eitaa logo
♡•دُختࢪانِ چـٰادُࢪَی♡
2هزار دنبال‌کننده
22هزار عکس
10.2هزار ویدیو
150 فایل
˼ بِسۡـم‌ِرَب‌ِالْحُ‌ـسِی‍ـنۡ...˹🫀 هَمیـن‌چآدرےڪِہ‌برسَـرتُوسـت، دَر‌ڪَربلا،حتّـۍبا‌سَخـت‌گیرےهـٰاے یَزیـد‌،از‌سَـر‌زیـنَـبۜ‌نیوفـتـٰاد 🍃 ⩥ مدیر کانال: @Amamzmanaj ⩥ رزرو تبلیغات‌و‌تبادلات: @Amamzmanaj تولد کانال✨ : ۱۴۰۱/۱/۵
مشاهده در ایتا
دانلود
13.8M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
-حتی‌اگر‌محل‌ندهی‌صاحب‌منی-🖤🖇️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شھـٰادت‌یعنۍ: متفـٰاوت‌بھ‌پـٰایـٰان‌برسیـم! وگرنھ‌مرگ‌پـٰایـٰان‌همہ‌ۍقصہ‌هـٰاست . . ♥️!
🤍بھـٰاࢪ عـٰاشقۍ‌🤍 با استرس دنبال موبایل میگردم اما اثری از آن نیست دستانم شروع به لرزش میکند احسان هر لحظه به من نزدیک تر میشود با ترس و لرز موبایل را از داخل کیفم بیرون میکشم که با دیدن نام نرگس پوفی میکشم و تماس را قطع میکنم! با دیدن دو کفش مردانه سرم را آهسته بالا میاورم که با احسان مواجه میشوم از ترس زبانم بند می آید چندقدم به عقب میروم که با دیوار پشت سرم برخورد میکنم و کمی چادرم خاکی میشود +به به ریحانه خانم تو آسمونا دنبالت میگشتیم ردی زمین پیدات کردیم _من..باید برم به چادرم چنگ میزند و در دستش میفشارد و من را با چادرم به سمت خودش میکشد _به من دست بزنی جیغ میزنم! +تهدید میکنی؟ اخم میکنم _نه گفتم که بدونی! +تعقیبم میکردی؟ _برای.. چی باید تورو تعقیب بکنم همیشه مواقعی که دروغ میگفتم لکنت میگرفتم احسان این را خوب می دانست سعی میکنم مسلط باشم تا از دست این شیطان بزرگ فرار کنم _تو چرا اومدی اینجا؟ +به تو ربطی داره _اها اومدی به عموی من سر بزنی حتما پوزخندی میزند و دستی به موهایش میکشد نگاه کوتاهی به تیپ زننده اش میاندازم شهاب چقدر فاصله داشت با احسان او دیگر احسان نبود شهاب بود احسانی که من میشناختم همچین ادمی نبود که بد دیگری را بخواهد یا خانواده اش را به دردسر بیاندازد. _خیلی عوض شدی چرا پسردایی؟واقعا چرا میدونی چکار کردی؟ تو نه تنها زندگی خودت بلکه زندگی خانوادتم نابود کردی چند وقت دیگه که بفهمن تو کی بودی و چه کار کردی میدونی چه بلایی سرشون میاد چند روز دیگه که این خبر بپیچه بین آشناها و تمام اون رفیقای هئیتت که تو یه خلافکاری فکر میکنی چی میشه؟ +قرار نیست کسی بفهمه _به نظرت تا کی ماه پشت ابر میمونه؟ +توام که واسه من داری میری روی منبر سرم را پایین میاندازم و چادرم را با تمام توان از دستان مردانه ی احسان بیرون میکشم _یادته اون موقع که بچه بودیم هروقت میخوردم زمین تو بلندم میکردی گریه که میکردم تمام تلاشتو میکردی تا منو بخندونی؟! با بغض ادامه میدهم _همیشه هم موفق میشدی.. نویسنده:سرکار‌خانم‌مرادی
