رمان📚
#پارت_۱
#حجاب_من
گوشمو به تلفن نزدیکتر کردم تا بتونم صداشو بشنوم اما دریغ...
مامانم با دستش منو به آرومی هول داد که عقبتر برم منم که دیدم تلاشم برای شنیدن صداش بی فایدست بیخیال
شدمو رفتم سر میز و مشغول خوردن عصرونم شدم.
-زینب مامان چته نزدیک بود لهم کنی پشت تلفن. زن عموت بود
خب چی میگفت؟
هیچی حرفای همیشگی. تو هنوز عصرونتو تموم نکردی؟
پاشو پاشو برو درستو بخون کنکور داری مثال .
میزو جمع کردمو بعد از خوردن چاییم به اتاقم رفتم کتابمو باز کردم تا مشغول خوندن بشم که قیافش اومد جلو چشمم
سرمو تکون دادم تا فکرمو متمرکز کنم و مشغول خوندن شدم.
به ساعت نگاه کردم 9 شب شده بود کش و قویس به بدنم دادم ورفتم تو پذیرایی بابا اومده بود. بهش سلام کردمو
رفتم تو آشپز خونه تا به مامان کمک کنم.
برگ کاهویی از ظرف سالاد برداشتم
-مامان کمک نمیخوای؟
-چرا مامان جان میزو بچین.
رمان📚
#پارت_۲
#حجاب_من
چشمی گفتمو میزو چیدم و بابا رو صدا کردم تا بیاد برای شام
بعد از خوردن شام مسواک زدم و گرفتم خوابیدم.
فردا صبح باید میرفتم مدرسه...
صبح با صدای بابا از خواب بیدار شدم. چون خوابم خیلی سنگینه ساعت کارساز نیست چند دقیقه به همون حالت رو تختم نشستم که صدای اذانوشنیدم بعد از چند ثانیه بلند شدم رفتم دستشویی. تو آینه روشویی به صورتم خیره شدم چشمای قهوه ایم پف کرده بودن یه
مشت آب سرد به صورتم زدم تا چشمام بهتربشه وضو گرفتم اومدم سجادمو باز کردم از عمق وجودم نماز خوندم
بعد نشستم دستامو بردم سمت خدا یه صلوات فرستادم تا حرفام به سمت آسمون برن و شروع کردم به راز و نیاز با معبودم استغفار کردم بابت همه ی گناهام از خدا خواستم کمکم کنه و
مهر خودشو اهل بیتشو بیشتر و بیشتر به دلم بندازه،اینکار هر روزم بود .
سر همه ی نمازام اینو از خدا میخواستم چون دلم میخواست مهرشون تو دلم صدها برابر بشه
رمان📚
#پارت_۳
#حجاب_من
وق از سجاده بلند شدم صورتم کاملا خیسه اشک بود به ساعت
نگاه کردم 6 شده بود کارامو کردم که برم مدرسه آماده شدم طبق معمول دیر کرده بودم ساعت یه ربع به 8 بود
زنگ زدم به آژانس و رفتم مدرسه یواشگ به همه طرف
نگاه میکردم و مواظب بودم ناظممون نباشه اوف باالخره این 38 تا پله ی
لعنتی تموم شد و رسیدم طبقه ی بالا رفتم.
سمت در کلاس و به درش نگاه کردم سوم کامپیوتر .کامپیوتر!
همون رشته ای که به خواست عشقم اومدم . چون مدرسه همه طرفش دوربین داشت خیلی ضایع بود اگه گوشمو میزاشتم رو در پس عادی ایستادم ویکم گوش کردم دیدم ای
دل غافل صدای معلممون از تو کلاس میاد داشت گريم میگرفت اگه میرفتم دفتر ایندفعه دیگه ناظممون پوستمو میکند با این همه تاخیر و بار هزارمی که داشتم که برگه میگرفتم برا معلم با برم تو کلاس،با بدبختی رفتم سمت دفتر نظافتچیمون خانم ریاحی با کمی فاصله از در ایستاده بود برگشت سمتم
ریاحی-سلام خوبی زارعی بیا تو
-سلام مرسی
رفتم تو سلام کردم
رمان📚
#پارت_۴
#حجاب_من
خانم_ ناظم سلام به به خانم زارعی
چه عجب کردین قدم رو چشم
ما گذاشتین
یه لبخند ژکوند زدم و با مظلومیت
بهش نگاه کردم
ناظم_ قیافتو اینجور واسه من مظلوم
نکن تو دوباره دیر کردی زارعی؟
سرمو انداختم پایین
ناظم_ مگه من بهت نگفتم شبا
کمتر با لبتاب ور برو زود بخواب
باز چرا دیر کردی ها زارعی ؟
_خانم به خدا من دیشب زود خوابیدم
با لبتابم ور نرفتم زیاد نمیدونم چرا
دیر شد.
