eitaa logo
♡•دُختࢪانِ چـٰادُࢪَی♡
1.9هزار دنبال‌کننده
21.4هزار عکس
9.5هزار ویدیو
130 فایل
˼ بِسۡـم‌ِرَب‌ِالْحُ‌ـسِی‍ـنۡ...˹🫀 هَمیـن‌چآدرےڪِہ‌برسَـرتُوسـت، دَر‌ڪَربلا،حتّـۍبا‌سَخـت‌گیرےهـٰاے یَزیـد‌،از‌سَـر‌زیـنَـبۜ‌نیوفـتـٰاد 🍃 ⩥ مدیر کانال: @Amamzmanaj ⩥ رزرو تبلیغات‌و‌تبادلات: @Amamzmanaj تولد کانال✨ : ۱۴۰۰/۱/۵
مشاهده در ایتا
دانلود
💭 مقدمه : عاشق که باشی دیگر برایت فرقی نمی کند چه اتفاقی رخ می دهد و چه می شود فقط دلت می خواهد مطابق هر آنچه معشوقت دوست دارد رفتار کنی ، بلکه در مقابلش عزیز باشی . و چه زیباست اگر عاشق خدایی باشی که میلیارد ها برابر تو را دوست می دارد ، دقیقا همان خدایی که تو را آفرید و هر بار خطا کردی بی هیچ منتی تو را بخشید . و همان خدایی که تو را صدا می زند و تو از او روی بر می گردانی ، در نمازت تعلل می کنی و زمانی که نمازت را به جای می آوری کمی سبک می شوی که مثلا نمازت را هم خواندی و حالا با خیالی آسوده به کار هایت می رسی ، و چه غافل از اینکه خدا تو را با عشق صدا می زند و تو برای راحتی وجدانت نمازت را می خوانی ، چرا نباید با عشق روبه روی خدایت بایستی و با عشق با او سخن بگویی ؟! تو چه فرقی با شهدا داری که آنها آنگونه رستگار شدند و تو غرق در دنیایت هستی ! 💔🌿•
💭فاطمه : قران روی میزم را باز کردم ، سوره ی نور بود ، همان سوره ای که با هر بار خواندنش حال و هوایم زیبا تر می شد و به پروردگارم نزدیک تر می شدم هنوز یک صفحه هم نخوانده بودم که با صدای فریادی که از بیرون آمد قرانم را بستم و از اتاق خارج شدم . برادرم امیر بود که پشت تلفن آنچنان فریاد می زد . روز جمعه و ساعت ۹ صبح چه اتفاقی می توانست رخ دهد که اینچنین حال برادرم را دگرگون کرده باشد ؟!، صحبت هایش که تمام شد با عجله به سمت اتاقش رفتم ، در زدم و وارد شدم. _داداش جان چی شده قربانت برم؟ امیر+: بین خودمان بماند ، اعزامم به تاخیر افتاد !😢 این را گفت و چهره اش مچاله شد . _شانس آوردی مامان و بابا خانه نبودند تا شاهد فریاد های فرزند ارشدشان باشند . + چیزی بهشان نگو _خیالت راحت ... راستی ... حرفم را نزده بودم که قفل در باز شد و پدر و مادرم برگشتند . ادامه دارد... 💔🌿•
💭فاطمه : به قول خودشان امروز را مثل روز های اول ازدواجشان رفتند تا با هم صبحانه را تهیه کنند . بابا : سلام علیکم ، به به فاطمه خانم ! _ سلام بابایی ، خوبی ؟ صبحتون بخیر . بابا : صبح شما هم بخیر مامان : دخترم ، برو برادرت رو صدا کن که قبل از رفتنش باید خودش را تقویت کند . _مامان...اعزام داداش به تاخیر افتاد.😁 همین لحظه امیر از اتاقش خارج شد . امیر : فاطمه خانم شما نخود توی دهانت خیس نمی خوره نه ؟ حداقل صبر می کردی لباسشان را عوض کنند و از راه برسند بعد اخبار را شروع می کردی 😐😠 _ اتفاق خاصی هم نیافتاده ، به جای اینکه هفتم مرداد یعنی هشت روز دیگر بروی ، چهاردهم مرداد می روی ، پانزده روز دیگر . مامان : اینکه یک هفته شود دوهفته اینقد ناراحتی ندارد .🤨 بابا : فقط من می توانم درکش کنم که چه می گوید .🙁 _ اما این اتفاق هر چه که هست من از این بابت خوشحالم چون یک هفته بیشتر می توانم با برادرم صبح تا شب کل کل کنم 😊✌️🏻 😂😂 امیر : جرات داری صبر کن 🗡 ادامه دارد... 💔🌿•
