eitaa logo
دخٺࢪان زینبـے|𝓭𝓸𝓴𝓱𝓽𝓪𝓻𝓪𝓷 𝔃𝓮𝔂𝓷𝓪𝓫𝓲
1.1هزار دنبال‌کننده
9.4هزار عکس
2.4هزار ویدیو
177 فایل
『﷽』 به پاتوق گل دختران ایتاخوش آمدے🌚💘 اینجآ؟ +اکیپ دهه هشتادیاوکنج دلی ازاحوالاتمون🫂♥️🤌🏻 ومنبع تزریق حس و حال خوب🪐💕💉 تنهاچنلے که عاشقآباپستاش عاشق ترمیشن🦦💞🖇 بگوشیم💁🏻‍♀https://daigo.ir/secret/2672158086 کپی؟فورواردقشنگتره✔️ روزمرگی؟لا✖️
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دࢪدهایٰۍهست.. ڪھ‌داࢪویش‌آمدن‌شمــٰاست؛ جوابمـٰان‌کردند‌نمی‌آیۍ؟! +برگࢪدانتظارِاهالیِ‌آسمان :)🩵 🫀• ┉┅━❀🌸❀━┅┉┈ 「⃢💓¦➺@dokhtaran_zeynabi ┈┉┅━❀🌸❀━┅┉┈ 🧕🏻دختـــــــــران زینبے🧕🏻 ═✧❁💗السلام علیک یا سیده زینب💗❁✧┄ .
یادش بخیر حاجی میگفت: ِٞن‍‌م‍‌از ه‍‌ام‍‌ون‍‌ اگ‍‌ه‍‌ ن‍‌م‍‌از ب‍‌ود از ش‍‌ک‍‌س‍‌ت‍‌ه‍‌ ب‍‌ودن‍‌ش‍‌ ت‍‌و س‍‌ف‍‌ر خ‍‌وش‍‌ح‍‌ال‍‌ ن‍‌م‍‌ی‍‌ش‍‌دی‍‌م‍‌..💔 ┉┅━❀🌸❀━┅┉┈ 「⃢💓¦➺@dokhtaran_zeynabi ┈┉┅━❀🌸❀━┅┉┈ 🧕🏻دختـــــــــران زینبے🧕🏻 ═✧❁💗السلام علیک یا سیده زینب💗❁✧┄ .
یه‌دوستِ‌خارجی‌داشتیم‌ڪه‌می‌گفت: ببین‌سیّدعلی‌ڪیه‌ڪه‌ ژنرال‌سلیمـٰانی‌سربـٰازشه...!:)🤎☁️ ┉┅━❀🌸❀━┅┉┈ 「⃢💓¦➺@dokhtaran_zeynabi ┈┉┅━❀🌸❀━┅┉┈ 🧕🏻دختـــــــــران زینبے🧕🏻 ═✧❁💗السلام علیک یا سیده زینب💗❁✧┄ .
هدایت شده از خدمات کانال دختران زینبے♥
. خدمات کانال دختران زینبے📲🦋 ساخت پروف و بنر و.... به صورت کاملا رایگان❤️‍🔥 و جذب آتشییییی🌋💥🔥 ثبت سفارش= @Dokhtari_zahra چنل اصلے❤ @dokhtaran_zeynabihttps://eitaa.com/joinchat/2272461378C4019d49d60 .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🤍💛🤍💛🤍💛🤍 چشمی توی هال چرخوندم اما طاها رو ندیدم.ساجده و سجاد داشتن بازی میکردن و سوره هم خواب بود. بادیدن اونا لبخندی روی لبهام نشست.خداروشکر کردم واسه اینکه منو لایق مادرشدن دونسته. ساعت حدودا ۸ شب بود و من هنوز بیخبر از طاها. چندین بار باگوشیش تماس گرفتم اما جواب نداد. دیگه واقعا نگران شده بودم. دو دل بودم که آیا زنگ بزنم به مامان عاطفه یا نه که در خونه بسته شد. به سرعت دویدم طرف در. با دیدن طاها نفس حبس شده ی توی ریه مو بیرون فرستادم. + طاها جانم کجا بودی تا حالا؟ _ سلام مطهره ساداتم! جلسه داشتیم. + جلسه؟ این وقت شب؟ _ اگه اجازه بدید من بیام داخل توضیح میدم خدمتتون. تازه متوجه شدم که جلوی در ایستادم. لبخندی زدم و کنار اومدم. رفتم دوتا چایی ریختم و کنارش نشستم. + خب. _ چی خب؟ + داشتین میگفتین. _ آها.برای اعزام بچه ها جلسه داشتیم. + این وقت شب؟ _ جلسه مون طول کشید.مگه ساعت چنده؟ + ۸:۳۰ دقیقه. _ حساس شدی ها! تازه سرشبه. خندیدم.خنده ی از ته دل.از اون خنده هایی که پراز خوشبختی بود. _ میگما چطوره امشب شامو بریم بیرون. + امشب؟ _ بله. برید آماده بشید تا بدیم. + چی بگم والله. _ بفرمایید چشم. + از دست شمااااا.