یکم بهم خیره شد و گفت
ناظم_ نامرو بهت میدم ولی دیگه نبینم
دیر کنی ها
سرمو تکون دادم
اسم دبیرو بهش گفتم نوشت، نامرو ازش
گرفتم و خداحافظی کردم و رفتم سمت کلاس
روزها و ماه ها پشت هم میگذشتن و به زمان کنکور نزدیکو نزدیکتر میشدم
رمان📚
#پارت_۵
#حجاب_من
دقیقا دو روز بعد از تولدم یعنی
۱۳ مرداد زمان کنکور بود
تقریبا آماده بودم اما خیلی خیلی
استرس داشتم و همش میترسیدم
از رسیدن اونروز
•
•
امروز ۱۱ مرداد روز تولدم
بالاخره امروز هم از راه رسید دو روز
دیگه هم که کنکور دارمو دارم
میمیرم از استرس
تا الان که ساعت ۶ هست خبری از
هدیه و کیک نبوده والا اه
تلویزیونو روشن کردمو
آهنگ گذاشتم شروع کردم به رقصیدن
آ بیا
ای جونم قدمات رو چشام بیا
و مهمونم شو
گرمی خونم شو ببین پریشونه
دلم، بیا آرومم کن
ای جونم،میخوام عطر تنت
بپیچه تو خونم
تو که نیستی یه سرگردون دیوونم
ای جونم بیا که داغونم
رمان📚
#پارت_۶
#حجاب_من
(ای جونم:سامی بیگی)
-----------------
-----------------
آخیی خسته شدما
ولو شدم رو مبل و همینجور داشتم
نفس نفس میزدم که زنگو زدن نگاه
کردم بابا بود درو زدم باز شد
به نفس نفس زدنم ادامه دادم که یه
دفعه دیدم مامانم داره از در میره بیرون
صدای کمه پچ پچ از بیرون میومد گوشامو
تیز کردم اما این مامانو و بابای زرنگترن
بعد از یکی دو دقیقه اومدن تو. خندم
گرفت یه کیک دست مامانم بود و هدیه
دست بابام
عین حیوون گوش درازی که بهش کیک
دادن ذوق مرگ شدم
بابا و مامانم با نیشه باز اومدن سمتمو
میز مبلو اوردن جلو کیکو کادو رو گذاشتن روش....وقتی پاکت هدیه ی بابام که
پول بود و مامانم عطری که عاشقش
بودم و همیشه میزدمش ایفوریا رو بهم
داده بودن البته بگما منظورم از اینکه همیشه
رمان📚
#پارت_۷
#حجاب_من
میزدم داخل خونه بود چون اگه مرد نامحرم بوی عطر من زن نامحرمو استشمام کنه تا زمانی که اون زن به خونه برگرده فرشته ها براش لعن و نفرین میفرستن.باز کردم، کیک و شام خوردیم بعدشم جشنمون تموم شد... .
مزاحم_زینب بلند شو مگه نمیخوای نماز بخونی غلط زدم یه سمت دیگه
مزاحم_زینب مگه امروز کنکور نداری مگه یه دفعه از رو تخت پریدم نشستم
_به اون مزاحم نگاه کردم
اا اینکه بابا گلیه خودمه
یه خمیازه کشیدم که بابام خندید و موهامو بیشتر بهم زد و ریخت تو صورتم منم نق زدم
بابا_بلند شو برو وضو بگیر نمازتو بخون افرین دختر گلم
_یه خمیازه ی دیگه کشیدم و بلند شدم رفتم وضو گرفتم نمازمو خوندم و از خدا خواستم کمکم کنه امروز کنکورمو خوب بدم و دلمو اروم کنه
نمازم که تموم شد ساعت ۵:۳۰ بود،
رفتم یکم نرمش و ورزش کردم تا حواسم پرت بشه و استرسم کم بشه بعد هم صبحانه خوردم
مامان_زینب بدو زود آماده شو ۸ امتحان شروع میشه ها. یه ربع دیگه آژانس میاد زود باش
_باشه مامانی الان لباس میپوشم
_بدو
رفتم تند تند شروع کردم به پوشیدن مانتو شلوار آبی نفتی مدرسه مقنعه ی مشکی و چادرمو سرم کردم. سه تا مداد
شکلات آب معدنی کیف پول کلید خونه قرآن کوچولو آینه کوچولو کیف کوچیک وسایل امداد که همیشه همراهمه دفترچه یاداشت کارت کتابخونه کارت بسیج کارت ورود به جلسه کنکور همرو ریختم تو کیف دستیه مشکیم و از اتاقم رفتم بیرون
مامان_بالاخره آماده شدی بدو که ماشین اومد
_باشه بریم
کتانی مشکیمو پوشیدم و با مامان نشستیم تو ماشین
رمان📚
#پارت_۸
#حجاب_من
طبق معمول که تو ماشین نشستم شیشرو دادم پایین و دستمو گذاشتم رو در ماشین تا باد بهش بخوره و سرمو کنی به جلو متمایل کردم خیلی استرس داشتم شاید کمی آروم بشم اینجوری
بالاخره بعد از ده دقیقه که برام یه قرن گذشت رسیدیم به مدرسه. از قبل بهمون گفته بودن کنکورمون یا تو دانشگاست ویا به احتمال زیاد تو یکی از مدارس، که خب افتاد تو مدرسه
مامان_پیاده شو دیگه زینب
پیاده شدم با مامان رفتیم تو
_اا مامان دوستام اونجان بریم اونجا
مامان_بریم
_سلام مریم سلام خاله
مریم _سلام زینب خوبی
باهم دست دادیمو روبوسی کردیم
خاله سمیه_سلام دخترم خوبی؟
_ممنونم خاله خوبم شما خوبین؟
خاله سمیه_ خیلی ممنونم خوبم عزیزم
یه چند دقیقه ای با هم حرف زدیم که دقیقا راس ساعت ۸ امتحان شروع شد...
