eitaa logo
♡•دُختࢪانِ چـٰادُࢪَی♡
1.9هزار دنبال‌کننده
21.4هزار عکس
9.5هزار ویدیو
130 فایل
˼ بِسۡـم‌ِرَب‌ِالْحُ‌ـسِی‍ـنۡ...˹🫀 هَمیـن‌چآدرےڪِہ‌برسَـرتُوسـت، دَر‌ڪَربلا،حتّـۍبا‌سَخـت‌گیرےهـٰاے یَزیـد‌،از‌سَـر‌زیـنَـبۜ‌نیوفـتـٰاد 🍃 ⩥ مدیر کانال: @Amamzmanaj ⩥ رزرو تبلیغات‌و‌تبادلات: @Amamzmanaj تولد کانال✨ : ۱۴۰۰/۱/۵
مشاهده در ایتا
دانلود
🤍🤍 به سمت در خروجی میروم +مراقب خودت باش یه وقت کار دست خودت ندی.. _مراقبم از خانه ی او خارج میشوم باید شماره ی ریحانه را گیر می آوردم هرطور که بود به سمت ماشینم قدم بر میدارم سوار ماشین میشوم و موبایلم را از داخل جیب شلوارم بیرون میکشم و با شماره ی نرگس تماس میگیرم _الو سلام نرگس خوبی؟ +سلام داداش ممنون خوبم _آبجی جان میتونی یه کاری بکنی واسم. +چه کاری؟ با تردید می گویم: _شماره اون دوستتو بهم میدی +کدوم دوستم؟ می دانستم که فهمیده منظور من چه کسی است اما قصد اذیت کردنم را دارد _ریحانه خانم. +وا داداش شماره دختر مردمو واس چی میخوای؟ _سوال نکن نرگس فقط بدون خیلی کمک بزرگی بهم میکنی. +باشه الان شمارشو واست پیامک میکنم _خیلی گلی صدای خنده اش بلند میشود +با همین حرفات گولم زدی دیگه. تماس را قطع میکنم! بعد از چند دقیقه صدای پیامک موبایلم بلند میشود نرگس شماره را فرستاده بود و زیر آن یک ایموجی که در حال چشمک زدن بود گذاشته سریع با شماره ریحانه تماس میگیرم بعد از چند بوق صدای ظریف و زنانه ای در گوشم می پیچد. +الو _سلام +سلام شما؟ _من مهدی... قبل از اتمام حرفم صدای کلفت و مردانه ای تنم را می لرزاند صدای خودش بود شهاب! +بله کاری داشتی؟ برای اینکه مرا نشناسد می گویم: نه فکر کنم اشتباه گرفتم شرمنده. +دفعه دیگه مزاحم بشی لحنم عوض میشه فهمیدی و بعد تماس را قطع میکند محکم روی فرمان ماشین میکوبم لعنتی. بعد از چند دقیقه برای ریحانه پیامی مینویسم که امیدوار بودم موبایلش دست خودش باشد نویسنده: سرکارخانم‌مرادی
🤍🤍 محکم روی فرمان ماشین میکوبم لعنتی بعد از چند دقیقه برای ریحانه پیامی مینویسم که امیدوار بودم موبایلش دست خودش باشد _سلام ریحانه خانم من مهدی ام برادر نرگس. کار مهمی دارم باهاتون اگر تونستید فردا ساعت 6بیاید به این آدرس. آدرس را برایش مینویسم بعد از چند دقیقه جواب میدهد درچشمانم برق عجیبی نشسته. +سلام باشه تونستم میام همین پیامک کوتاه توانست قلب ناآرامم را آرام کند نفس عمیقی میکشم و چند بار پیام او را میخوانم فکر نمی کردم اما من هم عاشق شده بودم عاشق دختری که با تمامی دخترهایی که تا به حال دیده بودم فرق داشت! قلبم تند تند میزد نمی توانستم تا فردا صبر بکنم *ریحانه* روی تختم نشسته ام ساعت 5ونیم بود و نیم ساعت دیگر باید به آدرسی که مهدی فرستاده بود میرفتم دل شوره ی عجیبی داشتم نمی دانم چرا اما حالم تعریفی نداشت از دیروز که زندایی آن پیشنهاد راداد و من با احسان بیرون رفتم حالم خیلی بد بود دیروز مهدی به من زنگ زد و بعد هم همچین پیامی فرستاد! در کمد لباس هایم را باز میکنم نمی دانم بین این همه لباس کدام مناسب تر است در آخر لباس خاکستری با گل های ریز سفیدی که روی آستینش وجود داشت را انتخاب میکنم روسری سفید با خط های خاکستری رنگی از کمد بیرون می آورم و می پوشم چادرم را هم میپوشم و کیفم را روی شانه ام می اندازم. با عجله از اتاقم خارج میشوم مادرم با نگاهش مرا برانداز میکند +کجا میری؟ _زود برمیگردم به سمت در خروجی میروم سریع کتونی های سفید سیاهم را میپوشم و خانه را ترک میکنم سوار تاکسی میشوم و آدرس را به راننده میگویم انقدر عجله دارم که از تاکسی پیاده میشوم راننده صدایم میزند +خانم،خانم به سمت راننده تاکسی برمیگردم
