eitaa logo
♡•دُختࢪانِ چـٰادُࢪَی♡
1.9هزار دنبال‌کننده
21.4هزار عکس
9.5هزار ویدیو
130 فایل
˼ بِسۡـم‌ِرَب‌ِالْحُ‌ـسِی‍ـنۡ...˹🫀 هَمیـن‌چآدرےڪِہ‌برسَـرتُوسـت، دَر‌ڪَربلا،حتّـۍبا‌سَخـت‌گیرےهـٰاے یَزیـد‌،از‌سَـر‌زیـنَـبۜ‌نیوفـتـٰاد 🍃 ⩥ مدیر کانال: @Amamzmanaj ⩥ رزرو تبلیغات‌و‌تبادلات: @Amamzmanaj تولد کانال✨ : ۱۴۰۰/۱/۵
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
میگم حسینم دعوت نمی کنی بیایم؟ بخدا این دل دیگه طاقت دوری تو نداره:)! 💔
میدونید‌‌یکی‌از‌مثبت‌‌ترین‌قسمت‌‌زندگی‌ِما‌چیه؟! خدا‌مهـر‌ ِامام‌حسـین‌روتو‌دلمون‌انداخت❤️‍🩹 ؛
شبتون به زیبایی بین الحرمین❤️🥲...
بسم الله..
چشم من خیره به عکس حرمت بند شده با چه حالی بنویسم که دلم تنگ شده🥺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💥حاضری بخاطره خدا از چیزایی که دوست داری(چت با نامحرم،فلان عکس و فیلم) بگذری؟! اینه که مهمه..اینه که خدا دوست داره🙂❤️
اى پروردگار ما، از آن پس كه ما را هدايت كرده‌اى، دلهاى ما را به باطل متمايل مساز، و رحمت خود را بر ما ارزانى دار، كه تو بخشاينده‌اى. •آیه ۸ سوره آل عمران🌱 الله^^🤍
یک عدداز یک تا ده تو دلت انتخاب کن❤️🦋 بعد برو پایین ببین اباعبدالله بهت چی میگه 🥲❤️‍🩹 ● ● ● ● ● ● ● ● ● ● ● ● ● ● ● ● 1_نگران نباش!من مراقبتم🫂💙 2_من برای دیدنت ذوق دارم.❤ 3_به خدا امید داشته باش!❤️‍🩹🖇 4_و عباس(ع)را ضامن دلت قرار دادم🕊 5_نماز اول وقت فراموشت نشه.💗💯 6_به خدا امید داشته باش!💙💫 7_من برای دیدنت شوق دارم.😇❤ 8_جات توی بین الحرمین خالیه!🥲🤎 9_دیدار ما بین الحرمین!🍀☕️ 10_صبر کن.🙂💚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
چون تفته آهنی که ز آتش فتد به آب در گریه میخروشم و جوشم نمی رود.. - طالب‌ آملی
‌«رفیق خیل خیالیم و همنشین شکیب» - حافظ🌱
گفته می‌شود: دردِ بزرگ اشک ندارد، فقط به‌ این بسنده می‌کند که صاحبِ خودش را ساکت و بی‌صدا کند. "🍁 . .‌
🤍🤍 +خب دایی جون از درسات چه خبر؟ _هیچی دایی فعلا که همه چی اَمن و اَمانه صدای خنده دایی بلند میشود زندایی زهره زمزمه میکند: پس چرا نمیاد؟ از لحنش متوجه میشوم که منظورش احسان است! زندایی لبخند معنی داری به من میزند که متوجه میشوم برایم نقشه دارد. زندایی راهی آشپزخانه میشود بعد از چند دقیقه صدایم میزند به سمت آشپزخانه حرکت میکنم _جانم زندایی کاری داشتین؟ لیوان استوانه ای شکلی با گل های ریز صورتی به همراه یک قرص مسکن به دستم میدهد _اینا چیه؟ +میشه ببری برای احسان؟بچم این روزا خیلی فشار روشه فکر کنم سردرد داره! درست حدس زده بودم پس نقشه زندایی این بود. _باشه،فقط چرا خودتون نمی برید البته ببخشیدا +چون با دیدن تو بیشتر خوشحال میشه لبخند زورکی میزنم پله ها ی خانه را تک تک پشت سر میگذارم به اتاق احسان میرسم در کرمی رنگی روبه رویم قرار دارد چند تقه به در میزنم که با صدای مردانه ی احسان روبه رو میشوم +بفرمایید دستم را روی دستگیره در میگذارم و در را باز میکنم احسان با دیدنم از روی تخت بلند میشود _سلام پسردایی. +سلام ریحانه بانو خوبی؟ وقتی از فعل های مفرد استفاده میکند بیشتر حرصم میگیرد _خداروشکر،زندایی گفت سرتون درد میکنه براتون قرص آوردم. +ای بابا از دست این مادرمون! لبخندی چاشنی صحبتش میکند لیوان اب و قرص را روی میز قهوه ای رنگ کنار تخت می گذارم. _با اجازه من دیگه برم. در لحظه ی آخر چیز عجیبی توجهم را جلب میکند چیزی شبیه به تفنگ یا اسلحه! بی تفاوت به سمت در میروم اما قبل از رفتنم چادر رنگی ام به سمت عقب کشیده میشود که باعث میشود جیغ خفیفی بزنم نویسنده:سرکار‌خانم‌مرادی
