eitaa logo
دُخٺــࢪاݩ‌‌فـٰاطـمـے❤️💫
3هزار دنبال‌کننده
6.2هزار عکس
2.5هزار ویدیو
27 فایل
📣 بࢪا؎ عضویٺ دࢪ گࢪوه به عنوان مࢪبے یا دختࢪان فاطمے و یا اطݪا؏ از بࢪنامهـ ها با ادمین کاناݪ، دࢪ اࢪتباط باشید 📲 «گروه تبلیغی جهادی رشد🌱» ارسال تصاویر و ویدئوها: @aghayari12 ادمین: @Mirzaei1369 @SarbazAmad
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤️امیرالمؤمنین (علیه السلام) 🌹مَن أَصلَحَ فِیما بَینَهُ وَ بَینَ اللّه 🌹أَصلَحَ اللّه فِیما بَینَهُ وَ بَینَ النّاس 🌹هر کس رابطه اش را با خدا اصلاح کند، 🌹خداوند رابطه او را با مردم اصلاح خواهد نمود. 📕نهج‌البلاغه حکمت ۸۹ ‎‎‌‌‎‎دختران فاطمی 👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/662700063C6b3c7b3eca 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸 بخاطر نداشته هاتون ،از خدا گلایه نکنید بلکه برعکس بابت داشته هاتون ، سپاس گزار خدا باشید . 🙏 🌿 شکر نعمت ، نعمتت افزون کند 🌿 کفر نعمت از کفت بیرون کند
22.86M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
حواسمون به حق‌ الناس باشه ‎‎‌‌‎‎دختران فاطمی 👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/662700063C6b3c7b3eca 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
آورده‌اند که روزی زبیده زوجه‌ هارون الرشید در راه بهلول را دید که با کودکان بازی می‌کرد و با انگشت بر زمین خط می‌کشید. پرسید: چه می‌کنی؟ گفت: خانه ای در بهشت می‌سازم. پرسید: این خانه را می‌فروشی؟ گفت: آری. پرسید: قیمت آن چقدر است؟ بهلول مبلغی ذکر کرد. زبیده فرمان داد که آن مبلغ را به بهلول بدهند و خود دور شد. بهلول زر بگرفت و بر فقیران قسمت کرد. شب‌ هارون الرشید در خواب دید که وارد بهشت شده به خانه‌ای رسید و چون خواست داخل شود او را مانع شدند و گفتند این خانه از زبیده زوجه توست. دیگر روز‌ هارون ماجرا را از زبیده بپرسید. زبیده قصه بهلول را باز گفت. هارون نزد بهلول رفت و او را دید که با اطفال بازی می‌کند و خانه می‌سازد. گفت: این خانه را می‌فروشی؟ هارون پرسید: بهایش چه مقدار است؟ بهلول چندان مال نام برد که در جهان نبود. هارون گفت: به زبیده به اندک چیزی فروخته‌ای. بهلول خندید و گفت: زبیده ندیده خریده و تو دیده می‌خری میان این دو، فرق بسیار است. ‎‎‌‌‎‎دختران فاطمی 👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/662700063C6b3c7b3eca 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
😉مهم نیست چقدر امکانات دارید🎁 اگر ندانید چگونه از آنها استفاده کنید هیچکدام کافی نخواهند بود❗️💸 ✅واقعا به این عکس دقت کنید چون این عکس خیلی مفهوم داره خیلی خیلی💜 💔وقتی بلد نباشی چطوری از امکاناتت استفاده کنی یا یکی نباشه که بهت یاد بده استفاده از امکاناتت رو نتیجش میشه این عکس☕️ ‎‎‌‌‎‎دختران فاطمی 👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/662700063C6b3c7b3eca 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷حرف غیرتی شهید فخری زاده که زبان همسرش را قفل کرد چه بود؟!.. ▫️گفتم: «محسن جان! دیر میای بچه‌ها نگرانتن». لبخندی زد و حرف از صمیم قلبش بیرون آمد؛ حرفی که زبانم را قفل زد. ▫️ گفت: «هرچی من بیشتر کار کنم، کمتر خواب راحت به چشمش میاد؛ پس اجازه بده بیشتر کار کنم».  ▫️معنای این حرفش را زمانی فهمیدم که شد؛ وقتی که نتانیاهو زد و برای یهودی‌ها شنبه خوبی را آرزو کرد. از شنبه آرام در اسرائیل گفت؛ از شنبه بعد از محسن فخری‌زاده». ... ✍ خاطرات همسر شهید ▫️۷ آذرماه سال ۱۳۹۹ شهر آبسرد دماوند شاهد به خون غلتیدن محسن فخری‌زاده، دانشمند هسته‌ای ایران بود. ▫️که دشمنان این سرزمین وجودش را مایه قوت نظام اسلامی و تهدید منافع امپریالیسم در منطقه غرب آسیا و اسرائیل می‌دیدند و به همین سبب این فیزیکدان برجسته ایرانی را شهید کردند ... 🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹 قصه شب👇👇👇👇👇👇👇
🌹فصل ۵ 🍃برگ ۲۱ ابوموسی گفت:《در حکومت معاویه نیز چیزی به من نخواهد رسید. من هرگز مهاجران نخستین را رها نکرده و معاویه را به خلافت انتصاب نخواهم کرد. 》 عمروعاص گفت:《ما درباره ی علی و معاویه به توافق نخواهیم رسید. بهتر است علی و معاویه را از خلافت خلع کنیم و سرنوشت خلافت را به شورای مسلمانان واگذاریم. 》 ابوموسی لحظه ای فکر کرد و گفت:《 موافقم. این بهتر است که شخصی ثالثی خلیفه شود. شاید که قائله ها ختم گردد.》 عمروعاص گفت:《من حکم به عزل معاویه می دهم و تو نیز حکم به عزل علی بده.》 ابوموسی گفت:《بسم الله. حکم کن تا بشنوند. 》عمروعاص گفت:《نه ابوموسی،تو بزرگتری و از اصحاب رسول الله هستی.حق تقدم با توست.》 ابوموسی رو به جمعیت حاضر کرد و گفت:《 من و عمروعاص بر مطلبی اتفاق داریم و امیدواریم صلاح و رستگاری مسلمین در آن باشد. 》 اما قبل از آنکه حکم را صادر کند،ابن عباس خود را به او رساند و هشدار داد وگفت:《بهتر است اول عمروعاص سخن بگوید و معاویه را عزل کند. زیرا بعید نیست او خلاف توافق مطلبی را بیان کند.》 ولی ابوموسی به هشدارهای ابن عباس توجه ای نکرد و گفت:《رها کن ابن عباس!ما هر دو در مسأله ی خلافت اتفاق نظر داریم. 》 سپس برخاست و گفت:《ما وضع امت اسلام را مطالعه کردیم و برای وضع اختلافات و بازگشت به وحدت و آرامش، بهتر از این ندیدیم که علی و معاویه را از خلافت خلع کنیم. بر این اساس،من علی و معاویه را از خلافت عزل کردم.》 سخنانش که به پایان رسید نشست. سپس عمروعاص برخاست و گفت:《ای مردم!سخنان ابوموسی را شنیدید؛او امام خود را عزل کرد و من نیز در این مورد با او هم عقیده هستم و علی را از خلافت عزل می کنم و به جای او معاویه را به خلافت می رسانم. 》 همهمه در جمع افتاد .ابوموسی با عصبانیت جلو رفت ،یقه ی عمروعاص را گرفت و گفت:《ای مرد خبیث!ما توافق کردیم و تو آن را شکستی!توافق ما این نبود.》 عمروعاص پوزخندی زد و گفت:《 نمی توانی رأی خود را پس بگیری ابوموسی. 》 ابوموسی که از خشم سرخ شده بود گفت:《حال تو هم چون حال سگی است که اگر بر او حمله کنند،دهانش را باز می کند و زبان خود را بیرون می آورد و اگر رهایش کنند پارس می کند.》 عمروعاص گفت:《وضع تو نیز مانند الاغی است که کتاب هایی بر پشت او باشد.》 در آن هنگام،نظم جلسه به هم ریخت. من که نزدیک عمروعاص بودم،برخاستم و تازیانه ای به سر او زدم. عبدالله فرزند عمروعاص تازیانه را به زور از من گرفت و مختصری درگیری بین ما و آنها پیش آمد. 