اه چهار ساعت تمام اونجا نشستم مغزم هنگکرد دیگه. از بس فکر کردم سرم گیج میره.مریم رفته بود رفتم یکم به صورتم آب زدم و با مامانم رفتم خونه
دقیقا سه ماهه دیگه جواب کنکور میاد خدا خودش رحم کنه
•
•
اوف کنکور رو که دادم راحت شدم فقط نگرانم قبول نشم.! وای خدانکنه، من قبول نشم دیونه میشم! دو روز از کنکور دادنم گذشته دیروز استراحت کردم و امروز با دوتا دوستام اومدیم بیمارستان برای گذروندن دوره ی ۱۵ روزه ای
تخصصی امداد بعدش هم که امدادگر کامل میشیم
سر پرستار!خانم تقوی_ خب بچه ها برین لباساتونو بپوشین بیاین اینجا
منو سارا وفاطمه_ چشم
راه افتادیم سمت اتاقی که بهمون گفت
رمان📚
#پارت_۹
#حجاب_من
خیلی جوون بود و به خودش رسیده بود موهاشو به حالت قشنگی به سمت بالا حالت داده بود و لباس سفید پزشکی تنش بود یه نگاه به ما کرد و از نحوه ی ایستادن و نگاه طلبکارانمون خندش گرفت و با خنده به همون پرستار سحر گفت
پسره_خانم پرستار این دخترا پرستارای جدیدن؟
سحر_نه دکتر اینا برای دوره ی امداد اومدن
پسره درحالی که ابروهاش از تعجب بالا پریده بودن دوباره به حرف اومد_ واقعاً؟
من فکر کردم با این ژستی که گرفتن دکتری پرستاری چیزین پس نیمه امداد گرن
خودش هم به حرف خودش خندید بی مزه ما سه تا طلبکارانه نگاهش میکردیم
_مگه اشکالی داره که قرار امدادگر بشیم؟ بعدشم ما عادت نداریم برای بقیه کلاس بزاریم الانم فقط داشتیم ادا در میاوردیم
پسره_اوه خانم کوچولو درسو مشقاتو نوشتی اومدی اینجا؟ آخییی نمیترسی آمپولو دستت بگیری؟ یه وقت اوف میشیا
با عصبانیت گفتم_ نخیر نمیترسیم بعدشم من کوچولو نیستم مدرسمم تموم کردم مشق نمینویسم
پسره_آفرین آفرین خانم بزرگ مرحبا پس حتما مدرستو تموم کردی دیگه مغزت نمیکشید اومدی امدادگر بشی نه؟
_اصلا اینطور نیست من تنبل نیستم کنکور دادم منتظر جوابم... خداحافظ
دیگه مهلت حرف زدن بهش ندادم به سارا و فاطمه گفتم. بریم پرستاره هم دنبالمون راه افتاد
امروز از دست این پسره خیلی عصبانی شدم کارد بزنی در نمیاد پسره ی سه نقطه
من همینجور تو راه که برمیگشتیم بهش بدو بیراه میگفتم این دوتا هم انگار نه انگار با هم داشتن حرف میزدن آخه اینا هم دوستن ما داریم؟
بزار حالا داستان این اعصاب خوردیمو بهتون بگم امروز خانم پرستار سحر مارو برد پیش پرستارایی که خانم تقوی گفته بود هر سه تاشون تازه درسشونو تموم کرده بودن داشتیم به توضیحاتشون گوش میدادیم که یهو دوباره سر و کله
رمان📚
#پارت_۱۱
#حجاب_من
به توضیحاتشون گوش میدادیم که یهو دوباره سر وکله ی اون پسره پیدا شد اومد تو اون سه تا پسره به احترامش بلند شدنو با احترام باهاش حرف زدن ما سه تا هم که همینجور نشستیم انگار نه انگار که کسی اومده
اومد دقیقا رو صندلیه رو به روی من نشست گفت میدونم شما خیلی کار دارین من آموزش یکی از این اینارو به عهده میگیرم اونام که بعد از یکم تعارف از خدا خواسته قبول کردن بیخیال سرمو انداخته بودم پایین و داشتم پاهامو تکون میدادم که یهو گفت من به این آموزش میدم
بعد از چند ثانیه که صدای از کسی نیومد سرمو بلند کردم دیدم همه دارن به من نگاه میکنن یه لحظه هنگ کردم اما سریع فهمیدم موضوع از چه قراره و مخالفت کردم که راه به جایی نبرد و اجبارا
دنبالش رفتم تا بهم یاد بده
آخ خدا بهش که فکر میکنما میخوام اتیش بگیرم
...
