#بخواندعایفرجرابرایآمدنش
دعا برای ظـــــهورش چه لذتــی دارد
غلام درگه مهـــــدی چه عزتـــی دارد...
بمان همیشه منتظر و بی قرار دیدارش
که انتظـار ظــــهورش چه قیمتی دارد...
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#صبحتون_مهدوی
#سلام_منجی_عالم
#کانال_دختران_زینبی
𝐣𝐨𝐢𝐧↠┈┉┅━❀🌿✨❀━┅┉┈
「⃢✨¦➺@dokhtaran_zeynabi
┈┉┅━❀🌿✨❀━┅┉┈
🧕🏻دختـــــــــران زینبے🧕🏻
═✧❁✨السلام علیک یا سید النساء العالمین✨❁✧┄
.
هرزمان #جوانیدعای_سلامتیمهدی(عج) رازمزمهکند
همزمان #امامزمان(عج) دستهایمبارکشانرابه
سویآسمانبلندمیکنندوبرایآنجوان #دعا میفرمایند؛
چهخوشسعادت کسانیکهحداقلروزی یکبار
#دعایفرج را زمزمه میکنند؛)♥️🌱!
"بخونیمباهم "
┈┉┅━❀🌿✨❀━┅┉┈
「⃢✨¦➺@dokhtaran_zeynabi
┈┉┅━❀🌿✨❀━┅┉┈
🧕🏻دختـــــــــران زینبے🧕🏻
═✧❁✨السلام علیک یا سید النساء العالمین✨❁✧┄
.
توےماهرجب. . .
سقفآسمونخیلیکوتاهمیشـہ یہکم
دستـتودرازکنی سریعدستـتومیگیرن
┈┉┅━❀🦋❀━┅┉┈
「⃢🫂¦➺@dokhtaran_zeynabi
┈┉┅━❀🦋❀━┅┉┈
داشتمجدول📰حلمےکردم✍🏻، یکجاگیرکردم🧐 "حَلّٰالمشکلاتاست؛ سہحرفی"
پدرم👨🏻💼گفت: معلومہ، «پول💸»
گفتم: نه،جوردرنمیاد🤷🏻♂
مادرم🧕🏻گفت: پسبنویس «طلا💎»
گفتم: نہ،بازمنمیشہ . .😕
تازهعروس مجلسگفت: «عشق❤»
گفتم : اینمنمیشہ😊
دامادمون🤵🏻گفت: «وام📨»
گفتم : نہ .
داداشمکہتازهازسربازی👮🏻♂آمدهگفت: «کار👨🏻🔧» گفتم : نُچ🙄
مادربزرگم گفت: ننه،بنویس«عُمْر»
گفتم: نه، نمیخوره
هرکسےدرمانِ💊💉دردِخودشرامیگفت،
یقینداشتمدرجواباینسؤال،
▪پابرهنهمیگوید «کفش👟»
▪نابینامیگوید «نور☀»
▪ناشنوامیگوید «صدا🗣»
▪لالمیگوید «حرف💭»
▪و . . .
🔺 اماهیچکدامجوابکاملےنبود :)💔!
جواب«فَرَج»بودوماهنوزباورماننشده:
تانیاییگِره از کار بشر وا نشود ✋🏼
اَللّھُمعَجِّلݪِوَݪیِڪاݪّفَࢪَج🎋
#تلنگرانه
┈┉┅━❀🦋❀━┅┉┈
「⃢🫂¦➺@dokhtaran_zeynabi
┈┉┅━❀🦋❀━┅┉┈
🧕🏻دختـــــــــران زینبے🧕🏻
═✧❁💙السلام علیک یا سیده زینب💙❁✧┄
.
سلام
انشالله که حالتون خوب باشه
ببخشید دیروز نتونستم پارت بزارم اما جبران میشه
🤍🖤🤍🖤🤍🖤🤍
#پارت_شانزده
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
هدیه داشت گریه میکرد و اشکهاش بند اومدنی نبود.فاطمه هم سعی داشت ساکتش کنه ولی نمیشد.
سریع ناهارمو خوردم و رفتم هدیه رو از فاطمه گرفتم تا اونم بره غذاشو بخوره.
بعد ناهار فاطمه و ریحانه میزو مرتب کردن و ظرف هارو شستن.
دو ساعت بعدش مامان گفت آماده بشید بریم خرید...
<هشت ماه بعد...>
چندین ماه از اون روزا میگذره و من هرلحظه بیشتر احساس آرامش میکنم.
تو این هشت ماه دوستامو خوب شناختم.همشون بهم پشت کردن و ازم دور شدن،ولی الان شکرخدا یه رفیق دارم شاه نداره.
امروز قراره برام خواستگار بیاد.من دوست نداشتم بیان به خاطر همین ندیده و نشناخته جوابمو دادم.ولی مامان و بابا اصرار کردن بیان تا آشنا بشیم.