🤍🤍 چادر رنگی ام به سمت عقب کشیده میشود که باعث میشود جیغ خفیفی بزنم پشتم به احسان است و او را نمی بینم +هیسس!!آروم با احساس چیزی روی سرم با ترس میپرسم _چی روی سرمه؟ +اسلحه رنگ از صورتم میپرد عرق سردی روی پیشانی ام نشسته _چ...چی؟ +مال من نشی میکشمت! صدای کوبیده شدن چیزی به گوش میرسد به زمین نگاه میکنم که چشمم به اسلحه سیاه رنگی می افتد قلبم تند تند میزند احساس میکنم پاهایم سست شده. واقعا راست میگفت اسلحه داشت! چادرم را از بین دستان مردانه اش بیرون میکشم چقدر جمله ی آخرش برایم آشنا بود (مال من نشی...میکشمت) احسان به چهره ی نگران من زل میزند از نگاه خیره ی او کمی معذب میشوم و سرم را پایین می اندازم _شما اسلحه دارید؟ قهقه ی بلندی میزند +واقعی نیست فندک ِ اگه میخوای امتحانش کن. _نه..نه لازم نیست +ترسیدی _من باید برم به سمت در اتاق هجوم میبرم و اتاق را ترک میکنم نفس راحتی میکشم و به در اتاق تکیه میدهم که با باز شدن در هین بلندی میکشم احسان روبه روی من میاستد +امروز خوبی؟ _نه...خوب نیستم از احسان دور میشوم و تن تن از پله ها پایین میروم نفسم را با شدت بیرون میدهم مادرم با دیدن چهره ی آشفته من می گوید: خوبی ریحانه _اره خو..بم صدای زنگ در بلند میشود روی مبل می نشینم که با چهره ی خوشحال حدیث و محسن روبه رو میشوم حدیث با خوشحالی خودش را در بغل زندایی می اندازد محسن هم با ذوق عجیبی به ما نگاه میکند از جایم بلند میشوم
🤍🤍 از جایم بلند میشوم _سلام هردو با شور و شوق جوابم را میدهند _چیزی شده؟ محسن: دارم پدر میشم با جیغ می گویم: واقعااا؟ مبارکه چشمتون روشن. احسان پشت سرم ظاهر میشود دستم را روی قلبم که کم کم داشت از جایش کنده میشد میگذارم نمی دانم این بشر چرا اینطور شده بود که مانند جن همه جا ظاهر میشد +ان شاالله قسمت خودمون اینبار اخم میکنم تا حساب کار دستش بیاید امروز رفتارهای احسان خیلی آزار دهنده شده بود با اخم من لبخند کش آمده روی لبش را جمع میکند از احسان فاصله میگیرم مادرم به سمت حدیث میرود و همدیگر را درآغوش میگیرند +مبارکه عزیزم حدیث چشمکی برای من میزند +خیلی ممنونم مرضیه خانم ان شاالله قسمت دختر خودتون با چشمان گرد شده به حدیث نگاه میکنم ریز میخندد حدیث و محسن به جمع ما می پیوندند و روی مبل مینشینند احسان هم کنار محسن جای میگیرد احسان:چشمت روشن خان داداش ! دستتون دردنکنه بالاخره نمردیم و عمو شدیم. صدای خنده ی جمع بلند میشود محسن:امیدوارم بابا شدنت رو ببینم پوفی میکشم و سرم را پایین می اندازم انگار این خانواده قصد دارن مرا با حرف هایشان ترور کنن. محسن:زنداداش وقتی سکوت جمع را میبینم سرم را بلند میکنم. _من؟ +بله مگه چندتا زنداداش غیر شما دارم. رنگ از صورتم میپرد و مانند آفتاب پرست از رنگ سفید به سرخ تبدیل میشود! حدیث روبه محسن می گوید: عه اذیتش نکن محسن اما محسن تا امروز مرا به عقد داداشش در نمی آورد ول کن نبود با حرفی که محسن زد احساس کردم سرگیجه دارم محسن روبه دایی میکند و می گوید: آقاجون به نظرم بین این دو نفر یه صیغه محرمیت 1ماهه خونده بشه تا وقتی که عقد میکنن راحت تر باشن نویسنده:سرکارخانم‌مرادی
