eitaa logo
دُخٺــࢪاݩ‌‌فـٰاطـمـے❤️💫
3هزار دنبال‌کننده
6.2هزار عکس
2.5هزار ویدیو
27 فایل
📣 بࢪا؎ عضویٺ دࢪ گࢪوه به عنوان مࢪبے یا دختࢪان فاطمے و یا اطݪا؏ از بࢪنامهـ ها با ادمین کاناݪ، دࢪ اࢪتباط باشید 📲 «گروه تبلیغی جهادی رشد🌱» ارسال تصاویر و ویدئوها: @aghayari12 ادمین: @Mirzaei1369 @SarbazAmad
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹 قصه شب👇👇👇👇👇👇👇
🌹فصل پنجم 🍃برگ ۱۸ این برای من بهتر از آن است که آنان بخاطر گمراهی شان_هرچند در گناه باشند_در جنگ نابود شوند. 》 ماه محرم به پایان رسید و ماه صفر آغاز گردید. حال احساس می شد که به روز جنگ با دشمن نزدیک می شویم. تا اینکه فرماندهان سپاه،دسته های سواره نظام و پیاده نظام را به صف کردند. تیراندازن در صف جلو ایستادند. سپاه آرایش جنگی به خود گرفت. من جزء افراد پیاده بودم. سپاه معاویه نیز در فاصله ی دویست متری ما آماده ی نبرد بودند. امام که لباس رزم پوشیده بود،سوار بر اسب خود،مقابل سپاه ایستاد. مالک اشتر که فرمانده ی سواره نظام بود،با تکان دادن شمشیر خود بر بالای سرش،سپاه را به آرامش و سکوت فرا خواند. وقتی همه ساکت شدند،امام با صدای بلند و رسا گفت:《یاران من! صبر و بردباری من و شما برای نجات دشمن از مرگ و در افتادن در جهنم خدا نتیجه نداد. اینک که دشمن بر رأی باطل خود استوار است، چاره ای جز پیکار نیست. من شما را نصیحت می کنم به این که اگر دشمن را شکست دادید،اسیران را نکشید. مجروحان دشمن را چون زخمیان خود مداوا کنید. عورتی را کشف نکنید و و کشته ای را مثله نسازید. فراریان را تعقیب نکنید و آنها را نکشید. ثابت قدم و استوار باشید و خدا را یاد کنید تا رستگار شوید. بردبار باشید که خداوند با بردباران است.》 پس از سخنان امام،مالک اشتر با حدود بیست تن از سواره نظام،و اشعث نیز با همین تعداد از زره پوشان پیاده نظام،به طرف سپاه دشمن به راه افتادند و در میانه‌ی میدانگاه ایستادند. از سپاه شامیان نیز تعدادی سواره و پیاده در مقابل آنها صف آرایی کردند تا شاهد اولین نبرد تن به تن باشند. آنکه پیشاپیش نیروهای دشمن بر اسب سیاهی نشسته بود،کسی نبود جز عمروعاص من او را برای اولین بار می دیدم. جنگ تن به تن بین دو گروه آغاز شد. مالک اشتر با عمروعاص می جنگید ،اما حریف مالک نبود. خدا خدا می کردم تا مالک با ضربتی او را نقش زمین کند،اما نبرد آن دو مغلوبه ای نداشت. این مرحله از نبرد با یک کشته و سه مجروح از سپاه ما و پنج کشته و چهار زخمی از سپاه شام به پایان رسید. هر دو گروه به قرارگاه خود بازگشتند. عصر آن روز گروه های دیگری از دو سپاه به نبرد باهم پرداختند. نبردهای گروهی تا چند روز ادامه داشت .