🤍بھـٰاࢪ عـٰاشقۍ🤍
#پارتنودیکم
مهدی با عصبانیت دستی به صورتش میکشد
+معشوقه ی قدیمی چیه بابا نرگس یه چیزی گفت.
_نخیر اگر شوخی بود اونطوری رفتار نمی کردید
+برو تو ماشین من جواب آزمایش رو گرفتم باهم صحبت میکنیم
با اصرار مهدی داخل ماشین مینشینم بدون بلند کردن سر به نرگس میگویم
_قضیه این سوگند چی بود؟
+ه..هیچی
_معلوم میشه
صورت نرگس کمی سرخ میشود پشت سرهم سرفه میکند
محکم با دستم به کمرش میکوبم که حالش بهتر میشود
+ریحانه ببخش
_برای چی؟
مردمک چشمانش دو دو میزند
+من میخواستم فقط شوخی کنم نمی دونستم ناراحت میشی
روسری ام را جلو میکشم
_یعنی الکی گفتی؟
+نه خب اما..
قبل از اتمام صحبت نرگس در ماشین باز میشود و مهدی روی صندلی در کنار من مینشیند
جعبه شیرینی در دستانش گرفته و لبخند کش داری روی لبانش جا خوش کرده
نرگس با ذوق دو دستانش را به هم میکوبد
+مباارکهه
نمی دانم چه خبر است اما چه دلیلی داشت نرگس حال امروز مرا خراب کند؟
مهدی جعبه شیرینی را جلوی من میگیرد نمی خواستم حال خوبش را خراب کنم
پس با لبخند خشکی یک شیرینی برمی دارم
نرگس با خوشحالی چند شیرینی برمی دارد و داخل دهانش میگذارد
مهدی:نرگس جان خواهرم فکر کنم شما یه کاری داشتی
نرگس ابروانش را بالا میدهد
+نه کدوم کار
مهدی لبخند معناداری میزند که نرگس فوری خودش را جمع و جور میکند
+اها آره قرار بود برم از اون نخود سیاه ها بخرم تموم شده
ریز میخندم که نرگس روی شانه ام میزند
+نوبت ماهم میرسه
از ماشین پیاده میشود
🤍بھـٰاࢪ عـٰاشقۍ🤍
#پارتنوددوم
ریز میخندم که نرگس روی شانه ام میزند
+نوبت ماهم میرسه
از ماشین پیاده میشود
مهدی سرش را برمی گرداند و دستش را زیر چانه اش قرار میدهد
فرصت را از دست نمیدهم و با سرعت موبایلم را از داخل کیفم بیرون میکشم
موبایلم را روبه روی مهدی قرار میدهم دوربین را آماده میکنم و در همان لحظه از او عکس می گیرم!
مهدی با تعجب به سمت من برمیگردد
+چکار میکنی؟
موبایل را داخل کیف ام میگذارم و لبخند میزنم
_تو کار من دخالت نکنید لطفا
لبخند میزند و سر تکان میدهد
+ریحانه میخواستم در مورد اون چیزی که نرگس گفت باهات صحبت کنم
من فقط با اصرار خانواده رفتم خواستگاری اون دختر بعد ام که..
میان حرفش میپرم،با خجالت می گویم
_من واقعا شرمنده ام
مهدی در چشمانم زل میزند انگار دنبال چیزی است
+توچرا؟
_نباید اونطور رفتار میکردم من تند رفتم
سرش را روی فرمان میگذارد
با نگرانی صدایش میزنم
_آقا مهدی،آقامهدی...
پاسخی از او دریافت نمیکنم صدایم را بالاتر میبرم
_مهدی.
سرش را از روی فرمان بلند میکند
+جانم
دستم را روی صورتم میگذارم و نفس عمیقی میکشم
_وایی ترسیدم
صدای تلفن مهدی بلند میشود
+سلام
بلافاصله صدای خنده های مردانه اش فضا را پر میکند
از خنده های بلند و دلنشینش بی اختیار لبخند میزنم اما قبل از اینکه خودش متوجه بشود لبخندم را میخورم
+اره بیا
تماس را قطع میکند،کنجکاو نگاهش میکنم
+نرگس بود میگفت نخود سیاها زیادبشه کنترلش از دستم خارج میشه
از حرفی که نرگس زده بود خنده ام میگیرد پس خنده های بلند مهدی به این دلیل بود
طولی نمیکشد که صدای نفس نفس زدن نرگس در گوشم میپیچد
از داخل آیینه ی ماشین نگاه اش میکنم
چند نفس عمیق سر میدهد و چادرش را جلوتر میکشد
مهدی با تردید روبه من میگوید
+مراسم عقد کی برگزار بشه؟
_بهتره تصمیم گیریش با خانواده هامون باشه!
#رمان
#بهارعاشقی
🤍بھـٰاࢪ عـٰاشقۍ🤍
#پارتنودسوم
مهدی با تردید روبه من میگوید
+مراسم عقد کی برگزار بشه؟
_بهتره تصمیم گیریش با خانواده هامون باشه!