🤍🤍 انقدر عجله دارم که از تاکسی پیاده میشوم راننده صدایم میزند +خانم،خانم به سمت راننده تاکسی برمیگردم _بله +کرایه رو حساب نکردید لبم را میگزم و کرایه را حساب میکنم به سمت آدرس پارکی که مهدی فرستاده بود حرکت میکنم روی یکی از صندلی ها مینشینم پاهایم را مدام تکان میدهم حتما کار مهمی با من داشته که همچین قراری گذاشته واگرنه او به این راحتی ها با زن ها ارتباط برقرار نمیکرد چشمانم به کفش های مردانه ای میافتد سرم را بالا میاورم که با چهره ی نگران و لبخند محو مهدی روبه رو میشوم بلند میشوم _سلام +سلام روی صندلی می نشیند به من هم اشاره میکند که بنشینم کمی با فاصله از او مینشینم سرم را پایین می اندازم _کاری داشتین با من؟ +گفتنش سخته اما سعی میکنم برم سر اصل مطلب خانم سرمد گفتید که احسان پسرداییتونه درسته؟ احساس میکنم قصد بازجویی از من را دارد. _بله +احسان ادم خطرناکیه چطور بگم اما ازش دوری کنید اگر جونتون واستون مهمه مات و مبهوت نگاه به تیله های قهوه ای رنگ چشمانش می اندازم _یعنی چی مگه احسان چکاره است؟ +نپرسید نمی تونم جزئیات رو بهتون بگم فقط تا اینجا بدونید که خطرناکه به هیچ عنوان جواب مثبت به اون ندید یادتون باشه طبیعی رفتار کنید و چیزی از قرار امروزمون به هیچکس نگید. شوکه نگاهش میکنم بی اختیار میپرسم: _شما کی هستید؟ برای چند لحظه نگاهمان در هم گره میخورد او نگاهش را میدزدد +به زودی میفهمید. نمی دانم منظورش از این حرفا چه بود اما من باورش داشتم با تمام وجودم چیزی یادم می آید که شاید به درد او بخورد _ببخشید احسان میتونه اسلحه داشته باشه؟ گنگ نگاهم میکند +چی؟ نویسنده: سرکارخانم‌مرادی
🤍🤍 نمی دانم منظورش از این حرفا چه بود اما من باورش داشتم با تمام وجودم چیزی یادم می آید که شاید به درد او بخورد _ببخشید احسان میتونه اسلحه داشته باشه؟ گنگ نگاهم میکند +چی؟ نمی توانستم همه چیز را برایش توضیح بدهم به همین دلیل گفتم: من دیدم توی اتاقش یه چیز شبیه اسلحه اما خودش گفت فندکه با خودش تکرار میکند اسلحه...! +همدیگر رو میبینیم بعد لبخند دلنشینی میزند او لبخندش با تمامی مردهای این شهر فرق داشت اصلا تا به حال کسی شبیه مهدی ندیده بودم متعجب می گویم: برای چی باید همدیگر رو ببینیم؟ +خودتون میفهمید من دیگه باید برم اگر میخواید برسونمتون. _نه ممنون خودم میرم سرش را تکان میدهد و از من دور میشود *مهدی* از ریحانه خداحافظی میکنم و اورا ترک میکنم شهاب مسلح بود میتوانستم حدس بزنم اما رئیس او که بود¿ چه کسی میتوانست سرپرست این گروهک تروریستی باشد! از طرفی نگران ریحانه بودم اگر شهاب متوجه این قرار میشد چه میکرد؟ وارد خانه میشوم خبری از مادرم نیست نرگس را صدا میزنم _نرگس کجایی تو ؟ وارد اتاقش میشوم نرگس گوشه ای نشسته و زانوهایش را در بغلش جمع کرده به سمتش میروم _نرگس خواهری!چرا اینجا نشستی سرش را بالا می اورد که صورت خیسش را می بینم با بهت به او خیره میشوم _چی شده؟ با هق هق می گوید: +داداش،ریحانه..! _ریحانه چی نرگس؟ صدایم هرلحظه بالا و بالاتر میرود _نرگس با تواَم ریحانه چی؟؟ گریه نرگس شدت میگیرد! +ریحانه گمشده صورتم از شدت عصبانیت و ناراحتی قرمز شده چشمانم تار میبیند نویسنده: سرکارخانم‌مرادی