هنور دو سپاه قصد حمله ی عمومی نداشتند. من در جناح راست سپاه امام بودم. فرمانده مان عبدالله بن بدیل بود؛پیرمرد لاغر اندام و سفید چهره با چشمانی گود و ابروانی پر پشت و پیشانی بلند و محاسنی سفید. او از صحابه ی پیامبر اسلام بود. از روزی که فرماندهی گروه ما را به عهده گرفت،دلم نمی خواست یک لحظه چشم از او بردارم. منی که پیامبر را ندیده بودم، دوست داشتم به چشمان صحابه ی او نگاه کنم .به همان چشمانی که روزگاری نه چندان دور،پیامبر را دیده بود.روزی که قرار بود حمله ی گسترده به سپاه شام انجام شود،عبدالله بن بدیل مقابلمان ایستاد. ما روی زمین دو زانو نشستیم. گفت :《معاویه جایگاهی را ادعا کرده که از آن او نیست و با صاحبان حقیقی این مقام،به نزاع برخاسته و با منطق باطل به نبرد با حق آمده است .علی و حقانیت علی را آن گونه که من می شناسم شما نمی شناسید.علی را تنها پسر عمو،داماد و وصی رسول خدا ندانید؛ او پس از پیامبر بزرگترین انسانی است که خدا آفریده و من پس از رحلت رسول الله،انسانی به عظمت و کرامت او ندیدم که خلیفه ی مسلمین باشد. علی نور خدا بر زمین و در میان ماست و معاویه پرتوی از ظلمت شب در میان اعراب و مسلمانان است. پس با این شیطان نبرد کنید و از او و سپاهش نهراسید!چگونه بهراسید حال آنکه در دست شما کتاب خداست و در کنارتان مردی چون علی قرار دارد؟پس برخیزید و برای نبرد با دشمنان خدا حرکت کنید!》 عبدالله زرهی کوتاه پوشیده بود و در حالی که در هر دو دست خود شمشیر گرفته بود،پیشاپیش سپاه حرکت کرد. من نیز قبضه ی شمشرم را محکم به دست گرفته بودم و می فشردم. حرکت گسترده و هماهنگ سپاه امام آغاز شده بود ‌موقع حرکت،پاهایمان را به زمین می کوبیدیم تا ضرباهنگ کوبنده ی گام‌ هایمان زمین را بلرزاند. جنگ در صفین هیچ شباهتی به جنگمان در بصره نداشت در آن جنگ هر دو گروه، اندک بودیم و مقاومت مخالفان که شهر بصره را تصرف کرده بودند،چندان دوام نیاورد .اما سپاه شام،به تعداد،بیش از ما بودند. من آن روزها جوان بودم و دارای قامتی بلند و بازوان ستبر به راحتی شمشیر حود را به حرکت در می آوردم و بی آن که از کشته شدن بترسم می جنگیدم. هر چه زمان می گذشت،زمین به خون کشته ها و مجروحین هر دو سپاه آلوده تر می شد. کشته های شامیان بیشتر بود و پیشروی ما در قلب سپاه معاویه،نشان از پیروزی ما داشت.