نرگس هم تایید میکند
💞💞
چند بار خودم را در آیینه ی اتاق برانداز میکنم همه چیز بی عیب و نقص بود
مادرم با لبخند به سمتم می آید و دستش را دور شانه هایم حلقه میکند
+چرا انقدر مضطربی؟
سرم را روی شانه ی مادرم میگذارم و چشمانم را میبندم
چه بگویم از دل پر از غمَم چه باید میگفتم؟
بگویم احسان یک خلافکار است که هرلحظه ممکن است بلایی سر من بیاورد؟
بگویم عمو سعیدم نقشه قتلم را کشیده و منتظر مرگ من است؟
کاش حداقل کسی بود تا حال مرا درک کند
آرامش چهره ام نشان از حال خرابم نمیداد و همه چیز به ظاهر امن و امان است!!
شاید این آرامش قبل از شروع طوفان بود..
دلم یک زندگی عادی و پر از آرامش میخواست یک زندگی به دور از دروغ های شیرین و حقیقت های تلخ!
_مامان شما دلت واسه بابا تنگ نشده؟
لبخند روی لبش محو میشود و چهره ی درهمش نشان از ناراحتی اش میدهد
+اگه بگم نه دروغ گفتم توی خیلی از موقعیت ها جای خالیش رو حس کردم
خیلی جاها دلم به خاطر نبودنش شکست
اما هیچ وقت فراموش نکردم که شهادت آرزوی پدرت بود و من حق گرفتن این آرزو رو از اون نداشتم
_اما اگه رضایت نمیدادی شاید الان بابا زنده بود.
+من اگه رضایتم نمیدادم باز هم سپهر میرفت پدرت موندنی نبود..!
اشک هایم را پاک میکنم
_مامان میدونستی که تو بهترین مامان دنیایی؟
خودم را در آغوش مادرم میاندازم وتا میتوانم بوسه بر گونه هایش میزنم
مرا از خودش جدا میکند و با اخم میگوید
+چکار میکنی دختر
میدانستم از بوسه زدن بر گونه هایش چندان خوشش نمی آید برای همین مدام
اذیتش میکردم
با صدای زنگ آیفون از جامیپرم..
#رمان
#بهارعاشقی
🤍بھـٰاࢪ عـٰاشقۍ🤍
#پارتنودچهارم
با صدای زنگ آیفون از جامیپرم فراموش کرده بودم که امروز با مهدی قرار دارم
دستانم از استرس کمی یخ کرده صدای زنگ باعث میشود هین بلندی بکشم.
مادرم باخنده میگوید:
+چرا انقدر ترسیدی نکنه دست بزن داره؟
خجول می گویم
_نه مامان اون بیچاره انقدر مهربونه که...
با نگاه موشکافانه ی مادرم ادامه صحبتم را میخورم
+پاشو برو که پسرم منتظره
با چشمای از حدقه درآمده می گویم:
_پسرت؟؟؟ماماااان پسرت؟؟
صدای مهدی به وضوح شنیده میشود
+بله پسرش
مادرم با لبخند به مهدی میگوید
+سلام پسرم خوش اومدی!
مهدی:خیلی ممنون مامان جان
بلند میگویم
_مامان جان!!!!!!
صدای خنده ی مهدی و مادرم قاطی میشود
گونه هایم سرخ میشود
+خب بریم خانم جان؟
_بله
برای درآوردن حرص من می گوید
+خداحافظ مامان.
مامانش را جوری کش میدهد که کفری میشوم
عیش کوتاهی میگویم و با مهدی از خانه خارج میشوم
با حرکت ماشین دلشوره میگیرم زیرلب ذکر میگویم تا آرام شوم
مهدی به موهای لخت و پرپشتش دستی میکشد و درآیینه ماشین خودش را برانداز میکند
+خب خانمم چه خبر؟
از میم مالکیت که استفاده میکند با حیرت به او خیره میشوم انتظار این رفتارهای گرم و صمیمانه را از او نداشتم
_فکر میکردم خیلی بداخلاق باشی از اون مرد گَند دماغا هستن ازاونا
با فریاد میگوید
+مننن؟؟؟اون وقت چرا؟
_خب اون اخمی که همیشه شما داشتین باعث شد اینطور فکر کنم
+اون موقع نامحرم بودی اما حالا که قراره محرمم بشی چشم جبران میکنم بانوی من
ریز میخندم که چشمکی حواله ام میکند
ازخجالت سرخ و سفید میشوم در این لحظات دلم میخواهد تا آب بشوم
تیله های سیاه رنگ چشمانم را به چشمان قهوه ای رنگ مهدی میدوزم
دلم میخواست فقط نگاهش بکنم ته دلم میلرزد و فوری نگاهم را از او میدزدم
همه چیز واقعی بود و من خواب نبودم.
مهدی قرار بود برای من بشود آن هم برای همیشه در دلم ذوق میکنم و خدارا بابت داشتن او شکر میکنم
با اخم غلیظی نگاهم را به آیفون میدوزم..
#رمان
#بهارعاشقی
نویسنده: سرکارخانممرادی
🤍بھـٰاࢪ عـٰاشقۍ🤍
#پارتنودپنجم
با اخم غلیظی نگاهم را به آیفون میدوزم
_چرا نزاشتی من جوابشو بدم؟
+خودم جوابشو دادم.
_خیلی محترمانه جواب دادی
روی زمین زانو میزنم مهدی هم درکنار من زانو میزند و با نگاهش چهره ام را میکاود.
با بغض میگویم
_همه چیزم رو گرفت اون لعنتی..
هق هق هایم هر لحظه بلندتر میشود مهدی باتردید دستش را نزدیک صورتم میاورد
اینبار صورتم را عقب نمیکشم و میگذارم تا دستان مردانه اش صورتم را نوازش کنند
اشک چشم هایم را پاک میکند
+من کنارتم ریحانه،من کنارتم!
زمزمه میکنم
_اون ازم گرفتش..
مهدی به سمت آشپزخانه میرود و با لیوان آبی به سمتم می آید با زور جرعه ای از آب را مینوشم و نفس میکشم
ریه هایم به هوای تازه ای نیاز داشت هوایی که بتوان با آن نفس کشید!
*مهدی*
به سمت یکی از بوتیک های لباس حرکت میکنیم ریحانهدختر آرامی بود هنوز هم با من احساس راحتی نمیکرد و همین برای من قابل تحسین بود..
نگاه ریحانه روی یکی از پیراهن های پشت شیشه قفل میشود پیراهن سفید رنگی با گل های ریز کرمی که خودنمایی میکرد
طرح حالت دار و زیبایی که داشت توجه ریحانه را به خودش جلب میکرد
_قشنگه!
سرش را به سمت من برمیگرداند
با دستم به همان پیراهن روبه روی اش اشاره میکنم
تعجب میکند و لبخند محوی میزند
وارد بوتیک میشویم ریحانه پیراهن را در دستانش میگیرد و برای امتحان پیراهنش به داخل اتاق پرو میرود
روبه روی اتاق میاستم ریحانه آهسته در را باز میکند
تسخیر زیبایی اش میشوم به قدری زیبا شده بود که چیزی برای گفتن نداشتم
فروشنده که خانم 30یا35 ساله ای به نظر میرسید با حیرت به ریحانه چشم دوخته
+چقدر خوشگل شدی
ریحانه لبخندی به چهره ی فروشنده میپاشد و چیزی نمی گوید
بعد از خرید یک پیراهن و روسری برای ریحانه به سمت یکی از مغازه های طلافروشی حرکت میکنیم
قبل از ورودمان دست به سینه میاستم...
#رمان
#بهارعاشقی
نویسنده: سرکارخانممرادی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زمستون همراهش اومد و نبودی . .💔
#حسینستوده
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دِل و روح ِما سرو جان ِما:))♥️
#حسینطاهری
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هر کی اومده دیوونه شده ..❤️🩹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
غم شیرینم یا اباعبدالله 🫀
#امیرحسینحضرتی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مندوستداشتمیهکنجحرمتباشم؛)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به عالمیان مژده دهید
حضرت مادر آمد...🤍
فــاطمه آمد که مــا را شیــعه سازد نزد دوست
علم و ایمان بخشدش هرکس که خاطرخواه اوست..)
فــاطمه آمــد که ســازد پایه هــای عشــق و اشک
هرچه از دوست رسد، بر دوستدار آری! نکوست:)
|یا مَنْ لَا تُفْنِی خَزَائِنَهُ الْمَسَائِل|
ای که درخواستها
گنجهایت را از بین نمی برد.
#صحیفسجادیه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جانهایِ پژمرده ما را؛
در آغوش بگیر یا حسین :)!
روحم مشهد ، قلبم نجف ، یادم
کربلاست ؛ به حق بگو ببینم ،
چنین متلاشی شدن رواست ؟💔 .
یِڪسۅالاَزطَعمِبُغضواَشڪوآه
ڪۍِبِہپـٰایـٰانمۍرِسَدایناِنتِظـٰار!؟
#اللهمعجللولیكالفرج
#منتظرانہ
#امام_زمان
@montazerm4hdi▾‹⃟🤍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بهشتم زیر پات ؛ روزت مبارک . .🫀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تولدِ مادر امام حسن اومد 🥲 :))))
#محمدحسینحدادیان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ذوالفقار علی
عمری پای کار علی
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#میلاد_حضرت_زهرا #روز_مادر #مادر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
“انا اعطیناک الکوثر …”
کوتاهترین سوره قرآن…
همان،
کوتاهترین
راهِ رسیدن به خداست…♥️
میلاد حضرت فاطمه سلام الله علیها 🤍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کافیست باورش کنید ،
کافیست او را بخواهید . .
عاشق میشوید ، عاشق خدا.
گفت: باز هم شهید آوردن؟
یک مشت استخوان!
شب خواب دید در یک باتلاق است!
دستی او را گرفت...
پرسید: کی هستی؟
گفت: من همان یک مشت استخوانم(:💔