eitaa logo
🍃•دُختࢪانِ چـٰادُࢪَی•🍃
2هزار دنبال‌کننده
23.6هزار عکس
12.1هزار ویدیو
155 فایل
˼ بِسۡـم‌ِرَب‌ِالْحُ‌ـسِی‍ـنۡ...˹🫀 هَمیـن‌چآدرےڪِہ‌برسَـرتُوسـت، دَر‌ڪَربلا،حتّـۍبا‌سَخـت‌گیرےهـٰاے یَزیـد‌،از‌سَـر‌زیـنَـبۜ‌نیوفـتـٰاد 🍃 ⩥ مدیر کانال💫: @Amamzmanaj ادمین تبادلامون💬: تولد کانال✨ : ۱۴۰۱/۱/۵
مشاهده در ایتا
دانلود
و هشتم رسول : اسن دلم نمیخواست از اون اتاق بیام بیرون 😒 نمیخواستم از اتاق بیام بیرونو وارد جمعی بشم که ارزشی ندارم 😞 فاطمه : دیدم که محمد از اتاق اومد بیرون و حالش واقعا بد بود . خشم و بغض و... با دیدن حال خرابش حالم خراب شد 😢 رفتم پیشش : اقا محمد . محمد جانم : محمد : جانم فاطمه خانم . چرا نخوابیدی ؟ فاطمه : ظرفا رو داشتم میشستم کارم تموم شد اومدم برم تو اتاق دیدم از اتاق رسول اومدی بیرون و حالت خرابه ☹️ چیزی شده اقای خودم 🙂 محمد : فا...طمه غرورشو شکوندم 🙁 فاطمه : غرور کی رو ؟ محمد : رس..ول . فاطمه : چیی ؟ مگه چیکارش کردی ؟؟؟😲 محمد : کاری که تاحالا باهاش با هیچکدومشون نکرده بودم . ز..دم زی...ر گو....شش (با بغض) 😥 فاطمه : چیی ؟ چیکار کردی ؟ اما محمد چرا ؟ محمد : لگد زده بود به قلب رها . رها هم قلبش مریضه و اگه اذیت شه باید دوباره عمل کنه 😰 فاطمه : باورم نمیشد که رها مریضه که رسول از باباش سیلی خورده که ریحانه با رها رفتارش اینجوریه و همش با نیش و کنایه است 😢 پاشدم و مستقیم رفتم اتاق .😞
نهم فردا صبح : فاطمه : پاشدم و صبحانه رو درست کردم . داشتم سفره رو میچیدم که ریحانه اومد پایین ☺️ سلام علیکم ریحانه خانم . صبح شما بخیر . ریحانه : سلام مامانی (بوسیدش) صبح شما هم بخیر 😘 فاطمه : دقیقه ای نگذشت که محمد هم اومد پایین بعد و سلام صبح بخیر شروع کرد به خوردن چایی 🥃 محمد : به به دست شما دردنکنه فاطمه : خواهش میکنم نوش جان ریحانه جان پاشو برو به داداش و خواهرت هم بگو بیان سر سفره ریحانه : به داداش رسول که میرم میگم اما به با این دختره حرف نمی زنم. محمد : این دختره اسم داره 😡 ریحانه: از اسمش بدم میاد. خوشم نمیاد اسمش رو به زبون بیارم. محمد: بفهم داری درمورد کی حرف میزنی. رها الان جزئی از این خانواده هست ریحانه:اصلا این همه مدت کجا بوده؟؟؟ چرا بعد از چند سال سر و کلش پیدا شده. محمد: ببین از الان کسی حق نداره با رها... فاطمه : محمد جان... لطفا ریحانه تو هم پشو به تون دوتا بگو بیان. (ریحانه میره) فاطمه: محمد جان این دوتا بچه خیلی طول میکشه تا با این موضوع کنار بیان باید این موضوع رو با آرامش حل کنیم نه با داد و بیداد (همین جا هست که رها میاد) فاطمه : بیا رها جان بیا بشین صبحانه ات و بخور رها : ممنون محمد: بهتری؟؟! رها: بله ممنون (اینجاست که ریحانه از پله ها میاد پایین ) فاطمه : چی شد ریحانه؟؟ رسول کو؟؟ ریحانه : هرچی گفتم بیا بریم پایین گفت نمیام. اشتها ندارم. فاطمه : خیلی خوب خودت بیا بشین (ریحانه رو به رها و با پوزخند) ریحانه: اشتهام کور شد. و میره رها: من.. من معذرت می خوام نمی.. نمی دونستم با اومدن من تو این خونه اوضاع اینجوری میشه محمد: دیگه از این حرفا نزن... تو هم دختر منی.. تو هم به اندازه ی رسول و ریحانه برام مهمی مشکل از تو نیست.. اونا باید خودشون رو درست کنن... الان چای تو بخور که یخ کرد. رها : ولی ر.. رسول و ریحانه چی؟؟؟ محمد : اگر گشنه باشن خودشون میان. تو بخور. از دیشب چیزی نخوردی. رها : چشم محمد : 😊❤️
✨ رسول : اسن باورم نمیشد قبلا وقتی نمیرفتم پایین غدا بخورم مامان و بابا اسمون و ریسمون و بهم میبافتن که بیام اما الان .... اصلا دیگه از وقتی رها وارد خونه ی ما شده دیگه احترام و ارزشی برام نمونده . 😢😡 پاشدم ساکمو بستمو از اتاق خارج شدم . رفتم پایین 👇🏻 چیزی رو که دیدم باورم نمیشد . خانواده ای که قبلا با من و ریحانه غرق خنده بود حالا با رها 😏😞 تو چشای رها نگاهی کردم و پوز خندی زدم . داشتم میرفتم بیرون که محمد : سلام علیکم اقا رسول . رسول : س..ل..ا..م 😞 محمد : کجا به سلامتی ؟ رسول : نترسید ماشینو نمیبرم . دیگه نمیخوام از مال شما پیش من باشه . دارم میرم جایی زندگی کنم که احترامم حفظ شه (و در رو محکم کوبید) رها : ببخشید . اینا تقصیر من بود . من باعث شدم خانوادتون بهم بریزه . 😢 (رو به محمد ) لطفا بزارید من برم تا شما هم به زندگیتون برسید . محمد : (با داد) دیگه نبینم از این حرفا بزنی تو عضوی از این خانواده ای و باید با ما زندگی کنی تمام . دیگه هم حرفی نباشه . مفهومه ؟ رها : ب..له 😊✨ ریحانه : باورم نمیشد که خانواده مون انقدر از هم پاشیده بود 😢 ساعت : ۱:۳۰ شب محمد : فاطمه خیلی نگران رسول بود هرچی زنگ میزدیم جواب نمیداد و گوشیشو خاموش کرده بود . فاطمه . فاطمه خانم .... فاطمه : ب..له . اقا محمد تحویل بگیر اینا نتیجه ی کارهاته . 😭 محمد : فاطمه تو که میدونی من چرا زدم زیر گوشش . 😢 ریحانه : چ..ی . بابا شما زدی زیر گوش ر..سول ؟ محمد : وااای ریحانه دوباره شروع نکن 😬😞 رها : بابا . قبر بابا بزرگ کجاست ؟ محمد : میخوای چیکار . رها : همینجوری میشه بگید . محمد : بهشت زهرا قطعه ۶۳ . یه قبر مشکی . اسمشم : علی حسنی 😐 رها : ممنون .🌾 چادرمو سر کردم و راه افتادم . ✨
https://harfeto.timefriend.net/16590739673896 نظراتونننننن☺️😍 لطفا راجب رمان نظر بدید 🙈
و یکم رها : اگه من جای رسول بودم حتما میرفتم اونجا . ماشین گرفتم . رسیدم اونجا . حدود ۱۰ دیقه طول کشید تا پیدا کردم . 😐 درست بود رسول روی شندلی کنار قبر بابا بزرگ نشسته بود .😢 س..لا...م 😓 رسول : دلم نمیخواست ببینمش 😡 بلند شدم داشتم میرفتم رها : اقا رسول . یه لحظه . چرا با من اینجوری میکنید بخدا دیگه نمیکشم . دارم دق میکنم تو این خونه ، . به خدا من دارم تو این خونه عذاب میکشم ولی چیکار کنم باباتون نمیزاره برم خونه خودمون . باور کن من بیشتر از شما حالم بده که مزاحم تون هستم که باعث شدم خانواده تون بهم بریزه . چرا هیچکدومتون منو نمیفهمید ؟😭 بابا جان منو از خانواده ای که توش بزرگ شدم برداشتید اوردید اینجا بعد عوض محبت کردن به من همش زخم زبون و نیش و کنایه و کتک . باور کن دیگه خسته شدم . اصلا شما برگرد خونه تون من خودم میرم اصلا میمیرم اصلا آب میشم میرم تو زمین بخدا دیگه اسممو نمی‌شنوی فقط شما برگرد نزار مامانت اون طوری از نگرانی اشک بریزه میشه یه چیزی بگی ؟؟😭😭😭😭 رسول : اگه تو جای من بودی چی میگفتی . با یه خائن چیکار میکردی ؟ میتونستی یه خائن رو به عنوان خواهرت قبول کنی ؟ رها : بخدا من خائن نیستم . 😢 باور کن از هیچی خبر نداشتم 😭💔 چرا باور نمیکنید ؟💔💔💔 رسول : یه نیشگون از بازوش گرفتم : تو خجالت نمیکشی انقد بلند صحبت میکنیییی؟ رها : ببخشید 😓💔 رسول : با عصبانیت : تو مگه بی کس و کاری نصف شب راه میوفتی تو خیابون 😡 رها : اومدم دنبالت . که شما برگردید خونه و من هم برم اصلا دیگه سمت تون پیدام نمیشه فقط توروخدا برگرد خونه تون رسول : جوری حرف میزد انگار نگران خانواده مون بود 💔🙂هیچ وقت این طوری باهاش حرف زنده بودم که بخوام بدون دعوا و کتک کاری دو کلمه باهاش حرف بزنم ببینم دردش چیه یه جورایی راست میگفت ما فقط با دعوا پیش رفتیم 💔
رسول : رها اومد خوونه؟؟؟؟؟ فاطمه : 😭😭😭😭حالت خوبه پسرم؟ آخه کجا پاشدی رفتی محمد : رفتم جلو رسول و در آغوش کشیدم : آقا رسول میدونی بدون تو یه ستون خونه کمه بعد پا شدی رفتی ؟؟؟داشتیم ؟؟؟ رسول : ببخشید عصبی تصمیم گرفتم 😓 فقط بگید رها اومد خونه یا نه؟؟؟؟ محمد : نه پشت سر تو اونم اومد فکر کردیم باهمید ریحانه : خداروشکر از دستش راحت شدیم دیگه گورش و گم کرد رفت 😂 فاطمه : دست شما درد نکنه ریحانه خانم 🤨 رسول : هوووی حرف دهن تووو بفهممم ریحانه : آره عمه ام بود دیر وقت اومده بود خونه سیلی زد بهش عمه ام بود لگد زد به قلب اش عمه ام بود از خونه بیرونش کرد 😒 محمد : ریحانه تمومش کن رسول : من شماره اش و ندارم خب زنگ بزنید بهش ریحانه : الان چیشده دلت بهش سوخته؟ 😏رفته دیگه بزار راحت زندگی مونو کنیم رسول : ریحانه یه کلمه دیگه حرف بزنی من میدونم و توووو 😡دو دقیقه لال شووووو
و چهارم ریحانه : باورم نمیشد اون رسولی که تا امروز فقط به کتک میگرفتش حالا این وضعشه 😳 باورم نمیشد که این رسوله که جلوی چشام از دوری رها داره بال بال میزنه 😐 رسول : (رو کاناپه نشست) همش تقصیر منههههه💔 من دلشو شکوندم . اون که جایی رو تو این شهر بلد نیست __ * فردا صبح * محمد : رها هنوز خونه نیومده بود خیلی نگرانش بودم نکنه اتفاقی براش افتاده باشه از طرفی اصلا دلم نمیخواست با رادین صحبت کنم ازش بپرسم اونجاست یا نه تصمیم گرفتم با کارگر خونه شون صحبت کنم داشتم میرفتم بیرون که رسول : بابا 😓 همش تقصیر من بود اکر وقتی خداحافظی کرد دنبالش میرفتم این طوری نمیشد محمد : خداحاااافظیییی😳 چی داری میگی؟؟؟ رسول : اومده بود دنبالم انگار میدونست کجام😔بعد هم حرف زد گفت دوست نداره بخاطر اون خونواده مون بهم بریزه و اینجا فقط زجر میکشه از دست ما 😓 منظورش منو ریحانه بودیم گفت دوست داشت بیاد حضوری خداخافظی کنه ازتون ولی خدا این طوری خواست بعد هم رفت محمد : برای چی دنبالش نرفتیییییییییی😡 رسول : آخه برای اولین بار بعد اون همه بلائی که سرش آوردم بهم گفت داداش 😓 از خودم خجالت کشیدم که بی دلیل اون همه اذیتش کردم بعد اون با مهربونی بهم گفت داداشو بخاطر من که برگردم رفت انقدر شوک وارد شده بود کلا همه چی یادم رفت تا به خودم اومدم رفته بود کل بهشت زهرا رو دنبالش گشتم ولی نبود💔😢
رسول : بابا همه چی تقصیر من بود 😭😭😭😭😭😭😭منی که فقط به خودم فکر میکردم اصلا عین خیالم نبود اونم آدمه اون همه سرش داد زدم به قلب مریض اش لگد زدم 😭😭😭😭تحقیرش کردم اونوقت بهم گفت داداش💔 بابا من از خودم بدم میاد منی که بخاطر خودم اون و زجر دادم معلوم نیست تو دلش چی کشیده محمد : آروم باش 🙂💔 الان فقط دعا کن اتفاقی براش نیوفتاده باشه 💔 اونوقت باید جواب خدا رو پس بدی رسول : سرم پایین بود و فقط داشتم به قلب رها فکر میکردم با کارهام، منو بابام که حق داره پدرمه سیلی زد اون طوری ناراحت شدم اونوقت اون که من حق نداشتم دستم و روش بلند کنم اصلا به روی خودش نیاورد ولی خنجر زدم به قلبش محمد : همین که نگرانش هستی کافیه الانم خودت و اذیت نکن 💔 میرم دنبالش رسول : کجا؟ محمد : نخواستم چیزی بگم که دنبالم بیاد فقط سریع از خونه خارج شدم😞
*محمد* منتظر بودم کارگر شون بیاد تا برم جلو ولی تقریبا ساعت ۲ ظهر بود دیدم یه ماشین از خونه شون اومد بیرون ____ رادین : بله؟ ....: شما پدر خانم رها حسنی هستید ؟ رادین : امرتون؟ .....: لطفا هرچه سریعتر تشریف بیارید بیمارستان امام خمینی رادین : نفهمیدم چیشد تا به خودم اومدم گوشی و قطع کرده بود روشا : چیشده رادین کی بود؟ چرا انقدر پریشونی رادین : آماده شو باهم باید بریم یه جایی رادمهر : مامان که رفت بالا بابا بهم گفت رها بیمارستانِ ____ محمد : خودشون بودن ولی نمیدونستم کجا دارن میرن وقتی رها تو ماشین نبود دیگه مطمئن شدم اینجا نیست خیلی نگران بودم یعنی این دختر کجا رفته 😓 خدایا نتونستم باز هم ازش خوب مراقبت کنم 💔 شاید حکمتی تو کارت بوده که از پیشم رفت حالا هم که با خوشی زندگی میکرد آوردمش خونه و اون طوری عذاب کشید 💔
