eitaa logo
دُخٺــࢪاݩ‌‌فـٰاطـمـے❤️💫
3هزار دنبال‌کننده
6.2هزار عکس
2.5هزار ویدیو
27 فایل
📣 بࢪا؎ عضویٺ دࢪ گࢪوه به عنوان مࢪبے یا دختࢪان فاطمے و یا اطݪا؏ از بࢪنامهـ ها با ادمین کاناݪ، دࢪ اࢪتباط باشید 📲 «گروه تبلیغی جهادی رشد🌱» ارسال تصاویر و ویدئوها: @aghayari12 ادمین: @Mirzaei1369 @SarbazAmad
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
▫️ناله مظلوم در ظالم سرایت می کند ▫️زین سبب در خانه زنجیر دائم شیون است ! 🌹 سلام و صلوات بر سردار دل ها 🌹 و تبریک و تبریک و تبریک بر رهبر بصیر و بسیار عزیز 🌹 و بر شما ملت شریف و عظیم و فهیم ایران زمین ! 🌸 این پیروزی بزرگ و شگفت بر تمامی آزادیخواهان جهان مبارک باد ! دختران فاطمی 👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/662700063C6b3c7b3eca 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
دیروز دوتا زلزله اومد اولی توی هرات که مشهد را تکان داد دومی توی فلسطین که دنیا را تکان داد اولی نماز آیات داره دومی نماز شکر
🔴چند سال پیش صهیونیست‌ها یه دختر بی‌گناه فلسطینی رو شهید کردند و بالا سرش قهوه خوردن 👌👌امروز برادران این دختر انتقام خون‌شو گرفتن برادر مسلمان ......
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹 قصه شب👇👇👇👇👇👇👇
🌹فصل۲۶ 🌱برگ ۶۵ رهگذران با تعجب به ابوراجح و ما نگاه می کردند.آنها که از ماجرا بی خبر بودند،نمی توانستند حدس بزنند که چرا سر و صورت او آن چنان آسیب دیده و پر از خاک و خون است.ناچار دستارم را روی سر و صورت او انداختم. قنواء گفت:《با این فداکاری که کردی، ریحانه برای همیشه،مدیون و سپاس گزارت خواهد بود.》 گفتم:《ابوراجح دوست خوبی برای من و پدربزرگم بوده و هست.نمی توانستم بگذارم او را بی گناه بکشند.حالا می فهمم که اگر ابوراجح نباشد،خلاء او را هیچ کس دیگر نمی تواند برایم پُر کند.او در این چند روز با حرف هایش آتشی در قلبم روشن کرد.امیدوارم مرا با این آتش سوزان، تنها نگذارد!》 پس فقط ریحانه قلب تو را به آتش نکشیده،پدرش هم این کار را کرده! سری تکان دادم و گفتم:《همین طور است که می گویی.》 خیلی دلم می خواهد ریحانه را ببینم‌. تو مجذوب او خواهی شد و او فریفته تو. به نزدیکی خانه مان رسیده بودیم که قنواء گفت:《برای حماد و پدرش ناراحتم. بیچاره را از سیاه چال نجات دادیم،ولی هنوز چشم شان به نور عادت نکرده بود که دوباره به سیاه چال افتادند.》 حرفی را که در دلم بود،گفتم. احساس می کنم به حماد علاقمند شده ای. اگر این طور باشد ،من و تو،آدم های بدشانسی هستیم. چرا؟ این که پرسیدن ندارد.تو دختری شیعه را دوست داری و من پسری شیعه را.ثروتمند هستیم و آنها زندگی فقیرانه ای دارند.با وجود این،آنها از علاقه ما خبر ندارند و حاضر به ازدواج با ما نخواهند شد. برای رشید و امینه بد نشد. می خواهم چیزی را بگویم،ولی می ترسم دلگیر شوی. بگذار بدانم و دلگیر شوم. تقریباً مطمئن شده ام که ریحانه به حماد علاقه دارد. قنواء برگشت و با اندوه به من نگاه کرد. حماد چطور؟ نمی دانم. آن دو شیعه اند. باهم ازدواج می کنند و خوشبخت می شوند. برای من،خوشبختی ریحانه مهم است. برای من هم خوشبختی حماد. تو به ریحانه حسادت نمی کنی؟ تو به حماد حسادت نمی کنی؟ نمی دانم. من هم نمی دانم. بدجوری گرفتار شده ایم. خدا به دادمان برسد! 🌹فصل ۲۷ امّ حباب در را باز کرد،فریادی کشید و به عقب رفت. همان طور که سوار بر اسب بودم،وارد حیاط شدم. چه کار می کنی هاشم؟این کیست؟چرا لباسش خون آلود است؟ آرام باش!ابوراجح است. امّ حباب گوشه تخت چوبی نشست.مات و مبهوت،دستش را روی قلبش گذاشت و به قنواء خیره شد. این دختر کیست؟ من قنواء هستم. خوش آمدید! به امّ حباب گفتم:《حالا وقت نشستن نیست.کمک کن ابوراجح را روی تخت بخوابانیم. از دیدن صورتش و حشت نکن!》 با کمک قنواء و امّ حباب،ابوراجح را روی تخت خواباندیم. دستار را که از صورتش کنار زدم!امّ حباب فریادی کشید و گونه هایش را چنگ زد. خدا مرگم بدهد! چه بلایی سرش آمده؟ توی چاه افتاده؟ قنواء گفت:《آرام باشید!چیز مهمی نیست.شکنجه اش داده اند.می خواستند سرش را از بدن جدا کنند که او را سوار بر اسب کردیم و به اینجا آوردیم.همین.》 امّ حباب نزدیک بود از هوش برود.به او گفتم:《تا طبیب و پدربزرگ از راه برسند،مقداری پارچه تمیز و آب گرم بیاور و سر و صورت ابوراجح را از خاک و خون ،پاک کن!قنواء به تو کمک می کند.》 امّ حباب که رفت،قنواء پرسید:《تو چه کار می کنی؟》 نماز عصرم را می خوانم و به سراغ ریحانه و مادرش می روم.آنها نگران ابوراجح هستند‌از طرفی، فکر می کنند هر لحظه ممکن است مأموران بریزند و دست گیرشان کنند.باید خیالشان را راحت کنم. به اینجا می آوری شان؟ چاره ای نیست‌بهتر است در این لحظه ها، کنار ابوراجح باشند‌. به ابوراجح نگاه کردم.هم چنان بی هوش بود و گاهی نفسی عمیق می کشید.قنواء با تأسف سر تکان داد وگفت:《بهتر است عجله کنی.》 به سرعت خودم را به خانه صفوان رساندم. از اسب پیاده شدم و حلقه در را کوبیدم.همسر صفوان از پشت در پرسید:《کیست؟》 منم هاشم.نترسید! در را باز کنید. ریحانه و مادرش از دیدنم خوشحال شدند.ریحانه پرسید:《از پدرم چه خبر؟》 او حالا خانه ماست.دیگر خطری ما را تهدید نمی کند. توطئه وزیر نقش بر آب شد. ریحانه و مادرش با شادی یکدیگر را در آغوش کشیدند،اما ریحانه به من خیره شد و پرسید:《حال پدرم خوب است؟چرا شما خوشحال نیستید؟》 سعی کردم لبخند بزنم. من خوشحالم. مگر نمی بینید.دیگر خطری در کار نیست.بی گناهی ما ثابت شد.دعای شما کار خودش را کرد. حال پدرتان هم خوب است.فقط کمی... نتوانستم جمله ام را تمام کنم.چه می توانستم بگویم؟ مادر ریحانه پرسید:《فقط کمی چه؟》 تابِ نگاه خیره و مضطرب ریحانه را نداشتم. فقط کمی ... فقط کمی آزارش داده اند. ریحانه پرسید:《متوجه منظورتان نشدم. می خواهید بگویید پدرم را شکنجه داده اند؟》 متأسفانه همین طور است.او را با تازیانه و چماق می زدند و به طرف میدان می بردند تا اعدامش کنند.ما به موقع رسیدیم و نجاتش دادیم. ریحانه انگار از خواب بیدار شده باشد، چند بار پلک زد و شگفت زده پرسید:《اعدام؟به این سرعت؟!》🍂 دختران فاطمی 👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/662700063C6b3c7b3eca 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠هر روز را با سلام بر تو آغاز می‌کنیم! 💠سلام بر تو... که صاحب‌اختیار مایی! 💚اللهم عجل لولیک الفرج 💚 دختران فاطمی 👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/662700063C6b3c7b3eca 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
20.83M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