یه راست منو برد اتاق تزریقات چندتا آمپول و پنبه الکل از پرستارا گرفت بعد بدون هیچ حرفی راه افتاد سمت بیرون
ادب که نداره عین چی سرشو میندازه پایین میره
دنبالش رفتم. رفت توی یه اتاق درو باز گذاشت منم رفتم تو همونجا دم در ایستاده بودم که برگشت سمتم و گفت
پسر بی ادبه_ پس چرا وایسادی درو ببند بیا اینجا درو بستمو رفتم نزدیکتر
پسر بی ادبه_ بشین رو تخت
با تعجب نگاهش کردم
پسر بی ادبه_ چرا تعجب کردی میگم بشین رو تخت دیگه یه چند ثانیه دیگه نگاهش کردم و بعد رفتم نشستم رو تخت ببینم میخواد چیکار کنه
رمان📚
#پارت_۱۲
#حجاب_من
پسر بی ادبه یه نگاه بهم کرد و گفت_ آستینتو بزن بالا اخمام رفت تو هم
_چرا او نوقت؟
پسر بی ادبه_برای اینکه میخوام رو دستت بهت نشون بدم
با اخم بیشتر_ متاسفم من نمیزارم میتونید رو عروسک امتحان کنید
و از تخت پریدم پایین که یهو حس کردم قلبم یه جوری شد یه درد پیچید توش میدونستم الانه که دردم بیشتر بشه
اون پسره همونجور داشت حرف میزد انگار داشت سرزنشم میکرد ولی من یه کلمه هم نمیفهمیدم هر لحظه دردم داشت زیادتر میشد اخمام از درد زیاد بیشتر تو هم رفتنو با دستم محکم به قلبم چنگ زدم
نمیدونم چقدر گذشت یک دقیقه یا بیشتر فقط میدونم برای من یک قرن گذشت که صداشو نزدیکم شنیدم
نگران شده بود انگار چون هی میگفت چی شده چت شد تو که الان خوب بودی
اما من نمیتونستم عکس العملی نشون بدم
فقط یه دفعه حس کردم دیگه پاهام توانی برای موندن ندارن و افتادم روی زمین
آروم چشمامو باز کردم یکم به اطرافم نگاه کردم اا منکه تو اتاق همون دکتر بی ادبم ایش یه چشم غره هم تو دلم رفتم
چون حتی نای تکون دادن پلکامم نداشتم اه چقدر تشنمه
ناله کردم_ آب
یه هو دیدم اومد بالای سرم
رمان📚
#پارت_۱۳
#حجاب_من
اه عین جن میمونه پسره
بهش نگاه کردم یه لحظه حس کردم صورتش غمگینه اه ولش بابا اصلا به منچه
یه لیوان آب برام آورد خواستم بلند شم اما نمیتونستم بی رمق دوباره افتادم رو تخت و غمگین چشم دوختم به زمین بغض کردم از ضعفم
حس کردم زیر سرم یه چیزی تکون خورد. نگاه کردم ....
دستشو از روی تخت برده بود زیر بالشم طوری که اصلا دستش بهم برخورد نکردو فقط حرکت بالشو حس کردم....