💭امیر : شب ساعت ۸ شده بود و هوا خیلی تاریک ، فاطمه گفته بود تا عصر بر می گرده ولی هنوز برنگشته بود ، برای بار چندم بود که از مادرم سراغ فاطمه را می گرفتم که کجا رفته و چرا رفته ؟! ، با دوستانش رفته بودند تا برای کنکور درس بخوانند اما... با سرعت از اتاقم خارج شدم و به سمت در ورودی دویدم مامان : کجا می ری ؟ _ دنبال آبجی فاطمه مامان : پیاده که نمیشه ، سوییچ ماشینت رو میزه _ چشم ، ممنون راه افتادم ، اصلا حواسم به سرعتم نبود فقط پاهایم را روی پدال گاز میفشردم . گوشی موبایلم زنگ خورد ، با ترس جواب دادم : بله مامان ؟ جانم ! مامان : پسرم ، فاطمه برگشت قربونت برم . خیالم که از بابت فاطمه راحت شد عصبانیتم اوج پیدا کرد ، پشت گوشی موبایل داد زدم : مامان ... مامان جان به اون فاطمه خانم بگو منو نصف جون کرد بزار برگردم مامان : آرام باش قربونت برم من ، بیا خونه صدای فاطمه را پشت تلفن شنیدم که می گفت : نه مامان کجا بیاد ؟ الان برگرده گوشم غذای سگا میشه _ خیلی خب مامان الان بر می گردم ، فعلا ! تماس رو که قطع کردم سمت دور برگردان رفتم ، وقتی که پیچیدم در خیابان دختری چادری را دیدم که کنار این خیابان خلوت می رفت و دو مرد که یکی شان قمه داشت دنبالش راه افتاده بودند . دیگر چیزی نفهمیدم ، کنار جاده پارک کردم ، از ماشین پیاده شدم و در را محکم بستم ، بدون هیچ سلاحی به سمتشان رفتم اول خواستم صحبت کنم ولی بعد دیدم اینهایی که من می بینم حرف حساب حالیشان نمی شود . فریادی زدم و درگیر شدم ... 💭راوی : امیر که با آنها در گیر شد دیگر متوجه هیچ چیز نبود ، تنها برای رضای خدا این‌کار را کرده بود و غیرتش اجازه نداده بود که بخواهد از کنار این خانم به راحتی عبور کند ، البته که تا به حال چهره ی هیچ دختری را ندیده بود ، این بار هم مثل دفعات قبل . هیکلش آنقدر ورزیده بود که اصلا متوجه برخورد قمه به ابرویش نشد . 💭 امیر : آنها را که دور کردم سرم را پایین انداختم و به سمت آن خانم برگشتم . _ شما این وقت شب اینجا چیکار می کنید ؟ خطر ناکه ! الان هم اگر خدا من و نرسونده بود معلوم نبود چه بلایی سرتون میومد . دختر : من محدثه ام ، دوست خواهرتون فاطمه ، با هم رفته بودیم درس بخونیم ، ماشین پیدا نکردم ، منزل هم نزدیک بود ، خواستم پیاده برم که اینجوری شد ، ممنونم خیلی لطف کردین . امیر : خدا خیلی دوستون داره محدثه : بله ادامه دارد ... 💔🌿•
هدایت شده از ‹ حُـࢪِّھ‌¹³⁵ ›‌
کمی سخن بگوییم!.... ✨♥️ ناشناسمونھ‌♥✨ https://abzarek.ir/service-p/msg/843857
💚🌷 ماگرزِسرِبُرید‌ه‍‌ مۍترسیدیمـ... درمحفلِ‌عاشقان‌نمۍرقصیدیمـ...🌷 ‍ •°☘ •.🧡➺
⛅️🌼 ‌‌‏گفتنےنیست‌ولےبـےطُ‌كمـٰاکان‌درمن نفسےهست‌دلےهسٺ‌ولےجانےنیست...! ‍ ••💛 •.🧡➺
•💙☘• نکتہ‌ا؎دربین‌دلداران‌رهبردیدنیست... دختران‌چادر؎، الحق‌کہ‌آقایی‌ترند...💙 😍 •.🧡➺
「♥️😍」 حضرت آقامیگن: من‌نمیتونم‌اون‌نوشته های رودستتون‌روبخونم! یکی ازاون‌وسط‌دادزد: نوشتیم‌جانم‌فدای رهبر آقامیگن: خدانکنه... :)😍 ♥️ •.🧡➺
«🗞🖇» مَن‌ھَمـٰانَم‌ڪِہ‌‌تۅیۍ‌اَزهَمِہ‌‌عـٰالَم‌جـٰانَشシ! -- 📂⃟🦋 ¦⇠ ◖ •.🧡➺
لحظاتی که تلاش میکنی ، آینده‌ت درست میشه هرقدر تلاش بیشتر ؛ آیندهِ قشنگ تر :)🚌 •.🧡➺
⎝‌🌻🔗⎞ ‌ چۅن‌جَۅاهِرزیرِچـٰادُردۅربـٰاش‌اَزدیدِه‌هـٰا میشَۅَدپـٰامـٰالِ‌مَردُم‌سَنگِ‌اَرزان‌بیشتَر…!" 『♥️🌼』 .• •.🧡➺ @m
هر وقت جایی زندگی برات سخت شد :) با خودت تکرار کن: تو خدا رو داری ! •.🧡➺
Baraye....mp3
1.87M
- براۍِ اقتدارِ ایرانے :)🇮🇷 - براۍ . .
یادمہ‌بچہ‌بودم برااینکہ‌دوستام‌روبترسونم، دستم‌رومےکردم‌تو‌پیرهنم‌، همون‌کاروکرده؟!🙂😂 +نه واقعی دستش قطع شده الکی نه ها:) 😂
جهاد تبیین این اواخر رو همین ی عکس خلاصه میشه:)