طبق گفته خانواده،ایشون دوست میثم و محسن هستند.پدرشون همکار بابان و مهدی هم میشناستشون و گفته پسر خوبیه.
من تازه ۲۱ سالم بود و دوست داشتم تمرکزم رو درس باشه تا ازدواج.
به اجبار مامان خانوم رفتم کمکش.تا ساعت ۵ و خورده ای بهش کمک کردم.بعدش رفتم نماز خوندمو،حاضر شدم.قبل اینکه مهمونا بیان رفتم تو آشپزخونه و نشستم.
مهدی و میثم با خانواده هاشونم اومده بودن.ریحانه باردار بود.و بچش دو ماه دیگه به دنیا میومد.
🤍❤️🤍❤️🤍❤️🤍
#پارت_هفده
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
داشتم با ریحانه صحبت میکردم که زنگ خونه به صدا دراومد.بابا در رو بازکرد و باهاشون احوال پرسی کرد.منم که از فضولی داشتم میمردم،یواشکی سرمو از لای در بیرون آوردم که با دیدن داماد خشکم زد.
اصلا باورم نمیشد،بابا که گفته بود فامیلی همکارش رسولیه ولی اینکه آقای تهرانی بود.
بعداز صحبت های اصلی،مامان صدام کرد تا چایی بریزم.دستام داشت میلرزید.
سینی رو برداشتم و رفتم تو هال.سلام کردم که نگاه ها برگشت سمتم.مهدی مثل همیشه سریع سینی رو ازم گرفت و خودش تعارف کرد.
کنار فاطمه نشستم.سنگینی نگاهی رو حس کردم.سرمو انداختم پایین.
+ علی آقا! اگه شما اجازه بدید این دوتا جوون برن باهم صحبت کنن.
+ موردی نداره.برن تو حیاط صحبت کنن.
بابا بهم اشاره کرد.منم بلندشدم و راه افتادم.آقای تهرانی هم پشت سرم میومدن.
من روی پله و آقای تهرانی روی صندلی نشستیم.مدتی سکوت حاکم بود.اولین سوال رو من پرسیدم...
+ یه سوال داشتم
+ بفرمایید بپرسید.
+ شما مگه فامیلیتون تهرانی نیست پس چرا فامیل پدرتون رسولیه؟
+ پدرهم تهرانین.
کمی منگ به زمین زل زدم که با لبخند ادامه داد :
+ رسولی تهرانی.
+ بله؟
+ تهرانی پسوندفامیلیمونه.
+ چرا انتخاب شما منم؟شما که از گذشته ی من خبر دارید.
+ گذشته مهم نیست.این زمان حاله که ارزشمنده.انتخاب من شمایید چون باور دارم حجابتونو بیش از هرکسی دوست دارید و بهش افتخار میکنید،چون برای بدست آوردنش تلاش کردید.
+ شما سوالی ندارید؟
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
#پارت_هجده
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
+ سوال که زیاد دارم.
+ خب بپرسید.
+ واسه الان نیست.
+ پس واسه کِیه؟
+ بعد از ازدواج.
دوباره مدتی سکوت حاکم شد.
+ باید بهم اجازه بدید فکر کنم.
+ مشکلی نیست.
+ خب پس بهتره بریم داخل.
بلند شدم و رفتم سمت در و بازش کردم.
همه نگاه ها برگشت طرف ما.نگاه های متعجب و پرازسوال.نگاه های پراز لبخند.
+ چیشد دخترم؟
+ باید فکرامو بکنم.
+ چقدر زمان لازم داری؟
+ ده روز...
تو این چندروز کلی فکر کردم.همه خانواده درمورد خودش و خانوادش گفتن الا میثم.
امروز باید جوابمو میدادم.صبح زود میثم اومد خونمون و خواست باهام صحبت کنه.
_ ببین مطهره،اومدم یه سری چیزا رو بهت بگم که بعدا نگی کسی چیزی دراین مورد بهم نگفت.طاها شغلش خیلی سخته.ماموریت هاش سنگینه.ممکنه کم بتونه پیش خانوادش باشه.زندگی باهاش سخته.برای تویی که عادت داری دور و برت شلوغ باشه خیلی سخته.لطفا احساسی تصمیم نگیر.خوب فکر کن.
حرف های میثم هیچ تاثیری روی تصمیمم نداشت.بعد از رفتن میثم جوابمو به مامان گفتم.
به سرعت تاریخ عقد تایین شد.باید برای خرید اماده میشدیم.تو این چند روزه تا عقد علاقه من نسبت بهش بیشتر شد.
وقتی سر سفره عقد نشستم خداروشکر کردم و ازش خواستم عاقبتمو کنار طاها بخیر کنه.
طاها قرآن رو بهم داد.و خطبه خوندن شروع شد.
