eitaa logo
🍃•دُختࢪانِ چـٰادُࢪَی•🍃
2هزار دنبال‌کننده
23.7هزار عکس
12.3هزار ویدیو
155 فایل
˼ بِسۡـم‌ِرَب‌ِالْحُ‌ـسِی‍ـنۡ...˹🫀 هَمیـن‌چآدرےڪِہ‌برسَـرتُوسـت، دَر‌ڪَربلا،حتّـۍبا‌سَخـت‌گیرےهـٰاے یَزیـد‌،از‌سَـر‌زیـنَـبۜ‌نیوفـتـٰاد 🍃 ⩥ مدیر کانال💫: @Amamzmanaj ادمین تبادلامون💬: @Sadatnory تولد کانال✨ : ۱۴۰۱/۱/۵
مشاهده در ایتا
دانلود
🤍🤍 به سمت در خروجی میروم +مراقب خودت باش یه وقت کار دست خودت ندی.. _مراقبم از خانه ی او خارج میشوم باید شماره ی ریحانه را گیر می آوردم هرطور که بود به سمت ماشینم قدم بر میدارم سوار ماشین میشوم و موبایلم را از داخل جیب شلوارم بیرون میکشم و با شماره ی نرگس تماس میگیرم _الو سلام نرگس خوبی؟ +سلام داداش ممنون خوبم _آبجی جان میتونی یه کاری بکنی واسم. +چه کاری؟ با تردید می گویم: _شماره اون دوستتو بهم میدی +کدوم دوستم؟ می دانستم که فهمیده منظور من چه کسی است اما قصد اذیت کردنم را دارد _ریحانه خانم. +وا داداش شماره دختر مردمو واس چی میخوای؟ _سوال نکن نرگس فقط بدون خیلی کمک بزرگی بهم میکنی. +باشه الان شمارشو واست پیامک میکنم _خیلی گلی صدای خنده اش بلند میشود +با همین حرفات گولم زدی دیگه. تماس را قطع میکنم! بعد از چند دقیقه صدای پیامک موبایلم بلند میشود نرگس شماره را فرستاده بود و زیر آن یک ایموجی که در حال چشمک زدن بود گذاشته سریع با شماره ریحانه تماس میگیرم بعد از چند بوق صدای ظریف و زنانه ای در گوشم می پیچد. +الو _سلام +سلام شما؟ _من مهدی... قبل از اتمام حرفم صدای کلفت و مردانه ای تنم را می لرزاند صدای خودش بود شهاب! +بله کاری داشتی؟ برای اینکه مرا نشناسد می گویم: نه فکر کنم اشتباه گرفتم شرمنده. +دفعه دیگه مزاحم بشی لحنم عوض میشه فهمیدی و بعد تماس را قطع میکند محکم روی فرمان ماشین میکوبم لعنتی. بعد از چند دقیقه برای ریحانه پیامی مینویسم که امیدوار بودم موبایلش دست خودش باشد نویسنده: سرکارخانم‌مرادی
🤍"جانم میرود"🤍 ـــ بس کن دیگه حالت بهم نمی خوره همچین حرفایی بزنی زهرا برای آروم ڪردن اوضاع چشم غره ای به نازی رفت دست مهیا رو گرفت ـــ نازی تو برو کلاس ما بریم یه چسب بزنیم رو زخم مهیا میایم و به سمت سرویس بهداشتی رفتن ــــ آخ آخ زهرا زخمو فشار نده ـــ باشه دیوونه بیا تموم شد نگاهی به خودش در آینه انداخت به قیافه ی خودش دهن کجی زد به طرف ڪلاس رفت تقه ای به در زد ـــ اجازه هست استاد استاد صولتی با لبخند اجازه داد مهیا تا می خواست سر جاش بشیند با دیدن مهران صولتی اخمی ڪرد و سرجایش نشست همزمان نازی در گوشش شروع به صحبت کرد ــ وای این پسره مهران برادر استاد صولتیه ـــ مهران ڪیه ـــ چقدر خنگے تو همین که بهت زد مهیا با این حرف یاد زخمش افتاد دستی به اخمش کشید ـــ دستش بشکنه چیکارکرد پیشونیمو با شروع درس ساڪت شدند ــــ خسته نباشید همه از جایشان بلند شدند مهیا وسایلش و تند تند جمع ڪرد و همراه نازی و زهرا به سمت بیرون رفتند ــــ دخترا آرایشم خوبه ؟؟ نویسنده :سرکار‌خانم‌فاطمه‌امیری