همونجور یه دستی کمکم کرد بلند شم بعد بالشو گذاشتم کنار دیوار و آروم بهم گفت تکیه بده
یه جوری شدم با دیدن اینکارش خصوصا وقتی ابو اوردو سر به زیر گفت
دکتره_حالت خیلی بد بود هم به خاطر اینکه خیلی ضعیفی و هم به خاطر مسکنی که بهت زدم فعلا توانایی نداری خیلی تکون بخوری باید اثر مسکن بره تا بعد آره راست میگفت حتی دستمم تکون نمیخورد
رمان📚
#پارت_۱۰
#حجاب_من
بچه ها بدویین که فکر نکنن تنبلیم
سارا_یعنی نیستیم؟
_خو اینجا که کسی آشنا نیست بدونه فقط خودمون سه نفر میدونیم شما هم صداشو در نیارین بزارین فکر کنن خیلی زرنگیم شاید تو بیمارستان نگهمون داشتن ماهم میمونیم ژست دکترارو میگیریم الکی اینورو اونور میریم ببیننمون بعدم
واسشون کلاس میزاریم و خندیدم
سارا یکی زد تو سرم و گفت_ دیوونه
فاطمه هم سرشو به معنای تاسف تکون داد
_اا خو چرا میزنی مگه من چی گقتم
پرستار_شما سه تا کجا موندین بیاین دیگه هنوز که لباس نپوشیدین اه چقدر تنبلین
ما سه تا_ فهمیدن اه
پرستار_ دارین چکار میکنین بدویین
ما سه تا _چشم
•
•
_خانم تقوی ما باید چکار کنیم؟
تقوی_سحر جان؟
یه پرستار جوون و لاغر اومد جلو زیاد قشنگ نبود
سحر_بله خانم
تقوی_ این دخترارو ببر
فاطمه آموزشش با پرستار رضایی،سارا آموزشش با پرستار مولایی وزینب با پرستار ملکی
سحر_چشم خانم تقوی
سحر_بریم بچه ها
ما هم با یه ژست دکتری پشت سرش راه افتادیم همچین دستمونو کرده بودیم تو جیب مانتوی سفید پزشکیمون و کنار هم با سر بالا راه میرفتیم که یه دفعه یه پسره با لباس سفید جلومون ظاهر شد
سه تامون بهش ذل زده بودیم هم قیافشو انالیز میکردیم و هم ببینیم چیکار داره
رمان📚
#پارت_۱۴
#حجاب_من
یاد آب افتادم اه حالا چطوری بخورمش خیلی تشنمه
پسره_ بیا بخور
با تعجب نگاهش کردم آبو گرفته بود جلوی دهنم
پسره_ بخور دیگه مگه تشنت نبود
سر به زیر گفتم_ چرا
بیشتر آوردش نزدیک لبم
آورد بدون اینکه نگاهش کنم شروع کردم به خوردن آب هر چند ثانیه مکث میکردمو دوباره میخوردم چون نخ دوست داشتم و نه میتونستم یک سره سر بکشمش...حین خوردن چشمم افتاد به اسمش روی لباس پزشکیش طاها شمس... هوف بالاخره تموم شد
سرمو بلند کردم داشت نگاهم میکرد
_ممنون
یه لبخند زد_ خواهش میکنم
فکر کنم قیافم شده بود علامت سوال که خندش گرفت و زد زیر خنده
طاها_ چیه چرا اینجوری نگاه میکنی خنده کردن بهم نمیاد؟
همینجور با دهن باز و چشمای گشاد شده از تعجب داشتم نگاهش میکردم
وقتی قیافمو دید دوباره زد زیر خنده حالا نخند و کی بخند یه دفعه به خودم اومدم
وایسا ببینم این داره به من میخنده؟ اخمام رفت تو هم
_ به من میخندی؟
چند ثانیه دیگه خندید و وقتی دید دارم با اخم نگاهش میکنم خودش یکم جمعه جور کرد ولی هنوز آثار خنده تو صورتش معلوم بود
انگار داشت به زور خودشو کنترل میکرد اما قیافه ی جدی به خودش گرفت
طاها_ من میرم یه چیزی بیارم بخورم تو هم اینجا بشین تا خوب بشی تا من بر نگشتم حق رفتن نداری یادت باشه
رمان📚
#پارت_۱۵
#حجاب_من
با اخم به رفتنش نگاه کردم
_پسره سه نقطه،بی ادب،بی تربیت، بی نزاکت......خرهشت پا،بیتی تور
همینجور داشتم اینارو پشت سر هم بهش میگفتم که یهو دیدم صدای قهقهه خنده ی یه نفر میاد. برگشتم سمت در دیدم این پسره طاها با خوراکی های تو دستش هی بالا و پایین میره و داره غش میکنه از خنده
با جدیت گفتم _ بسه دیگه
ساکت شد و قیافه ی عادی به خودش گرفت اومد جلوتر و یه نایلون که فکر کنم توش خوراکی بود گذاشت رو میز اومد کنار تخت ایستاد و گفت میخواد معاینم کنه... بعدشم دستگاه فشار سنجش آورد و فشارمو گرفت
طاها_ خب حالت بهتر شده بیا اینارو بخور چیزه دیگه ای اینجا پیدا نمیشه دیگه به همین قناعت کن. یه کیکو آب میوه پرتقالی اورد بازشون کرد گرفت طرفم یکی هم خودش برداشت
_ممنونم
طاها_خواهش میکنم
