فصاحت دارد و چقدر بلاغت، اینجا جای این حرف بود برای شکستن ریا که بدترین خصیصهٔ آدمی است و بدترین رذیلت آدمی است که من رذیلتی بدتر از ریا و نفاق در عالم نمی‌شناسم و حافظ هم نمی‌شناسد برای اینکه ریاکاری را از بیخ و بن بشکند، می‌دونید چه می‌گوید اینجا، بلاغت حافظ است می‌گوید رطل گران، از گرانان جهان، گران یعنی سنگین، کوه سنگین است، سنگ سنگین است، این‌ها را ول کن من یک سنگینی را بیش‌تر دوست دارم و اون سنگینی چیست؟ رطل گران است یعنی بادهٔ می محبت، بادهٔ می رطل گران است، رطل یعنی باده‌ای که خیلی سنگین است یعنی پر پیمانه است یعنی یک باده پر پیمانه که می و باده حافظ می محبت و معرفت است می‌گوید اون می گران که هر چه اون می پر مایه‌تر و سنگین‌تر و گران‌تر باشد اون ما را بس است و با اون است که می‌شود ریا را شکست از بیخ و بن اینجا رطل گران می‌خواهد برای شکستن ریا. برای شکستن ریا بادهٔ کم پیمانه و رطل سبک کافی نیست، بادهٔ سنگینی باشد که خُرد کند شیشهٔ ریا را، پر پیمان باشد، اینجا اصلاً بلاغت حافظ ایجاب می‌کرده که از رطل گران سخن بگوید شاید رطل گران اگر به جای دیگر می‌گفت این قدر زیبا نبود که اینجا می‌گوید یعنی بدون عشق و بدون محبت و بدون معرفت نمی‌شود که انسان از این خودخواهی بیرون بیاید بدون محبت و معرفت، ریاکاری سنگین که از کوه سنگین‌تر است و رذیلتی از اون بدتر نیست با رطل گرانی می‌توان شکست که معرفت و محبت باشد می‌شود خُرد کرد ریاکاری را. با مدعی مگویید اسرار عشق و مستی تا بی‌خبر بمیرد در درد خودپرستی اصلاً ریا از خودپرستی پیدا می‌شود، چون آدم خودپرست است یعنی خود قلابی‌اش را ممرستد و ریا میکند‌ غلامحسین ابراهیمی دینانی
از صدای سخن عشق ندیدم خوشتر/ یادگاری که در این گنبد دوار بماند  «گنبد دوار» معنی‌اش چیست؟ یادگار یعنی ماندن، در کجا می‌ماند؟ در گنبد دوار, گنبد دوار چیست؟ کل گیتی و کل کهکشان، گنبد است کهکشان و کهکشانِ کهکشان‌ها یک گنبد است حال چرا گنبد است؟ چون مدور است اصل در اَشکال، دایره است و اصلِ در اجسام، کُره است. گیتی دایره‌وار است که به گنبد تشبیهش کرده‌اند گنبد در مساجد اسلامی خیلی معنی داشته است گنبد را چرا به این شکل ساخته‌اند؟ هزاران شکل هندسی داریم، چرا به شکل دیگری نساخته‌اند؟ گنبد، شکل گیتی و هستی است هستی دایره‌وار است، به شکل گنبد و دوار است عالم ثابت نیست، دوار است عالم دائماً متغیر است گنبد دوار یعنی معنی همچنان باقی است. عالم نغمه است, از فیثاغورث نقل است که «من موسیقی را از نغمه افلاک شنیده‌ام» حال عده‌ای می‌گویند که این افسانه است ولی معنایی دارد همین امروز پیشرفته‌ترین علوم عصر ما، فیزیک کوآنتوم است ذره اولیه و بنیادی، در یک نگاه موج است، در یک نگاه ذره است موج جریان دارد یا ثابت است؟ موج جریان دارد و کل این عالم هستی از آن ذره بنیادی تشکیل شده است آن ذره بنیادی موج است، موج متحرک است حرکت نغمه دارد اگر گوش انسان، گوش شنوایی بود، نغمه آن موج، یعنی نغمه هستی را می‌شنید آن ذره بنیادی که موج است، نغمه دارد والا شما کنار دریا هم صدای نغمه دریا را می‌شنوید باد نغمه دارد و عالم نغمه دارد اینها را عُرفای سابق می‌گفتند ولی به رمز صحبت می‌کردند در پرده ادبیات ولی امروزه علم فیزیک این را می‌گوید و به همان اندازه که روح پیچیده و نامعلوم است، ماده هم به همان اندازه پیچیده است امروزه می‌گویند ذره و عدم قطعیت از این تعابیری که به کار می‌برند پس به همان اندازه که روح پیچیده است، ماده هم پیچیده است.  موسیقی، غم فراق است، موسیقی اصیل درونش غم فراغ است نی درونش یک موسیقی فراق است امروزه بیشتر به موسیقی‌های شاد روی می‌آورند ولی ذات موسیقی، غم فراق است فراق از چه چیز؟ دوری از اصل انسان زبانش، زبان موسیقیایی است حال چرا موسیقی غم فراق است؟ فراق از چه چیز؟ فراق از اصل است انسان نمی‌داند اصلش کجاست، به دنبال اصل خودش می‌گردد انسان اصل خودش را دوست دارد موسیقی شرقی، اصل موسیقی است و بیشتر از غم فراق حرف می‌زند فراق هم غربت از اصل است اصل هم موطن اصلی است و موطن اصلی، همان ذات پروردگار است.  انسان اسیر هوس‌هاست، یک سلسله هوس‌ها در دل دارد، می‌خواهد با این هوس‌ها بازی کند چرا این هوس‌ها را با خود می‌کِشد؟ این هوس‌ها را می‌کِشد تا از دلش بیرون برود یا امتداد آن را بیشتر می‌کند؟ انسان وقتی در دام هوس‌های بیشتر گرفتار می‌شود، اینجا نیازمند یک جهش است از اینکه یک هوس را بردارید و جایش یک هوس دیگری بگذارید، این راه رهایی نیست مادامی که در زنجیره‌های هوس، دست و پای قلب فرو رفته است، زندانی ذهن هستی و زندانی ذهن بودن چقدر سخت است و متأسفانه ۹۰ درصد مردم در زندان ذهن و عادت‌هایشان هستند که از جامعه گرفته‌اند همه مردم از شک می‌ترسند، من هم از شک تعریف نمی‌کنم شک چیز خوبی نیست و آزاردهنده است، اما شک یک خصلت خوبی دارد، شک اگر بیاید، ذهن را از پیش‌داوری‌ها پاک می‌کند انسان‌ها وقتی حرف می‌زنند، پیش‌داوری دارند با ذهنیات خودشان پیش‌داوری می‌کنند، ولی با آمدن شک،بدون پیش‌داوری فکر می‌کنند و می‌توانند آزادتر فکر کنند و این می‌تواند مقدمه یقین باشد. اما چون مردم در زندان ذهن و عادتها گیر کرده اند و شرطی شده اند به همین علت نمی توانند صحیح و متعالی فکر کنند . دکتر غلامحسین ابراهیمی دینانی
هنر واقعی چیست؟ کلید درک انسان در طبیعت نیست، ولی کلید درک طبیعت در وجود انسان نهفته است. جهان (که طبیعت نیز جزئی از آن است) به سوی قلب انسان مفتوح و گشاده است و البته قلب انسان نیز به سوی خداوند گشوده است. «شرح صدر» از ویژگی های انسان است و موجودات دیگر در این جهان از شرح صدر برخوردار نیستند. تجلی هنر در این جهان به هیچ وجه قابل انکار نیست. اما حقیقت هنر یک چیز بیش از آنکه به طبیعت وابسته باشد، از آثار روح به شمار می آید. اما هنر واقعی چیست ؟ در هنر واقعی فاصله میان «سوژه و ایده» برداشته می شود و تو گویی که عالم ذهن و جهان عین با یکدیگر متحد و یگانه می شوند. در هنر واقعی، نه تنها ذهن و عین همراه و هماهنگ می شوند، بلکه همه قوا و نیروهای درونی و بیرونی انسان نیز هماهنگ گشته و تحت تاثیر هدایت عقل به پیش می روند. انسان در اثر سقوط یا هبوط نخستین، در حجاب شده و به واسطه کوشش عقل و هدایت الهی از جحاب بیرون می آید. انسان به حکم اینکه عاقل است، هنرمند است و هنر نیز لایه های متعدد دارد. لایه های هنر مانند لایه های روح آدمی پیچیده و رازآلود است. با این همه، انسان به این رازانگیزی علاقه مند است و نیازمندی او به هنر، بیش از نیازمندی او به امور مادی و دنیوی شناخته می شود. عقل و حس و سرّ و عَلَن در انسان است و بزرگی او نیز به همین امر بستگی دارد. انسان به همان اندازه که در کشف واقعیت و حقیقت توانایی دارد، یک اسطوره پرداز بزرگ نیز به شمار می آید. این موجود شگفت انگیز به همان اندازه که از راهنمایی های عقل، بهره مند می شود، بخش بزرگی از زندگی خود را در عدم عقلانیت سپری می کند. در اینجا باید توجه داشت که وقتی گفته می شود «بخش بزرگی از زندگی انسان براساس عقل صورت نمی پذیرد» منظور این است که این بخش از زندگی انسان با عقل در مراتب بالای آن هماهنگ نشده است. زیرا عقل دارای مراتب متفاوت است و هرکسی در مرتبه ای از مراتب آن قرار می گیرد. بنابراین اگر عقل در همه مراتب آن در نظر گرفته شود، هیچ امری در عالم از دایره داوری آن برکنار نمی ماند. غلامحسین ابراهیمی دینانی
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
رسیدن به حقیقت جز از طریق انسان کامل میسر نیست....