عرق از سر و رویم می ریخت. گاهی که فرصتی پیش می آمد به اطرافم نگاه می کردم؛امام را می دیدم که سوار بر اسب،شمشیر دو لبه اش را بر فرق شامیان می کوفت. دیدن امام و اطمینان از زنده بودن او به من قوت قلب می داد و من در کنار عبدالله فرمانده ی شجاعم اینک در قلب سپاه شام بودیم. آنها چاره ای جز عقب نشینی نداشتند و هر قدمی که از آنان به پس می نشست، ما به خیمه گاه معاویه نزدیکتر می شدیم. اطراف خیمه گاه او سربازانش فشرده و منسجم ایستاده بودند تا مانع نزدیک شدن ما به معاویه شوند. هراس و وحشت را در صورت خسته ی آنها به وضوح می دیدم. هرچند آنها با معاویه پیمان مرگ بسته بودند و قصد داشتند تا رسیدن به مرگ از معاویه محافظت کنند،اما پیشروی گروه ما که عبدالله سرمست از آن شمشیر می زد و رجز می خواند،ما را به جلو فرا می خواند تا قرارگاه معاویه را تصرف کنیم. هر لحظه که می گذشت،به خرگاه سفید و بزرگ معاویه نزدیکتر می شدیم. دعا می کردم با کشته شدن معاویه و فرار لشکریانش،غائله ی صفین هر چه زودتر به پایان برسد. اما پنج ستون از فداییان معاویه،خرگاه او را در حلقه ی خود داشتند و ما برای شکستن این محاصره،تلاش می کردیم. ناگهان متوجه شدیم که پیشروی زیاد باعث شده که در محاصره ی آنها قرار بگیریم. البته بعدها شنیدم که عقب نشینی تعدادی از سربازان ما از جناح راست،باعث دور زدن سربازان شام و به محاصره در آمدن ما شده است. اینک باید هم از جلو هم از پشت با دشمن می جنگیدیم. شرایط به گونه ای بود که مجال ایستادن و سر از کار دیگران در آوردن نبود. فقط صدای چکاچک شمشیرها و فریادها و رجزهایی بود که هر دو طرف بر زبان می آوردند. اما صدای عبدالله از همه بلندتر بود. عبدالله خیس عرق شمشیر می زد. پیرمردی با آن سن و سال و جنگیدنی چنین،به جوانانی چون من امید و انگیزه می داد. عبدالله گویی فقط به خرگاه سفید معاویه فکر می کرد و شاید امید به کشتن معاویه بود که از همه پیشی می گرفت. جلوتر رفت و من هرگز ندیدم که چگونه در زیر بارانی از سنگ نقش زمین شد. سنگ هایی که یکی از آنها سرم را شکافت. در زیر باران سنگ ها، قدرت مقاومت و پیشروی نداشتیم. ناچار برای در امان ماندن از سنگ،تصمیم به عقب نشینی گرفتیم. بخصوص که صدای مالک اشتر هم به گوش می رسید که ما را از پیشروی منع و دعوت به عقب نشینی می کرد. به عقب باز گشتیم. در نقطه ای امن روی زمین نشستم. دهانم خشک شده بود و بدنم خیس عرق بود. از جراحت سرم،خون بیرون می زد. سرم را با پارچه ای بستم و چشم به میدان کارزار دوختم که صدها نفر از کشتگان و مجروحان جنگ،روی زمین افتاده بودند. مالک در جبهه ی راست می جنگید و امام در جبهه ی چپ شمشیر می زد. پرچم های قبایل مختلف عرب از هر دو سپاه به سرنيزه ها دیده می شد. با اینکه می توانستم آبی بخورم و ساعتی استراحت کنم،اما از جا برخاستم و در حالی که صورتم به خون سرم آغشته بود، به طرف میدان جنگ رفتم تا در پیروزی سپاه امام نقشی داشته باشم. آن روز نبرد با کشتگانی از هر دو سپاه به پایان رسید و ما در میان کشتگان خود، جسد عبدالله بن بدیل را نیز یافتیم که محاسن سفیدش به خون نشسته بود. تا دو روز هر دو سپاه به کار دفن کشته ها و التیام مجروحان و سازماندهی سپاه خود پرداختند. روزی دیگر دو سپاه مقابل هم ایستادند. حمله ای انجام نشد و جنگ نفر به نفر ادامه یافت. با کشته شدن عبدالله، علی فرماندهی گردان ما را به عهده گرفت. از آن پس،من به علی نزدیکتر شدم. روز حمله ای دیگر فرا رسید؛حمله ای سنگین و برق آسا که یاران معاویه یکی پس از دیگری بر زمین می افتادند. خرگاه معاویه در صدمتری قرار داشت و سقوط آن حتمی بود. ناگهان از میان سپاه معاویه،عده ای قرآن ها را بر نیزه زده پیش آمدند و فریاد زدند:《ای مردم عراق! علی و معاویه را به حال خود رها کنید!