روزت را زیبا کن! عادت سلام کردن به امام حسین علیه السلام را نشر می دهیم ... دختران فاطمی 👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/662700063C6b3c7b3eca 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔸پيامبر خدا صلى الله عليه و آله: ♦️ذكْرُعَلِيٍّ عِبَادَةٌ 🔹ياد و ذكر على، عبادت است 📚بحارالأنوار جلد38 صفحه199 دختران فاطمی 👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/662700063C6b3c7b3eca 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹شهید مصطفی چمران خدایا‌ از‌ بد‌ کردن‌ آدم‌هایت‌ شکایت‌ داشتم‌ به‌ درگاهت اما‌ شکایتم‌ را‌ پس‌ می گیرم... من‌ نفهمیدم! فراموش‌ کرده‌ بودم‌ که‌ بدی‌ را‌ خلق‌ کردی‌ تا‌ هر‌ زمان‌ دلم‌ گرفت‌ از‌ آدم‌هایت ،نگاهم‌ به‌ تو‌ باشد..!❤️ دختران فاطمی 👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/662700063C6b3c7b3eca 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قدوم شما که به شهر قم رسید، دل های ما مبتلای محبت شما شد.🍀 گویی رایحه‌ ی محمدیِ پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم به دیار اویس قرنی رسیده باشد ... خانم جان :🍃 ورود شما به قم، این بیابان نمک‌زار را به گلستانی از دانش و بصیرت مبدل ساخت تا از دل آن ، گوهرهای ناب انسانی و اسلامی متولد شوند ،🌻 و شهر قم دیار علمای دین شود. چه قدوم با برکت و ورود باشکوهی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹 قصه شب👇👇👇👇👇👇👇
🌱برگ۶۶ آنچه را اتفاق افتاده بود،برایشان شرح دادم. بیرون از خانه صفوان ،مادر ریحانه از من خواست سوار اسب شوم و کمی جلوتر حرکت کنم.چنین کردم.او و ریحانه و همسر صفوان با سرعت پشت سرم می آمدند و در کوچه هایی که خلوت بود،قدم هایشان را در حدّ دویدن،تند می کردند. خورشید غروب کرده بود و هوا رو به تاریکی می رفت. وارد خانه که شدم، از دیدن جمعیتی که در حیاط جمع شده بودند،یکّه خوردم. گوشه حیاط،اصطبل کوچکی بود ‌اسب را آنجا بردم.اسبی که پدربزرگم برده بود، آنجا بود.چند نفری که از ماجراهای آن روز باخبر بودند،به طرفم آمدند.در آغوشم کشیدند و تشکر کردند.قنواء و امّ حباب از یکی از اتاق های رو به حیاط بیرون آمدند و به من نزدیک شدند.پرسیدم:《ابوراجح را کجا برده اند؟》 قبل از آنکه قنواء مجال حرف زدن پیدا کند،امّ حباب گفت:《پدربزرگت به همراه چند طبیب و جمعی از دوستان ابوراجح آمدند و او را به یکی از اتاق‌های طبقه بالا بردند.می گویند قفسه سینه و کتف و جمجمه اش شکسته و به شش و کبد و کلیه هایش آسیب جدی رسیده. خون زیادی هم از بدنش رفته.نمی خواهم ناراحتت کنم،اما هیچ امیدی نیست!》 با گوشه روسری اشکش را پاک کرد. به قنواء گفتم:《الان خانواده ابوراجح و مادر حماد از راه می رسند.لحظه های ناراحت کننده‌ ای در پیش داریم.این جمعیت را ببین!از حالا قیافه عزادارها را به خود گرفته اند.تو بهتر است اسب ها را برداری و به دارالحکومه برگردی.》 چنان که امّ حباب نشنود،گفت:《می توانستم قبل از آمدن تو بروم،ولی ماندم تا ریحانه را ببینم.خوشحالم که می توانم مادر حماد را هم ببینم!》 فکر خوبی است،اما وقت مناسبی برای آشنا شدن با آنها نیست. نگران روبه‌رو شدن ریحانه و مادرش با امّ حباب بودم.از بخت من،در همان لحظه وارد خانه شدند.امّ حباب با دیدن آنها،سری به تأسف تکان داد و به استقبالشان رفت و در آغوش شان کشید. می ترسیدم جلویشان خجالت زده ام کند. امّ حباب پرسید:《مرا یادتان هست؟》 مادر ریحانه که از دیدن جمعیت صد نفریِ حیاط که بعضی نشسته و عده ای ایستاده بودند،بیش از پیش مضطرب شده بود، گفت:《شما هم آمده اید؟حال شوهرم چطور است؟این جمعیت اینجا چه می کنند؟!》 او را طبقه بالا بستری کرده اند.این ها که اینجا جمع شده اند،از دوستان و آشنایان شوهرتان هستند و مثل ما،نگران. ریحانه گفت:《می دانیم که پدرم را به شدت مضروب و مجروح کرده اند.