🤍🖤🤍🖤🤍🖤🤍 بچه هارو آماده کردم و خودمم حاضرشدم. سوره رو بغل کردم. ساجده و سجاد هم دستای همدیگه رو گرفته بودند و طاها هم مراقبشون بود. رفتیم یه رستورانی که تقریبا میشه گفت یه رستوران با دیزاین سنتی بود. منتظربودیم تا غذاهامونو آماده کنن. _ بانو! + جان دلم؟ _ یه چیزی رو خیلی وقت بود میخواستم بهتون بگم اما نشد.الان که فرصتش پیش اومده میخوام بهتون بگم. + سر و پاگوشم. _ وقتی که اومدم خواستگاری،اصلا فکرشو نمیکردم که شما چندسال بعد بشید مادر بچه های من.من از روز اول زندگی شمارو تنها گذاشتم.شما رو تو سختی های متفاوت تنها گذاشتم.شما بخاطر من کلی سختی رو تحمل کردید و دم نزدید.من نتونستم زندگی خوبی رو براتون فراهم کنم.من نتونستم خوشبختتون کنم.من فقط ازتون یه خواهش دارم اونم اینه که حلالم کنید فقط همین. + من خوشبخت ترین زن دنیام.من به داشتن همسری مثل شما افتخار میکنم.من توی زندگیم با شما هیچ کمبودی رو حس نکردم.میثم قبل از اینکه بخوام به شما جواب مثبت بدم از سختی های کارتون گفته بود.من خودم مسیر زندگی مو انتخاب کردم.خودم خواستم همسرم فدایی اهل بیت باشه...من هیچ بدی از شما ندیدم که بخوام حلالتوں کنم.من امیدوارم شما منو ببخشید و حلال کنید...
🤍❤️🤍❤️🤍❤️🤍 طاها خواست چیزی بگه ولی همون لحظه غذاهارو آوردن. _ بهتره فعلا غذامونو بخوریم. سری تکون دادم و مشغول خوردن غذام شدم. بغض گلومو فشار میداد و قورت دادن غذا برام سخت بود. سعی میکردم به روی خودم نیارم. _ مطهره سادات! + جانم؟ _ برم؟ + کجا؟ _ نیستی ها خانومی.الان پنج ساعته دارم چی میگم. + ببخشید حواسم نبود. _ خدا ببخشه.گفتم سه روز دیگه اعزام داریم.برم؟ بغضمو با آب دهنم پایین فرستادم. + برو.برو خدا پشت و پناهت. _ دمت گرم بانو.خیلــــــــــــی نوکرم. خندمو جمع کردم و جدی گفتم + ولی قول بده برگردی.اونم صحیح و سالم. سرشو انداخت پایین و سکوت کرد.
سه پارت تقدیم نگاه قشنگتون
خیر مقدم به اعضا جدید کانال😊♥️ قدیمیا عشقین💗 ان شاءالله موندگار باشین🥺🫂🤍