eitaa logo
دیوار مهربانی
768 دنبال‌کننده
12.9هزار عکس
11.7هزار ویدیو
136 فایل
@moderhedeie سلام جهت هماهنگی با مدیر
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از کانال کهریزسنگ
سلام اوقاتتون خوش از امشب تصمیم دارم رمان زیبای (دا ) رو قسمت بندی کنم و هرشب قسمتی از اون رو (تحت عنوان : ) داخل کانال بذارم تا همه عزیزانی که به مطالعه علاقه دارن ولی فرصت و همت کتاب خوندن رو ندارن ، با من همراه بشن و این رمان واقعی و زیبا از دوران جنگ رو بخونیم. این کتاب از خاطرات (سیده زهرا حسینی) و به اهتمام سیده اعظم حسینی گردآوری شده و به صورت رمان به چاپ رسیده و در اختیار بزرگواران قرار گرفته است. امیدوارم از همراهی با ما و خوندن این کتاب لذت ببرید . وعده ما هرشب ساعت ۲۰ کانال کهریزسنگ!
هدایت شده از کانال کهریزسنگ
💫بخش _اول💫 چند ماه بود که از بابا خبری نداشتیم. او به خاطر فعالیت های سیاسی اش به ندرت خانه می آمد، طوری که ما به نبودش عادت کرده بودیم، ولی این بار خیلی طولانی شده بود مادرم می گفت: پدرت از وقتی کار در آسیاب بابا را رها کرده و توی بازار گوشی فروش ها مشغول شده، وارد فعالیت های سیاسی شده و با آدم های سری رفت و آمد می کند صاحب کار بابا، تاجر ایرانی الاصلی بود که به او حاجی می گفتند، او در جریان فعالیت های بابا بود و به نظر می رسید خودش و بقیه کارگرانش هم در این کارها نقش دارند در نبود بابا، حاجي دورادور هوای خانواده ما را داشت و خبر سلامتی و پیغام های او را به ما می رساند. گاهی پیش می آمد که وقتی بابا خانه بود، پیغام می داد: »سید اوضاع خطرناک است. خانه نمان خیلی وقتها همسایه ها سراغ پدرم را که از مادرم می گرفتند، او جواب می داد: شوهرم برای کار به قرنه رفته و چون راهش دور است، دیر به دیر به خانه می آید آن سالها ما در شهر بندری بصره، در جنوب عراق زندگی می کردیم. خانه ما در محله رباط بود. چون رود دجله از آنجا می گذشت، محله سرسبز و پر درختی بود. محلهای مهاجرنشین با خانه های کاهگلی و سقف های شیب دار پوشیده از نی و بوریا، در آن زمان بیشتر خانه های بصره با همین مصالح ساخته می شد، خانه هایی با حیاط بزرگ و اتاق هایی دور تا دور آن، خانه های خوب و آجری بیشتر در محله ستار و بازار عثار که مرکز شهر به حساب می آمد، دیده می شد خانه پسر عموی بابا در این محله بود. همیشه موقع رفتن به خانه آنها ذوق می کردم.محله فقیرنشین ما برق نداشت، مادرم قبل از غروب، شیشه های گردسوز را پاک میکرد و به محض تاریک شدن هوا آنها را روشن می کرد چند تا فانوسی هم گوشه و کنار خانه می گذاشت. به خاطر نبود روشنایی و برق معمولا شب ها زود می خوابیدیم، اما محله مالر که دور تا دور میدانگاهی مغازه بود، حتي شبها هم مثل روز روشن بود. لامپ های پرنور سردر مغازه ها مشتری ها را به دیدن و خرید اجناس داخل مغازه دعوت می کرد. اگر مادرم می گذاشت دوست داشتم ساعت ها آنجا بایستم و به درخشش لامپ ها و خوراکی هایی که به رهگذران چشمک می زدند نگاه کنم. بازار منطقه خودمان چنین زرق و برقی نداشت. مردم روستایی محصولاتشان را توی سبد با گاری می گذاشتند و می فروختند پدر و مادرم چند سال قبل از ازدواجشان اواخر دهه ۱۳۳۰ از روستای کردنشین دهلران به بهره مهاجرت کرده بودند، به همین خاطر، من و چهار تا از خواهر وبرادرهایم در بهره به دنیا آمدیم. سیدعلی متولد ۱۳۴۰ و بعد سید محسن، من و لیال که به ترتیب بین هر کدام مان یک سال فاصله بود. آخری هم سید منصور که با لیال سه سال تفاوت سنی داشت. زندگی در بصره، شهری که مردمش عرب زبان بودند، باعث شده بود با زبان عربی را خوب و روان صحبت کنیم. ولی با این حال توی خانه و در برخورد با همشهری هایی که مثل ما مهاجر بودند، کردی حرف میزدیم. لباس هایمان هم مثل مردم عرب متعلقه بود. پیراهن های بلندی می پوشیدیم که به آن دشداشه میگفتند. مادرم که ما به لهجه کردی، او را داه صدا می کردیم، از نوجوانی در بصره زندگی کرده و با آداب و رسوم آنجا خو گرفته بود.او عربی را روان تکلم می کرد که کسی باور نمی کرد او کرد است. حتی پوشش اش هم مثل زنان عرب بود. شال عربی که شال بلند و ابریشمی است، مثل روسری دور سرش می پیچید و یا که همان چادر عربی است به سر می کرد بیشتر مردهای همسایه ما، یا مثل پدرم توی بازار گونی فروش ها کار می کردند و با کارگر پدر بودند. همگی سطح زندگی نسبتا پایینی داشتند. ما دو تا از اتاق های نزدیک در ورودی خانه را اجاره داده بودیم و خودمان در اتاق بزرگی که در انتهای حیاط قرار داشت می نشستیم. دا غذا را روی پریموس، زیر سایبانی که جلو در اتاق با تیر چوبی و پوریا درست کرده بودند، می پخت غذاهایی که با درست می کرد، از نوع غذاهای بومی آن منطقه مثل ماهی صور و خورش بامیه و قلیه ماهی بود. گاهی وقتها هم با ترخینه و روغن حیوانی که اقوام مان از ایران به عنوان سوغاتی می آوردند، غذاهای مرسوم ایلام را می پخت تابستان ها بیشتر زیر همان سایان - که به آن ساباط می گویند ،غذا می خوردیم. شبها ما بچه ها روی تخت چوبی بزرگی که پشه بند داشت می خوابیدیم، غیر از منصور شیرخواره که پیش دا بود. بیشتر مخارجمان از اجاره خانه تأمین می شد، دا هم برای کمک خرج، از بازار، الیاف میخرید و در حالی که با خودش درد دل می کرد، آن ها را می رسید و لیف می بافت و می فروخت. البته بابا هم موقع آمدنش، به دا پول می داد.
هدایت شده از کانال کهریزسنگ
💫ادامه بخش نخست...💫 زمانی که او بعد از مدت ها می آمد، خانه طور دیگری می شد، ما را بغل می کرد و می بوسید می خندید. سر به سرمان می گذاشت و خالصانه سعی می کرد تا جایی که ممکن است، به ما محبت کند. شبها هم دور هم جمع می شدیم و او از گذشته ها و شیطنت های دوران کودکی اش برایمان تعریف می کرد. جالب اینجا بود که در بین ما چون بابا عربی را خوب نمی دانست به کردی حرف می زد. روزهایی که او خانه بوده زبان ما هم کردی می شد. پدرم میگفت: در دو سالگی پدر و مادرش را از دست داده و دایی اش او را بزرگ کرده است و چون ته تغاری بوده، همه خصوصا دایی خیلی خاطرش را می خواسته اند بابا خاطرات زیادی از دایی داشت. می گفت: »دایی چون شکارچی بود، مرا همیشه همراه خودش به کوهستان می برد. او که عادت داشت چپق بكشد مدام از من می خواست تا آن را برایش آماده کنم. من از دست چپق چاق کردن او ذله شده بودم. نمی دانستم چه کار کنم دست از سرم بردارد. یک بار، مقداری باروت تفنگش را برداشتم و توی چپق ریختم. کمی توتون هم رویش گذاشتم و به دست دایی بینوایم دادم، دایی که با دوستانش گرد آتش نشسته بود، چپقش را روشن کرد. کمی بعد آتش به باروت که رسید، چپق ترکید و ریش و سبیل هایش را سوزاند. خنده جمع به هوا رفت، من از ترس فرار کردم و بالای درختی پنهان شدم. دایی از یک طرف خیلی عصبانی بود و از طرف دیگر می ترسید حیوانات وحشی کوهستان مرا بدرند. دنبال من میگشت و فریاد می زد: بیا کاری به کارت ندارم. از آن به بعد، دایی دیگر چپقش را خودش چاق می کرد من این خاطره بابا را خیلی دوست داشتم. شیطنت های دوران کودکی او برای من که در آن زمان خودم بچه بودم و چهار، پنج سال بیشتر نداشتم، خیلی جذاب بود. او، ماجرای مهاجرت به بصره و ازدواجش را هم برایمان تعریف کرده بود. بابا سیدحسین حسینی و مادرم سیده شاه حسینی، با هم قوم و خویش و اهل یک روستا بودند، بابا متولد سال ۱۳۱۵ و سه سال کوچکتر از دا بود. او وقتی به سن هجده سالگی می رسد، از روستای زین آباد به بهره می آید تا پیش برادر بزرگش کار کند. از آن طرف سیدنجف که مرد خیر و فامیل دوستی بوده، بابا را می بیند اما خودش در یک آسیاب دولتی سرکارگر بوده و از آنجا که خیلی به آدم های غریب اهمیت می داده، بابا را زیر بال و پر خودش میگیره و کاری به او می دهد، بعدها هم که درست کاری و ایمانش را می بیند، مادرم را به عقد او در می آورد. بابا نزدیک خانه پاپا، خانه ای اجاره می کند و زندگی مشترکشان را با دا آغاز می کنند. آنها خیلی با هم خوب بودند. من هیچ وقت ندیدم دا به بابا اعتراض کند که چرا نیستی و یا ما را تنها می گذاری. واقعا صمیمی بودند از وقتی یادم می آید، یک بار دا مشغول جارو زدن اتاق بود. ما بچه ها هم گوشه ای بازی می کردیم. یک دفعه بابا داخل اتاق شد. ما از جایمان بلند شدیم. می خواستیم به طرفش بدویم که دستش را جلوی صورتش گرفت و با اشاره به ما فهماند چیزی نگوییم. دا مشغول تمیز کردن زیر تخت بود و اصلا متوجه نشد، بابا آهسته جلو رفت و از پشت سر، چشم های او را گرفت، دا با هیجان گفت: کیه؟ بسم الله الرحمن الرحیم، یک دفعه همه ما، هم از خوشحالی آمدن بابا و هم از ترسیدن ها خندیدیم. روزهایی که بابا توی خانه بود ما زود با صدای او از خواب بیدار میشدیم. او عادت داشت بعد از نماز ورزش کند. میل میزد و شنا می رفت و همزمان اشعار حماسی می خواند. توی اشعارش هرکجا اسم امام علی )ع( می آمد، بلند صلوات می فرستاد. بعد از ورزش، رادیو در موج کوچکش را روشن می کرد. رادیو فقط زمانی روشن می شد که او در خانه بود وگرنه ما نباید به آن دست می زدیم یا حتی کنارش میرفتیم. چون مال بابا بود و احترام به او حتی با رعایت حریم وسایلش هم باید حفظ می شد. بعدها رادیو بزرگتری خرید رادیو جدید اندازه یک جعبه بود. وقتی پیچش را باز می کردیم، مدتی طول می کشید صدایش دربیاید. بابا میگفت: باید المنتش گرم شود، بعد به کار بیفتد. ما با رادیو سرگرم می شدیم و او کنار دا کار می کرد و به بچه ها می رسید. خیلی مواظب دا بود هوای همه مان را داشت. سعی می کرد زمان کمی که بین ما هست، تا حدودی کمبودها را جبران کند، تا بتواند با خیال راحت دوباره برود هیچگاه به یاد ندارم رفتش را دیده باشم. همیشه وقتی ما خواب بودیم، خانه را ترک می کرد، او می رفت و دوباره سختیها می آمد، دوباره تنهایی دا شروع می شد. گریه ها و بهانه گیری بچه ها، رفت و آمدهای دوستان بابا و سوال و جواب هایشان و بالاخره از همه بدتر، مزاحمت های مأموران استخبارات همیشه ازدر زدن هایشان معلوم بود باز سراغمان آمده اند. .
📚 واکنش ابلیس وقتی اولین درهم رو زمین ضرب شد... 🔻اندیشه پژوهان... 🔻🔻🔻🔻🔻🔻 @rahimpoor_azghadi