بر همسران و فرزندان خود رحم کنیم!دست از جنگ بشوییم و به قرآن تمسک جوییم و راه حکمیت را در پیش گیریم!》 اما مالک اشتر جلو رفت و مقابل آنان ایستاد و گفت:《ما به نیرنگ تن نمی دهیم!اما...》 * * * کشیش سرش را بلند کرد و آخرین برگ از پوست نوشته را روی اوراق دیگر گذاشت. به نظر نمی رسید که یادداشت های مرد عرب به پایان رسیده باشد،اما دیگر ورق ها پوستی نبود و اوراق کاغذی کتاب نیز، ادامه ی این ماجرا را چگونه پی بگیرد و بفهمد که در نهایت این جنگ چگونه به پایان رسیده است. ناگهان فکری به خاطرش رسید. اوراق روی میز را جمع کرد و لپ تابش را جلو کشید و آن را روشن کرد. اینترنت مثل همیشه می توانست پاسخ بسیاری از سؤالاتش را بدهد. پیکار صفین واژه‌ ای بود که به ذهنش آمد.🍂 دختران فاطمی 👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/662700063C6b3c7b3eca 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣ 📖 السَّلامُ عَلی وَلِیِّ اللَّهِ وَ ابْنِ اَوْلِیآئِهِ... 🌱سلام بر تو ای مولایی که همچون پدران پاکت، بر ذره ذره این عالم ولایت داری. سلام بر تو و بر روزی که زیر پرچم ولایت تو جهان آباد خواهد شد. 📚 بحار الأنوار، ج‏99، ص 117. ‎‎‌‌‎‎دختران فاطمی 👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/662700063C6b3c7b3eca 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌀من خاک پای هم نمی‌شوم،ای کاش من يک بسيجی بودم و در سنگر نبرد از آنان جدا نمی‌شدم. شهیدحاج محمدابراهیم همت🌹 هفته بسیج مبارک🌹 ‎‎‌‌‎‎دختران فاطمی 👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/662700063C6b3c7b3eca 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
[ASHABOLHOSSEIN.IR]1402090307.mp3
23.78M
💠 سیاهی میگیره تموم دنیا رو 🎙 « شب دوم » 🏴 مراسم عزاداری اول 📆 جمعه ۳ آذر ماه ۱۴۰۲ 🕌 مسجد دانشگاه تهران ‎‎‌‌‎‎دختران فاطمی 👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/662700063C6b3c7b3eca 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📱 | «دلم‌ازاین‌میسوزه...💔» 🎙 حاج مهدی رسولی ‎‎‌‌‎‎دختران فاطمی 👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/662700063C6b3c7b3eca 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
میگفت: جنگ نرم مثل خمپاره۶۰ میمونه چون نه صدا داره نه سوتــ ! فقط وقتی متوجه میشےکه دیگه رفیقت نه میاد نه ‎‎‌‌‎‎دختران فاطمی 👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/662700063C6b3c7b3eca 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃مداومت بر کار خوب، هر چند کوچک آثار شگفت‌انگیزی به همراه خود دارد.🌺 ‌ دختران فاطمی 👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/662700063C6b3c7b3eca 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
🌿پندانـــــــهـــ🌷 🍃هرکس به اندازه‌ دل‌هایی که آرام میکند، آرام میشود...❤️❤️❤️
بهِ اَخمت خَستگی در می‌رود، لازم نیست کنارِ سینی چای تُو اَصلا قند لازم نیست. حضرت عشق👌🌹🌹 دختران فاطمی 👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/662700063C6b3c7b3eca 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹 قصه شب👇👇👇👇👇👇👇
🌹فصل ۵ 🍃برگ ۱۹ می توانست آن را به عربی بنویسد و جستجو کند. وقتی روی کلید واژه ی پیکار صفین کلیک کرد و به صفحه ی مانیتور خیره شد،از خوشحالی چند بار با انگشت اشاره روی میز ضربه زد و نفس عمیقی کشید تا خستگی مطالعه ای طولانی و سخت را از تنش بیرون کند. اگر ایرینا خواب نبود؛حتما صدایش می زد تا برای او فنجانی قهوه ی تلخ بیاورد. امشب از آن شب هایی یود که ولع زیادی برای مطالعه در خود احساس می کرد. از بین جواب هایی که دریافت ‌کرده بود، بسیاری را سرسری مطالعه کرد و گذشت؛ چون فقط کلیاتی درباره‌ی جنگ صفین بود، اما یکی از آنها مطلبی بود بلند که نویسنده اش نثری داستانی داشت. جنگ را جزء به جزء روایت می کرد. از روی بسیاری از صفحات مقاله گذشت تا به جایی رسید که سپاه معاویه قرآن ها را به نیزه کرده بودند. از جایی شروع به خواندن کرد که بین یاران علی مجادله ای به وجود آمده بود؛شکافی که می رفت اتحاد آنان را به هم ریزد:... مردم به هم ریختند. آشفته بازاری بود در سپاه علی؛برخی به فرماندهی مالک اشتر مشغول جنگ بودند و برخی دیگر شمشیرها را در غلاف کرده و به نزد علی می رفتند. مردانی که همسو با علی ندای جنگ سر داده بودند،حالا خسته از جنگ، خواهان صلح بودند. در سپاه شام هنوز عده‌ای قرآن ها را بر نیزه داشتند و غریو صلح و حکمیت سر می دادند و در سپاه علی،مردان خسته و معترض کوفه،به دور علی جمع شده بودند و می گفتند:《جنگ ما را خورده است. مردان زیادی کشته شده اند. دعوت شامیان را باید پذیرفت و به صلح تن در داد.》 علی در حلقه ی یارانش،مانده بود با آنان چه کند؟تیر نیرنگ معاویه و عمروعاص بر قلب سپاه او نشانه رفته بود ‌.به چهره هایشان خیره شد؛آثاری از ایمان و رزم جویی روزهای گذشته در سیمای خسته ی آنان دیده نمی شد .مردی فریاد زد و گفت:《ای مردم کوفه!ما اهالی شام را به کتاب خدا دعوت کردیم،آنان نپذیرفتند. لذا بر این اساس با آنان جنگیدیم. اینک آنان ما را به کتاب خدا می خوانند. به خدا قسم علی امروز همان چیزی را از سپاه شام نمی پذیرد که دیروز خودش آنان را به آن دعوت می کرد.》 این صدای《حریث بن جابر اکبری》بود. مردی که معاویه را از خاندان کفر می دانست و مسلمانی اش را باور نداشت. اینک خسته از جنگی فرسایشی، در حلقه ی مردان علی بر تخته سنگی ایستاده بود و علیه علی فرمان صلح با معاویه را می داد. علی آثار فتنه را در چهره ی بسیاری از یاران خود می دید؛یاران ساده اندیشی که به سادگی گرفتار حیله های معاویه شده بودند. رو به آنان گفت:《بندگان خدا!من از هر کسی برای پذیرفتن دعوت به حکم قرآن شایسته ترم، ولی معاویه و عمروعاص اهل دین و قرآن نیستند. من خود،قرآن ناطقم. من بهتر از شما آنان را می شناسم.