طاها_ از کی قلبت اینجوریه؟
نگاهش کردم بعد سرمو با ناراحتی پایین انداختم
_چند سالی هست نفس تنگی دارم دکترا تشخیص نمیدادن ولی الان چند ماهی میشه که دارو میخورم
طاها_ باید یه نوار بگیری میخوام خودم وضعتو کامل بررسی کنم
_سرمو به علامت باشه تکون دادم
بهتر که شدم بلند شدم برم ولی مجبورم کرد و به زور بردتم تو اتاقی که نوار قلب میگرفتن و از یکی از پرستارای خانم خواست همین الان ازم نوار بگیره
رمان📚
#پارت_۱۶
#حجاب_من
تا لباسمو پوشیدم اومدم بیرون دیدم داره به نوار قلبم نگاه میکنه جلوش با فاصله ایستادم سرشو بلند کرد گفت
طاها_ نوار قلبت هیچ مشکلی نداره باید یه اکو هم بدی که مطمئن بشم
_باشه میشه زودتر آموزشو شروع کنیم؟
طاها_ البته
بعد از اینکه یکم با هم کار کردیم وقت خونه رفتن شد
از طاها خداحافظی کردم رفتم پیش سارا و فاطمه لباسامونو عوض کردیم راه افتادیم سمت ایستگاه با تاکسی رفتیم خونه
_سلام
مامان_سلام اومدی! خسته نباشید
_ممنون
رفتم تو اتاق لباسمو عوض کردم اومدم بیرون دستو صورتمو شستم بعدم حمله کردم سر غذا از گشنگی داشتم میمردم خب غذامم که خوردم حالا چکار کنم؟ اممم خب تلویزیون نگاه میکنم
تلویزیونو روشن کردم همینجور کانال هارو عوض میکردم اما هیچی که هیچی
_اه اینم که هیچی داره نمیده اوف
دوباره کنترل تلویزیونو برداشتم رفتم تو قسمت آهنگام پوشه ی حامد زمانیو آوردم و آهنگ محمد رو انتخاب کردم
عاشق این آهنگش بودم
......................
محمد مقتدای اهل عالم
محمد مصطفای آل آدم
محمد رحمة للعالمین است
رمان📚
#پارت_۱۷
#حجاب_من
رسول آسمانی برو زمین است...
آخیی خیلی آروم شدم اصلا کیف کردم،عجب آهنگیه حالا خوبه هزار بار گوش دادمشا بازم ذوق میکنم
یه چند ساعتی همینجور گذشت تا اذان مغرب زد و رفتم نمازمو خوندم بعد اومدم شروع کردن آخه این چند وقت دارم کم کم غذاها رو درست میکنم تا یاد بگیرم غذا هم خوردیم یکم رمان خوندم گرفتم خوابیدم
...........................
امروز دومین روزیه که میایم بیمارستان دیروز که روز اول بود اونهمه اتفاق افتاد امروز خدا بخیر کنه
همینکه جلوتر رفتیم دیدیم طاها داره از جلومون میاد این سمت
فاطمه_ معلمتون اومدن
سارا_ کوفتت بشه پسره به این خوبی خوشگلی
_ اه چی میگی سارا کجاش قشنگه
پسره ی بی ریخت عین جوجه لک لک زشت میمونه
فاطمه_ اون جوجه اردکه
_ به نظرت این با این قدش به اردک میخوره؟
سارا_ هیس اومد
ما دوتا هم ساکت شدیم و برگشتیم جلو به طاها نگاه کردیم چهرش متعجب بود انگار
چشماش با تعجب روی چادرم میچرخید و در آخر به چشمای قهوهایم خیره شد
آخه دیروز چون بیمارستانو داشتن جارو میکشیدن همه جا خیسه خیس بود منهم که حساس چادرمو در اوردم بودم گذاشته بودم تو کیفم حتما به خاطر همین تعجب کرده
اون دوتا هم که چادری نبودن
طاها_ سلام
ماسه تا_ سلام
ماسه تا هر وقت باهمیم نمیدونم چه صیغه آبه همش هماهنگ حرف میزنیم
خندش گرفت
طاها_ چه هماهنگ
طاها_ خب خانم زارعی زودتر آماده شید بیاید اتاق من.فعلا اصلا به ما اجازه ی حرف زدن نداد
رمان📚
#پارت_۱۸
#حجاب_من
هر سه تا با تعجب به رفتنش نگاه کردیم
_بچه ها بیاین بریم دیر شد
رفتیم تو اتاقی که دیروز بهمون گفته بودن لباس سفید پزشکی پوشیدم با شلوار لی آبی روشن که دنپا بود و یه شال همرنگ شلوارم که خیلی قشنگ بسته بودمشو فقط گردیه صورتم معلوم بود
چه قشنگ شدم!خندیدم ویه ب*و*س برای خودم تو آینه فرستادم
اونا هم مثل من لباس پزشکی با شلوار لی پوشیده بودن به اضافه ی اینکه سارا شالش آبی یکم از مال من تیره تر فاطمه هم شال صورتی چرک سرش کرده بود
یه نگاه به همدیگه کردیم بعد راه افتادیم سمت بیرون هر کدوم رفتیم سمت جایی که قول فاطمه معلمامون بودن در زدم رفتم تو
سرشو بلند کرد یه نگاه خیره بهم کرد و بعد سرشو انداخت پایین
....................
