🤍#بھـٰاࢪ_عـٰاشقۍ🤍
#پارتچهلچهارم
+چیه الان مثلا خجالت کشیدی؟
محکم به بازویش میزنم به طوری که صدای جیغش بلند میشود
+الان به خاطر اون منو میزنی زن ذلیل
نچ نچی میکند قهقه ای میزنم
بعد از مکث کوتاهی می گویم
_گوشیش هم ببر واسش اگه رفتی خونشون
+اگه پرسید گوشی دست ما چکار میکرده چی؟
مادرم و نرگس چیزی از شغلم نمی دانستند اما به پدرم حقیقت را درمورد شغلم گفته بودم
_نمی دونم یه چیزی بگو
هین بلندی میکشد
+دوروغ!! ولی من آخرشم نفهمیدم گوشی ریحانه دست تو چکار میکرد
_راستی نرگس
+جانم؟
با تردید لب میزنم
_بازم قراره برم
چشمه اشکش میجوشد با بغض می گوید
+سوریه.؟
سرم را تکان میدهم
هربار به اسم سوریه ماموریت هایم را می گذراندم
_به مامان میگی؟
+وای این دفعه هم من بگم؟آخه چطور میترسم یه بلایی سرش بیاد
اخم ساختگی میکنم
_ترسو نبودی که بودی؟
+ریحانه رو چیکار میکنی
برای چند لحظه سکوت میکنم راست میگفت اگر در نبودمن اتفاقی برای ریحانه می افتاد چه میکردم؟
_میسپارمش به خدا
+اگه ازدواج کرد چی؟
سرم را پایین می اندازم
_خوشبخت بشه!
از اتاق نرگس بیرون می آیم جمله ی آخرم برای خودم هم دردناک بود
او واقعا بدون من خوشبخت بود؟.
*ریحانه*
روبه روی پنجره داخل اتاقم می نشینم محو تماشای محوطه بیرون از خانه شده ام
خیلی سردرگم هستم چند روز گذشته اما هنوز نمی دانم گوشی من دست برادر نرگس چه میکند
بغض میکنم حالا مهدی کسی که به او علاقه داشتم شده بود برادر نرگس
یاد حرف احسان می افتم
(فقط یک ماه فرصت داری واسه جواب دادن!)
در باز میشود و مادرم ظاهر میشود بشقاب غذایی در دست دارد..
#رمان
#بهارعاشقی
🤍#بھـٰاࢪ_عـٰاشقۍ🤍
#پارتچهلپنجم
در باز میشود ومادرم ظاهر میشود بشقاب غذایی در دست دارد
به سمتم می آید روی تخت کنار من مینشیند
+ریحانه به خودت توی آیینه نگاه کردی؟
زانوهایم را در بغلم جمع میکنم
+دیدی سر و وضعتو؟صورتت مثل گچ سفید شده مثل چوب خشک هم که لاغر شدی...از اون روزهم که اومدی نگفتی کجا بودی.
_مامان لطفا بس کنید.
+نه این دفعه نه..یک هفته است که دانشگاه نرفتی دیگه به اختیار خودت نمیزارم ازفردا برو دانشگاه.
فردا دوشنبه بود و با استاد شفیعی کلاس داشتم
با یادآوری کاری که با استاد کرده بودم آه سوزناکی میکشم
+چرا جواب این دوستتو نمیدی هر روز زنگ میزنه به من حالتو میپرسه
_حوصلشو ندارم
با ناامیدی به من خیره میشود
+پس حداقل غذاتو بخور
بی میل نگاهی به برنج و قیمه داخل بشقاب می اندازم
بوی خوبی دارد اما نمی توانم
از روزی که برگشتم نه لب به چیزی زده ام و نه درست و حسابی با کسی حرف زده ام.
💞💞
نفس عمیقی میکشم و چند تقه به در میزنم
وارد کلاس میشوم و با چهره ی استاد شفیعی مواجه میشوم
آب دهانم را به زحمت قورت میدهم
_سلام!
استاد جوابم را نمی دهد و اشاره میکند سرجایم بنشینم از رفتارش تعجب میکنم
با قدم های بزرگی به سمت یکی از صندلی ها میروم و می نشینم.
به جای خالی نرگس نیم نگاهی می اندازم
دلم برایش تنگ شده بود خیلی وقت بود که جیغ جیغ ها و غرغر هایش را نشنیده بودم!
لبخند بی رمقی میزنم در این چند روز خیلی با نرگس سرد برخورد کردم که احتمال میدادم از دستم ناراحت باشد.
با صدای خسته نباشید استاد از کلاس خارج میشوم
نرگس در کلاس های بعدی هم حاضر نشد دلشوره ی عجیبی داشتم
بعد از چندبار تماس گرفتن بالاخره جواب میدهد
_الو...
#رمان
#بهارعاشقی
نویسنده: سرکارخانممرادی
دلمگرفتہبود نامترازمزمہڪردموسبڪشدم
راستگفتشاعرکہ:
یاحـسیننامِتوبردم،نہغمیماندونہهَمّی
بابیاَنتواُمّی❤️🩹
#امامحسینم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام همه ی زندگیم((:🙂❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دوبارهمن..
اونیكغیردردسرچیزیبراتنداره❤️🩹
6.93M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تو قبلا منو دوس داشتی ؛ حالا رو نمیدونم💔!
#امینقدیم