》 با پایان یافتن سخنان شریح،همه سکوت کردند. علی گفت :《سوگند به خدایی که دانه را شکافت و جهان را آفرید،اگر حضور فراوان بیعت کنندگان نبود و یاران،حجت را بر من تمام نمی کردند و اگر خداوند از علما عهد و پیمان نگرفته بود که در برابر شکم پارگی ستمگران و گرسنگی مظلومان سکوت نکنند،مهار شتر خلافت را بر کوهان آن انداخته و رهایش می ساختم و آخر خلافت را به کاسه ی اول آن سیراب می کردم. آنگاه می دیدید که دنیای شما در نزد من از آب بینی بزغاله ای بی ارزشتر است. من هرگز حریص خلافت نبوده و نیستم و اگر همین امروز بیعت خود را از من بردارید عطای خلعت خلافت را بر لقای آن می بخشم و در کنجی آرام می نشینم. کناره گیری من،چونان حضرت موسی برابر ساحران است که به خویش بیمناک نبود. ترس او برای این بود که مبادا جاهلان پیروز شوند و دولت گمراهان حاکم گردد. امروز ما و شما بر سر دو راهی حق و باطل قرار داریم. آن کسی که به وجود آب اطمینان دارد،تشنه نمی ماند.》 مردی از کوفیان با صدای بلند گفت:《اما شما امام و ولی ما هستید و رأی آنان خللی در اراده ی ما به وجود نخواهد آورد. اگر مایل باشید ما می توانیم یک بار دیگر به جنگ با شامیان برویم و معاویه را به اطاعت از حق مجبور سازیم. 》 امام پاسخ داد:《شما ای مردم کوفه! بدن هایتان در کنار هم،اما افکار و خواست های شما پراکنده است. در خانه‌ هایتان که نشسته اید،شعارهای تند سر می دهید،اما در روز نبرد می گویید:《ای جنگ از ما دور شو! و فرار می کنید. بهانه های ناجوانمردانه می آورید. چون بدهکاران خواهان مهلت می شوید و برای مبارزه سستی می کنید. بدانید که افراد ضعیف و ناتوان،هرگز نمی توانند ظلم و ستم را دور کنند و حق،جز با تلاش و کوشش به دست نمی آید. آیا سزاوار است که شعار دهید و عمل نکنید؟من در جنگ با معاویه شما مردم کوفه را آزمودم و اینک امید ندارم تا به کمک شما به جنگ شامیان بروم که آنان در دفاع از کفر،از شما در دفاع از حق مقاوم ترند.》 سخنان امام کوفیان را به سکوت واداشت. حال که جنگ به پایان رسیده بود،و حکمیت نیز گره ای نگشوده بود،مردم در کوفه گرفتار زندگی بودند و معاویه در شام سرمست از این پیروزی،فکر می کرد که چگونه می تواند کوفه را از چنگ علی در آورد و بر مسند خلافت تکیه زند.
فصل ۶ ‌‌کشیش از مقابل مجسمه ی مریم مقدس گذشت. دکمه های پالتوی بلند مشکی اش باز بود. شال سبزی روی گردنش انداخته بود. به آهستگی قدم برمی داشت و به دو مرد ژنده پوش که جلوی در کلیسا ایستاده بودند،نگاه می کرد. مردان با دیدن او چند قدمی جلو آمدند،با تکان دادن سر سلام کردند و مردی که مسن تر بود و ته ریش جو گندمی داشت، گفت:《پدر،ما را آندریان ویتالیویچ فرستاده،گفت شما کارمان دارید. 》 کشیش یادش آمد که دیشب به دوستش آندریان ویتالیویچ زنگ زده و از او خواسته بود دو نفر از کارگران رستورانش را برای نظافت و مرتب کردن کلیسا بفرستد. کشیش به آن دو لبخند زد و گفت:《بله! بله! با من بیایید. 》 کشیش کلید انداخت و در را باز کرد. هرم گرمای شوفاژهای روشن سالن،به صورت هایشان خورد. کشیش در را بست، پالتویش را در آورد و روی جالباسی کنار در آویخت و رو به آنها گفت:《می بینید که باید چه کار کنید؛همه چیز به هم ریخته است...