#کوله_بار_عشق
#پارتاول
💭 مقدمه :
عاشق که باشی دیگر برایت فرقی نمی کند چه اتفاقی رخ می دهد و چه می شود فقط دلت می خواهد مطابق هر آنچه معشوقت دوست دارد رفتار کنی ، بلکه در مقابلش عزیز باشی .
و چه زیباست اگر عاشق خدایی باشی که میلیارد ها برابر تو را دوست می دارد ، دقیقا همان خدایی که تو را آفرید و هر بار خطا کردی بی هیچ منتی تو را بخشید .
و همان خدایی که تو را صدا می زند و تو از او روی بر می گردانی ، در نمازت تعلل می کنی و زمانی که نمازت را به جای می آوری کمی سبک می شوی که مثلا نمازت را هم خواندی و حالا با خیالی آسوده به کار هایت می رسی ، و چه غافل از اینکه خدا تو را با عشق صدا می زند و تو برای راحتی وجدانت نمازت را می خوانی ، چرا نباید با عشق روبه روی خدایت بایستی و با عشق با او سخن بگویی ؟!
تو چه فرقی با شهدا داری که آنها آنگونه رستگار شدند و تو غرق در دنیایت هستی !
💔🌿•
May 11
#کوله_بار_عشق
#پارتدوم
💭فاطمه :
قران روی میزم را باز کردم ، سوره ی نور بود ، همان سوره ای که با هر بار خواندنش حال و هوایم زیبا تر می شد و به پروردگارم نزدیک تر می شدم هنوز یک صفحه هم نخوانده بودم که با صدای فریادی که از بیرون آمد قرانم را بستم و از اتاق خارج شدم .
برادرم امیر بود که پشت تلفن آنچنان فریاد می زد .
روز جمعه و ساعت ۹ صبح چه اتفاقی می توانست رخ دهد که اینچنین حال برادرم را دگرگون کرده باشد ؟!، صحبت هایش که تمام شد با عجله به سمت اتاقش رفتم ، در زدم و وارد شدم.
_داداش جان چی شده قربانت برم؟
امیر+: بین خودمان بماند ، اعزامم به تاخیر افتاد !😢
این را گفت و چهره اش مچاله شد .
_شانس آوردی مامان و بابا خانه نبودند تا شاهد فریاد های فرزند ارشدشان باشند .
+ چیزی بهشان نگو
_خیالت راحت ... راستی ...
حرفم را نزده بودم که قفل در باز شد و پدر و مادرم برگشتند .
ادامه دارد...
💔🌿•
#کوله_بار_عشق
#پارتسوم
💭فاطمه :
به قول خودشان امروز را مثل روز های اول ازدواجشان رفتند تا با هم صبحانه را تهیه کنند .
بابا : سلام علیکم ، به به فاطمه خانم !
_ سلام بابایی ، خوبی ؟ صبحتون بخیر .
بابا : صبح شما هم بخیر
مامان : دخترم ، برو برادرت رو صدا کن که قبل از رفتنش باید خودش را تقویت کند .
_مامان...اعزام داداش به تاخیر افتاد.😁
همین لحظه امیر از اتاقش خارج شد .
امیر : فاطمه خانم شما نخود توی دهانت خیس نمی خوره نه ؟ حداقل صبر می کردی لباسشان را عوض کنند و از راه برسند بعد اخبار را شروع می کردی 😐😠
_ اتفاق خاصی هم نیافتاده ، به جای اینکه هفتم مرداد یعنی هشت روز دیگر بروی ، چهاردهم مرداد می روی ، پانزده روز دیگر .
مامان : اینکه یک هفته شود دوهفته اینقد ناراحتی ندارد .🤨
بابا : فقط من می توانم درکش کنم که چه می گوید .🙁
_ اما این اتفاق هر چه که هست من از این بابت خوشحالم چون یک هفته بیشتر می توانم با برادرم صبح تا شب کل کل کنم 😊✌️🏻
😂😂
امیر : جرات داری صبر کن 🗡
ادامه دارد...
💔🌿•
#کوله_بار_عشق
#پارتچهارم
💭امیر :
شب ساعت ۸ شده بود و هوا خیلی تاریک ، فاطمه گفته بود تا عصر بر می گرده ولی هنوز برنگشته بود ، برای بار چندم بود که از مادرم سراغ فاطمه را می گرفتم که کجا رفته و چرا رفته ؟! ، با دوستانش رفته بودند تا برای کنکور درس بخوانند اما...
با سرعت از اتاقم خارج شدم و به سمت در ورودی دویدم
مامان : کجا می ری ؟
_ دنبال آبجی فاطمه
مامان : پیاده که نمیشه ، سوییچ ماشینت رو میزه
_ چشم ، ممنون
راه افتادم ، اصلا حواسم به سرعتم نبود فقط پاهایم را روی پدال گاز میفشردم .
گوشی موبایلم زنگ خورد ، با ترس جواب دادم : بله مامان ؟ جانم !
مامان : پسرم ، فاطمه برگشت قربونت برم .
