دࢪدهایٰۍهست..
ڪھداࢪویشآمدنشمــٰاست؛
جوابمـٰانکردندنمیآیۍ؟!
+برگࢪدانتظارِاهالیِآسمان :)🩵
#السلامعلیڪیاخلیفةاللهفےارضھ🫀•
#منتـظرانھ
┉┅━❀🌸❀━┅┉┈
「⃢💓¦➺@dokhtaran_zeynabi
┈┉┅━❀🌸❀━┅┉┈
🧕🏻دختـــــــــران زینبے🧕🏻
═✧❁💗السلام علیک یا سیده زینب💗❁✧┄
.
یادش بخیر حاجی میگفت:
ِٞنماز هامون اگه نماز بود
از شکسته بودنش تو سفر خوشحال نمیشدیم..💔
#آقـٰایقـٰآف
┉┅━❀🌸❀━┅┉┈
「⃢💓¦➺@dokhtaran_zeynabi
┈┉┅━❀🌸❀━┅┉┈
🧕🏻دختـــــــــران زینبے🧕🏻
═✧❁💗السلام علیک یا سیده زینب💗❁✧┄
.
یهدوستِخارجیداشتیمڪهمیگفت:
ببینسیّدعلیڪیهڪه
ژنرالسلیمـٰانیسربـٰازشه...!:)🤎☁️
#حضرتِمـٰاه
┉┅━❀🌸❀━┅┉┈
「⃢💓¦➺@dokhtaran_zeynabi
┈┉┅━❀🌸❀━┅┉┈
🧕🏻دختـــــــــران زینبے🧕🏻
═✧❁💗السلام علیک یا سیده زینب💗❁✧┄
.
هدایت شده از خدمات کانال دختران زینبے♥
.
خدمات کانال دختران زینبے📲🦋
ساخت پروف و بنر و.... به صورت کاملا رایگان❤️🔥
و جذب آتشییییی🌋💥🔥
ثبت سفارش= @Dokhtari_zahra
چنل اصلے❤ @dokhtaran_zeynabi ❤
https://eitaa.com/joinchat/2272461378C4019d49d60
.
🤍💛🤍💛🤍💛🤍
#پارت_شصت_سه
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
چشمی توی هال چرخوندم اما طاها رو ندیدم.ساجده و سجاد داشتن بازی میکردن و سوره هم خواب بود.
بادیدن اونا لبخندی روی لبهام نشست.خداروشکر کردم واسه اینکه منو لایق مادرشدن دونسته.
ساعت حدودا ۸ شب بود و من هنوز بیخبر از طاها.
چندین بار باگوشیش تماس گرفتم اما جواب نداد.
دیگه واقعا نگران شده بودم.
دو دل بودم که آیا زنگ بزنم به مامان عاطفه یا نه که در خونه بسته شد.
به سرعت دویدم طرف در.
با دیدن طاها نفس حبس شده ی توی ریه مو بیرون فرستادم.
+ طاها جانم کجا بودی تا حالا؟
_ سلام مطهره ساداتم! جلسه داشتیم.
+ جلسه؟ این وقت شب؟
_ اگه اجازه بدید من بیام داخل توضیح میدم خدمتتون.
تازه متوجه شدم که جلوی در ایستادم.
لبخندی زدم و کنار اومدم.
رفتم دوتا چایی ریختم و کنارش نشستم.
+ خب.
_ چی خب؟
+ داشتین میگفتین.
_ آها.برای اعزام بچه ها جلسه داشتیم.
+ این وقت شب؟
_ جلسه مون طول کشید.مگه ساعت چنده؟
+ ۸:۳۰ دقیقه.
_ حساس شدی ها! تازه سرشبه.
خندیدم.خنده ی از ته دل.از اون خنده هایی که پراز خوشبختی بود.
_ میگما چطوره امشب شامو بریم بیرون.
+ امشب؟
_ بله. برید آماده بشید تا بدیم.
+ چی بگم والله.
_ بفرمایید چشم.
+ از دست شمااااا.
🤍🖤🤍🖤🤍🖤🤍
#پارت_شصت_چهار
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
بچه هارو آماده کردم و خودمم حاضرشدم.
سوره رو بغل کردم.
ساجده و سجاد هم دستای همدیگه رو گرفته بودند و طاها هم مراقبشون بود.
رفتیم یه رستورانی که تقریبا میشه گفت یه رستوران با دیزاین سنتی بود.
منتظربودیم تا غذاهامونو آماده کنن.
_ بانو!
+ جان دلم؟
_ یه چیزی رو خیلی وقت بود میخواستم بهتون بگم اما نشد.الان که فرصتش پیش اومده میخوام بهتون بگم.
+ سر و پاگوشم.
_ وقتی که اومدم خواستگاری،اصلا فکرشو نمیکردم که شما چندسال بعد بشید مادر بچه های من.من از روز اول زندگی شمارو تنها گذاشتم.شما رو تو سختی های متفاوت تنها گذاشتم.شما بخاطر من کلی سختی رو تحمل کردید و دم نزدید.من نتونستم زندگی خوبی رو براتون فراهم کنم.من نتونستم خوشبختتون کنم.من فقط ازتون یه خواهش دارم اونم اینه که حلالم کنید فقط همین.
+ من خوشبخت ترین زن دنیام.من به داشتن همسری مثل شما افتخار میکنم.من توی زندگیم با شما هیچ کمبودی رو حس نکردم.میثم قبل از اینکه بخوام به شما جواب مثبت بدم از سختی های کارتون گفته بود.من خودم مسیر زندگی مو انتخاب کردم.خودم خواستم همسرم فدایی اهل بیت باشه...من هیچ بدی از شما ندیدم که بخوام حلالتوں کنم.من امیدوارم شما منو ببخشید و حلال کنید...
🤍❤️🤍❤️🤍❤️🤍
#پارت_شصت_پنج
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
طاها خواست چیزی بگه ولی همون لحظه غذاهارو آوردن.
_ بهتره فعلا غذامونو بخوریم.
سری تکون دادم و مشغول خوردن غذام شدم.
بغض گلومو فشار میداد و قورت دادن غذا برام سخت بود.
سعی میکردم به روی خودم نیارم.
_ مطهره سادات!
+ جانم؟
_ برم؟
+ کجا؟
_ نیستی ها خانومی.الان پنج ساعته دارم چی میگم.
+ ببخشید حواسم نبود.
_ خدا ببخشه.گفتم سه روز دیگه اعزام داریم.برم؟
بغضمو با آب دهنم پایین فرستادم.
+ برو.برو خدا پشت و پناهت.
_ دمت گرم بانو.خیلــــــــــــی نوکرم.
خندمو جمع کردم و جدی گفتم
+ ولی قول بده برگردی.اونم صحیح و سالم.
سرشو انداخت پایین و سکوت کرد.
خیر مقدم به اعضا جدید کانال😊♥️
قدیمیا عشقین💗
ان شاءالله موندگار باشین🥺🫂🤍