🤍🤍 محسن روبه دایی میکند و می گوید: آقاجون به نظرم بین این دو نفر یه صیغه محرمیت 1ماهه خونده بشه تا وقتی که عقد میکنن راحت تر باشن! انگار جمع به توافق رسیده بود چون همه سکوت کرده بودند و دایی هم سرش را تکان میداد باید خودم دست به کار میشدم واگرنه تاریخ عقد و عروسی راهم مشخص میکردند با مِن و مِن رو به جمع می گویم _ببخشید اما من فعلا درس دارم یکم فشار این درس ها کمتر بشه اون وقت تصمیم..بگیرید احسان کلافه نگاهم میکند نگاهم را از او میدزدم +آره راست میگن ریحانه خانم بعدا تصمیم بگیرید مهم نیست.. به سمت اتاقش میرود زندایی صدایش میزند +کجا؟ نگاهش را به من و بعد به مادرش میدوزد +میرم بیرون شب هم نمیام. +چرا پسرم؟ +کار دارم! سکوت بدی حکم فرما شده بود. خودم را با موبایلم مشغول میکنم که با دیدن شارژ باتری اش که هر لحظه کمتر میشود اعصابم خورد میشود به سمت زندایی برمیگردم _زندایی شارژر دارید؟ زندایی که از دستم دلگیر بود سرد پاسخ میدهد +آره تو اتاق محسنه. ممنونی میگویم و راهی اتاق محسن میشوم به اتاق محسن میرسم اما صدای احسان مرا به سمت در اتاقش میکشد جلوی در اتاق احسان میاستم صدای بلند و عصبی اش باعث میشود گوش هایم را تیز کنم. +آره دیوونم من دیوونم مگه زوری میشه،نمیشه! من دیگه نمی تونم آره کم آوردم جا زدم توهیچ غلطی نمی تونی کنی عوضی..! صدای فریادش باعث میشود ترس تمام وجودم را فرا بگیرد احسان واقعا که بود¿ همان پسر مذهبی ساده زیستی که قبلا دیده بودم یا شخصیت دیگری داشت که من بی خبر بودم.. *مهدی* جواد روی صندلی روبه رویم می نشیند +چی داری میگی من نمی فهمم چطور شهاب توی یه خانواده مذهبیه؟ نویسنده:سرکارخانم‌مرادی
🤍🤍 *مهدی* جواد روی صندلی روبه رویم می نشیند +چی داری میگی من نمی فهمم چطور شهاب توی یه خانواده مذهبیه؟ _مگه نگفتی اسم واقعیش احسانه شهاب نیس +خب اره چه ربطی داره _شخصیتشم مثل اسمشه در واقع در کالبد یه پسر مذهبی و بی آزار. پوزخندی میزند و در فکر فرو میرود +اما مگه از ایران نرفته بود¿ _نه نرفته اون هنوزم ایرانه بغل گوشمون بوده و ما خبر نداشتیم +حالا میخوای چکار کنی؟ سرم را بین دو دستانم قرار میدهم _نمی دونم،اگه بلایی سر ریحانه بیاد چی اگه با احسان ازدواج کنه.. +تو چته تا حالا چندبار از این اتفاق ها افتاده؟ مگه بار اولته؟ _این یکی فرق داره با تردید می پرسد +نکنه دلتو برده... وقتی سکوتم را میبیند بی اختیار لب میزند +تو عاشق...ریحانه..شد.ی د.خ.تر عمه ی ش.هاب. با اخم نگاهش میکنم _ریحانه نه و ریحانه خانم بعدشم ریحانه رو با شهاب تو یه تیم نکن اون فرق داره نمی توانم انکار کنم ریحانه را دوست دارم او را زیاد ندیده بودم اما همان بار اول که دیدمش دلم را لرزاند. نمی گذارم اتفاقی برای او بیافتد از او محافظت میکنم. _بهش میگم +به کی؟ _به ریحانه میگم همه چی رو! +دیوونه شدی میدونی چی میشه!؟ _مهم نیست اگه بفهمه شهاب کیه هیچ وقت تن به ازدواج با اون رو نمیده جواد به چهره ی آشفته ام زل میزند. +میخوای اون رو از یه گروهک تروریستی باخبر کنی؟ _آره +اگه بگه تو از کجا فهمیدی و اینا رو از کجا میدونی چی میخوای بگی _حیقیت رو جواد متعجب می گوید +من که هرچی بگم تو گوشت نمیره اگه تونستی سماواتی و راضی کنی من حرفی ندارم _بهش میگم به موقعش به سمت در خروجی میروم +مراقب خودت باش یه وقت کار دست خودت ندی.. _مراقبم نویسنده:سرکار‌خانم‌مرادی
۵ پارت از رمان بهار عاشقی تقدیم نگاهتون رفقا 📃📖