می خواهیم او را ببینیم.》 نمی دانستم آیا درست است با ابوراجح روبه رو شوند یا نه.برای آنکه بتوانم تصمیم درستی بگیرم،باید با پدربزرگ مشورت می کردم.به قنواء اشاره کردم و گفتم:《قبل از هر چیز بگذارید قنواء را به شما معرفی کنم.بدون کمک های بی دریغ او،ابوراجح از اعدام نجات پیدا نمی کرد و صفوان و حماد از سیاه چال بیرون نمی آمدند.》 ریحانه،مادرش و همسرِ صفوان او را به گرمی در آغوش گرفتند و تشکر کردند. ریحانه گفت:《خیلی دلم می خواست شما را ببینم!》 قنواء گفت:《من هم همین طور. ماندم تا شما را ببینم.هاشم خیلی از شما تعریف می کند. حالا می بینم شایسته آن همه تعریف هستید.حیف که پدرم، تحت‌تأثیر دسیسه های وزیر، باعث این مصیبت شد و ما در این موقعیت ناراحت کننده،با هم آشنا می شویم!》 مادر ریحانه گفت:《برای ما حساب شما و مادر بزرگوارتان از حاکم و وزیر جداست. این را بدانید که هرگز لطف و بزرگواری شما را از یاد نمی بریم.》 از برخورد خوب آنها باهم خوشحال شدم. قنواء به همسرِ صفوان گفت:《کاش حماد و پدرش در جمع ما بودند!زنی که چنین شوهر و فرزندی دارد،بانوی سعادتمندی است!》 سعادتمند بانویی است که در محیط دارالحکومه،گوهری مثل شما را تربیت کرده! امّ حباب گفت:《چرا ایستاده اید!بیایید برویم در اتاقی بنشینیم و بیشتر باهم آشنا شویم.هاشم می رود و خبری از ابوراجح می آورد.طبقه بالا را مردان اشغال کرده اند.باید دید مجال می دهند تا شما بروید و او را ببینید یا نه.》 قنواء که می خواست به دارالحکومه برگردد،گفت:《مرا ببخشید که مجبورم بروم و در این شرایط،شما را تنها بگذارم!》 در مدتی که قنواء مشغول خداحافظی بود،اسب ها را از اصطبل بیرون آوردم و به بیرون از خانه بردم.قنواء که آمد،به او گفتم:《هوا تاریک شده.می خواهی همراهت بیایم؟》 خنجر کوچک و ظریفی را که همراه داشت، نشانم داد. نگران من نباش!صبح بر می گردم. احساس می کنم من و ریحانه دوستان خوبی برای هم باشیم.وظیفه خودم می دانم که فردا بیایم و به او تسلیت بگویم و دلداری اش بدهم!سعی کن هر چه زودتر آنها ابوراجح را ببینند.طبیب ها مطمئن بودند که او امشب را به صبح نمی رساند. صبر کردم تا قنواء و اسب ها در پیچ کوچه ناپدید شوند.کم کم از تعداد کسانی که در حیاط بودند،کاسته می شد.همه با این قصد می رفتند که صبح برای تشییع جنازه ابوراجح برگردند. نمی دانستم ریحانه پس از باخبر شدن از وضع وخیم پدرش،چه عکس العملی نشان می داد.🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺 ســـلام 💖امروزتون پر از عطر خوش زندگی 🌺الهی... 💖داشته هاتون چنان پررنگ بشه 🌺که غم نداشته هاتون آزارتون نده 💖الهی 🌺روز زیبـاتون 💖پراز خوشبختی باشه و 🌺سرشار از شادی های بی پایان صبحتون بی نظیر 🌺💖 ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ دختران فاطمی 👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/662700063C6b3c7b3eca 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مَا أَصَابَكَ مِنْ حَسَنَةٍ فَمِنَ اللَّه هر چه از خوبیها به تو می‌رسد از جانب خــ🧡ــــداست‌. ▫️نساء؛ ۷۹ دیدی وقتی پر از نا امیدی میشی بعد یهویی یه خوشحالی میاد تو دلت؟ اون خداست :) الهی که همیشه دلتون پر نور و امید باشه🌿 صلوات یادت نره مهربون ❤️ منتشر کننده خیر و خوبی ها باشیم🌸 دختران فاطمی 👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/662700063C6b3c7b3eca 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا