🌹فصل ۲۶
🌱برگ شصت و سوم
سوار بر سه اسب چابک،از درِ پشتی دارالحکومه که نزدیک اصطبل بود بیرون تاختیم.از کنار نخلستانی گذشتیم و دارالحکومه را دور زدیم.سندی با دیدن ما از روی چهارپایه اش برخاست و به همان حالت خشکش زد.چنان می تاختیم که هرکس از ماجرا خبر نداشت، فکر می کرد مشغول مسابقه ایم.
رشید که از من و قنواء عقب افتاده بود، فریاد زد:《باید خودمان را به میدان برسانیم.》
کوتاه ترین راه به میدان،از طرف بازار بود. ابوراجح را از بازار گذرانده بودند تا به میدان برسند.از قنواء گذشتم و فریاد زدم:《 دنبال من بیایید!》
خوشبختانه بازار خلوت بود و بیشتر مغازه ها بسته بود.مردم خرید و فروش را رها کرده و با ابوراجح همراه شده بودند. از کنار حمام و از کنار مغازه پدربزرگم که بسته بود،گذشتیم.صدای سُم اسب ها زیر سقف بازار می پیچید.آنهایی که در رفت و آمد بودند،با وحشت از سر راه مان کنار می رفتند.
بیرون از بازار،دوباره وارد آفتاب بعدازظهر شدیم.از یکی دو کوچه بزرگ که جوی آبی میانشان جریان داشت،گذشتیم.زن ها، بچه ها و پیرمردها کنار درِ خانه ها ایستاده بودند و یا از پنجره های طبقه های بالا به کوچه و دوردست نگاه
می کردند.معلوم بود جمعیت به تازگی از آنجا گذشته است.با رسیدن به میدان،با جمعیت عظیمی مواجه شدیم.
جمعیت تمامی میدان را در بر گرفته بود. سکوتی مرگ بار حاکم بود.میان میدان، بالای سکویی که شاخص ساعت آفتابی بر آن نصب شده بود،قاضی را دیدم.داشت جرم ها و گناهان ابوراجح را بر می شمرد. جلاد مثل غولی بی شاخ و دُم،کنارش ایستاده بود. دو سرباز زیر بغل ابوراجح را گرفته بودند تا بتواند روی پاهایش بایستد. سرش به جلو آویزان بوددیگر طناب و زنجیری به او وصل نبودباز خدا را شُکر کردم.نمی دانستم ابوراجح زنده است یا نه.همین قدر خوشحال بودم که کار از کار نگذشته بود.به جمعیت خاموش نزدیک شدیم و فریاد زدیم:《بروید کنار!راه را باز کنید!》
جمعیت هراسان برگشت و با دیدن ما و اسب هایی که کف بر لب آورده بودند، کوچه دادند و راه را برای عبور ما باز کردند. به طرف سکو رفتیم.مردم که فهمیده بودند ما سفیران نجات ابوراجح هستیم، هلهله کردند.قاضی ساکت شد و جلاد دستش را سایه بان چشمانش کرد تا ما را بهتر ببیند.
