فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چقدر زیبا حجاب رو توصیف کرد
احسنت
🌹🌹🌹🌹🌹
✔️ جامعه نیازمند تبیین و آگاهیست
🍃دلت را بتکان...
اشتباهاتت وقتی افتاد روی زمین
بگذار همانجا بماند.
فقط از لا به لای اشتباهاتت،
یک تجربه بیرون بکش
قاب کن و بزن به دیوار دلت
اشتباه کردن اشتباه نیست
در اشتباه ماندن اشتباه است🌺
اندیشهسبز🍃
دختران فاطمی 👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/662700063C6b3c7b3eca
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
صبح همون لبخندیه
که خداوند هر روز
بر دل ما، می تابونه
تا تلخی های گذشته رو
از جانمون پاک کنه
و نور امید در دلمون
جوانه بزنه...🌱
روزتون سرشار از عشق و امید
دختران فاطمی 👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/662700063C6b3c7b3eca
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«چه چــفیه ها خــونی شــد
تا چــادری خاکــی نشــود...»
🧕#حجاب🧕
دختران فاطمی 👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/662700063C6b3c7b3eca
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ماشاالله
این بزرگ بشه چی میشه 😂😐
دختران فاطمی 👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/662700063C6b3c7b3eca
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
🍃🍃زندگی هنوز قشنگه
مثل خندیدن یه نوزاد
مثل شربت آبلیموی خنک توی تابستون
مثل اولین گاز چاقاله بادوم بعد یک سال😍
دختران فاطمی 👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/662700063C6b3c7b3eca
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
پسرکی دو سیب در دست داشت
مادرش گفت: یکی از سیب هاتو به من میدی؟
پسرک یک گاز بر این سیب زد و گازی به آن سیب !
لبخند روی لبان مادر خشکید!
سیمایش داد می زد که چقدر از پسرکش ناامید شده
اما پسرک یکی از سیب های گاز زده را به طرف مادر گرفت و گفت:
بیا مامان! این یکی ، شیرین تره!!
مادر ، خشکش زد
که چه اندیشه ای با ذهن خود کرده بود...
" هر قدر هم که با تجربه هستید، زود قضاوت نکنید
دختران فاطمی 👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/662700063C6b3c7b3eca
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 مصاحبه جانسوز: با مادری که نه ماهی میخورد و نه نگاه میکند به ماهی
حتی نمیخواهد اسم ماهی را پیشش بیاورند
به راستی چرا.....⁉️
#مادرانشهدا
#شهیدمحسنجاوید
❤️#شادی_روح_شهدا_صلوات
دختران فاطمی 👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/662700063C6b3c7b3eca
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
✍رسول خدا صلی الله علیه فرمودند:
دل سه گونه است:
➊⇜ گرفتار دنیا
➋⇜ گرفتار عُقبی
➌⇜ گرفتار مولا
1⃣👈دلی که گرفتار دنیا باشد،
سختی و رنج نصیب اوست
2⃣👈دلی که گرفتار عقبی باشد،
درجات بلند نصیبش شود
3⃣👈 دلی که گرفتار مولا باشد،هم دنیا دارد و هم عقبی را و هم مولا را
📚سید بن طاووس، محاسبه النفس
پسرکی دو سیب در دست داشت
مادرش گفت: یکی از سیب هاتو به من میدی؟
پسرک یک گاز بر این سیب زد و گازی به آن سیب !
لبخند روی لبان مادر خشکید!
سیمایش داد می زد که چقدر از پسرکش ناامید شده
اما پسرک یکی از سیب های گاز زده را به طرف مادر گرفت و گفت:
بیا مامان! این یکی ، شیرین تره!!
مادر ، خشکش زد
که چه اندیشه ای با ذهن خود کرده بود...
