رمان📚
#پارت_52
#حجاب_من
کمرشو گرفته بود و ناله میکرد _ آی مامان کمرم آی خدا دارم میمیرم وای
_اه چته محمد هرکس ندونه فکر میکنه حامله ای که اینجوری کمرتو گرفتی و داری ناله
میکنی
حواسش کلا نبود_ آره آره
برگشتم سمتش یکی زدم تو سرش
محمد_ آخ نامرد چته؟
_تو حامله ای؟
چشماش زد بیرون_ ها؟ داداش چی میگی ؟
_به من چه خودت گفتی
محمد_ من گفتم؟من غلط بکنم بگم. اصلا منم بگم تو خودت
چ فکری میکنی ؟
سرمو برگردوندم و به سقف خیره شدم
_به من چه. من گفتم مگه حامله ای اینجوری کمرتو گرفتی ناله میکنی تو هم گفتی اره
صدا ازش نمیاد برگشتم سمتش دیدم
یه نگاه به همدیگه کردیم یهو زدیم زیر خنده
#زینب
حاالا من چ بپوشم
_
مامان من فردا شب چ بپوشم؟
مامان_ لباس
_میدونم لباس. کدومو بپوشم
مامان_ همونایی که داری
_وای مامان میدونم
همونا که دارم کدومو آخه
مامان_ هرکدومو دوست داری
جیغ زدم _مامان
مامان_ یامان جیغ نزن برو هرکدومو میخوای انتخاب کن دیگه .
من که هر چی بگم تو برعکسشو انجام میدی دیگه چرا میپرسی با قیافه ی آویزون و سر پایین افتاده رفتم تو اتاقم
کمدمو که از بس توش لباس بود در حالت انفجار قرار داشت باز کردم
همه ی مانتوهامو نگاه کردم
رمان📚
#پارت_53
#حجاب_من
دوتا آبی نفتی _مشکی _ چهارخونه کرم سورمه ای _ سبز،مشکی_طوسی _ آبی آسمانی _ لی
آبی آسمانی و لی رو در آوردم نگاهشون کردم
حالا کدومو بپوشم؟
شلوار لی و شال آبی روشن و مقنعه حجاب سفیدمو آوردم
هنوز درگیر اون دوتا مانتو بودم
بالاخره بعد از کلی فکر کردن مانتوی لی رو انتخاب کردم
و هر سه تارو گذاشتم رو صندلی
یه نگاه به چادرام کردم و چادر لبنانیمو برداشتم
یه کیف گردنیه مدل لی هم برداشتم کتونیمم که لی
خب همه چی برای فرداشب آمادست
.
.
#طاها
دیروز از بس کار کردیم دیگه نفهمیدیم شب کیِ خوابمون برد
الانم که 9 صبحه مامان با
اُردنگی منو محمدو فرستاده خرید
محمد_ هعی ن ما چقدر بدبختیم. مامان هنوز
دخترو ندیده پسرای خوشتیپشو فراموش کرد ای خدا
همینجور داشت آه میکشید و عقب افتاده بود ازم که دستشو کشیدم سمت جلو نزدیک بود با مخ بخوره زمین داد زد_ چته؟
دخترای به دور و برم نگاه کردم دوتا نزدیکمون
داشتن درست قورتمون میدادن برگشت چندتا زن و مرد هم توی فروشگاه بودن چپ چپ نگاهمون کردن
_هیس ساکت حواست نبود دستتو کشیدم خو . حالا هم بیا
سریع خریدارو انجام بدیم بریم که مامان پوستمونو میکنه
یه آه سوزناک دیگه کشید و با قیافه ی آویزون دنبالم راه افتاد
.....
بالاخره زمان اومدنشون فرا رسید
الان ساعت 6:30 غروبه
غذاها رو اجاقن و هممون بلا استثنا در حال لباس پوشیدنیم
هروقتحسڪردۍ
واقعاهمہتنھاتگذاشتنوڪسۍنبود
فقطبههمینجملهفڪرڪن:
«مَاوَدَّعَكَرَبُّكَ»
ڪهپروردگارتتورارهانڪرده
●مولا امیرالمومنین(علیهالسلام):
چه بسا شخصی برای رسیدن به چیزی
#عجله میکند!
و وقتی به آن میرسد،
آرزو میکند که ای کاش؛
آن چیز را ندیده بود...!!
| نهجالبلاغه،خطبه۱۵۰
میگه که:
شیخ با من سخن از عالم عقبا میگفت
گفتم شیخا آنجا که روم "او" هم هست
💔🚶
کـــــــــــم بــاش از کم بودنت نتــــــــرس اونی که اگـه کم باشی ولــــــــت میکنه،
همونه که اگه زیـــاد باشی حیف و میلت میکنه .....
🙃👊
«📻🗞»
کفشاشونمیبرد داخلحرم..
دلیلشوپرسیدمگفت:
مھمونهیچموقعکفششو داخلخونهمیزباننمیبره..!(:
-شھیدمحسنحججۍ
#شهیدانه
از گمنامی نترس!
از اینکه اسم و رسمی نداری،
از کارهای کرده ات به نام دیگری،
از بی تفاوت بودن آدم ها،
از تنهایی ات در عین شلوغی ها،
غمگین مباش که گمنامی،
اولین گام برای رسیدن است!
#شهید_ابراهیم_هادی
#شهیدانه
#شهیدانه
شهید احمد مشلب می گفت اگه نگاهتو رو به نامحرم کنترل کنید نگاه خدا روزیتون میشه🤲🏻
♡•دُختࢪانِ چـٰادُࢪَی♡
. .
مدتی میشود آقا که دلم گمشده است ..
میشود گوشهیِ این صحن ، تو پیدا کنی اش :)💔 ؟