به سکو که رسیدیم،جمعیت بار دیگر ساکت شد.رشید به قاضی گفت:《دست نگه دارید!جناب حاکم،ابوراجح را بخشیدند. او را رها کنید!》
قاضی که ریشی بلند داشت و عمامه ای بزرگ و کهربایی رنگ به سرش بود،دست بالا برد و پرسید:《آیا نوشته ای از جانب حاکم آورده اید که مُهر ایشان را داشته باشد؟》
قنواء فریاد کشید:《مگر من و رشید را نمی شناسی؟می خواهی بگویی ما دروغ می گوییم؟!》
قاضی مثل بازیگری که نمایش می دهد، دست ها را به دو طرف باز کرد و گفت:《محکوم،آماده اجرای حکم است.جلاد تنها به حرف من گوش می کند و من فقط با نامه ای که مُهر جناب حاکم را داشته باشد،می توانم محکوم را رها کنم.آيا شما نامه ای دارید که مُهر جناب حاکم بر آن باشد؟دارید یا ندارید؟》
در همین موقع از میان جمعیت،انبه ای پرتاب شد و به عمامه قاضی خورد و آن را انداخت.مردم باز به هلهله و شادی پرداختند.قنواء از اسب به روی سکو پرید و با هُل دادن قاضی،او را مجبور کرد از سکو پایین برود. پدربزرگم در میان جمعیت بود و مثل دیگران می خندید و شادمان بود. رشید هم به بالای سکو رفت. جلاد با اشاره او شمشیر ترسناکش را غلاف کرد. نگران ابوراجح بودم.سرش هم چنان به پایین آویزان بود و هیچ تکانی نمی خورد. اسب را به کنار سکو بردم و از دو سربازی که زیر بغل های ابوراجح را گرفته بودند خواستم او را به طرفم بیاورند.آنها به پیش آمدند و کمک کردند تا او را جلوی خودم، روی اسب بنشانم. با یک دست،ابوراجح را به سینه فشردم و با دست دیگر،افسار اسب را تکان دادم و از میان راهی که جمعیت باز کرده بودند به راه افتادم. با دستم ضربان قلب ابوراجح را احساس می کردم.پدربزرگ خود را از میان جمعیت بیرون کشید و افسار اسبم را گرفت تا ما را از میدان بیرون ببرد.صورتش از اشک خیس بود و با افتخار و شادی به من نگاه می کرد. به او گفتم:《من ابوراجح را به خانه می برم. شما بروید و طبیبی کاردان و با تجربه بیاورید.》
قنواء که پشت سرم می آمد،پیاده شد. اسبش را به پدربزرگ داد و افسار اسب مرا گرفت.قبل از آنکه وارد کوچه شویم،از نگهبان ها خواست تا جلوی مردمی را که با ما همراه شده بودند،بگیرند.رشید و چند نفر دیگر به نگهبان ها کمک کردند تا ما توانستیم وارد کوچه شویم.از هیاهوی مردم که فاصله گرفتیم،توانستم صدای نفس کشیدن ابوراجح را بشنوم.مثل کسی که در خواب باشد،نفس های عمیق می کشید و خُرخُر می کرد.
قنواء گفت:《روز عجیبی را گذراندیم. خدا کند پس از این همه تلاشی که کردی و جان خود را به خطر انداختی،ابوراجح زنده بماند!》🍂
#رؤیای_نیمه_شب
دختران فاطمی 👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/662700063C6b3c7b3eca
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
🤲 بارالها
▫️ تنهاکوچه ای که بن بست نیست
👈 کوچه یادتوست
🤲 از تو خالصانه میخواهم
👈 که دوستانم درکوچه پس کوچه های زندگیشان
🤲 اسیر هیچ بن بستی نگردند
الهی آمین🙏
دختران فاطمی 👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/662700063C6b3c7b3eca
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
بهشت و دوزخ در این جهان
در دستان خود ماست
نیکی پاسخ نیکی
و بدی سزای بدی است
نتیجه زندگی ما حاصل اعمال ماست
پس مهربان باشیم و عشق بورزیم...
🌼🌺
دختران فاطمی 👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/662700063C6b3c7b3eca
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
▫️ناله مظلوم در ظالم سرایت می کند
▫️زین سبب در خانه زنجیر دائم شیون است !
🌹 سلام و صلوات بر سردار دل ها
🌹 و تبریک و تبریک و تبریک بر رهبر بصیر و بسیار عزیز
🌹 و بر شما ملت شریف و عظیم و فهیم ایران زمین !
🌸 این پیروزی بزرگ و شگفت بر تمامی آزادیخواهان جهان مبارک باد !
دختران فاطمی 👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/662700063C6b3c7b3eca
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
دیروز دوتا زلزله اومد
اولی توی هرات که مشهد را تکان داد
دومی توی فلسطین که دنیا را تکان داد
اولی نماز آیات داره
دومی نماز شکر
🌹فصل۲۶
🌱برگ ۶۵
رهگذران با تعجب به ابوراجح و ما نگاه می کردند.آنها که از ماجرا بی خبر بودند،نمی توانستند حدس بزنند که چرا سر و صورت او آن چنان آسیب دیده و پر از خاک و خون است.ناچار دستارم را روی سر و صورت او انداختم.
