eitaa logo
نوشته های یک طلبه
1هزار دنبال‌کننده
853 عکس
217 ویدیو
7 فایل
آتیش های بزرگ از جرقه های کوچیک به وجود میان🔥 یادداشت‌ها🌱داستان‌ها🍀دلنوشته‌ها🌿خاطرات🍁انتقادات☘️ پیرو مکتب استاد علی‌صفایی❤️ 📝در عرصه داستان‌نویسی دانش‌آموخته از اساتید: سرشار🏆 سالاری🧨 جعفری🪽 مخدومی🏅 ✍️محمد مهدی پیری✍️ @Mohammadmahdipiri
مشاهده در ایتا
دانلود
از کنارم که عبور می‌کردند با حسرت نگاه می کردند! انگار مریضم! یکی شکلات داد! یکی خواست راهم ببره! وقتی ایستادم. مثل این که مریضی شفا گرفته باشد؛ نگاهم کردند! ولی سرکار بودند...
داستان خواهر برادری!
می گفت: هر طور بود میخواست خودش را به حرم برساند! آرزوی کربلا داشت... اما شهید شد... جوانانی بودند که با نوای کربلا کربلا ما داریم میایم در آرزوی کربلا جان دادند!
در صبح سرد زمستان که هیچ مرغی هوس تخم گذاشتن نمی‌کند و هیچ خری هوای ار ار کردن به سرش نمی زند؛ حسن پارو به دست رفت پشت بام؛ روستای دره زرشک بجای اینکه قرمزی زرشک ها در آن به چشم بخورد کفن پوش شده بود. حسن که از دیشب دم مسجد مشغول یار جمع کردن برای برف بازی صبح بود؛ با دستور خاله اکرم تمام نقشه هایش نقش برآب شد. با ابرو هایی در هم و اشکی در چشم قید برف بازی را زد و مشغول برف پارو کردن شد. ادامه دارد...
بالای پشت بام، روستای دره زرشک تماشایی بود. خانه ها مثل پله روی هم سوار شده بودند. به طوری که پشت بام خانه خاله اکرم می‌شد حیاط خانه مَش غلام! تا وسط های کوه چینش خانه ها همین طور بود. حسن مشغول کار بود که سر و کله شعبان علی پیدا شد. آمده بود دنبال حسن برای برف بازی! شعبان که صحنه را دید تومبان کردی اش را میزان کرد و گفت: توکه نمیتونی بیایی چرا وعده می دی! حسن لبخندی زد و گفت: من دارم بختم رو باز می‌کنم! شعبون جون! شعبان لب هاش را داد پایین و گفت: بخت؟ چیه؟ _چیزی که همه ما ها آرزوش رو داریم خوشبختی! _چطور بهش می رسیم حسن؟ _ گفته شده هرکی صبح برف پشت بام رو پارو کنه بختش باز میشه! _حسن میشه پارو رو به منم بدی؟ _نه! میخوام خودم فقط خوشبخت بشم! _حسن تو رو خدا بده می خوام بختم باز بشه! حسن که می دانست باید زود نان را به تنور شعبان نزد سماجت به خرج داد تا خوب شعبان شل بشود _نمیشه! _به جون خاله اکرم بده! حسن در حالی که لبخندی شیطانی بر لب داشت گفت: باشه دلم برات سوخت! بیا بگیر ادامه دارد...
👆 @Mohmmadmahdipiri از دست ندید
نوشته های یک طلبه
#طنز_های_حسن #داستان_نوجوان #قسمت_دوم بالای پشت بام، روستای دره زرشک تماشایی بود. خانه ها مثل پله
حسن روی برف ها نشست و شعبان را تماشا می کرد و می‌گفت: درست پارو کن وگرنه بختت قفل می شود. این حرف باعث شد که شعبان را حساس تر کارش را انجام دهد. بعد از مدتی سر و کله بقیه بچه ها هم پیدا شد؛ بین‌شان پخش شد که اگر میخواهی بختتان باز شود و خوشبخت شوید تا ظهر نشده باید برف های پشت بام را پارو کنید! یکی برای رسیدن به دختر همسایه پارو را می گرفت آن یکی برای رسیدن به دوچرخه! حسن برای اینکه دعوا نشود بچه ها را صف کرد و گفت: هر نفر در عوض دادن یک تیله به اندازه اینکه تا بیست می شمارم وقت پارو کردن داره! اگه کسی تیله هشت پر بده پنج تا عدد بیشتر می شمارم براش! حسن ضرب المثل معروفی هم اختراع کرد و گفت: از قدیم می گویند هرکه پارویش بیش بختش بیشتر! در عرض نیم ساعت تمام برف ها از روی پشت بام محو شد! حسن که وارد خانه شد خاله گفت: ای حسن باز از زیر کار در رفتی! برو پارو کن! _خاله تموم شد! _اِوا چه دروغا همه میدونن که پارو کردن دو سه ساعت میشه تو که الان رفتی بیرون! حسن مثل اینکه مدال طلای المپیک را گرفته باشد گفت: بیا ببین خاله! ادامه دارد...
مردی که روی شانه نیروهای حشد الشعبی تشییع شد...
نوشته های یک طلبه
#طنز_های_حسن #داستان_نوجوان #قسمت_سوم حسن روی برف ها نشست و شعبان را تماشا می کرد و می‌گفت: درست پ
خاله اکرم خوب پشت بام را بررسی کرد. انگار حسن کل برف ها را لیس زده بود؛ پشت بام برق می زد. خاله حسن را بوسید و گفت: خدا رحمت کنه پدرت رو مثل خودش پرتلاش و سخت‌کوشی! حسن به لب هایش کشی داد و مو های مشکی اش را به سمت راست هل داد و گفت: حالا برم بازی؟ _برو حسن جان حسن که شروع کرد به دویدن صدای جرینگ جرینگ تیله ها شده بود آهنگ بین راهش؛ وعده آنها پایین دامنه کوه دره زرشک بود میان بوته های سفید پوش زرشک! یار کشی کردند تیم حسن و یارانش که چهار نفر می شدند یک طرف تیم قلی هم یک طرف! حسن و قلی از بچگی باهم لج داشتند؛ حتی بعضی می گویند در یک روز به دنیا آمدند و قتی همان روز های اول همدیگر را دیدند حسن لگدی به انگشت قلی زده بود و انگشت کوچک اش کج شده بود؛ بعضی هم می گویند قلی وقتی دوساله بوده گوش حسن را گاز گرفته و کشیده هنوز که هنوز است رد دندان هایش روی گوش های حسن هست؛ بازی آنها قوانین خاصی داشت. ادامه دارد...