نوشته های یک طلبه
#کله_بند #قسمت_چهارم تنها چیزی که میتواند مرا در این افکار بیرون بیاورد آمدن مشتری است! پلیسی چاق ک
#کله_بند
#قسمت_پنجم
ماشین پلیس آهسته روانه کلانتری شد!
اشک در چشمانم جمع شده بود. کنارم سربازی لاغر نشسته بود.
به سرهنگ که در صندلی جلو لمیده بود گفتم: تاکی طول می کشد کل این ماجرا!
سری خواراند و گفت: بستگی به خودت دارد! اگر زود اعتراف کنی و تبرئه بشوی نهایتا دو روز؛
بالاخره رسیدیم. بازداشتگاه اتاقی پنج در سه بود و تاریک! دیوار ها با رنگ خاکستری پوشیده شده بود.
پنج نفر در بازداشتگاه بودند؛ یکی از آنها مشغول خواندن بود؛
عجب صدایی داشت؛
میخواند و من هم اشک می ریختم!
گل پونه های وحشیه ....
من مانده ام تنهای تنها...
ادامه دارد...
نوشته های یک طلبه
#کله_بند #قسمت_پنجم ماشین پلیس آهسته روانه کلانتری شد! اشک در چشمانم جمع شده بود. کنارم سربازی لاغر
#کله_بند
#قسمت_ششم
مردی هیکلی در کنج بازداشتگاه نشسته بود! به نظر می رسید که اشک های مرا دیده!
بلند گفت: هوشنگ خفه! این بچه دلش برای مامانش تنگ شده!
همه شان زدند زیر خنده!
یکی شان که معلوم بود معتاد است آمد
جلو و گفت: گریه نکن مامانت الان میاد!
آن مرد هیکلی گفت: ببینم جوجه جرمت چیه؟
با آه و اشک گفتم: عاشقی!
گفت: پس هم جرم هستیم! منم عاشق شدم! و افتادم توی هلفدونی!
ادامه دارد...
#کله_بند
#قسمت_هفتم
سبیل های کلفتش نمایان شد!
گفتم: پس من تنها قربانی نیستم!
_نه! داش البته من مثل شما ها عاشق چهارتا قرتی پرتی نمی شم! من عاشق تیزی و زد و خوردم که آخرش تاوان عشقم رو دارم میدم!
سرباز گفت: حسین صلاحی بیاد بیرون برای بازجویی!
مرد هیکلی گفت: برو جوون تو هنوز زودته آب خنک بنوشی!
هوشنگ شروع کرد به آهنگ شاد خواندن: واویلا لیلی ...
ادامه دارد...
ما در این دنیا صائمیم
در قیامت روزه هایمان را افطار می کنیم!
با تغییر
#استاد_عشق_علی_صفایی_حائری
نوشته های یک طلبه
#کله_بند #قسمت_هفتم سبیل های کلفتش نمایان شد! گفتم: پس من تنها قربانی نیستم! _نه! داش البته من مثل
#کله_بند
#قسمت_هشتم
اتاق بازجویی مثل بازداشتگاه بود. فقط وسط اتاق یک میز گرد و دوصندلی قرار داشت.
نشستم روی صندلی و منتظر بازپرس بودم؛
از پارچ روی میز یک لیوان آب خوردم؛
بازپرس بعد از چند دقیقه آمد.
پالتو مشکی بلندی به تن داشت؛ مو های جلوی سرش ریخته بود.
چهره گیرایی داشت.
با لبخند گفت: جووون چیشده اینجا پیدات شده؟ معتادی؟
نگاهم به پارچ آب بود و گفتم: نه
_ورشکسته شده ای؟
_در عاشقی بله!
بازپرس آهی کشید و گفت: مثل تو کم نیستند می شنوم؛
ادامه دارد...
#کله_بند
#قسمت_نهم
تا خواستم شروع کنم، بازپرس گفت: نمی خواهم فقط تعریف کنی! طوری داستان عاشقانه ات را بگو که انگار دوباره تجربه اش می کنی!
داستانم را شروع کردم:
"بهار یک سال پیش"
مشغول ولگردی در فضای مجازی بودم که در شخصی در روبیکا پیام داد.
اسمش نوشته شده بود نازنین؛
با خودم گفتم: حتما رفقای بی نمک من میخواهند سرکارم بگذارند؛
حساب شده وارد شدم؛
جواب سلامش را نوشتم،
پیام بعدی آمد.
_خوبی!
_بله بفرمایید؟
ادامه دارد...
نوشته های یک طلبه
#کله_بند #قسمت_نهم تا خواستم شروع کنم، بازپرس گفت: نمی خواهم فقط تعریف کنی! طوری داستان عاشقانه ات
#کله_بند
#قسمت_دهم
_تنهایی؟
منظورش را نفهمیدم و نوشتم: خداروشکر پدر و مادرم زنده اند و تنها نیستم!
نازنین نوشت: الحمدلله! ولی منظور من اینه با دختر دیگه هستی یانه!
نوشتم: استغفرالله
نوشت: اصل بده
نمی دانستم اصل یعنی چه!
_منظورتان را نمی فهمم
با استیکر خنده نوشت: معلومه خیلی پاکی!
گفت: اصل یعنی اسم و سالت و شهرت رو بگی
گفتم: حسین، ۱۸، تهران
نوشت: نازنین،۱۷، تهران
ادامه داد: خوشبختم هم شهری هستیم!
_همچنین
_نیاز به دوست نداری؟
_نه!
_همراه چی؟
از آنجا که روحیه مسخره بازی ام گل کرده بود گفتم کمی دستش بیندازم!
نوشتم: تلفن همراه دارم برام کافیه!
_ با مزه!
ادامه دارد...