قنواء گفت:《با این فداکاری که کردی، ریحانه برای همیشه،مدیون و سپاس گزارت خواهد بود.》
گفتم:《ابوراجح دوست خوبی برای من و پدربزرگم بوده و هست.نمی توانستم بگذارم او را بی گناه بکشند.حالا می فهمم که اگر ابوراجح نباشد،خلاء او را هیچ کس دیگر نمی تواند برایم پُر کند.او در این چند روز با حرف هایش آتشی در قلبم روشن کرد.امیدوارم مرا با این آتش سوزان، تنها نگذارد!》
پس فقط ریحانه قلب تو را به آتش نکشیده،پدرش هم این کار را کرده!
سری تکان دادم و گفتم:《همین طور است که می گویی.》
خیلی دلم می خواهد ریحانه را ببینم.
تو مجذوب او خواهی شد و او فریفته تو.
به نزدیکی خانه مان رسیده بودیم که قنواء گفت:《برای حماد و پدرش ناراحتم. بیچاره را از سیاه چال نجات دادیم،ولی هنوز چشم شان به نور عادت نکرده بود که دوباره به سیاه چال افتادند.》
حرفی را که در دلم بود،گفتم.
احساس می کنم به حماد علاقمند شده ای.
اگر این طور باشد ،من و تو،آدم های بدشانسی هستیم.
چرا؟
این که پرسیدن ندارد.تو دختری شیعه را دوست داری و من پسری شیعه را.ثروتمند هستیم و آنها زندگی فقیرانه ای دارند.با وجود این،آنها از علاقه ما خبر ندارند و حاضر به ازدواج با ما نخواهند شد.
برای رشید و امینه بد نشد.
می خواهم چیزی را بگویم،ولی می ترسم دلگیر شوی.
بگذار بدانم و دلگیر شوم.
تقریباً مطمئن شده ام که ریحانه به حماد علاقه دارد.
قنواء برگشت و با اندوه به من نگاه کرد.
حماد چطور؟
نمی دانم.
آن دو شیعه اند. باهم ازدواج می کنند و خوشبخت می شوند.
برای من،خوشبختی ریحانه مهم است.
برای من هم خوشبختی حماد.
تو به ریحانه حسادت نمی کنی؟
تو به حماد حسادت نمی کنی؟
نمی دانم.
من هم نمی دانم.
بدجوری گرفتار شده ایم.
خدا به دادمان برسد!
🌹فصل ۲۷
امّ حباب در را باز کرد،فریادی کشید و به عقب رفت. همان طور که سوار بر اسب بودم،وارد حیاط شدم.
چه کار می کنی هاشم؟این کیست؟چرا لباسش خون آلود است؟
آرام باش!ابوراجح است.
امّ حباب گوشه تخت چوبی نشست.مات و مبهوت،دستش را روی قلبش گذاشت و به قنواء خیره شد.
این دختر کیست؟
من قنواء هستم.
خوش آمدید!
به امّ حباب گفتم:《حالا وقت نشستن نیست.کمک کن ابوراجح را روی تخت بخوابانیم. از دیدن صورتش و حشت نکن!》
با کمک قنواء و امّ حباب،ابوراجح را روی تخت خواباندیم. دستار را که از صورتش کنار زدم!امّ حباب فریادی کشید و گونه هایش را چنگ زد.
خدا مرگم بدهد! چه بلایی سرش آمده؟ توی چاه افتاده؟
قنواء گفت:《آرام باشید!چیز مهمی نیست.شکنجه اش داده اند.می خواستند سرش را از بدن جدا کنند که او را سوار بر اسب کردیم و به اینجا آوردیم.همین.》
امّ حباب نزدیک بود از هوش برود.به او گفتم:《تا طبیب و پدربزرگ از راه برسند،مقداری پارچه تمیز و آب گرم بیاور و سر و صورت ابوراجح را از خاک و خون ،پاک کن!قنواء به تو کمک می کند.》
امّ حباب که رفت،قنواء پرسید:《تو چه کار می کنی؟》
نماز عصرم را می خوانم و به سراغ ریحانه و مادرش می روم.آنها نگران ابوراجح هستنداز طرفی، فکر می کنند هر لحظه ممکن است مأموران بریزند و دست گیرشان کنند.باید خیالشان را راحت کنم.
