لحظات آخر حضور بود، باید از این وعده گاه عشق جدا می شدم، اما چگونه می شد جدا شد؛ در حالیکه اسرار بسیاری خود را میان همین خاکها و کلوخها پنهان کردهاند و جان در طلب آنها همچون نوزادی است که با عطش فراوان آب را طلب میکند..
هنگام پایین آمدن از مسیر طاقت نیاوردم،
سرم را برگرداندم و شروع به حرف زدن کردم با تمام حاضران بازی دراز!
-مگر نه اینکه اینجا کربلایی بود؟
مگر نه اینکه شما شاهد حماسهها و دلاوری تا بودید؟
پس چرا حرف نمیزنید؟
چرا روایت نمیکنید چه گلهایی در کنارتان پرپر شدند ؟
آی تکه سنگی که با لبخند به من نگاه میکنی؛ بگو چند جوان در کنار تو جان دادند؟ بگو کلام آخرشان چه بود؟ چه وصیت کردند؟
آی خاک های اطراف بگویید خون چند شهید با شما آمیخته است ؟
بگویید در شب قبل از حمله چه خبر بود؟ اسرار را فاش کنید؛ بگویید از نماز شب بچهها، از دعاها بگویید، از گریهها و تضرعها، از سرمای جانسوز شب های بازی دراز که هرگز مانع آنها نشد!
بگویید با چه خضوعی سجده و قیام میکردند و شما را به یاد آیه "الذین یبیتون لربهم سجدا و قیاما" می انداختند
ای درخت خمیده از غم که تمام تلاش خود را برای ایستادن میکنی به من بگو آن روز چه دیدی که این گونه تو را خمیده کرد؟
بگو سعی کردی سایه بر پیکر کدام شهید باشی اما هرچه تلاش کردی نتوانستی شاخههایت را باز کنی؟
به من بگو از بچههایی که با لب تشنه شهید شدند، از آنهایی بگو که ذکر آخرشان صلی الله علیک یا اباعبدالله بود..
بگو کدام شهید بود که هر شب نزد تو میآمد، سرش را به تنه محکمت تکیه میداد و درباره مادر پیر و نگرانش با تو نجوا میکرد و حال تو شرم نمیکنی که پیکر او را زیر همین خاکها پنهان کردهای در حالی که مادرش هر لحظه منتظر رسیدن اوست؟
بگویید پیکر چند جوان هنوز در آغوش شماست و آنها را به مادران داغدار و بیتابشان پس ندادهاید؟
به قول آوینی شما هم مهر سکوت به لب گرفتهاید درست مثل حسینه حاج همت.
بگویید در لحظات جان دادن چه کسی سراغ بچهها میآمد؟ روایت کنید..
اینجا هنوز هم بوی مادر را میدهد بوی زهرای اطهر را...
#رواایت_راهیان_غرب
#دختران_حاج_قاسم_لنگرود
نوشته: معصومه پور کرمانی
#قرارگاه_نوجوانی_دختران_گیلان
@dokhtaran_hajqasem_gilan