آتشینا آب حیوان از کجا آورده‌ای/ دانم این باری که الحق جان فزا آورده‌ای/ مولوی در مصرع اول منظور از آتشینا یک انسان است آتش چند خصلت دارد:اول آنکه آتش همیشه بالا رونده است دوم اینکه گرما دهنده است و سوم اینکه هرچیزی را از جنس خودش می کند وچهارم اینکه نوردهنده و روشنی بخش است نار بی نور وجود ندارد جز جهنم,مولوی از مجموع صفات آتش دوخصلت روشنی بخش و بالاروندگی را برگزیده در مورد انسان. اگر انسان بالانرود یعنی متعالی نشود یا توقف می کند یا به پستی تنزل پیدا می کندپس انسان باید مرتب در حال تعالی باشد نور بدهد و روشن شود حال سؤالی مطرح می شود که روشنی انسان به چیست ؟ چون انسان دارای عقل و ادراک است پس نور می دهد,روشنایی عقل بیشتر است یا روشنایی آتش ؟! اگر عقل نباشد حتی روشنایی آتش هم قابل ادراک نیست و روشنایی عقل به کسب معرفت است . داروین و لامارک تئوری ارائه دادند مبنی براینکه جانداران تکامل می یابند و انسان تکامل یافته حیوان و میمون است که این حرف مورد قبول عقلای عالم قرار نگرفت زیرا تبدیل انواع حرف بی اساسی است و ذات تغییر نخواهد کرد اما اندیشمندی حرف حکیمانه ای زده و گفته من این تکامل را قبول ندارم بلکه نگرانی من این است که انسان حیوان شود,واقعیت این است که انسان هم نمی تواند حیوان شود ولی می تواند حیوان صفت شود و طبعش عوض گردد. انسان عقل دارد و عقل هم نور دارد و روشنایی می بخشد اما در ادامه شعر می گوید بر اثر آتشی بودن عقلانی آب حیوان بدست آوردی حال آب حیوان یعنی چی ؟آب حیوان در ظلمات است و آن کسی که به دنبال پیداکردن آب حیوان بود حضرت خضر بود اما چرا آب در ظلمات است و چرا آب,حیوان است ؟ باید گفت آب حیوان,یعنی آب زنده است حیوان از حیات است و حیات به آب بسته است (وجعلنا من الماء کل شئ) پس آب حیوان ,زنده است و زنده می کند حالا چرا در تاریکی و ظلمت است ؟ دکتر غلامحسین ابراهیمی دینانی
مسئله خیر و شر در عالم، فلسفی‌ترین بحث است و همیشه مطرح بوده و مطرح خواهد بود عالم سرشار از خوبی‌ها و بدی‌هاست و کسی نمی‌تواند بگوید بدی در عالم نیست کسی هم نمی‌تواند ادعا کند که خوبی در عالم نیست هر دو در عالم است شب و روز با هم هستند حالا آیا همیشه روز باید باشد، یا همیشه شب باید باشد؟ یا اینکه شب و روز با هم باشد همیشه تابستان باشد یا همیشه زمستان باشد؟ شاید اگر بدی معنی نداشت، آن وقت نمی‌دانستند که خوبی معنی دارد یا نه؟ یا اگر اصلاً خوبی نبود، بدی چه معنی داشت؟عظمت، اهمیت، تقدم و اصالت با خوبی‌هاست انسان هم غضب دارد و هم رحمت هم خنده دارد و هم گریه دارد آیا اگر انسان همیشه می‌خندید و گریه نمی‌دانست چیست، خوب بود؟ در این زوجیت یک حکمتی است دیالکتیک توحیدی زوجین فقط بین زن و مرد نیست، بین همه چیز زوجیت است حالا این زوجیت که شما در عالم از ذره تا کهکشان می‌بینید، این را در یک سطح کلی‌تر در خوبی و بدی دارید بنابراین زیبایی عالم در همین است این تقابل زیبایی می‌آورد تنوع زیبایی می‌آورد، یکنواختی ملال‌انگیز است منتهی تفکر بعضی آدمیان و نوع اندیشه‌شان طوری است که یا فقط خوبی را می‌بینند و یا فقط بدی را می‌بینند بعضی‌ها هم خوبی می‌بینند و هم بدی را می‌بینند اینجا می‌توانیم بگوییم که بدی نسبی است زهر عقرب برای ما بد است ولی برای عقرب خوب است زهر مار هم همین‌طور بنابراین بد، نسبی است ولی خوب مطلق است. 