به اینجا می آوری شان؟
چاره ای نیستبهتر است در این لحظه ها، کنار ابوراجح باشند.
به ابوراجح نگاه کردم.هم چنان بی هوش بود و گاهی نفسی عمیق می کشید.قنواء با تأسف سر تکان داد وگفت:《بهتر است عجله کنی.》
به سرعت خودم را به خانه صفوان رساندم. از اسب پیاده شدم و حلقه در را کوبیدم.همسر صفوان از پشت در پرسید:《کیست؟》
منم هاشم.نترسید! در را باز کنید.
ریحانه و مادرش از دیدنم خوشحال شدند.ریحانه پرسید:《از پدرم چه خبر؟》
او حالا خانه ماست.دیگر خطری ما را تهدید نمی کند. توطئه وزیر نقش بر آب شد.
ریحانه و مادرش با شادی یکدیگر را در آغوش کشیدند،اما ریحانه به من خیره شد و پرسید:《حال پدرم خوب است؟چرا شما خوشحال نیستید؟》
سعی کردم لبخند بزنم.
من خوشحالم. مگر نمی بینید.دیگر خطری در کار نیست.بی گناهی ما ثابت شد.دعای شما کار خودش را کرد. حال پدرتان هم خوب است.فقط کمی...
نتوانستم جمله ام را تمام کنم.چه می توانستم بگویم؟ مادر ریحانه پرسید:《فقط کمی چه؟》
تابِ نگاه خیره و مضطرب ریحانه را نداشتم.
فقط کمی ... فقط کمی آزارش داده اند. ریحانه پرسید:《متوجه منظورتان نشدم. می خواهید بگویید پدرم را شکنجه داده اند؟》
متأسفانه همین طور است.او را با تازیانه و چماق می زدند و به طرف میدان می بردند تا اعدامش کنند.ما به موقع رسیدیم و نجاتش دادیم.
ریحانه انگار از خواب بیدار شده باشد، چند بار پلک زد و شگفت زده پرسید:《اعدام؟به این سرعت؟!》🍂
#رؤیای_نیمه_شب
دختران فاطمی 👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/662700063C6b3c7b3eca
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠هر روز را با سلام بر تو آغاز میکنیم!
💠سلام بر تو... که صاحباختیار مایی!
💚اللهم عجل لولیک الفرج 💚
دختران فاطمی 👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/662700063C6b3c7b3eca
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
20.83M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
روزت را زیبا کن!
عادت سلام کردن به امام حسین علیه السلام را نشر می دهیم ...
دختران فاطمی 👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/662700063C6b3c7b3eca
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
🔸پيامبر خدا صلى الله عليه و آله:
♦️ذكْرُعَلِيٍّ عِبَادَةٌ
🔹ياد و ذكر على، عبادت است
📚بحارالأنوار جلد38 صفحه199
دختران فاطمی 👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/662700063C6b3c7b3eca
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
🌹شهید مصطفی چمران
خدایا
از بد کردن آدمهایت شکایت داشتم به درگاهت
اما شکایتم را پس می گیرم...
من نفهمیدم!
فراموش کرده بودم که بدی را خلق کردی تا هر زمان
دلم گرفت از آدمهایت ،نگاهم به تو باشد..!❤️
#امام_زمان
دختران فاطمی 👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/662700063C6b3c7b3eca
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قدوم شما که به شهر قم رسید، دل های ما مبتلای محبت شما شد.🍀
گویی رایحه ی محمدیِ پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم به دیار اویس قرنی رسیده باشد ...
خانم جان :🍃
ورود شما به قم، این بیابان نمکزار را به گلستانی از دانش و بصیرت مبدل ساخت
تا از دل آن ، گوهرهای ناب انسانی و اسلامی متولد شوند ،🌻
و شهر قم دیار علمای دین شود.
چه قدوم با برکت و ورود باشکوهی