#طنز_های_مدرسه
#قسمت_سیزدهم
لازم نبود برای اجرای عملیات چند بمب داشته باشیم؛ یکی هم کار ساز بود؛ علت را خواهم گفت از چه کلکی استفاده کردیم.
بهترین مکان برای کارگذاشتن بمب، جای خواب من بود؛ جلوی فن بخاری گازی!
بمب را گذاشتم زیر پتو.
محسن بلند شد ایستاد.
گفتم :چه میکنی
_هرچی محکم تر ضربه بخوره بیشتر بو میده!
جفت پا پرید روی بمب؛ پاکت اول باد کرد و بعد ترکید.
چون پتو رویش بود صدایش زیاد بیرون نیامد.
ادامه دارد...
#طنز_های_مدرسه
#قسمت_چهاردهم
من و محسن مانده بودیم چه کنیم! فرار کنیم یا مثل بقیه گند را تحمل کنیم.
محسن گفت: ما هم مثل بقیه بخوابیم تا کسی شک نکنه!
پیشنهاد خوبی بود؛
بعد از دو دقیقه گند بمب زد بیرون!
اولین قربانی من و محسن بودیم هر دو به سرفه افتادیم؛
کم کم نفر کناری هم پیف پیف می کرد!
فن بخاری گازی بو را همه جا پخش کرد؛
من و محسن علاوه بر حس پیروزی استرس لو رفتن هم داشتیم.
ادامه دارد...
#طنز_های_مدرسه
#قسمت_پانزدهم
آنچه شنیده می شد صدای سرفه و پیف پیف بود!
معاون بد بخت را بیدار کردند؛ بیچاره نمی دانست چه شده!
بلند شد و گفت: بچه ها کسی دلش درد میکنه؟
من و محسن از خنده بی صدا زیر پتو می لرزیدیم؛
همه گفتند: نه!
چراغ را روشن کرد و گفت: چقدر شعور بعضیا کمه نمیرن دستشویی!
یکی از بچه ها گفت: آقا یه نفر نمیتونه این فاجعه رو رقم بزنه!
باز لرزش ما بیشتر می شد!
یکی از بچه ها گفت: آقا این بو طبیعی نیست یکی بمب بد بو زده!
اینجا بود که خنده ما تبدیل به سکوت مرگ باری شد.
ادامه دارد...
#طنز_های_مدرسه
#قسمت_شانزدهم
معاون گفت: بگردید ببینید بو از کجا منشأ می گیره؛
به محسن گفتم: بدبخت شدیم الان لو می رویم!
گفت: بسپار به من!
ناگهان بلند شد. میخواست برود بیرون که آقای معاون گفت: کجا؟
محسن با سرفه گفت: آقا حالت تهوع گرفتم از بو ! داره حالم بد میشه و رفت!
تنهایم گذاشت؛
من ماندم و بدبختی!
من ماندم و نامردی!
من ماندم و کتک!
منشأ بمب را هرچه گشتند نفهمیدند کجاست! پتو های همه را زیر رو کردند تا پوکه را پیدا کنند اما نبود!
عجیب تر از آن که پاکت بمب در جای من هم نبود!
ادامه دارد...
برای برداشتن گام های استوار در آینده
باید گذشته را درست شناخت و از تجربه ها درس گرفت.
#سید_علی_خامنه_ای_رهبر_معظم
نوشته های یک طلبه
#طنز_های_مدرسه #قسمت_شانزدهم معاون گفت: بگردید ببینید بو از کجا منشأ می گیره؛ به محسن گفتم: بدبخت
#طنز_های_مدرسه
#قسمت_هفدهم
محسن آمد داخل!
با ترس گفتم: پاکت بمب گم شده؛ میترسم لو برویم؛
خنده ای کرد و گفت: من بردمش بیرون راحت بخواب!
اما به اینجا بسنده نکردیم؛
آقای طاهری که عصبی شده بود گفت: دوستان ماجرای گند امشب را فردا حلش می کنم!
خواهشا بخوابید و موبایل هاتون رو خاموش کنید! وای به حال کسی که صدای هشدار گوشیش بلند بشه!
ادامه دارد...
نوشته های یک طلبه
#طنز_های_مدرسه #قسمت_هفدهم محسن آمد داخل! با ترس گفتم: پاکت بمب گم شده؛ میترسم لو برویم؛ خنده ای ک
#طنز_های_مدرسه
#قسمت_هیجدهم
صبح که بیدار شدم، دیدم در کیفم باز است؛ عادی بود برایم؛ گفتم شاید یادم رفته زیپ را ببندم!
رفتم سراغ گوشی ام!
اما نبود!
هرچه چمدانم را زیر و رو کردم نبود!
یکی از رفقا گفت: گوشی کدام خری نصف شب سر و صدا می کرد؟
گفتم: خیلی احمق بوده حتما آقای طاهری بدبختش میکنه!
هرچه می گشتم گوشی ام گم شده بود!
ادامه دارد...
#طنز_های_مدرسه
#قسمت_نوزدهم
رفتم دست به آب؛ وارد خوابگاه که شدم دیدم یکی از همکلاسی ها رو کرده به کیف من و دارد به کیفم فحش میدهد؛
گفتم: چته؟
گفت: نصف شبی صدای مزخرف گوشی توی این ساک همه رو از خواب پروند!
آقای طاهری اومد گوشی رو برداشت!
زدم به پیشانی ام و افتادم زمین!
قید گوشی را همان موقع زدم؛
یا کتک یا گوشی انتخاب با خودت!
من بدخت خواب بودم یادم نبود گوشی ام را کوک کرده ام! از آن بدتر آقای طاهری که ته حسینیه خوابیده بود از صدای هشدار من بیدار شده بود؛
ولی خودم که گوشی بالای سرم بوده هیچ متوجه نشده بودم.
ادامه دارد...
نوشته های یک طلبه
#طنز_های_مدرسه #قسمت_نوزدهم رفتم دست به آب؛ وارد خوابگاه که شدم دیدم یکی از همکلاسی ها رو کرده به
ادامه جذاب داستان، فردا😁❤️
گر برانی و نخوانی و کنی نومیدم
به که روی آرم و حاجت زکه خواهم چه کنم
#دلگویه