eitaa logo
♡•دُختࢪانِ چـٰادُࢪَی♡
2هزار دنبال‌کننده
21.9هزار عکس
10.1هزار ویدیو
150 فایل
˼ بِسۡـم‌ِرَب‌ِالْحُ‌ـسِی‍ـنۡ...˹🫀 هَمیـن‌چآدرےڪِہ‌برسَـرتُوسـت، دَر‌ڪَربلا،حتّـۍبا‌سَخـت‌گیرےهـٰاے یَزیـد‌،از‌سَـر‌زیـنَـبۜ‌نیوفـتـٰاد 🍃 ⩥ مدیر کانال: @Amamzmanaj ⩥ رزرو تبلیغات‌و‌تبادلات: @Amamzmanaj تولد کانال✨ : ۱۴۰۱/۱/۵
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ممنون واسه نظرات خوشگلتون درباره رمان کوله بار عشق 😍
حمایت بشه لطفاااا🙏🙂🥀 @senobarr
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. مُحَرَّم . . آغاز فصلِ نوکری‌ست! بوی اسپند و .. دل‌شوره‌ی روضه‌های شما .. پیراهن مشکی و .. شالِ عزایت .. روز و شب‌، در هیئت‌نَفَس کشیدن .. جان آدمی را روحی تازه می‌بخشد‌ .. و من، مانده‌ام .. اگر این عشق نبود .. اگر محبتت را نداشتم .. اگر پدر از سَرِ شوق .. و مادر، از سَرِ لطف، نامت را به من یاد نداده بود .. در دایره‌ی قسمت، کجا ایستاده بودم ؟! هربار که نامت را می‌برم .. دهانم شیرین می‌شود .. لب‌هایم، به شور می‌افتند و .. قلبم، به تپش .. که نکند روزی بیاید و .. نتوانم نامت را بر زبان، جاری کنم ! دستانم را گرفته‌ام بالا .. آمده‌ام برای گدایی بده در راه خدا ؛ هرچه که می‌خواهی .. فَتَصَدَّق عَلَینا . . . . می‌رسد اینک بوی ِ محرم ! @dokhpkjbbvdsryj |دُختَران چآدُری 𑁍'
«📻📜» - - امام‌زمآن‌منتظرشمآست‌؛قلب‌خود‌راپاك‌ڪنید وهمچنان‌‌محڪم‌واستواربرعقیدھ‌وایمآن‌خود باشید،زمآن‌رابراۍظھورحضرت‌آمادہ‌ومھیاسازید مگرنمۍبینیدکہ‌ظلم‌سراسرجھآن‌رافراگرفتہ‌است ومھدۍفاطمہ‌'ارواحنافداھ‌'سربازمطلبد..(:🖐🏻 ‌‌ ‹آمـٰادھ‌‌بآش‌براۍ‌سربازۍ‌اقـٰامشتۍ › شهید محسن حججی ‌‌‌‌ ♥️⃟🦋¦↝ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‎•┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈• @dokhpkjbbvdsryj •┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈•‎
‹💚🌱› • • تۅآن‌خیـٰالِ‌مَحـٰالۍ‌بِہ‌حـٰالِ‌هَر‌شَبِ‌مَن مَن‌آن‌حُضۅرِ‌پَریشـٰان‌نِشَستِہ‌بَرغَمِ‌تۅ💔 • • 🌱💚•• ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈• @dokhpkjbbvdsryj •┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈•‎
رها : گوشیم زنگ خورد داداشم بوود😍 : جانم داداش 🙃 رادمهر : سر کوچه تون منتظرم بیا رها : باشه رفتم جلو تا از آقا محمد اجازه بگیرم که یهو گفت محمد : برو عیبی نداره فقط زود برگرد ☺️ رها : ممنون بابا😍 محمد : راستی صبر کن اینم سرت کن رها : چطوری ؟😳من بلد نیستم محمد : خودم انداختم سرش رها : ممنون 😍حالا برم؟ محمد : مراقب خودت باش __ ساعت ۱۲ شب بود همه شون خواب بودن ولی خیلی خوش گذشت ولی گشتیم و شام خوردیم و کلی کیف کردیم تا در و باز کردم رسول : یه سیلی بهش زدم 😡: الان وقت خونه اومدنه ؟ رها : 😭😭😭چرا میزنی حااالاااا💔مگه چیشده رسول : زدم که یاد بگیری تا این وقت شب بیرون نباشی صدات ام ببر همه خوابن 🤬 رها : نشستم رو زمین و فقط گریه میکردم اون شب تا خود صبح گریه کردم
فاطمه : صورتت چرا قرمز شده رها؟ رها : چیزی نیست 🙂 رسول : من زدم 😏 فاطمه : چرا اونوقت؟ رسول : تا یاد بگیره از این به بعد تا دیر وقت بیرون نباشه فاطمه : کارت خیلی اشتباه بود ولی به عنوان برادرش حق داشتی رسول : من فقط برادر یه نفرم 😊اونم ریحانه است نه این بی شرف رها : ممنون مامان با اجازه و پاشدم و رفتم بیرون از خونه یعنی سرکار شب هم برگشتم و نشسته بودم رو کاناپه و خیس گریه بودم که بابا محمد صدام کرد محمد : رها جان بابایی . رها : تند تند اشکامو پاک کردم بعد بلند شدم گفتم : جانم ب..ا..ب..ا ؟ محمد : بیا دنبالم کارت دارم ✨ رها : دنبالش رفتم رفتیم دم در اتاق رسول و ریحانه اتاقاشون روبه روی هم بود و اون وسطم یه اتاق بود ، کلید انداخت و در اون اتاق وسطی رو باز کرد 🔑 رفتیم تو اتاق وسایل بچه بود تخت و اینا متعجب شدم روبه بابا محمد کردم و گفتم : اینجا دیگه کجاست ؟ محمد : اینجا اتاق توعه بعد اینکه گفتن مردی در این اتاقو قفل کردم تا خود الان امید داشتم که خودت بیایو در این اتاقو باز کنی که خداروشکر شد . ☺️ بیا اینم بگیر 🔑 رها : رفتم تو اتاق درو پشت سرم بستم لامپو روشن کردم و دیدم سوخته . 😐 نشستم وسط اتاق زانو هامو بغل کردم داشتم گریه میکردم و زیر لب میگفتم : خدایا من که اینجا اینطوری باهام رفتار میشه چرا باید تازه اتاق دار هم بشم تو این خونه 😭 رفتار های ریحانه و رسول رو یادم نمیرفت شب و روزم شده بود گریههههههه😭😭😭😭😭💔