" هر قدر هم که با تجربه هستید، زود قضاوت نکنید
دختران فاطمی 👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/662700063C6b3c7b3eca
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
پنجشنبه 7اردیبهشت /1402
امامزاده سید معصوم علیه السلام
مربی: خانم دوست محمدی
#دختران_فاطمی
#گروه_رشد
دختران فاطمی 👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/662700063C6b3c7b3eca
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
🌹یادت باشه
🍃بخش اول
زندگی نامه
🍃فصل دهم
نشسته خاک مرده ای به این بهار زارمن
🍃برگ صد و یازدهم
یکی از سخت ترین روز ها بعد از شهادت حمید روزی بود که دوستانش ساکش را از سوریه برایم آوردند ، درست سی آذر ، شب یلدا بود که ساک حمید به دستم رسید اول پدرم ممانعت می کرد ، به خواهش من ساک را به من دادند ، نمی خواستم پیش پدر و مادرم گریه کنم ، آن روز فقط بغض کردم ، شب که شد دور از چشم بقیه به حیاط رفتم ، ساک را بغل کردم ، به یاد همه شب های یلدایی که حمید کنارم بود ولی حالا فقط ساک وسایلش را داشتم تا صبح گریه کردم ، این همان ساکی بود که با کلی بحث خودم برای حمید چیده بودم ، با دست لرزانم زیپ سمت راست را باز کردم ، نایلون مشکی که برای مواقع لزوم
گذاشته بودم همان جا بود، جوراب و دستکش ها دست نخورده مانده بود، برایش باند کشی گذاشته بودم که مچ دستهایش راببندد.
زیپ وسط راکه باز کردم فهمیدم خودش وسایل راچیده است، مدل تاکردن حمید را میدانستم، به جز لباسهای نظامیش همه چیز همان طور دست نخورده مانده بود، لباس هایی که روزآخر با آنها ازمن خداحافظی کردهمه داخل ساک بود، درجیب پیراهش پانزده هزارتومان پول بود که باخودش برده بود، یک اتیکت یازهرا(س) که ازطرف حرم حضرت زینب به حمید داده بودند، نمک هواپیما داخل جیب کاپشنش بود ویک کتاب آموزش زبان عربی همین! اینها آخرین چیزهایی بود که دست حمید من به آنها خورده بودو حالا من چون یعقوبی که یوسفش راگم کرده باشد با سر انگشتانی لرزان ودلی پراز غم آنها رابو میکردم وبه چشم میکشیدم.
سه چهارروز بعداز مراسم چهلم به خانه مشترکمان رفتم، بالاخره ما مستاجر بودیم درست نبود وسایل ما آنجا بماند،
باید وسایل زندگی را جمع می کردیم و خانه را تحویل می دادیم، به خواهرها و مادر حمید ومادر و خواهرخودم گفتم که همراهم باشند اما هیچکدامشان دل آمدن نداشتند،دیدن خانه بی حضور حمید دل سنگ را آب می کرد و تحملش واقعا سخت بود تا آنجا که وقتی قبل از مراسم چهلم با خواهرم به دنبال یک وسیله رفته بودیم چشمش که به کلاه حمید افتادحالش خیلی بدشد.
مجبور شدم با دوستم ناهید بروم ، از همان پله اول اشک هایم جاری شد ، توان بالا رفتن نداشتم ، دست به دیوار گذاشته بودم و به سختی قدم بر می داشتم ، با گوشی مداحی گذاشته بودیم ، به هر وسیله ای که دست می زدم کلی خاطره برایم زنده می شد ، یاد حمید افتادم که هیچ وقت نمی گذاشت وسیله سنگین جابجا کنم .
چیزی که خیلی من را به هم ریخت کیفی بود که بین وسایلش پیدا کردم ، همه دست نوشته های من را جمع کرده بود ، حتی نوشته ای که یک سلام خالی بود را هم نگه داشته بود ، فکرش را هم نمی کردم آن قدر برایش مهم باشد ، به من گفته بود یک روز با این دست نوشته ها غافلگیرم خواهد کرد ولی به هیچ وجه به ذهنم خطور نمی کرد بخواهد همه این دست نوشته ها را جمع کند و این گونه من را تا ابد شرمنده محبت خودش قرار بدهد .