🌹پس بد مطلق نباشد در جهان/بد به نسبت باشد این را هم بدان اگر هم بدِ نسبی باشد و هم خوبِ نسبی باشد، نسبی بدون مطلق معنی ندارد حالا ممکن است کسی خوبی را نبیند، کسی که خوبی را نمی‌بیند، چشمش نسبی‌نگراست ولی خوب، مطلق است حق تعالی، خوبی محض است، بدی در او راهی ندارد، آفرینش هم خوب است اما در درون این خوبی، به نسبت یک جاهایی بد دیده می‌شود انسان با تفکر می‌تواند همه چیز را حل کند، تفکر تنها چیزی است که غایب واقعی را حاضر می‌کند و تنهایی چیزی است که می‌تواند از تن انسان فاصله بگیرد. تفکر من از تن من و از جهان فاصله می‌گیرد، ولی تن من نمی‌تواند از جهان خارج شود. 🌹(قل انما اعظکم بواحده ان تقوموا لله مثنی و فرادی ثم تتفکروا ) دکتر غلامحسین ابراهیمی دینانی
انسان دو نوع تمایلات دارد بچه‌ای که متولد می‌شود از بدو تولد تا هنگام مرگ یک سلسله تمایلات دارد، خواسته‌های انسان رنگارنگ است، تمایلات و خواسته‌های انسان را می‌توان تقسیم‌بندی کرد انسان یک تمایلات درجه اول دارد و یک تمایلات درجه دوم دارد تمایلات درجه اول، خواسته‌های نفسانی است خوراک، پوشاک، پول، مقام و مسائل جنسی، جزو تمایلات درجه اول است اما عدالت جزو تمایلات درجه دوم انسان است انسان حقیقت و معنی را می‌خواهد تمایلات درجه اول چیزهای روزمره و زودگذر را می‌خواهد تمایلات درجه دوم چیزهای بالاتر می‌خواهد حالا اگر بین این دو تمایلات، تعارض برقرار شد، انسان متفکر چه کاری می‌کند؟ تمایلات درجه دوم را ترجیح می‌دهد تفکر تنها چیزی است که پرده از نمود برمی‌دارد از روی صورت ظاهر، پرده برمی‌دارد آیا در سطح ظواهر توقف کنیم یا با تفکر از روی صورت ظاهر، پرده برداریم؟ چه کسی و چه خصلتی در انسان از صورت ظواهر پرده برمی‌دارد؟ تفکر است پس تفکر، صورت را از روی ظاهر برمی‌دارد و به عمق معنی می‌رود و هر چه هم به عمق برود، با پرده دیگری روبرو می‌شود. 🌹آن قدر می رو به پایانش مرس کار ما پرده برداشتن از روی حقیقت و عالم معنی است و این خصلت را تفکر آدمی دارد حیوانات ندارند. دکتر غلامحسین ابراهیمی دینانی
حضرت علی (ع)به فرزندش می فرماید: (یَا بُنَیَّ اِجْعَلْ نَفْسَكَ مِیزَاناً فِیمَا بَیْنَكَ وَ بَیْنَ غَیْرِكَ فَأَحْبِبْ لِغَیْرِكَ مَا تُحِبُّ لِنَفْسِكَ وَ اِكْرَهْ لَهُ مَا تَكْرَهُ لَهَا وَ لاَ تَظْلِمْ كَمَا لاَ تُحِبُّ )تمام موازین اخلاقی در این جمله نهفته است:آنچه که برای خود می پسندی برای دیگران بپسند وآنچه که برای خود نمی پسندی برای دیگران نپسند واین جوهر اخلاق است. حضرت زهرا (س)هم می فرمایند: ( أَحْسِنْ كَمَا تُحِبُّ أَنْ يُحْسَنَ إِلَيْكَ وَ اسْتَقْبِحْ مِنْ نَفْسِكَ مَا تَسْتَقْبِحُهُ مِنْ غَيْرِكَ) اولین آموزه در این توصیه ها دوری از عجب وتکبر و خود بزرگ بینی است همین توصیه ها و جملات موجب اصلاح جامعه خواهد شد. (انظر وجهک کل وقت فی المرآه ان کان محسنا فزد احسانه وان کان قبیحا ولا تجمع بین القبیحین ) ما دو آینه داریم آینه ظاهری که صورت را در آن میبینیم و عیبی را دیدیم اصلاح می کنیم اما باطن را در چه آینه ایی میبینیم ؟