چند روز به همین منوال گذشت و اتفاق خاصی نیفتاد
الان روز سیزدهمیه که به بیمارستان میریم تا الان تقریبا همه چیزو یاد گرفتیم و چیز زیادی نمونده
خیلی ناراحتم چون فقط دو روز دیگه باید بیایم بیمارستان
به اینجا و کسایی که توش هستن عادت کردم همه هم مارو به عنوان زلزله میشناسن چون امکان نداره هر روز خراب کاری نکنیمو سوتی ندیم
بچه ها ی بیمارستان میگن نمیدونیم از دست کارای شما بخندیم یا گریه کنیم آخه دخترم دیدی اینقدر شیطون
خصوصا منکه تو بیمارستان معروفم
از تاکسی پیاده شدیم و راه افتادیم سمت بیمارستان
ساعت یک ربع به ۷ صبح بود
رفتیم تو وارد بخش که شدیم دیدیم دارن جارو میکشن منو میگی یه نگاه به اون دوتا کردم یه لبخند شیطانی اومد رو لبم
_بچه ها میاین سر سره بازی
سارا و فاطمه با تعجب نگاهم کرد و گفتن_ سرسره بازی؟
یه لبخند دندون نما زدم _ آره
رمان📚
#پارت_۱۹
#حجاب_من
چادرمو قشنگ بالا گرفتمو شروع کردم به سر خوردن رو کاشیای بیمارستان
خیلی وضع خنده داری بود با چادر داشتم رو کاشیان سر میخوردم
سارا_باز این دیوونه شد
فاطمه_ خدا شفا بده
صدا_داری چیکار میکنی؟
بووم
محکم خوردم زمین
داد زدم_ آی
صدا_یا حسین
صداش نزدیک شد داشتم از درد میمردم
صدا_ چی شد یه چیزی بگو حالت خوبه؟
چشامو با درد باز کردم چون اشک توشون جمع شده بود فقط یه سایه ی محو میدیدم چشامو رو هم فشار دادم
اشکام ریخت دوباره بهش نگاه کردم طاها بود
ای خدا لعنتت نکنه ببین چه بلایی سرم آوردی حالا میمردی یهو حرف نمیزدی
طاها_ خانم زارعی. زینب خانم.زینب؟ چت شده چرا جواب نمیدی؟ حالت خوبه؟
به خودم اومدم یه نگاه بهش کردم خیلی نگران بود
خواستم بلند شم که یه لحظه از درد نفسم رفت
کمرم اونقدر درد میکرد که منی که هیچوقت جلوی کسی آشکار نمیکردم درد دارم و گریه نمیکردم زدم زیر گریه و ناله میکردم
طاها_ یا خدا
اومد سمتم خواست بهم دست بزنه که جیغ زدم
_به من دست نزن نا محرمی
طاها_ من یه دکترم و الان تو داری از درد به خودت میپیچی وظیفمه که کمکت کنم و بدون هیچ منظوری اینکارو میکنم
پس ساکت باشو حرفی نزن
همه ی اینارو با یه اخم و خیلی جدی گفت
منی که به شدت رو محرمو نامحرم حساسم وقتی به چهرش نگاه کردمو صداقت کلامشو دیدم اروم شدمو حرفی نزدم
رمان📚
#پارت_۲۰
#حجاب_من
حتی دردمم یادم رفته بود که یه لحظه درد تو تمام وجودم پیچید چشامو بستم و با تمام وجودم ناله کردم
_ آی
حس کردم تو یه جای نرمی فرو رفتم
نگاه کردم
طاها منو گرفته بود تو بغلش و داشت میدوید سمت اورژانس
شرم تمام وجودمو فرا گرفت خودم سرخ شدم صورتمو حس میکردم و تو دلم همش داشتم استغفار میکردم خیلی میترسیدم از اینکه گ*ن*ا*ه کرده باشم
گاهی با نگرانی بهم نگاه میکرد و چون اشکام داشت همینجور میرفت اونم از ترس هول کرده بود
وارد اورژانس شد و اروم منو روی یکی از تختا گذاشت
خواست خودش معاینم کنه که اجازه ندادمو به زور مجبورش کردم یه دکتر خانم صدا بزنه
با عصبانیت رفت بیرون و چند دقیقه بعد برگشت من داشتم همینجور اشک میرختم خدایی دردم خیلی وحشتناک بود
انگار یه نفر محکم کمرمو گرفته بود فشار میداد جوری که استخونام داشتن خورد میشدن
وقتی حالمو دید داد زد دکتر نیست یک ساعت ساعت دیگه میاد نمیخوام بخورمت که بزار معاینت کنم داری میمیری دیوانه
با همون حالم سرمو به علامت منفی تکون دادم
محلم نداد و اومد چادرمو کند اروم منو دمر خوابوند و همونجور از روی مانتو دستشو قسمتای مختلف کمرم میزاشتو میپرسید درد دارم یا نه
وقتی فهمید کدوم قسمت کمرم درد میکنه گفت باید عکس بگیرم
طاها_ پرستار
صدای یه زن اومد_ بله آقای دکتر
طاها_ زود یه برانکارد بیارین اینجا
دو دقیقه بعد یه برانکارد اوردن منو گذاشتن روش
.............
