اگربسیجےواقعےهستے
اللّٰهمارزقناشهادترا
بہقلبتبچسبان
نہبہپشتِموبایلتمشتے . . . !🚶🏾♂✋🏼
#تلنگࢪانہ
یہبزرگیمیگفت:
"شڪنڪنوقتیبہیہشہـید
فڪرڪردی،چندلحظہقبلش،،
همونشهیدداشتہبہتوفکرمیکرده!"🌿
#شهیدانه
رمان📚
#پارت_۸
#حجاب_من
طبق معمول که تو ماشین نشستم شیشرو دادم پایین و دستمو گذاشتم رو در ماشین تا باد بهش بخوره و سرمو کنی به جلو متمایل کردم خیلی استرس داشتم شاید کمی آروم بشم اینجوری
بالاخره بعد از ده دقیقه که برام یه قرن گذشت رسیدیم به مدرسه. از قبل بهمون گفته بودن کنکورمون یا تو دانشگاست ویا به احتمال زیاد تو یکی از مدارس، که خب افتاد تو مدرسه
مامان_پیاده شو دیگه زینب
پیاده شدم با مامان رفتیم تو
_اا مامان دوستام اونجان بریم اونجا
مامان_بریم
_سلام مریم سلام خاله
مریم _سلام زینب خوبی
باهم دست دادیمو روبوسی کردیم
خاله سمیه_سلام دخترم خوبی؟
_ممنونم خاله خوبم شما خوبین؟
خاله سمیه_ خیلی ممنونم خوبم عزیزم
یه چند دقیقه ای با هم حرف زدیم که دقیقا راس ساعت ۸ امتحان شروع شد...
اه چهار ساعت تمام اونجا نشستم مغزم هنگکرد دیگه. از بس فکر کردم سرم گیج میره.مریم رفته بود رفتم یکم به صورتم آب زدم و با مامانم رفتم خونه
دقیقا سه ماهه دیگه جواب کنکور میاد خدا خودش رحم کنه
•
•
اوف کنکور رو که دادم راحت شدم فقط نگرانم قبول نشم.! وای خدانکنه، من قبول نشم دیونه میشم! دو روز از کنکور دادنم گذشته دیروز استراحت کردم و امروز با دوتا دوستام اومدیم بیمارستان برای گذروندن دوره ی ۱۵ روزه ای
تخصصی امداد بعدش هم که امدادگر کامل میشیم
سر پرستار!خانم تقوی_ خب بچه ها برین لباساتونو بپوشین بیاین اینجا
منو سارا وفاطمه_ چشم
راه افتادیم سمت اتاقی که بهمون گفت
رمان📚
#پارت_۹
#حجاب_من
خیلی جوون بود و به خودش رسیده بود موهاشو به حالت قشنگی به سمت بالا حالت داده بود و لباس سفید پزشکی تنش بود یه نگاه به ما کرد و از نحوه ی ایستادن و نگاه طلبکارانمون خندش گرفت و با خنده به همون پرستار سحر گفت
پسره_خانم پرستار این دخترا پرستارای جدیدن؟
سحر_نه دکتر اینا برای دوره ی امداد اومدن
پسره درحالی که ابروهاش از تعجب بالا پریده بودن دوباره به حرف اومد_ واقعاً؟
من فکر کردم با این ژستی که گرفتن دکتری پرستاری چیزین پس نیمه امداد گرن
خودش هم به حرف خودش خندید بی مزه ما سه تا طلبکارانه نگاهش میکردیم
_مگه اشکالی داره که قرار امدادگر بشیم؟ بعدشم ما عادت نداریم برای بقیه کلاس بزاریم الانم فقط داشتیم ادا در میاوردیم
پسره_اوه خانم کوچولو درسو مشقاتو نوشتی اومدی اینجا؟ آخییی نمیترسی آمپولو دستت بگیری؟ یه وقت اوف میشیا
با عصبانیت گفتم_ نخیر نمیترسیم بعدشم من کوچولو نیستم مدرسمم تموم کردم مشق نمینویسم
پسره_آفرین آفرین خانم بزرگ مرحبا پس حتما مدرستو تموم کردی دیگه مغزت نمیکشید اومدی امدادگر بشی نه؟
_اصلا اینطور نیست من تنبل نیستم کنکور دادم منتظر جوابم... خداحافظ
دیگه مهلت حرف زدن بهش ندادم به سارا و فاطمه گفتم. بریم پرستاره هم دنبالمون راه افتاد
امروز از دست این پسره خیلی عصبانی شدم کارد بزنی در نمیاد پسره ی سه نقطه
من همینجور تو راه که برمیگشتیم بهش بدو بیراه میگفتم این دوتا هم انگار نه انگار با هم داشتن حرف میزدن آخه اینا هم دوستن ما داریم؟
بزار حالا داستان این اعصاب خوردیمو بهتون بگم امروز خانم پرستار سحر مارو برد پیش پرستارایی که خانم تقوی گفته بود هر سه تاشون تازه درسشونو تموم کرده بودن داشتیم به توضیحاتشون گوش میدادیم که یهو دوباره سر و کله
جُمعِههادِلگیرنیست . .
دِلِماگیرکَسیاَستکِهنیست. .!
#السلامعلیڪیابقیةاللھ
درجوارتو '
چقدراحساسعزتمیکنم . . :)))
چهاردهمعصومرایکجا؛
زیارتمیکنم. . . !
#خواہࢪِ_سلطان
رمان📚
#پارت_۱۱
#حجاب_من
به توضیحاتشون گوش میدادیم که یهو دوباره سر وکله ی اون پسره پیدا شد اومد تو اون سه تا پسره به احترامش بلند شدنو با احترام باهاش حرف زدن ما سه تا هم که همینجور نشستیم انگار نه انگار که کسی اومده
اومد دقیقا رو صندلیه رو به روی من نشست گفت میدونم شما خیلی کار دارین من آموزش یکی از این اینارو به عهده میگیرم اونام که بعد از یکم تعارف از خدا خواسته قبول کردن بیخیال سرمو انداخته بودم پایین و داشتم پاهامو تکون میدادم که یهو گفت من به این آموزش میدم
بعد از چند ثانیه که صدای از کسی نیومد سرمو بلند کردم دیدم همه دارن به من نگاه میکنن یه لحظه هنگ کردم اما سریع فهمیدم موضوع از چه قراره و مخالفت کردم که راه به جایی نبرد و اجبارا
دنبالش رفتم تا بهم یاد بده
آخ خدا بهش که فکر میکنما میخوام اتیش بگیرم
...
یه راست منو برد اتاق تزریقات چندتا آمپول و پنبه الکل از پرستارا گرفت بعد بدون هیچ حرفی راه افتاد سمت بیرون
ادب که نداره عین چی سرشو میندازه پایین میره
دنبالش رفتم. رفت توی یه اتاق درو باز گذاشت منم رفتم تو همونجا دم در ایستاده بودم که برگشت سمتم و گفت
پسر بی ادبه_ پس چرا وایسادی درو ببند بیا اینجا درو بستمو رفتم نزدیکتر
پسر بی ادبه_ بشین رو تخت
با تعجب نگاهش کردم
پسر بی ادبه_ چرا تعجب کردی میگم بشین رو تخت دیگه یه چند ثانیه دیگه نگاهش کردم و بعد رفتم نشستم رو تخت ببینم میخواد چیکار کنه
رمان📚
#پارت_۱۲
#حجاب_من
پسر بی ادبه یه نگاه بهم کرد و گفت_ آستینتو بزن بالا اخمام رفت تو هم
_چرا او نوقت؟
پسر بی ادبه_برای اینکه میخوام رو دستت بهت نشون بدم
با اخم بیشتر_ متاسفم من نمیزارم میتونید رو عروسک امتحان کنید
و از تخت پریدم پایین که یهو حس کردم قلبم یه جوری شد یه درد پیچید توش میدونستم الانه که دردم بیشتر بشه
اون پسره همونجور داشت حرف میزد انگار داشت سرزنشم میکرد ولی من یه کلمه هم نمیفهمیدم هر لحظه دردم داشت زیادتر میشد اخمام از درد زیاد بیشتر تو هم رفتنو با دستم محکم به قلبم چنگ زدم
نمیدونم چقدر گذشت یک دقیقه یا بیشتر فقط میدونم برای من یک قرن گذشت که صداشو نزدیکم شنیدم
نگران شده بود انگار چون هی میگفت چی شده چت شد تو که الان خوب بودی
اما من نمیتونستم عکس العملی نشون بدم
فقط یه دفعه حس کردم دیگه پاهام توانی برای موندن ندارن و افتادم روی زمین
آروم چشمامو باز کردم یکم به اطرافم نگاه کردم اا منکه تو اتاق همون دکتر بی ادبم ایش یه چشم غره هم تو دلم رفتم
چون حتی نای تکون دادن پلکامم نداشتم اه چقدر تشنمه
ناله کردم_ آب
یه هو دیدم اومد بالای سرم
رمان📚
#پارت_۱۳
#حجاب_من
اه عین جن میمونه پسره
بهش نگاه کردم یه لحظه حس کردم صورتش غمگینه اه ولش بابا اصلا به منچه
یه لیوان آب برام آورد خواستم بلند شم اما نمیتونستم بی رمق دوباره افتادم رو تخت و غمگین چشم دوختم به زمین بغض کردم از ضعفم
حس کردم زیر سرم یه چیزی تکون خورد. نگاه کردم ....
دستشو از روی تخت برده بود زیر بالشم طوری که اصلا دستش بهم برخورد نکردو فقط حرکت بالشو حس کردم....
همونجور یه دستی کمکم کرد بلند شم بعد بالشو گذاشتم کنار دیوار و آروم بهم گفت تکیه بده
یه جوری شدم با دیدن اینکارش خصوصا وقتی ابو اوردو سر به زیر گفت
دکتره_حالت خیلی بد بود هم به خاطر اینکه خیلی ضعیفی و هم به خاطر مسکنی که بهت زدم فعلا توانایی نداری خیلی تکون بخوری باید اثر مسکن بره تا بعد آره راست میگفت حتی دستمم تکون نمیخورد
رمان📚
#پارت_۱۰
#حجاب_من
بچه ها بدویین که فکر نکنن تنبلیم
سارا_یعنی نیستیم؟
_خو اینجا که کسی آشنا نیست بدونه فقط خودمون سه نفر میدونیم شما هم صداشو در نیارین بزارین فکر کنن خیلی زرنگیم شاید تو بیمارستان نگهمون داشتن ماهم میمونیم ژست دکترارو میگیریم الکی اینورو اونور میریم ببیننمون بعدم
واسشون کلاس میزاریم و خندیدم
سارا یکی زد تو سرم و گفت_ دیوونه
فاطمه هم سرشو به معنای تاسف تکون داد
_اا خو چرا میزنی مگه من چی گقتم
پرستار_شما سه تا کجا موندین بیاین دیگه هنوز که لباس نپوشیدین اه چقدر تنبلین
ما سه تا_ فهمیدن اه
پرستار_ دارین چکار میکنین بدویین
ما سه تا _چشم
•
•
_خانم تقوی ما باید چکار کنیم؟
تقوی_سحر جان؟
یه پرستار جوون و لاغر اومد جلو زیاد قشنگ نبود
سحر_بله خانم
تقوی_ این دخترارو ببر
فاطمه آموزشش با پرستار رضایی،سارا آموزشش با پرستار مولایی وزینب با پرستار ملکی
سحر_چشم خانم تقوی
سحر_بریم بچه ها
ما هم با یه ژست دکتری پشت سرش راه افتادیم همچین دستمونو کرده بودیم تو جیب مانتوی سفید پزشکیمون و کنار هم با سر بالا راه میرفتیم که یه دفعه یه پسره با لباس سفید جلومون ظاهر شد
سه تامون بهش ذل زده بودیم هم قیافشو انالیز میکردیم و هم ببینیم چیکار داره
هر جا که دری بود زدم در طلب دوسـت
ویران شود این دل که چنین دربهدرم کرد🤌🏻😮💨.
خداوند به حضرت موسی فرمود:
ای موسی! سفارش مرا،
در مورد چهار چیز به خاطر بسپار:
۱. تا نفهمیدی که گناهانت را آمرزیدهام؛
به گناه دیگری نپرداز!
۲. تا ندانستی گنج های خزائنم تمام شده؛
غم روزی نخور.
۳. تا ندیده ای که مُلک و پادشاهی من
از دست رفته؛ به شخص دیگری امید نبند!
۴. تا مُردهی شیطان را ندیدی؛
از مکرش احساس امنیت نکن.....
#علیبنابیطالبعلیهالسلام
| نصایح،صفحۀ۱۸۳