_ عروس رفته گل بچینه
_ عروس رفته گلاب بیاره
قرآن رو بوسیدم و در آغوش گرفتم.تو دلم از آقاصاحب الزمان خواستم دعامون کنه و بعد لب زدم...
+ با اجازه از خانوم فاطمه زهرا و آقا صاحب الزمان و پدرو مادرم #بلههههههه.
صدای کف و جیغ سالن رو پرکرده بود.
🤍💙🤍💙🤍💙🤍
#پارت_نوزده
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
طاها و مهدی کنار در داشتن باهم صحبت میکردند.چشم از طاها برنداشتم و نگاهش کرده،اونقدر که نفهمیدم چقدر گذشت.باصدای ریحانه به خودم اومدم..
+ عروس خانوم! بردار اون نگاهتو.بچه مردم آب شد از خجالت.
دوباره به طاها نگاه کردم.متوجه نگاه های من شده بود.یعنی کل سالن متوجه شدن و داشتند با لبخند به من نگاه میکردند.
بعد از رفتن مهمونا،من و طاها هم رفتیم تا به مهمونی امشب برسیم.
تو کل مسیر که داشت رانندگی میکرد،من فقط نگاهش میکردم.
حس میکرد هرلحظه بیشتر عاشقش میشم.
فضا خیلی سنگین بود.سعی کردم جو مهربون تر بشه.
+ طاها
_ بله
+ طاها
_ بلهههه
عصبی شده بودم.این دفعه با عصبانیت گفتم.
+ طاااهاااا
اونم بی رحمی نکرد و باصدای رسا گفت.
_ بلهههههههه
+ اَه.چندبار دیگه باید صدات کنم تا اونطوری که من میخوام جوابمو بدی؟
طاها که منظور منو فهمیده بود، اول کمی تعجب کرد ولی بعدش لبخند زد.
ایندفعه باصدای مهربونی گفتم.
+ طاها
_ جانم...
+ آفرین پسرخوب.حالا شد.
بلندخندید.راستش دلم قنج رفت.
_ مطهره سادات؟
اول نفری بود که اسممو اینجوری صدا میکرد.
+ جان؟
_ بریم مسجد نماز بخونیم بعد بریم خونه؟
+ آخه من لباسم مناسب نیست.
_ باشه.روز اول زندگی مشترکمونو با نماز آخر وقت شروع میکنیم.اشکال نداره که.
+ عه طاها.اذیت نکن دیگه.باشه بیا بریم.
مانتوو شلوارم پوشیده بود.آرایش هم نداشتم.اما خب از رنگ سفید کل لباسام معلوم بود تازه عروسم.حتی کفشمم سفید بود.
وقتی رفتم داخل مسجد همه بهم تبریک گفتن و آرزوی خوشبختی کردن.منم سریع نمازمو خوندم و رفتم...
🤍🧡🤍🧡🤍🧡🤍
#پارت_بیست
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
وقتی رسیدیم خونه،همه مهمونا اومده بودن.یه مبل دونفره رو برای ما خالی کرده بودند.
اون شب همه میگفتند و میخندیدند..اون شب تو خاطر همه برای همیشه حک شد...
وقتی مهمونا رفتن،من خسته تر از همیشه به اتاقم رفتم.
میخواستم بخوابم که میثم اومد تو.
+ جانم داداش.کاریم داشتی؟
_ یعنی حرف های من هیچ تاثیری رونظرت نداشت؟
+ نه.برای من مهم پاکی و تقواش بود،نه شغل و موقعیتش.
_ پس این انتخاب خودت بود.باید باهاش بسازی.نباید شونه خالی کنی و خسته بشی.باید بجنگی.درست مثل مامان.
راست میگفت،مامان هم خیلی سختی کشید.باباهم مثل طاها موقعیت شغلیش خطرناک بود.ماموریت هاش انقدر سخت بود که حتی ممکن بود یک سال هم خونه نیاد.
مامان خیلی قوی بود.یعنی منم میتونستم مثل مامان تحمل کنم و دَم نزنم.
شاید سخت باشه،ولی من انتخابمو کرده بودم.انتخاب من طاها بود.طاها باعث شده بود من حجابمو درست کنم.پس باید توی هرلحظه کنارش باشم.
فردای عقد طاها اومد دنبالم و منو برد خونه خودشون.وقتی وارد حیاط شدم،روحم تازه شد.هر گوشه رو که نگاه میکردم گلدان گل بود.خانوادش وارد حیاط شدن.مادرش منو در آغوش گرفت و خوش آمدگفت.بعدهم ثریاجون <زن برادر طاها> و نازنین و نیلوفر خواهرای طاها همون کارهارو انجام دادن.
پدر و برادرش داخل بودن.وقتی رفتم داخل اول با پدرش احوال پرسی کردم و بعد با برادرش <سینا> .