بیابید جلوتر تا بگویم از کجا باید شروع کرد. 》 مردها با تعجب به محراب به هم ریخته نگاه می کردند. مرد ریش جو گندمی گفت:《اینجا چه خبر است پدر؟چرا همه چیز به هم ریخته است؟》 کشیش گفت :《سارقین به اینجا دستبرد زده اند. 》 هر دو مرد روی سینه هایشان صلیب کشیدند. مرد ریش جو گندمی که حالا چشم هایش گرد و خطوط روی پیشانی اش عمیق تر شده بود،گفت:《یا مریم مقدس!سرقت!آن هم از کلیسا؟؟چه دوره و زمانه ای شده است. 》 کشیش گفت:《ایمان که نباشد،کسی از خدا نمی ترسد پسرم. 》 بعد با دست به آنها اشاره کرد و گفت:《کارتان را از اینجا شروع کنید،بعد بیایید داخل دفتر...همین طور نایستید...سرقت از خانه های مردم،گناهش کمتر از سرقت از کلیسا نیست...شروع کنید بچه ها. 》 این را گفت و راه افتاد به طرف دفتر کارش .خودش می توانست اوراق به هم پاشیده ی کشوی میزش را مرتب کند. نشست روی صندلی. دسته ای از اوراق را به دست گرفت و به آنها نگاه کرد و مرتبشان کرد. به فکر مرد تاجیک افتاد و آن دو مرد روس که قاتلان او بودند و او به خاطر کتاب قدیمی نمی توانست حرفی به پلیس بزند. عذاب وجدان،چیزی که کشیش را آزار می داد. همین طور توی فکر تاجیک و آن دو جوان روسی بود که کسی به او سلام داد. سرش را بلند کرد، از ترس به خود لرزید. در طول زندگی طولانی اش از هیچ چیز و هیچ کس نترسیده بود؛حتی در روزهای جنگ داخلی بیروت،ترس به او راه نیافته بود،اما حالا با دیدن دو جوان روس که در چهارچوب در ایستاده بودند،ترس همه‌ ی وجودش را گرفته بود. یکی از آن دو،زیپ کاپشنش را پایین داد و در حالی که با دست استخوانی اش کارد حمایل شده در کمربندش را نشان می داد،گفت:《پدر!ما با شما کاری داریم؛یک کار کوچک!》 بعد با سر و چشم و ابرو به کشیش فهماند که باید حرف او را جدی بگیرد. کشیش نای برخاستن نداشت .رنگش پریده بود. نمی توانست تصمیم بگیرد چه کند. گرفتار چنان استیصالی شده بود که حتی صدای کارگر ریش جوگندمی هم او را به خود نیاورد. مرد،پشت دو جوان روس ایستاده بود و از پشت شانه ی آنها سرک می کشید. فکر کرد کشیش صدایش را نشنیده است. با دست زد به کتف یکی از دو جوان و گفت:《بروید کنار ببینم!راه را چرا بسته اید؟》 از بین آنها گذشت و جلوی کشیش ایستاد. رنگ پریده ی کشیش و چشم های از حدقه بیرون زده اش مرد را نگران کرد. پرسید:《چه شده پدر؟حالتان خوب نیست؟می خواهید برایتان آبی چیزی بیاورم؟》 کشیش نگاه بی رمقش را به مرد دوخت. لب هایش آرام تکان خورد،اما صدایی از دهانش بیرون نیامد. مرد ریش جو گندمی به طرف کشیش خم شد،اما دستی از پشت يقه اش را گرفت و به عقب کشید و گفت:《بروید سر کارتان!ما خودمان مواظب پدر هستیم. 》 مرد ریش جو گندمی برگشت و به جوانی که با او حرف زده بود،نگاه کرد. جوان لبخندی بر لب داشت که با چهره ی عصبی و ترسناکش تناسبی نداشت. مرد ریش جو گندمی که عادت نداشت روی دستوری که به او می دهند نه بیاورد،از اتاق بیرون رفت. کشیش توانست نفسی بکشد و کمی از آن شک سنگین اولیه بیرون بیاید. آرام لب هایش را جنباند و گفت:《شما کی هستید؟با من چه کار دارید؟》 