شھیدحججۍمیـگفت:
یھوقتـایۍدلڪندناز
یھسـرےچیـزاۍِ"خـوب"
باعـثمیشھ...
چیـزاۍِ"بهترے"
بدسـتبیاریم..
بـراےِرسیـدن بھ
مھـدےِزهـرا"عجل الله "
ازچـۍدلڪندیم؟!🥲💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خبـــر دارم...
از همـــه دل میبــری:)❤️🩹
#حدیث
امیرالمومنین علی(علیه السلام):
هنگامی که از چیزی میترسی،
خود را در آن بیفکن،
زیرا گاهی ترسیدن از چیزی
از خود آن سخت تر است.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بیچاره منم که یک عمر..
عادت کردم به جدایی🥺❤️🩹
#امام_زمان
#اللهمعجلالولیكالفرج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امیریحسین...
ونعمالامیر...😢🌱
#اباعبدالله
#جانم_حسین
🤍#بھـٰاࢪ_عـٰاشقۍ🤍
#پارتهفتم
حدیث زمزمه میکند:
خیلی دو..ست داره
کی من شده بودم عروس خانواده دایی؟؟؟
اصلا چرا احسان به من علاقه داشت؟!!
بدون اهمیت به نگاه های گاه و بی گاه احسان به سمت اتاق پاتند میکنم
خودم را روی تخت می اندازم و چشمانم ارام ارام بسته میشود
با صدای مادرم چشمانم را باز میکنم
کش و قوسی به بدنم میدهم
_ساعت چنده مگه؟
+پاشو تنبل خانم ساعت یازده ظهره
متعجب می گویم:
_یـــــازده ظــهــر؟؟ یعنی من از دیشب تا حالا خوابم؟
+بله
_خب چرا بیدارم نکردید
+انقدر خوابت عمیق بود دلم نیومد
_مهمونا کی رفتن؟
+شامشون رو که خوردن رفتن،دیشب احسان چش شده بود از وقتی برگشتید بهم ریخته بود؟
شانه ای بالا می اندازم
مشکوک می پرسد:یعنی تو نمی دونی؟
_اخه مامان جان من برای چی باید بدونم
اصلا به من چه ربطی داره اون چه رفتاری میکنه
مادرم چیزی زیر لب زمزمه میکند و اتاق را ترک میکند
بعد از این که آبی به دست و صورتم میزنم
به سمت آشپزخانه میروم
مادرم صبحانه ی مفصلی چیده
_چی شده مامان خانم چرا انقدر تدارک دیدی؟
+وا حالا یه بار تحویلت میگیرم پروو نشو
پشت میز می نشینم
با خنده اولین لقمه را داخل دهانم می گذارم
مادرم که انگار چیزی یادش آمد به سمت من برمیگردد
+آها راستی نرگس دوستت زنگ زد گفت بهت بگم مگه قرار نبوده برای پروژه دانشگاهیتون بری خونشون؟
با حرف مادرم جامیخوردم
محکم به صورتم میکوبم که با درد دستم صورتم جمع میشود...
#رمان
#بهارعاشقی
نویسنده: سرکارخانممرادی
🤍#بھـٰاࢪ_عـٰاشقۍ🤍
#پارتهشتم
محکم به صورتم میکوبم که با درد دستم صورتم جمع میشود
+چته دختر دیوونه شدی؟
_مامان،پــروژه!!!
+خب حالا توام
_ وای من چرا فراموش کرده بودم امروز میخواستم ساعت9صبح خونه نرگس اینا باشم اما الان ساعت12عه!!