در آینه عقل وحکم خداوند و کتب آسمانی . ناهمواریهای درون را باید در آینه عقل درست که میزان همه چیز است دید عقل هم آینه است وهم میزان است. 🌹آینه گر عیب تو بنمود راست/خود شکن آینه شکستن خطاست عقل آینه ای است که می توان جمال یار یعنی خداوند را در آن دید. 🌹باید با زبان تفکر به تفکر بگوییم که ای تفکر که زشتی را از زیبایی جدا می‌کنی و صحیح را از خطا جدا می‌کنی، صحیح را از خطا در خودت اصلاح کن خودت هم دچار خطا می‌شوی، تفکر هم دچار خطا می‌شود، تفکری که صحیح را از خطا تشخیص می‌دهد، گاهی ممکن است خطا برود پس وقتی تفکر می‌تواند زشت و زیبا را از هم جدا کند که خود را تصحیح کند اگر خودش را تصحیح کرد، می‌تواند زشت و زیبا را بفهمد و خوبی را از بدی بفهمد حالا چگونه خودش را اصلاح کند؟ تفکر هم یک ظاهر و یک باطنی دارد، باید با تأمل در خود بیاندیشد، موازین منطقی را رعایت کند، خود را در مرحله اول تصحیح کند و با چشم منطقی تصحیح شده‌ی الهی به عالم نگاه کند آن وقت می‌فهمد که چه زشت است و چه زیباست ولی ما متأسفانه با(چشم ظاهر)   به عالم نگاه می‌کنیم، نه با چشم تفکر. دکتر غلامحسین ابراهیمی دینانی
مختصری درباره شبهه آکل و مأکول شبهه آکل و مأکول شبه ای معروف و دیرینه در باب معاد جسمانی است که بسیاری از متکلمان درباره آن سخن گفته اند. معاد و زندگی پس از مرگ ، یکی از اصول اعتقادی مسلمانان است که بحث درباره آن کمتر از گفتگو درباره توحید نیست ؛ زیرا افزون بر اینکه منکران مبدأ ، معاد را انکار کرده اند ، برخی از معتقدان به مبدأ نیز درباره روز رستاخیز ، به ویژه معاد جسمانی ، اظهار تردید کرده ، در این باب به القای شبهه پرداخته اند. اگر پیچیدگی و بغرنج بودن ، عاملی برای طرح و بحث شبهه درباره مسأله معاد به شمار آید ، عواملی دیگر نیز هست که نباید آنها را نادیده انگاشت. انگیزه انکار معاد یکی از این عوامل که در قرآن مجید نیز به آن اشاره شده ، به این صورت قابل تقریر است : اعتقاد به روز واپسین و دیدن پاداش و کیفر ، مایه پیدایش تعهد و پذیرش مسئولیت است و انسان را از هوس رانی و تبهکاری باز می دارد. از این رو ، کسانی که هوسران و متمایل به پیروی از شهوات خویشند ، انکار معاد را ، به قصد توجیه تبهکاریها و پیروی از شهوات خویش ، عاملی عمده میشناسند. این معنی را از این آیات میتوان دریافت : { أيحسب الإنسان ألن يجمع عظامة ( ۳ ) بلی قادرين على أن نسوى بنائه ( ۴ ) بل يريد الإنسان ليفجر أمامه ) آیا انسان میپندارد که ما استخوانهای او را گرد نمی آوریم ؟ آری ، ما تواناییم بر اینکه حتی سر انگشتان او را بسازیم ، ولی انسان میخواهد آنچه را پیش روی اوست از انگیختن و رستاخیز دروغ شمارد. بر این پایه ، میتوان گفت انگیزه کسان برای انکار معاد ، تنها شبهه علمی نیست ، بلکه فرار از پذیرش مسئولیت و پیروی از خواسته های نفسانی نیز عامل بزرگی در این مورد به شمار می آید . تاریخچه این شبهه در میان شبهه های باب معاد شبهه « آکل و مأکول » از همه معروف تر است. تاریخ دقیق پیدایش این شبهه و نام نخستین کسی که آن را مطرح ساخته ، به روشنی معلوم نیست ، ولی در قدمت آن نمی توان تردید کرد. این شبهه از اوایل پیدایش بحثهای کلامی و فلسفی در میان اندیشه وران مسلمان مطرح شده شده است . نخست به صورت مجمل در آثار ابواسحاق ابراهيم بن اسحاق بن ابی سهل نوبختی ( سده ۴ ق ) و ابوعلی حسین بن عبدالله بن سینا ( ۴۲۸ ق ) مطرح و سپس در کتابهای دانشمندانی چون محمد بن طوسی ( ۴۶۰ ق ) ، محمد بن محمد غزالی ( ۵۰۵ ق ) ، فخرالدین رازی ( ۶۰۶ ق ) ، نصیرالدین طوسی ( د . ۶۷۲ ق ) ، حسن بن یوسف چلی ( ۷۲۶ ق ) ، قاضی عضدالدین ایجی ( ۷۵۶ ق ) و سعدالدین تفتازانی ( ۷۹۸ ق ) ، نحوه طرح و راه حلهای پیشنهادی و دلایل و ارائه شده گسترش یافته و سرانجام در آثار متأخرانی مانند مقداد بن عبدالله حلی ( ۸۲۶ ق ) ، صدرالدین شیرازی ( ۱۰۵۰ ق ) ، اسماعیل طبری نوری و جز ایشان بحث مستوفی درباره آن انجام گرفته است. تقریر اجمالی تقریر شبهه به طور فشرده چنین است : اگر انسانی معین غذای انسان دیگر شود ، اجزای مأکول در روز واپسین یا در بدن آکل باز می گردد و یا در بدن مأکول . به هر صورت که فرض شود ، بدن یکی از آن دو به صورت کامل در روز رستاخیز محشور نخواهد شد. اکنون اگر فرض شود که آکل کافر است و مأکول مؤمن ، شبهه قویتر و اشکال بیشتر می شود ؛ زیرا لازمه این فرض این است که یا مؤمن مطيع معذب باشد یا کافر عاصی متنعم. حاج ملاهادی سبزواری به هنگام طرح معاد جسمانی ، شبهه أکل و مأکول را شبه ای دشوار به شمار آورده است. وی می گوید : « اگر انسان غذای انسانی شود ، اجزای مأکول یا در بدن آکل باز می گردد یا در بدن مأکول . هرکدام باشد ، یکی از آن دو عود نکند بالتمام . نیز اگر کافر مؤمنی را بخورد ، تعذیب مؤمن مطیع یا تنعیم کافر لازم آید» تقرير مفصل تر قائل شدن به معاد جسمانی ، مستلزم امر محال است و چیزی که مستلزم امر محال باشد ، خود نیز محال است . بیان ملازمه این است که اگر همه اجزای بدن یک انسان به طور کامل خوراک انسانی دیگر پاسخ آن شود ، در مسأله معاد با یکی از این پنج فرض رو به رو خواهیم بود : 1. اجزای هر یک از آکل و مأکول در روز رستاخیز به گونه مستقل و منفرد باز خواهد گشت 2. آنچه باز خواهد گشت ، تنها اجزای بدن اکل خواهد بود نه مأکول 3. آنچه باز خواهد گشت ، تنها اجزای بدن مأکول خواهد بود نه آکل 4. اجزای آکل و مأکول در یک بدن محشور خواهد شد. 5. نه اجزای بدن آکل محشور خواهد شد ، نه اجزای بدن مأکول . از این میان ، چهار فرض نخست ، محال است و فرض پنجم مستلزم نفی معاد جسمانی . پس در هر حال معاد جسمانی محال یا منتفی است.