یکی از آن جوان ها جلوتر رفت و دیگری در را بست. من می خواهم به گناهانم اعتراف کنم و شاید هم شما؛فرقی نمی کند،هر دوی ما گناهکار هستیم. کشیش گفت:《می بینید که اوضاع اینجا آشفته و به هم ریخته است. بروید و عصر بر گردید.》🍂 دختران فاطمی 👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/662700063C6b3c7b3eca 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣سلام امام زمانم❣ 🍃السَّلَامُ عَلَیْکَ یَا ابْنَ الْهُدَاةِ الْمَهْدِیِّینَ... 🌸سلام بر تو ای فرزند امامان هادی! سلام بر تو و بر روزی که واژه واژه، هدایت را معنی میکنی برای قلب های تشنه هدایت... 📗 صحیفه مهدیه،زیارت حضرت صاحب الامر در سرداب مقدس، ص610. 🍃🌸🍃 ‎‎‌‌‎‎دختران فاطمی 👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/662700063C6b3c7b3eca 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷🕊🍃 بعضی آدم‌ها عجیب بهشتی‌اند آنها عجیب دل نشینند .. نه اینکه به بهشت بروند ، نه ! برعکس ؛ گویی از بهشت آمده و چند صباحی بیشتر میهمان زمینی‌ها نیستند ❤️ 🕊🌹 ‎‎‌‌‎‎دختران فاطمی 👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/662700063C6b3c7b3eca 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ﺩﺭ ﯾﮏ ﺩﻫﮑﺪﻩ ﯼ ﮐﻮﭼﮏ ﻣﻌﻠﻢ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﺍﺯ ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯﺍﻥ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺗﺎ ﺗﺼﻮﯾﺮﯼ ﺍﺯ ﭼﯿﺰﯾﮑﻪ ﺑﺮﺍﯾﺸﺎﻥ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺑﺎ ﺍﺭﺯﺵ ﺍﺳﺖ ﺭﺍ ﺑﮑﺸﻨﺪ. ﺍﻭ ﺑﺎ ﺧﻮﺩ ﻓﮑﺮ ﻣﯿﮑﺮﺩ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﺑﭽﻪ ﻫﺎﯼ ﻓﻘﯿﺮ ﺣﺘﻤﺎ ﺗﺼﻮﯾﺮ ﺑﻮﻗﻠﻤﻮﻥ ﻭ ﻣﯿﺰ ﭘﺮ ﺍﺯ ﻏﺬﺍ ﺭﺍ ﻣﯿﮑﺸﻨﺪ . ﻭﻟﯽ ﻭﻗﺘﯽ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﻧﻘﺎﺷﯽ ﺳﺎﺩﻩ ﻭ ﮐﻮﺩﮐﺎﻧﻪ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺗﺤﻮﯾﻞ ﺩﺍﺩ , ﻣﻌﻠﻢ ﺷﻮﮐﻪ ﺷﺪ. ﺍﻭ ﺗﺼﻮﯾﺮ ﯾﮏ ﺩﺳﺖ ﺭﺍ ﮐﺸﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩ . ﻭﻟﯽ ﺍﯾﻦ ﺩﺳﺖ ﭼﻪ ﮐﺴﯽ ﺑﻮﺩ؟ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﮔﻔﺖ ﻣﻦ ﻓﮑﺮ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﺍﯾﻦ ﺩﺳﺖ ﺧﺪﺍﺳﺖ ﮐﻪ به ما ﻏﺬﺍ ﻣﯿﺮﺳﺎﻧﺪ . ﺩﯾﮕﺮﯼ ﮔﻔﺖ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﺩﺳﺖ ﮐﺸﺎﻭﺭﺯﯼ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﮔﻨﺪﻡ ﻣﯿﮑﺎﺭﺩ . ﻣﻌﻠﻢ ﺑﺎﻻﯼ ﺳﺮ ﺁﻥ ﮐﻮﺩﮎ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺍﺯ ﺍﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪ ﺍﯾﻦ ﺩﺳﺖ ﭼﻪ ﮐﺴﯽ ﺍﺳﺖ؟ﮐﻮﺩﮎ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯿﮑﻪ ﺧﺠﺎﻟﺖ ﻣﯿﮑﺸﯿﺪ گفت:خانم این دست شماست. ﻣﻌﻠﻢ ﺑﯿﺎﺩ ﺁﻭﺭﺩ ﮐﻪ ﺍﺯ ﻭﻗﺘﯽ ﺍﯾﻦ ﮐﻮﺩﮎ ﭘﺪﺭ ﻭ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﺑﻪ ﺑﻬﺎﻧﻪ ﻫﺎﯼ ﻣﺨﺘﻠﻒ ﭘﯿﺶ ﺍﻭ ﻣﯿﺎﻣﺪ ﺗﺎ ﺧﺎﻧﻢ ﻣﻌﻠﻢ ﺩﺳﺖ ﻧﻮﺍﺯﺷﯽ ﺑﺮ ﺳﺮ ﺍﻭ ﺑﮑﺸﺪ . ویکتور هوگو میگوید: ﺍﯾﻤﺎﻥ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺵ ﮐﻪ ﮐﻮﭼﮑﺘﺮﯾﻦ ﻣﺤﺒﺘﻬﺎ ﺍﺯ ﺿﻌﯿﻔﺘﺮﯾﻦ ﺣﺎﻓﻈﻪ ﻫﺎ ﭘﺎﮎ ﻧﻤﯿﺸﻮﺩ . . ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺫﺭﻩ ﻛﺎﻫﯿﺴﺖ ، ﻛﻪ ﻛﻮﻫﺶ ﻛﺮﺩﯾﻢ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻧﺎﻡ ﻧﮑﻮﯾﯽ ﺳﺖ ﻛﻪ ﺧﺎﺭﺵ ﻛﺮﺩﯾﻢ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻧﯿﺴﺖ ﺑﺠﺰ ﻧﻢ ﻧﻢ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﺑﻬﺎﺭ ، ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻧﯿﺴﺖ ﺑﺠﺰ ﺩﯾﺪﻥ ﯾﺎﺭ ، ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻧﯿﺴﺖ ﺑﺠﺰ ﻋﺸﻖ ، ﺑﺠﺰ ﺣﺮﻑ ﻣﺤﺒﺖ ﺑﻪ ﻛﺴﯽ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خبرنگار می پرسد؟ به نظر شما چند دین آسمانی وجود دارد؟ و این نوجوان پاسخی می دهد که خبرنگار را شگفت زده می کند. ‎‎‌‌‎‎دختران فاطمی 👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/662700063C6b3c7b3eca 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹 قصه شب👇👇👇👇👇👇👇
🌹فصل ۶ 🍃برگ ۲۲ مرد يقه ی قبای کشیش را به دست گرفت و او را به طرف خود کشید. سرش را به صورت کشیش نزدیک کرد؛طوری که بوی مشروبی که خورده بود،به بینی کشیش خورد: بگو آن کتاب قدیمی کجاست؟ کشیش مچ دست مرد را گرفت،آن را از يقه ی خود دور کرد و گفت:《نمی دانم شما دارید از چه حرف می زنید. 》 مرد گفت:《خیلی هم خوب می فهمی ما چه می گوییم. آن کتاب قدیمی را رد کن بیاید!لقمه ای نیست که از گلوی تو پایین رود. 》 کشیش روی سینه اش صلیب کشید،سعی کرد آرامشش را به دست آورد و با اعتماد به نفس صحبت کند: از چه کتابی صحبت می کنی فرزندم؟من اصلا شما را نمی شناسم و نمی دانم درباره‌ی چه کتابی حرف می زنید. لطفا واضح تر صحبت کنید،شاید بتوانم کمکتان کنم. مرد جوان گفت:《ببینید آقا،ما حال و حوصله‌ی بازی موش و گربه را نداریم، صبرمان هم کم است. آمده ایم کتاب قدیمی را برداریم و ببریم. 》 کشیش گفت:《من البته در کتابخانه ام کتاب های زیادی دارم. منظور شما کدام کتاب قدیمی است؟》 مرد جوان با تحکم بیشتری گفت:《داری وقت ما را تلف می کنی پیر خرفت!منظورم را خوب می فهمی و می دانی از کدام کتاب حرف می زنم؛همان کتابی که آن روز مرد تاجیک آورد و داد دستت. 》 ببینید پسرم!من جای پدر شما هستم،پس درست صحبت کنید و عصبی نشوید. 》 من نیامده ام اینجا تا به موعظه های تو گوش بدهم. یک کلام بگو و کتاب را به می دهی یا نه؟ دارید وقت نرا تلف می کنید. من از کتابی که می گویید اطلاعی ندارم. بسیار خوب. ۲۴ ساعت به تو فرصت می دهیم تا با زبان خوش کتاب را بیاوری؛ در غیر این صورت،همان بلایی را به سرت می آوریم که به سر دوست تاجیکت آوردیم.》 مرا تهدید به قتل می کنید؟خجالت نمی کشید؟ بروید بیرون!و الا پلیس را خبر می کنم. 》 بسیار خوب!پس خودت این طور خواستی...ما می رویم و دو روز دیگر بر می گردیم،اگر به پلیس حرفی بزنی و یا کتاب را به ما ندهی،خودت و کلیسا را با هم آتش می زنیم!حال خود دانی.》 هر دو از اتاق بیرون رفتند. کشیش صدای یکی از آنها را شنید که گفت:《خداحافظ پدر!به زودی می بینیمتان. 》 کشیش عرق پیشانی اش را پاک کرد. لحظه ای به آنچه رخ داده بود فکر کرد. مرد ریش جو گندمی وارد اتاق شد و گفت:《شما حالتان خوب است پدر؟》 کشیش جواب نداد. مرد ادامه داد:《این دو جوان چه آدم های بی ادبی بودند!به قیافه شان هم نمی خورد اهل کلیسا و این جور جاها باشند. 