🤍بھـٰاࢪ عـٰاشقۍ‌🤍 _یادته اون موقع که بچه بودیم هروقت میخوردم زمین تو بلندم میکردی گریه که میکردم تمام تلاشتو میکردی تا منو بخندونی؟! با بغض ادامه میدهم _همیشه هم موفق میشدی! سکوت کرده از او بعید بود که چیزی نگوید و یا پوزخند نزند. این بار من را مسخره نکرد یا طعنه نزد فقط سکوت اختیار کرد و هیچ نگفت! _امیدوارم به خودت بیای و بفهمی احسان خیلی بهتر از شخصیت شهابه +صدبار بهت گفتم بازم میگم اینا به تو ربطی نداره میفهمی یا با یه زبون دیگه بگم صدای با ناز و عشوه ی دختری از پشت سر احسان بلند میشود + عزیزم، کجا موندی پس؟ پوزخند میزنم او چقدر نقاب داشت! روبه احسان میکنم _برو دیرت نشه! با حرص به من خیره شده دستش را مشت میکند چشمانم را میبندم که مشتش را کنار صورتم روی دیوار مینشاند از احسان دور میشوم اما او هنوز همان جا کنار درخت ایستاده و به رفتن من چشم دوخته است سرم را برمیگردانم و به سمت دانشگاه پاتند میکنم تماس نرگس را وصل میکنم که صدای جیغ و فریادش در گوشم میپیچد + دو ساعته جلو دانشگاه منتظریم مگه قرار نشد با داداشم برید خرید؟ راستی چرا نیومدی سر کلاس به مامانت زنگ زدم میگه خونه نیستی کجایی تو _آروم باش نفس بکش دختر +جواب سوال منو بده من ارومم _ببخشید یه جا گیر کرده بودم نتونستم بیام دانشگاه تو راهم الان میام +بگو کجایی با داداش بیایم سراغت _زحمتتون میشه +ببین وقتمو نگیر فقط آدرسو بگو! _پیامک میکنم واست آدرس را برای نرگس تایپ میکنم فکر های زیادی به سرم هجوم می آورند اما سعی میکنم آرامش ام را حفظ بکنم نویسنده:سرکار‌خانم‌مرادی
🤍بھـٰاࢪ عـٰاشقۍ‌🤍 فکر های زیادی به سرم هجوم می آورند اما سعی میکنم آرامش ام را حفظ بکنم با صدای مردانه و دلنشین مهدی سرم را بالا میاورم +سلام بانو.. خجالت میکشیدم بدقولی کرده بودم و حالا او اینطور با من رفتار میکرد انتظار داشتم حداقل سرم فریاد بزند اما او مانند همیشه با مهربانی صدایم زد _ببخشید من نمیخواستم بدقولی کنم یه مشکلی پیش اومد که.. +من که سوالی نپرسیدم خانم. لبخند خجولی میزنم و پشت سر مهدی حرکت میکنم نرگس در صندلی شاگرد ماشین نشسته و با غرور به من خیره شده چشمکی حواله اش میکنم که مهدی می گوید +دستت دردنکنه ریحانه خانم حالا چشمک میزنی به خواهرشوهرت؟ _اولا ایشون قبل اینکه خواهر شما باشه دوست بنده بوده دوما بله چشمک میزنم ایرادی داره؟ +نه بابا ایراد چی؟ به هیکل ورزشکاری و مردانه ی مهدی زل میزنم چقدر خوشتیپ بود چهره اش دلنشین تر از همیشه شده بود عطرش که به مشامم میرسید حال ام را بهتر میکرد. انگار عطر بهشتی به پیراهنش میزد که بوی خوب اش اینطور مرا تسخیر میکرد مهدی ماشین را روشن میکند و حرکت میکند نرگس سکوت را میشکند و می گوید +گفتم همراهتون بیام چون سلیقه ی ریحانه رو میدونم گفتم داداشمو مسخره میکنن تو محضر زشته خان داداش ام آبرو داره ابروانم را بالا میبرم و چشمانم را تنگ میکنم _من بد سلیقه ام نرگس؟؟آره! پس سلیقه ی تو اصلا به داداشت نبرده +چطور؟ _چون داداشت خیلی سلیقه داره مخصوصا تو زن گرفتن مهدی بلند بلند میخندد و روبه ما می گوید +زشته انقدر دعوا نکنید _لطفا تو بحثای ما دخالت نکن.. نرگس دست به سینه سرش را تکان میدهد مهدی با چشمان گرد شده از آیینه ماشین نگاهی به من و بعد به نرگس میاندازد +من بیچاره که به فکر شما ام.این دست نمک نداره نرگس:درسته ما بحث میکنیم ولی دلیل نداره کسی وارد بحث های دونفره ما بشه!! نویسنده:سرکار‌خانم‌مرادی
🤍بھـٰاࢪ عـٰاشقۍ‌🤍 نرگس:درسته ما بحث میکنیم ولی دلیل نداره کسی وارد بحث های دونفره ما بشه!! مهدی آرنج اش را به شیشه ماشین تکیه میدهد و با دست دیگر اش فرمان ماشین را در دستانش میگیرد +باشه نرگس خانوم به حساب شماهم میرسیم نرگس چشمانش را گشاد میکند و با لحن مظلومی به مهدی می گوید _خان داداش قربونت برم من شوخی کردم همش تقصیر این زنته که منو از راه به در میکنه دستم را جلوی دهانم میگذارم و هین بلندی میکشم _عه عه..بچه پروو به همین راحتی منو فروختی؟! صدای ام با خنده ی مهدی و نرگس قاطی میشود تمام مسیر با شوخی ها و خنده های ما میگذرد از ماشین پیاده میشوم وارد یکی از مغازه های لباس فروشی میشویم با دیدن کت های متفاوت و شیکی که داخل مغازه وجود دارد شگفت زده به مهدی و نرگس خیره میشوم مهدی به یکی از کت ها که در تن مانکن وجود داشت با دستش اشاره میکند کت خاکستری رنگی که طرح ساده ای داشت و زیاد جلب توجه نمیکرد نرگس با حالت اعتراض آمیزی می گوید +داداش اون چیه آخه به کت بغلی اشاره میکند کت سیاه رنگ با شلوار گشادی که متناسب با کت بود.. مهدی با حالت متفکرانه ای به نرگس میگوید +این که اصلا مگه تو خواب ببینی من همچین لباس هایی تن کنم. ریز میخندم که مهدی روبه من میکند +شما نظری نداری؟. _خب باید پرو کنیدلباس هارو تا بفهمیم کدوم بیشتر بهتون میاد.. *مهدی* با نظر های نرگس و ریحانه چند دست پیراهن و یک کت شلوار برای روز عقد خریدیم! نزدیک ظهر شده بود و آفتاب سوزانی میتابید _خب بهتره اول بریم نماز بخونیم بعدش بریم برای ناهار نرگس غمگین می گوید +هنوز که خریدت تموم نشده ریحانه لبخند میزند +نرگس جان نماز اول وقت خیلی قشنگ تره.. نرگس در تایید صحبت ریحانه سرش را تکان میدهد نویسنده: سرکارخانم‌مرادی
🤍بھـٰاࢪ عـٰاشقۍ‌🤍 قبل از ورودمان به مسجد روبه نرگس و ریحانه میکنم _وضو دارید؟ ریحانه سر تکان میدهد اما نرگس سرش را به دو طرفین تکان میدهد نرگس:تا شما برید داخل مسجد نماز بخونید من میرم وضو بگیرم از ما دور میشود ریحانه سرش مانند همیشه پایین است و سکوت کرده وارد مسجد میشویم ریحانه چادرش را با یکی از چادر رنگی های مسجد تعویض میکند نزدیک من میشود،پشت سر من میاستد! هردو سجاده هایمان را روی زمین پهن میکنیم ریحانه به من اقتدا میکند و نماز را شروع میکنیم شیرین ترین نماز دونفره ای بود که آن روز با ریحانه خواندم ریحانه با حسرت به صفحه موبایلش زل زده روی مبل کنارش مینشینم هنوز متوجه حضور من نشده به صفحه موبایلش که دقت میکنم متوجه ی عکس های خانوادگی آنها میشوم لبخند روی لبانم میماستد _ناراحتی؟ سرش را بالا میاورد و با دیدن من دستش را جلوی دهانش میگذارد _چرا انقدر ترسویی تو؟ با اعتراض می گوید +من ترسو ام یا شما منو می ترسونی؟ _گزینه ی هیچکدام نداریم +بی مزه.. _نگفتی ناراحتی؟ لب و لوچه اش آویزان میشود چشمانش را میمالد و موبایلش را کنار میگذارد +خسته ام ..خیلی خستم دلم میخواد سبک بشم _حلالم کن متعجب میپرسد +چی؟؟چرا.. _مقصر من بودم اگه اون روز حواسم بهت بود اونطوری نمیشد میان حرفم میپرد با عصبانیت به من زل زده +هیچ وقت دیگه این حرفو نزن با بغض می گوید +من بدون تو میمیرم مهدی..! اشک در چشمانش جمع میشود دستانش را محکم در بر میگیرم و در چشمان خیسش نگاه میکنم _ریحانه من پیشتم دستش را رها میکنم و موبایلم را در دستانم میگیرم _صبر کن زنگ بزنم به مامان بیاد اینجا موبایل را از دستم میگیرد نویسنده:سرکارخانم‌مرادی