الان چند دقیقه ای میشد که دوباره برگردوندنم تو اورژانس طاها هم که ماشاالله داره اومده ورِ دلِ من
رمان📚
#پارت_۲۱
#حجاب_من
من مونم این کارو زندگی نداره؟
همش داره تو بیمارستان میچرخه پس کی مریضاشو ویزیت میکنه
همینجور داشتم تو دلم حرف میزدم
که صداش اومد
طاها_ خب خداروشکر کمرت چیزیش نشده فقط چون محکم خوردی زمین خیلی درد داشتی
_ هنوزم درد دارم
طاها_ بله همون. به پرستار میگم برات مسکن بزنه ان شاءالله دردت خوب میشه چندتا دارو هم مینویسم برات تا گفت مسکن سکته کردم
با ترس آب دهنمو قورت دادم_ آمپول؟
همونجور که سرش پایین بود و داشت دارو مینوشت جواب داد
طاها_ آره آمپول
همنجور داشتم با ترس نگاهش میکردم زبونم بند اومده بود
_ میگم چیزه دردم خوب شد
سرشو بلند کرد عاقل اندرسفیهانه نگاهم کرد
طاها_از آمپول میترسی
_ ن..ن..ن..نه
طاها_ بله از حرف زدنت معلومه. ولی به هر حال باید بزنی
_ نمیشه سرم بزنم؟
طاها_ نه
رفت بیرون
ای خدا من از دست این بشر سر به کدوم بیابون بزارم آمپول نمیخوام خدا من میترسممم
همینجور داشتم با خدا حرف میزدم که یه پرستار خانم اومد تو هر چی گفتم آمپول نمیخوام محلم نداد و زد نامرد، اینقدر دردم گرفت که میخواستم بکشمش انگار ارث باباشو بالا کشیدم
همچین با غرض زد
طبق معمول که وقتی آپول میزدم بی حال میشدم دوباره بی حال افتادم رو تخت الان به جای کمرم جای آمپول درد میکرد
_ الهی دستت بشکنه. الهی خدا لعنتت کنه طاها. الهی بری خونه غذا نداشته باشی از گشنگی تلف شی. الهی که تو
قهوت مرگ سوسک بریزم.الهی که
طاها با خنده_ تموم نشد نفرینات؟
رمان📚
#پارت_۲۲
#حجاب_من
به چشم غره بهش سرمو برگردوندم
با کمال متانت و وقار! دقت کنین متانت و وقار! اومد نشست رو صندلیه کنارم
طاها_ ادب نشدی؟
با اخم برگشتم سمتش
طاها_ اینجوری نگاه نکن تقصیره خودت بود از بس. شیطونی.این آمپول برات درس عبرت بشه دیگه از این کارا نکنی
بهش محل ندادم چشامو بستم
کم کم مسکن اثر کرد و خوابم برد
.
.
به ساعت نگاه کردم ۱۲ شب ولی خوابم نمیبره هدفن لبتابو گذاشتم رو گوشم ودارم آهنگ گوش میدم اهنگی که اینروزا شده بود همدمم.با هر بیتش یاد کسی که دوسش داشتم میفتم یاد پسر عموم.عشقم
-----------
یکی هست تو قلبم که هر شب واسه اون می نویسم و اون خوابه
نمیخوام بدونه واسه اونه که قلب من این همه بی تابه
نمیخوام.نمیخوام بدونه که چقدر دوسش دارم.نمیخوام بدونه که چقدر بی تابشم
یه کاغذ یه خودکار دوباره شده همدم این دل دیوونه یه نامه که خیسه پر از اشکه و کسی بازم اونو نمیخونه
یه روز همینجا توی اتاقم یه دفعه گفت داره میرم یاد روزی افتادم که تو اتاقم داشتم رو شیشه نقاشی میکشیدم و اون بهم پیام داد خوب یادمه که گفت هیچ حسی بهم نداره
چیزی نگفتم آخه نخواستم دلشو غصه بگیره
گریه میکردم درو که می بست میدونستم که می میرم داشتم میمردم انگار قلبم میخواست از سینم بیاد بیرون یکی از بدترین روزهای عمرم بود
اون عزیزم بود نمی تونستم جلوی راشو بگیرم
اون تمام زندگیم بود نمیتونستم جلوشو بگیرم و از کسی که دوسش داره جداش کنم
می ترسم یه روزی برسه که اونو نبینم بمیرم تنها