》 کشیش از جا بلند شد،از اتاق بیرون رفت. و در حالی که به طرف در خروجی حرکت می کرد،رو به مرد ریش جو گندمی گفت:《من کاری دارم که می روم و زود بر می گردم. اگر کسی سراغ مرا گرفت، بگویید امروز کلیسا تعطیل است و مراسم اعتراف هم نداریم. 》 پالتویش را از جا رختی برداشت و پوشید. تصمیمی گرفته بود که در انجام آن هیچ تردیدی نداشت؛باید ظرف کمتر از ۲۴ ساعت مسکو را ترک می کرد،به بیروت می رفت و مدتی در آنجا می ماند تا آب ها از آسیاب بیفتد. خرید دو بلیط برای بیروت در کوتاه ترین زمان ممکن،فقط با پرواز امارات امکان پذیر بود. بلیط ها را گرفت تا فردا شب از طریق دوبی به بیروت بروند. وقتی به کلیسا بازگشت،ساعت از دوازده ظهر گذشته بود. کارگرها همه جا را مرتب کرده بودند. مرد ریش جو گندمی گفت:《اگر کار دیگری ندارید،مرخص می شویم. 》 کشیش دست به جیب قبایش کرد و گفت:《همه چیز خوب و مرتب است. دستتان درد نکند. 》 بعد کیف پولش را بیرون آورد،دو اسکناس پنجاه روبلی از آن برداشت و به طرف آنها گرفت. مرد ریش جو گندمی گفت:《نه پدر!ما از آندریان ویتالیویچ حقوق می گیریم. اگر هم کارگر آزاد بودیم،باز از شما پولی نمی گرفتیم. 》 کشیش اسکناس ها را توی جیب مرد ریش جو گندمی گذاشت و گفت:《 می خواهم به شما انعام بدهم. 》مرد ریش جو گندمی گفت:《پس پدر برای ما دعا کنید. 》 کشیش تبسمی کرد و گفت:《بله دعایتان می کنم. 》 کشیش از وقتی که در فرودگاه مسکو،توی هواپیما نشست،همه استرس‌ ها و نگرانی هایش را فراموش کرد و برای دقایقی به پشتی صندلی تکیه داد و چشم هایش را بست. همسرش اما،از دیروز که همه ی وقایع را شنید گرفتار چنان دلشوره ای شد که فورا چمدانش را بست و آماده ی سفر شد. به کشیش هم اجازه نداد که از منزل خارج شود تا زمانی که سوار تاکسی شدند و به فرودگاه رفتند. فکر می کرد همه چیز به خیر گذشته است و می تواند یکی دو ماهی را با خیال راحت در منزل پسرش سر کند. هم از سرمای مسکو در امان باشد و هم از خطری که تهدیدش می کرد،بگریزد. بیروت برای کشیش و همسرش شهر خاطره ها بود؛خاطرات شیرین جوانی و ازدواج و خاطرات تلخ روزهای جنگ داخلی و کشته شدن آنوشای کوچولو که هشت سال بیشتر نداشت.
عصر در فرودگاه بیروت،سرگئی به استقبالشان آمد و آنها را با ماشین بنز مشکی که راننده ی عرب پشت فرمانش نشسته بود،به منزل لوکس و ویلایی خود در منطقه ی مسیحی نشینی برد که رو به دریا ساخته شده بود. وقتی در حیاط کنار استخر می ایستادی و به نوک کوه نگاه می کردی،می توانستی مجسمه حضرت مریم را از لابه لای درختان سرسبزی که کلیسای مریم عذرا را احاطه کرده بود ببینی. کشیش و ایرینا،عروسشان یولا و نوه شان آنوشا را در آغوش گرفتند. سرگئی به میز و صندلی هایی که کنار استخر روی چمن حیاط چیده بودند،اشاره کرد و گفت:《بنشینید،لابد حسابی خسته اید. عصرانه ای می خوریم و بعد حرف هایمان را می زنیم. 》 کشیش به راننده ی عرب نگاه کرد که داشت چمدان و ساک دستی ایرینا را از پشت ماشین پایین می آورد. سرگئی به راننده گفت که چمدان ها را ببرد به داخل ساختمان و وسایل عصرانه را بیاورد. کشیش بین پسر و عروسش نشست و آنوشا صندلی اش را چسباند به صندلی ایرینا تا مادربزرگ موهای طلایی او را نوازش کند. کشیش نفس بلندی کشید و گفت:《عجب هوایی دارد این بیروت! پاییزش هم طعم بهار می دهد.》 ایرینا گفت:《کاش هیچ وقت از بیروت نمی رفتیم. سرمای روسیه استخوان شکن است. 》 یولا لبخندی زد و گفت:《هنوز هم دیر نشده؛بیروت شهر اول شماست. می توانید همین جا بمانید. ما هم از تنهایی در می آییم. 》 سرگئی رو به کشیش پرسید:《خوب پدر!توی تلفن گفتید که یک نسخه ی بسیار قدیمی و منحصر به فرد پیدا کرده اید... چی بود ماجرایش؟》 قبل از اینکه کشیش پاسخ بدهد،ایرینا گفت:《جریانش این است که آن کتاب ، کم مانده بود پدرت را به کشتن بدهد!دلیل اینکه ما الان اینجاییم در واقع این است که از خطر فرار کرده ایم.》 سرگئی و یولا با تعجب به کشیش نگاه کردند. سرگئی پرسید :《مامان چه می گویید؟!چه خطری پيش آمده بود؟ماجرا چیست؟》 قبل از اینکه کشیش جوابش را بدهد،مرد راننده با سینی چای نزدیک شد و سینی را روی میز گذاشت. کشیش فنجانی چای برداشت و آن را به بینی اش نزدیک کرد، عطر آن را بویید و گفت:《ماجرایش مفصل است؛الان حوصله‌ی گفتنش را ندارم. ما مدتی اینجا می مانیم تا تحقیقاتم را کامل کنم .البته اگر هم آن اتفاق در مسکو پیش نیامده بود،باز مجبور بودم مدتی به بیروت بیایم و تحقیقاتم را ادامه بدهم.》 یولا که داشت فنجان های چای را روی میز می چید،گفت:《قدمتان روی چشم پدر... حتما این کتاب قدیمی موضوعش درباره‌ی من و سرگئی است.》 همه خندیدند جز آنوشا که گفت:《پس من چی مامان؟درباره‌ی من نیست؟》 کشیش لبخندی زد و رو به آنوشا گفت:《اتفاقا فقط درباره‌ی توست...بزرگ که شدی،می دهم خودت بخوانی. 》 سرگئی پرسید:《چی هست موضوع این کتاب؟》 کشیش گفت:《همین علی که امام مسلمانان است؟فکر کنم درباره‌ی او کتاب های زیادی نوشته باشند ‌.》 کشیش گفت:《بله،به همین دلیل لبنان همان جایی است که می توانم درباره‌ی علی تحقیق کنم. این نسخه ی خطی که دست من است ،مربوط به قرن ۶میلادی است؛یکی از قدیمی ترین کتاب هایی است که به دست ما رسیده. 》 سرگئی گفت:《حالا این کتاب چگونه به دست شما رسیده؟تا حالا کجا بوده است؟》 قبل از اینکه کشیش جوابش را بدهد،ایرینا گفت:《الان وقتتان را به این حرف ها تلف نکنید. 》 یولا با تکان دادن سر حرف او را تأیید کرد و گفت:《بله،فرصت برای صحبت کردن درباره‌ی کتاب زیاد است. حالا چایتان را بخورید که سرد نشود. 》 راننده ی عرب دیس شیرینی و ظرف میوه را روی میز گذاشت. کشیش رو به سرگئی گفت:《فردا باید به ملاقات دوستم جرج جرداق بروم. اگر راننده فرصت دارد مرا برساند. 》 سرگئی گفت:《مشکلی نیست؛فقط امشب زنگ بزن و قرار بگذار.》 * * * * راننده پیچید توی محله ی 《حمراء》که محله ی قدیمی مسیحی نشین بیروت بود. توی خیابان امین مشرق،جلوی آپارتمان ایستاد و رو به کشیش گفت:《رسیدیم. همین جاست. 》 کشیش آنقدر حواسش پرت بود که نه متوجه شد ماشین ایستاده و نه صدای راننده را شنید. راننده این بار به طرفش خم شد و بلندتر گفت:《رسیدیم آقا. این جاست. 》 کشیش به خود آمد،به راننده زل زد و پرسید:《بله؟با من بودید؟》 راننده گفت:《بله،عرض کردم رسیدیم؛ آپارتمان آقای جرج جرداق اینجاست. 》 کشیش گفت:《بله!معذرت می خواهم. حواسم نبود. داشتم به موضوعی فکر می کردم. 》 راننده گفت:《من اینجا منتظر شما می مانم. 》🍂 دختران فاطمی 👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/662700063C6b3c7b3eca