ناهید با گریه نگذاشت به لباس های حمید دست بزنم ، یک چمدان به دستش دادم تا همه لباس ها را داخل همان بچیند ، آن لحظات خیلی سخت گذاشت ، دل کندن از خانهای که همه چیزش را حمید چیده بود ، حتی کارتون هایی که زیر فرش ها گذاشته بود ، سخت و عذاب آور بود . یک هفته بعد همراه با پدرم و برادرهای حمید رفتیم که وسایل را بیاوریم ، صاحب خانه و همسایه ها گریه می کردند ، بعد از اینکه همه وسایل را جابجا کردند داخل خانه رفتم ، وسط پذیرایی ایستادم ، چشمی دور تا دور خانه چرخاندم ، هیچ کس و هیچ چیز نبود ، اوج تنهایی خودم را حس کردم ، آنجا خانه امید من بود ولی حالا باید برای همیشه با خانه و حمید و همه خاطرات خوبمان خداحافظی می کردم.
موقع بیرون آمدن از خانه با گریه به حمید گفتم :« عزیزم من دارم از اینجا میرم ، خواهش میکنم اگه به خوابم اومدی توی این خونه نباشه چون خیلی اذیت می شم ». همان طور هم شد ، از آن به بعد همه خواب هایی که دیدم خانه پدرم بوده ، حمید هیچ وقت داخل خانه مشترکمان به خوابم نیامد .
از پله ها پایین اومدم حاج خانم کشاورز با گریه من را به آغوش کشید،گفت:«مامان فرزانه از دست من که کاری بر نمیاد ،به خدا می سپارمت،پسرم که جای خوبه،امید وارم خود حضرت زینب(س)بهت صبر بده»،بین گریه ها از حاج خانم پرسیدم:«هر وقت دلم گرفت می تونم بیام خونه رو ببینم؟»،دستم را به مهربانی گرفت و گفت:«آره دخترم،خونه خودته،هروقت خواستی بیا»🍂
#رفیق_شهیدم
#حمید_سیاهکالی
✨ سلام مولایمن ❤️❤️❤️❤️❤️
🍂دلم دوباره ببین که شده پریشانت
عزیز فاطمه ای جان من به قربانت...
🍂برای روز ظهورت، برای آمدنت
چقدر مانده که کامل شوند یارانت...
العجلمولایغریبم
تعجیل در فرج مولایمان صلوات
پسرکی دو سیب در دست داشت
مادرش گفت: یکی از سیب هاتو به من میدی؟
پسرک یک گاز بر این سیب زد و گازی به آن سیب !
لبخند روی لبان مادر خشکید!
سیمایش داد می زد که چقدر از پسرکش ناامید شده
اما پسرک یکی از سیب های گاز زده را به طرف مادر گرفت و گفت:
بیا مامان! این یکی ، شیرین تره!!
مادر ، خشکش زد
که چه اندیشه ای با ذهن خود کرده بود...
" هر قدر هم که با تجربه هستید، زود قضاوت نکنید
دختران فاطمی 👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/662700063C6b3c7b3eca
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
💢 دختر یکی از شهدای کرمان که دوست #حاج_قاسم بوده میگفت یه بار حاجی اومده خونمون یه ظرف زرشک پلوبامرغ هم آورده گفته یه جا دعوت بودیم غذا دادن یادم اومد زرشک پلو دوست داری برات آوردم.
🔹الان خیلی پدرا نمیدونن غذای موردعلاقه بچه شون چیه.
فراتر از پدر بود.
#حجاب
هدیه به روح مطهر شهید #صلوات
❤️#شادی_روح_شهدا_صلوات
دختران فاطمی 👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/662700063C6b3c7b3eca
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
🍃🍃صبح بخير ! يه فكر مثبت كوچولو اول صبح، ميتونه كل روزت رو تغيير بده.
لبخند بزن .
دختران فاطمی 👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/662700063C6b3c7b3eca
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