+عیب نداره چند ساعت دیگه برو الان ظهره خوبیت نداره
به سمت موبایلم میروم
با نرگس تماس میگیرم
بعد از چند بوق جواب میدهد
+الو
_سلام نرگس خوبی؟
+سلام واقعا که ریحانه خیلی بدقولی
_ببخشید باور کن فراموش کرده بودم
+حالا میتونی برای ساعت4خودت رو برسونی؟
_آره میام
+باشه پس منتظرم
با نرگس خداحافظی میکنم و تماس را قطع میکنم
💞💞
چادرم را سر میکنم و کیفم را روی شانه ام می اندازم
با مادرم خداحافظی میکنم و از خانه خارج میشوم
سوار تاکسی میشوم
نگاه به تماس ها می اندازم
3تماس بی پاسخ از نرگس دارم و 1تماس هم از یک شماره ناشناش
ترجیح میدهم اول با نرگس تماس بگیرم
_الو..سلام
+سلام کجایی تو؟
_توی راهم دارم میام
+باشه منتظرم
_خداحافظ
+خداحافظ.
تماس را قطع میکنم
دستم را روی شماره ناشناس میگذارم!
بعد از چند بوق صدای مردانه ای داخل گوشم میپیچد.
سکوت میکنم..
#رمان
#بهارعاشقی
نویسنده: سرکارخانممراد
🤍#بھـٰاࢪ_عـٰاشقۍ🤍
#پارتنهم
+سلام
سکوت میکنم صدا برایم آشنا است اما نمی دانم صاحب صدا کیست!
+ریحانه خانم خوبین؟ منم احسان
در دل خودم را لعنت میکنم و پاسخ میدهم
_سلام آقا احسان خوبین دایی و زندایی خوبن شرمنده نشناختم
+این حرفا چیه
میخواستم ببینم امروز وقت دارید؟
_امروز،راستش دارم میرم خونه ی دوستم چطور؟
+چیز مهمی نبود میخواستم درمورد یه مسئله ای باهاتون صحبت کنم ان شاالله دفعه بعد
خدانگهدار!!
_خداحافظ.
کرایه تاکسی را حساب میکنم جلوی در خانه میاستم و زنگ آیفون را فشار میدم
+کیه؟
_منم ریحانه
در با صدای تیکی باز میشود وارد حیاط میشوم زیبایی حیاط مرا به وجد می آورد
نگاهم را از سنگ فرش ها به درختان سربه فلک کشیده ی داخل حیاط میدوزم
حیاط نسبتا بزرگی بود
نرگس به استقبال از من جلوی در ایستاده با ذوق به سمتم می آید ودرآغوشم میگیرد
از او جدا میشوم
_سلام چطوری
+سلام بی معرفت خوبم از احوالپرسی های شما
ریز میخندم با دیدن دستم هینی میکشد و دستش را جلوی دهانش میگذارد
+دستت...
با لبخند محوی پاسخ میدهم
_نگران نباش چیزی نیست بیا بریم داخل برات توضیح میدم
پشت سر من نرگس وارد میشود.
با دیدن محبوبه خانم (مادرنرگس) لبخندی روی لبانم نقش می بندد
_سلام
با خوشرویی از من استقبال میکند
نرگس روی تخت می نشیند وچندبار روی تخت بالا و پایین میشود
+خب تعریف کن(به دستم اشاره میکند)
_هیچی لیوان شکست شیشه رفت تو دستم
+هــمـــیــــن؟؟؟
_خب آره دیگه حواسم پرت شد شیشه رفت دستم!!
+چرا حواست پرت شد؟
_دایی بزرگم و خانوادش اومده بودن حواسم پرت شد
نرگس آهی از ته دل میکشد و می پرسد:
خانواده پسرداییت همون احسانه؟
سرم را تکان میدهم
+هعی...درد عاشقیه دیگه
#رمان
#بهارعاشقی
نویسنده: سرکارخانممرادی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بباره بارون اگه :)))))) ❤️🩹 .
#حسینستوده
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جهان در انتظار منجیست .. 🥲
#شهید_رئیسی
ازقدیمگفتنامامرضارو
بهجوادشقسمبدین .❤️🩹
#امامرضا | #تایمعاشقی
عشقاوبردلسنگیِحرمغالبشد
قبلهمایلبهعلیابنابیطالبشد✨
#امیرالمومنین