شرح آن بدین سان است : فرض اول مستلزم این است که یک جزء مشخص و معین ، همز مان جزو دو شخص مختلف گردد و این بی گمان باطل است . در فرض دوم و سوم افزون بر اینکه با محذور ترجیح بلامرجح روبه رو می شویم ، عقیده به بازگشت همه افراد بشر در روز رستاخیز باطل میشود . فرض چهارم مستلزم اجتماع دو نفس در یک بدن است و این نیز ضرورتاً باطل است . فرض پنجم مستلزم نفی معاد است . منکران معاد جسمانی مقصود خود را در این فرض می یابند . اکنون اگر شخص آکل کافر و شخص مأكول مؤمن فرض شود ، افزون بر اشکالات یاد شده ، در فرض چهارم اشکال دیگری مطرح می گردد ، بدین ترتیب یک بدن در آن واحد هم معذب باشد و هم منتعم. باید توجه داشت که این شبهه تنها به مأکول واقع شدن مستقیم انسان به وسیله انسان دیگر اختصاص ندارد ، بلکه میتوان آن را بسیار گسترده تر مطرح ساخت . شک نیست که انسان پس از مرگ بدل به خاک می شود و مسلم است که با گذشت زمان ، بدن خاک شده جذب ریشه گیاهان میشود و به صورت میوه و انواع محصولات گیاهی در دسترس انسان و دیگر جانداران قرار می گیرد . با توجه به اینکه انسان از محصولات گیاهی تغذیه میکند و یا جانداران آن محصولات را می خورند و سپس گوشت آنها از راه تغذیه جزو بدن انسان می شود ، شبهه آکل و مأکول باز به میان می آید. دکتر غلامحسین ابراهیمی دینانی (جواب شبهه بعدا نقل خواهد شد.)
معنی همه جا حضور دارد و ما باید با تفسیر به آن برسیم و کشفش کنیم. زبان ساختار است، الفاظ و کلمات نیست. ساختار همه زبان ها هم با هم یکسان است فقط لغت ها باهم فرق دارند. لغت ها خودشان حرف نمی زنند بلکه در ساختار است که  صدایشان درمی آید- اگر سیبویه نبود که امروز عرب ها زبانشان ساختار نبود- بنابراین اگر انسان و زبان نبود، هستی خاموش می ماند. اصل هستی سخن می گوید و بهترین زبان هستی، زبان آدم است، ترکی، عربی و فارسی هم ندارد ما صدای و ندای هستی را می شنویم و چون می شنویم، می فهمیم هستی چه می گوید.
کتاب: تجلی معنی : در فکر و سخن انتشارات: نور اشراق مفهوم معنی همواره در تجلیات خود به ظهور می‌رسد و از زوایای مختلف و با جلوه‌های گوناگون قابل تشخیص است. معنی به عنوان یک مفهوم اساسی در تفکر و ارتباطات انسانی جلوه می‌کند و بی‌معنی بودن در ذهن انسان، همواره منجر به عدم توانایی در فهم و تفکر در مواجهه با مسائل زندگی می‌شود. به عبارت دیگر، معنی تلاش انسان را در راه یافتن به تفهیم و ارتقاء دانش و معرفت تشویق می‌کند. علاوه بر این، معنی در زندگی انسان نقش بسیار حیاتی ایفا می‌کند. بدون وجود معنی، زندگی تبدیل به یک راهی بی‌هدف و خالی از معنا می‌شود. انسان نیازمند به داشتن هدف‌ها، ارزش‌ها و معناهایی است که وجود و فعالیت‌های او را معنادار می‌کند. معنی به عنوان رهنمودی در مسیر زندگی انسان عمل می‌کند و به او کمک می‌کند تا انگیزه و اشتیاق برای پیشرفت و بهبود زندگی خود را حفظ کند. در واقع، معنی به انسان امکان می‌دهد تا از زندگی خود بهره‌ورتری کسب کند و در جستجوی معنا و هدف درونی خود قرار گیرد.