من با آنها از دوران کودکی معاشرت کرده ام. آنان در تمام احوال،بدترین کودکان و بدترین مردان بوده اند. آنان قرآن ها را بلند نکرده اند که می خواهند به آن عمل کنند؛بلکه این کار جز حیله و نیرنگ نیست. یاران من! سرها و بازوان خود را لختی به من عاریه دهید که حق به نتیجه ی قطعی رسیده است و چیزی تا بریده شدن ریشه ی ستمگران باقی نمانده است. 》 اشعث بن قیس،از فرماندهان علی و جنگجوی توانمند،پیشاپیش بیست هزار نفر از مخالفان ادامه ی جنگ ایستاد و گفت:《ای علی!می دانی که مرا از جنگ باکی نیست؛من همیشه مرد جنگ و میدان های نبرد بوده و هستم،اما در حال حاضر ادامه ی جنگ را به ضرر اسلام و مسلمانان می دانم. پس به پیشنهاد این جمع از یارانت گوش ده و دعوت معاویه را به قرآن و حکمیت بپذیر.》 پاسخ علی به اشعث صریح و کوبنده بود: 《من نخستین کسی هستم که به کتاب خدا دعوت شدم.نخستین کسی هستم که دعوت خدا را اجابت نمودم. گمان نکنید که من شما را به غیر از حکم قرآن فرا بخوانم. من با آنان می جنگم،زیرا گوش به حکم قرآن نمی دهند. آنان خدا را نافرمانی کردند و پیمان او را شکستند و کتاب او را پشت سر افکندند. اینک شما را به آسانی می فریبند،در حالی که خواهان عمل به قرآن نیستند و قرآن به سر نیزه کردن آنان فریبی بیش نیست. اگر شما قصد جنگ ندارید بروید،اما من با دشمنان خدا می جنگم. 》 مردی میانسال با محاسنی بلند،مشت هایش را گره کرد و رو به علی فریاد زد:《ای علی !اگر تن به خواسته ی ما ندهی، ما تو را چون عثمان به قتل خواهیم رساند. پس هرچه زودتر پایان جنگ با معاویه را اعلام کن!》 این تهدیدها برای علی،نه ترس از مرگ، بلکه هراس از جنگی داخلی در سپاه کوفه را به وجود آورد. مسیر و جهت ماجرا به سمتی می رفت که علی باید تلخ ترین تصمیم زندگی اش را می گرفت. ندای صلح خواهی برخی از یارانش به غریوی خشم آلود تبدیل شده بود.
ای علی!دستور بده مالک اشتر دست از جنگ بشوید و باز گردد! مالک به قلب سپاه معاویه تاخته است. هرچه زودتر به او امر کن تا باز گردد! ای علی!تصمیم خود را بگیر؛یا جنگ با معاویه را ترک کن یا ما جنگ با تو را آغاز خواهیم کرد! علی موجی از شمشیرها را دید که با فریاد اعتراض یارانش،آسمان را می شکافت. تصمیم به ادامه ی جنگ یا به صلح،هر دو ارمغانی جز شکست نداشت. علی احساس کرد چاره ای جز تن دادن به این موج فریب خورده و سرکش ندارد. پس تن به شکست بدون خونریزی داد: یزید بن هانی!به نزد مالک اشتر برو و به او بگو دست از جنگ بشوید و باز گردد. یزید بن هانی به سوی میدان نبرد تاخت. طولی نکشید که بازگشت و گفت:《مالک سلام می رساند و می گوید تا شکست کامل معاویه راه چندانی نمانده است. من بزودی با خبر پیروزی باز خواهم گشت.》 علی به یارانش نگاه کرد؛آنها دوباره تهدید کردند که اگر مالک را باز نگردانی ما خود با شمشیرهایمان او را باز خواهیم گرداند. علی به یزید بن هانی گفت:《برو و به مالک بگو علی از تو می خواهد باز گردی. 》 مالک به ناچار دست از جنگ شست و برگشت؛در حالی که از خشم چهره اش به سرخی گراییده بود. مردانی با ریش های دراز و پیشانی هایی پینه بسته از سجده های طولانی در نماز،مقابلش ایستاده بودند. دوستانی که حالا نگاهشان پر از کینه و نفرت بود. اشتر انگشت به سوی آنها گرفت و غضبناک گفت:《ای فریب خوردگان دنیاپرست!