eitaa logo
نوشته های یک طلبه
1هزار دنبال‌کننده
932 عکس
244 ویدیو
17 فایل
آتیش های بزرگ از جرقه های کوچیک به وجود میان🔥 یادداشت‌ها🌱داستان‌ها🍀دلنوشته‌ها🌿خاطرات🍁انتقادات☘️ پیرو مکتب استاد علی‌صفایی❤️ 📝در عرصه داستان‌نویسی دانش‌آموخته از اساتید: سرشار🏆 سالاری🧨 جعفری🪽 مخدومی🏅 ✍️محمد مهدی پیری✍️ @Mohammadmahdipiri
مشاهده در ایتا
دانلود
من و محسن مانده بودیم چه کنیم! فرار کنیم یا مثل بقیه گند را تحمل کنیم. محسن گفت: ما هم مثل بقیه بخوابیم تا کسی شک نکنه! پیشنهاد خوبی بود؛ بعد از دو دقیقه گند بمب زد بیرون! اولین قربانی من و محسن بودیم هر دو به سرفه افتادیم؛ کم کم نفر کناری هم پیف پیف می کرد! فن بخاری گازی بو را همه جا پخش کرد؛ من و محسن علاوه بر حس پیروزی استرس لو رفتن هم داشتیم. ادامه دارد...
آنچه شنیده می شد صدای سرفه و پیف پیف بود! معاون بد بخت را بیدار کردند؛ بیچاره نمی دانست چه شده! بلند شد و گفت: بچه ها کسی دلش درد میکنه؟ من و محسن از خنده بی صدا زیر پتو می لرزیدیم؛ همه گفتند: نه! چراغ را روشن کرد و گفت: چقدر شعور بعضیا کمه نمیرن دستشویی! یکی از بچه ها گفت: آقا یه نفر نمیتونه این فاجعه رو رقم بزنه! باز لرزش ما بیشتر می شد! یکی از بچه ها گفت: آقا این بو طبیعی نیست یکی بمب بد بو زده! اینجا بود که خنده ما تبدیل به سکوت مرگ باری شد. ادامه دارد...
معاون گفت: بگردید ببینید بو از کجا منشأ می گیره؛ به محسن گفتم: بدبخت شدیم الان لو می رویم! گفت: بسپار به من! ناگهان بلند شد. میخواست برود بیرون که آقای معاون گفت: کجا؟ محسن با سرفه گفت: آقا حالت تهوع گرفتم از بو ! داره حالم بد میشه و رفت! تنهایم گذاشت؛ من ماندم و بدبختی! من ماندم و نامردی! من ماندم و کتک! منشأ بمب را هرچه گشتند نفهمیدند کجاست! پتو های همه را زیر رو کردند تا پوکه را پیدا کنند اما نبود! عجیب تر از آن که پاکت بمب در جای من هم نبود! ادامه دارد...
برای برداشتن گام های استوار در آینده باید گذشته را درست شناخت و از تجربه ها درس گرفت.
نوشته های یک طلبه
#طنز_های_مدرسه #قسمت_شانزدهم معاون گفت: بگردید ببینید بو از کجا منشأ می گیره؛ به محسن گفتم: بدبخت
محسن آمد داخل! با ترس گفتم: پاکت بمب گم شده؛ میترسم لو برویم؛ خنده ای کرد و گفت: من بردمش بیرون راحت بخواب! اما به اینجا بسنده نکردیم‌؛ آقای طاهری که عصبی شده بود گفت: دوستان ماجرای گند امشب را فردا حلش می کنم! خواهشا بخوابید و موبایل هاتون رو خاموش کنید! وای به حال کسی که صدای هشدار گوشیش بلند بشه! ادامه دارد...
نوشته های یک طلبه
#طنز_های_مدرسه #قسمت_هفدهم محسن آمد داخل! با ترس گفتم: پاکت بمب گم شده؛ میترسم لو برویم؛ خنده ای ک
صبح که بیدار شدم، دیدم در کیفم باز است؛ عادی بود برایم؛ گفتم شاید یادم رفته زیپ را ببندم! رفتم سراغ گوشی ام! اما نبود! هرچه چمدانم را زیر و رو کردم نبود! یکی از رفقا گفت: گوشی کدام خری نصف شب سر و صدا می کرد؟ گفتم: خیلی احمق بوده حتما آقای طاهری بدبختش میکنه! هرچه می گشتم گوشی ام گم شده بود! ادامه دارد...
رفتم دست به آب؛ وارد خوابگاه که شدم دیدم یکی از همکلاسی ها رو کرده به کیف من و دارد به کیفم فحش می‌دهد؛ گفتم: چته؟ گفت: نصف شبی صدای مزخرف گوشی توی این ساک همه رو از خواب پروند! آقای طاهری اومد گوشی رو برداشت! زدم به پیشانی ام و افتادم زمین! قید گوشی را همان موقع زدم؛ یا کتک یا گوشی انتخاب با خودت! من بدخت خواب بودم یادم نبود گوشی ام را کوک کرده ام! از آن بدتر آقای طاهری که ته حسینیه خوابیده بود از صدای هشدار من بیدار شده بود؛ ولی خودم که گوشی بالای سرم بوده هیچ متوجه نشده بودم. ادامه دارد...
😂 البته منظورشون دلدادگان هست😁
نوشته های یک طلبه
#طنز_های_مدرسه #قسمت_نوزدهم رفتم دست به آب؛ وارد خوابگاه که شدم دیدم یکی از همکلاسی ها رو کرده به
ادامه جذاب داستان، فردا😁❤️ گر برانی و نخوانی و کنی نومیدم به که روی آرم و حاجت زکه خواهم چه کنم
نوشته های یک طلبه
#طنز_های_مدرسه #قسمت_نوزدهم رفتم دست به آب؛ وارد خوابگاه که شدم دیدم یکی از همکلاسی ها رو کرده به
آقای طاهری مشغول چای خوردن بود! آقای شیری هم کنارش! سلام علیک گرمی کردیم؛ آقای طاهری گفت: پیری چی میخوای؟ بدون مقدمه گفتم گوشی ام! چشمانش را خیره کرد؛ آقای شیری گفت: فرار کن اگه میخوای زنده بمونی! من هم فرار کردم؛ فقط صدا های بلندی را میشنیدم که نمی شد فهمید آقای طاهری چه می‌گوید! اما ماجرای مداد، داستان تلخی بود آن روز ها برایم! ادامه دارد...
گر ببخشی گُنهم، شرم مرا آب کند ور نبخشی تو، بدین روی سیاهم چه کنم