رادین : حال روشا اصلا خوب نبود یه سره نشسته بود پیش رها باهاش صحبت میکرد 💔رادمهر هم سعی داشت خودش و خوب جلوه بده ولی اصلا حالش خوب نبود نگرانش شدم رفتم ببینم کجاست هر چقدر هم بهش گفتم بره خونه گوش نداد یه خورده دقت کردم که دیدم رو صندلی توی حیاط نشسته و داره بی صدا اشک میریزه رادمهر : اصلا تو حال خودم نبودم تا اینکه دستی روی شونه ام حس کردم رادین : خوبی؟ رادمهر : اصلا نشده بود تو این سن بخوام گریه کنم اونم جلو بابا 😓 رادین. : نگران نباش حالش خوب میشه رادمهر. : دیگه نفهمیدم چی شد 🙂💔محکم بابا رو بغل کردم و زدم زیر گریه رادین : دستی کشیدم به پشتش 💔 : آروم باش رادمهر. : چطور ؟😭😭😭😭بابا دکتر گفت اگه تا آخر هفته بهوش نیاد باید دستگاه هارو ازش جدا کنن😭😭😭بابا بیمارستان و هم عوض کردیم باز هم معلوم نیست رها پیشمون باشه یا نه 💔 رادین : حالا این طوری خودتو اذیت نکن درست میشه رادمهر : همش تقصیر منه اگر اجازه نمیدادم بره اونجا این طوری نمیشد 😓 معلوم نیست اونجا بهش چی گفتم چه بلائی سرش آوردن که این طوری تو خیابون یه همچین بلائی سرش اومده اصلا شاید خودشون بیرونش کردن
رادین : انقدر زود قضاوت نکن میرم یه چیزی بگیرم مامانت از دیشب چیزی نخورده تو هم برو پیشش تنها نباشه رادمهر : چشم 🙂💔 ___ روشا : حال رها دیوونه ام کرده بود 💔🙂ناخود آگاه چشمام میبارید دست خودم نبود فقط حرف های دکتر تو گوشم اکو میشد : هوشیاری شون پایینه باید سریعتر دستگاه هارو جدا کنیم این طوری فقط داره اذیت میشه آخه چطور اجازه بدم پاره ی تنم و بکشن😭😭😭😭چطور خنده هاش و فراموش کنم چطور ناز کردن هاشو فراموش کنم چطور لوس بازیاشو فراموش کنم اصلا اگر رها نباشه برای کی لباس بخرم 😭😭😭😭💔یاد تمام خاطرات میوفتادم همیشه خودم براش لباس می خریدم خودش فقط ناز میکرد و با مهربونی تشکر میکرد آخه اگر رها نباشه برای کی حرص بخورم 😭😭😭😭 دستش و گرفته بود : رها خانم 🙂💔پاشو دوباره موهاتو شونه کنم دیگه ایندفعه من نمیگم بزرگ شدی تو هم بگی این طوری خوشگل تر میشم 😭😭😭مگه قول ندادی وقتی رفتی زود زود بهم سر بزنی الان کلا میخوای از پیشم بری ؟😭😭😭😭تو که بی معرفت نبودی تو که هر جا میرفتی قبلش اصرار میکردی منم بیام💔😭😭الانم منو با خودت ببر رادمهر : تحمل اشک های مامان و نداشتم 💔 نشستم کنارش : مامان جان شما برو خونه من هستم روشا: میخوام پیشش باشم😭😭💔 رادمهر : گریه نکن قربونت برم من هستم شما برو یه خورده استراحت کن روشا : رادمهر دست از سرم بردار میخوام پیش دخترم باشم😭😭😭😭هر چقدر تونستید ازم دورش کردید الان بزار لاقل کنارش باشم 😭😭💔 رادمهر : چشم چشم فقط شما گریه نکن 💔
خانم های نویسنده ی لطفا پارت بدید منتظرن 😊