به خدا سوگند که نیرنگ و فریب معاویه گریبانتان را گرفته است و از حق دور شده اید. گمان می کردم نمازهایتان برای دوری از دنیا و شوق دیدار پروردگارتان است؛حال آنکه فرارتان را از جهاد در راه خدا،فرار از مرگ به سوی دنیا می بینم. رویتان سیاه باد ای کسانی که سیمایتان مسلمانی است اما در قلب هایتان حُب دنیا و شهرت زندگی لانه ساخته است!اگر فرصت می دادید،در کمتر از یک ساعت کار معاویه را ساخته بودم .》 سخنان مالک تأثیری بر مردان ریش دراز نداشت. آنها با تمسخر به اشتر نگاه می کردند و او را جنگ طلب می نامیدند. اینک او می دید که شکاف در سپاه کوفه، علی را گوشه نشین کرده است. کاسه های داغ تر از آشی سرنوشت جنگ را به دست گرفته بودند که در رأس آنها اشعث بن قیس قرار داشت؛مردی که تا همین ایام،تشنه جنگ با سپاه معاویه بود و او را دشمن خدا می نامید،حالا فرمان به آشتی با دشمن خدا می داد. ساعتی گذشت و اشعث که برای مذاکره با معاویه به خیمه گاه او رفته بود،با نامه ای از سوی معاویه بازگشت. معاویه خطاب به علی نوشته بود:《کشمکش میان ما طولانی شده و هر یک خود را در تحصیل آنچه از طرف مقابل می طلبد،محق می داند. در حالی که هیچ یک از طرفین دست طاعت به دیگری نمی دهد. از هر دو طرف افراد زیادی کشته شده اند و می ترسم که آینده،سیاه تر از گذشته باشد. من و تو مسئول این نبرد بودیم و جز من و تو کسی مسئول این جنگ و این کشته ها نیست. من پیشنهادی دارم که در آن زندگی و صلاح امت و حفظ خون آنان و آشتی و کنار رفتن کینه هاست و آن اینکه دو نفر،یکی از یاران من و دیگری از اصحاب تو که مورد رضایتند،میان ما بر طبق قرآن حکمیت و داوری کنند. این برای من و تو خوب تر و دافع فتنه است. از خدا در این باره بترس و به حکم قرآن رضا بده اگر اهل آن هستی. 》 امام نامه را که خواند،خم بر ابرو آورد. فکر کرد کار دنیا به جایی رسیده است که آدمی چون معاویه او را به قرآن و اطاعت از آن فرا می خواند!قلم برداشت و پاسخ نامه ی معاویه را این چنین داد:《ستمگری و دروغگویی شخص را در دین و نیایش تباه می کند و لغزش اورا نزد عیب جویان آشکار می سازد. تو می دانی که بر جبران گذشته ها قادر نیستی. گروهی به ناحق با شکستن پیمان،آهنگ خلافت کردند و دستور صریح خدا را تأویل نمودند و خداوند،دروغ آنان را آشکار ساخت. از روزی که در آنی،کسی که پایان کارش ستوده است خوشحال شود و آن کسی که رهبری خود را به دست شیطان سپرده و با او به نبرد برنخاسته،پشیمان می گردد. ما را به حکم قرآن دعوت کردی در حالی که تو اهل آن نیستی .ما تو را پاسخ نگفتیم، ولی داوری قرآن را پذیرفتیم. 》 انتخاب دو نفر از دو طرف به عنوان شورای حکمیت در دستور کار قرار گرفت. خبر رسید که معاویه عمروعاص را برگزیده است و اشعث با مشورت همفکران خود بدون اذن علی اعلان کرد که:《ما ابوموسی اشعری را انتخاب کرده ایم.》 علی تعجب کرد؛ابوموسی اشعری،همان کسی بود که در جنگ جمل امام را یاری نکرد و عملاً در مقابل او ایستاد،پس اینک چگونه می توانست نماینده ی امام در شورای حکمیت باشد و بر حق تکیه بزند و از حقوق علی دفاع کند؟! علی گفت:《من به ابوموسی اشعری راضی نیستم و او را شایسته ی این کار نمی دانم. او از ما جدا شد،مردم را از یاری من بازداشت،سپس فرار کرد تا اینکه به وی تأمین دادم و از گناهش گذشتم. من به حکمیت ابن عباس راضی ام که شایسته تر از اوست. 》🍂 دختران فاطمی 👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/662700063C6b3c7b3eca