خیالم که از بابت فاطمه راحت شد عصبانیتم اوج پیدا کرد ، پشت گوشی موبایل داد زدم : مامان ... مامان جان به اون فاطمه خانم بگو منو نصف جون کرد بزار برگردم
مامان : آرام باش قربونت برم من ، بیا خونه
صدای فاطمه را پشت تلفن شنیدم که می گفت : نه مامان کجا بیاد ؟ الان برگرده گوشم غذای سگا میشه
_ خیلی خب مامان الان بر می گردم ، فعلا !
تماس رو که قطع کردم سمت دور برگردان رفتم ، وقتی که پیچیدم در خیابان دختری چادری را دیدم که کنار این خیابان خلوت می رفت و دو مرد که یکی شان قمه داشت دنبالش راه افتاده بودند .
دیگر چیزی نفهمیدم ، کنار جاده پارک کردم ، از ماشین پیاده شدم و در را محکم بستم ، بدون هیچ سلاحی به سمتشان رفتم اول خواستم صحبت کنم ولی بعد دیدم اینهایی که من می بینم حرف حساب حالیشان نمی شود .
فریادی زدم و درگیر شدم ...
💭راوی :
امیر که با آنها در گیر شد دیگر متوجه هیچ چیز نبود ، تنها برای رضای خدا اینکار را کرده بود و غیرتش اجازه نداده بود که بخواهد از کنار این خانم به راحتی عبور کند ، البته که تا به حال چهره ی هیچ دختری را ندیده بود ، این بار هم مثل دفعات قبل .
هیکلش آنقدر ورزیده بود که اصلا متوجه برخورد قمه به ابرویش نشد .
💭 امیر :
آنها را که دور کردم سرم را پایین انداختم و به سمت آن خانم برگشتم .
_ شما این وقت شب اینجا چیکار می کنید ؟ خطر ناکه ! الان هم اگر خدا من و نرسونده بود معلوم نبود چه بلایی سرتون میومد .
دختر : من محدثه ام ، دوست خواهرتون فاطمه ، با هم رفته بودیم درس بخونیم ، ماشین پیدا نکردم ، منزل هم نزدیک بود ، خواستم پیاده برم که اینجوری شد ، ممنونم خیلی لطف کردین .
امیر : خدا خیلی دوستون داره
محدثه : بله
ادامه دارد ...
💔🌿•
هدایت شده از ‹ حُـࢪِّھ¹³⁵ ›
کمی سخن بگوییم!.... ✨♥️
#ناشناس
ناشناسمونھ♥✨
https://abzarek.ir/service-p/msg/843857
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مخصوصا اگر آن نگاه از قاب
چشمان آسمانی باشد...✨🙂
#شهیـدانهـ••🌸
•.🧡➺
💚🌷
ماگرزِسرِبُریده مۍترسیدیمـ...
درمحفلِعاشقاننمۍرقصیدیمـ...🌷
#شهیدانه •°☘
•.🧡➺
⛅️🌼
گفتنےنیستولےبـےطُكمـٰاکاندرمن
نفسےهستدلےهسٺولےجانےنیست...!
#منتظرانه ••💛
•.🧡➺
•💙☘•
نکتہا؎دربیندلدارانرهبردیدنیست...
دخترانچادر؎،
الحقکہآقاییترند...💙
#رهبرانہ😍
#چادریهاےباڪلاسسابق
•.🧡➺
「♥️😍」
حضرت آقامیگن:
مننمیتونماوننوشته های
رودستتونروبخونم!
یکی ازاونوسطدادزد:
نوشتیمجانمفدای رهبر
آقامیگن:
خدانکنه... :)😍
#رهبرانہ ♥️
#چادریهاےباڪلاسسابق
•.🧡➺
«🗞🖇»
مَنھَمـٰانَمڪِہتۅیۍاَزهَمِہعـٰالَمجـٰانَشシ!
--
📂⃟🦋 ¦⇠ #دلـے◖
•.🧡➺
لحظاتی که تلاش میکنی ، آیندهت درست میشه هرقدر تلاش بیشتر ؛ آیندهِ قشنگ تر :)🚌
•.🧡➺
⎝🌻🔗⎞
چۅنجَۅاهِرزیرِچـٰادُردۅربـٰاشاَزدیدِههـٰا
میشَۅَدپـٰامـٰالِمَردُمسَنگِاَرزانبیشتَر…!"
『♥️🌼』#چادرانہ .•
•.🧡➺ @m
هر وقت جایی زندگی برات سخت شد :)
با خودت تکرار کن: تو خدا رو داری !
•.🧡➺
♡•دُختࢪانِ چـٰادُࢪَی♡
- براۍِ اقتدارِ ایرانے :)🇮🇷 - براۍ . .
یکم خوب بشنویم؟
یادمہبچہبودم
برااینکہدوستامروبترسونم،
دستمرومےکردمتوپیرهنم،
همونکاروکرده؟!🙂😂
+نه واقعی دستش قطع شده الکی نه ها:) 😂
#حجاب
#ایران
#لبیک_یا_خامنه_ای