🤍🤍 با هق هق می‌گوید: +داداش،ریحانه _ریحانه چی نرگس؟ صدایم هرلحظه بالا و بالاتر میرود _نرگس با تواَم ریحانه چی؟؟ گریه نرگس شدت میگیرد! +ریحانه گمشده صورتم از شدت عصبانیت و ناراحتی قرمز شده چشمانم تار میبیند _یعنی چی؟ نرگس بریده بریده پاسخ میدهد +چند دقیقه پیش...زنگ زدم به ریحانه ولی جواب نداد به گوشی مادرش زنگ زدم گفت از ساعت 6که رفته بیرون برنگشته _الان ساعت چنده؟ به ساعت دیواری داخل اتاقش چشم میدوزد +ساعت 9! چه شده یعنی چه بلایی سر ریحانه آمده! کاش خودم او را رسانده بودم لعنت به من دستم را زیر چانه ی نرگس میگذارم و سرش را بلند میکنم _گریه نکن اون که بچه نیست گم بشه برمیگرده! +توی این چند وقتی که با ریحانه رفیق بودم امکان نداشت بی خبر جایی بره اصلا همچین دختری نبود که تا این موقع شب بیرون باشه! کنار او می نشینم و سرم را روی زانوهایم میگذارم دیگر شانه هایم خسته شده اند توان این همه فشارا ندارند. قطره ی اشکی از چشمانم سر میخورد مرد هم گریه میکند اگر کم بیاورد گریه میکند اگر کمرش خم شود گریه میکند. نرگس با دیدن این صحنه به سمتم می آید ناباورانه به من خیره شده _داری گریه میکنی؟ دستم را روی چشمان خیسم میگذارم آنقدر غرق شده ام که متوجه این اشک هایم نشدم. می گویم:آره نرگس آره خواهرم منم گریه میکنم خستم دیگه توان ندارم. دستش دا روی شانه ام میگذارد +دوستش داشتی؟ سکوت اختیار میکنم در این موقعیت بهترین جواب سکوت بود. صدای زنگ موبایل باعث میشود نرگس با تمام سرعت به سمت موبایلش هجوم ببرد. ارام لب میزند:مادر ریحانه است تماس را وصل میکند نویسنده:سرکارخانم‌مرادی
۵ پارت از رمان زیبای بهار عاشقی تقدیم نگاهتون📝❤️
از‌ امام‌رضا (؏) پرسيدند: توڪل یعنے چھ؟ فرمودند: «أن‌لا‌تخـٰاف‌مع‌الله‌أحداً» وقتے خدا را دارۍ‌ از‌ هيچڪس نترس :)!
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌می‌گویند‌شهیدحساب‌می‌شوی..! 🌱' اگرمیخِ‌گناه‌برقلبت‌نَڪوبی..🫀' شهداخوب‌طبیبانےاند..🩹' به‌آنها‌توسل‌ڪُن.. 🖇' تااِلتیام‌ْبخشندبالْهاےسوخته‌ات‌را..❤️‍🩹🕊:") ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
السَّلامُ عَلیکِ سِیده زینب❤️ 🩺میلاد حضرت زینب سلام الله علیه و روز پرستار مبارک🎉 ♡
29M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ولادت عمه جانمون حضرت زینب (س)مبارکمون باشه 😍✨
2_144189956088407818.mp3
4.55M
ای‌صــنــما ای‌خــدای‌همــه‌ی‌با‌جنــما💕🥺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مثلا‌بری‌بایستی جلو‌ضریحش‌بهش‌بگی: آمدمت‌که‌بنگرم‌گریه‌نمیدهد‌امان..💔" اَلسَّلامُ‌عَلَیْکَ‌یااَباعَبْدِاللّهِ‌الْحُسَیْن(ع)✋️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پرسید : تاحالاکربــلارفتـی ؟! گفتم: اگه‌نرفته‌بودم‌که‌انقدر‌داغون‌نبودم💔 شبہ‌جمعست‌هوایت‌نکنم‌میمیرم؛)!❤️‍🩹