و خدا بهترین گزینه ست ✨
#یا_الله #پروفایل
┉┅━❀🌸❀━┅┉┈
「⃢💓¦➺@dokhtaran_zeynabi
┈┉┅━❀🌸❀━┅┉┈
🧕🏻دختـــــــــران زینبے🧕🏻
═✧❁💗السلام علیک یا سیده زینب💗❁✧┄
.
🌱بيـا وقت اذان ،
بعـد از هر نمـاز ،
بـا هـم ملاقات کنیم ،
در دعـاهای برخـاسته از دل ،
دعـای مـن برای تـو ،
دعـای تـو برای مـن ..
#امام_زمان ♥️
#سلاممولایمن..
┉┅━❀🌸❀━┅┉┈
「⃢💓¦➺@dokhtaran_zeynabi
┈┉┅━❀🌸❀━┅┉┈
🧕🏻دختـــــــــران زینبے🧕🏻
═✧❁💗السلام علیک یا سیده زینب💗❁✧┄
.
دلگیر.mp3
4.3M
🕊گرفتارم ولی عشق تو رو دارم
وسط ناامیدیها به ظهورت امیدوارم..
#امام_زمان ♥️
#دلتنگی
┉┅━❀🌸❀━┅┉┈
「⃢💓¦➺@dokhtaran_zeynabi
┈┉┅━❀🌸❀━┅┉┈
🧕🏻دختـــــــــران زینبے🧕🏻
═✧❁💗السلام علیک یا سیده زینب💗❁✧┄
.
کسی نیست که بگه خُـدا رو
دوست ندارم!✨
همـه خـدا رو دوســت دارن؛
امّــا شـرطِ دوســت داشتــن
اطاعت کردنه💙
اگــه خــدا رو واقعا دوسـت
داری به احترامش گناه نکن!🫀
🎙 آیت الله ناصری
┉┅━❀🌸❀━┅┉┈
「⃢💓¦➺@dokhtaran_zeynabi
┈┉┅━❀🌸❀━┅┉┈
🧕🏻دختـــــــــران زینبے🧕🏻
═✧❁💗السلام علیک یا سیده زینب💗❁✧┄
.
«الهی طَیِّبْ بِقَضائِکَ نَفْسی»
پروردگارا!
مرا به قضایت دلخوش کن..
#نیایش
┉┅━❀🌸❀━┅┉┈
「⃢💓¦➺@dokhtaran_zeynabi
┈┉┅━❀🌸❀━┅┉┈
🧕🏻دختـــــــــران زینبے🧕🏻
═✧❁💗السلام علیک یا سیده زینب💗❁✧┄
.
آنھاچفیهبستندتابسیجۍواربجنگند
منچادرمیپوشمتازهرایۍزندگےڪنم!
آنھاچفیهراخیسمیڪردندتا
نفسهایشان”آلودهٔشیمیایۍ”نشود
منهمچادرمیپوشم تا
از”نفسھاےآلوده”دوربمانم
#چادࢪانہ
#حجاب
┉┅━❀🌸❀━┅┉┈
「⃢💓¦➺@dokhtaran_zeynabi
┈┉┅━❀🌸❀━┅┉┈
🧕🏻دختـــــــــران زینبے🧕🏻
═✧❁💗السلام علیک یا سیده زینب💗❁✧┄
.
بہسࢪچادر وبہدݪ،حیادارے...💛
باخودټ؏ـطروبویۍازخدادارے(:🌻
#چادرانہ
#حجاب
┉┅━❀🌸❀━┅┉┈
「⃢💓¦➺@dokhtaran_zeynabi
┈┉┅━❀🌸❀━┅┉┈
🧕🏻دختـــــــــران زینبے🧕🏻
═✧❁💗السلام علیک یا سیده زینب💗❁✧┄
.
🤍❤️🤍❤️🤍❤️🤍
#پارت_هفتاد_سه
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
_ من عالیم.بهتر از این نمیشم.حداقل تا ۳,۴ روز دیگه برمیگردم.
+ مطمئن باشم؟
_ مطمئن مطمئن
+ پس ما منتظرتیم.
صدای خنده هاش از پشت تلفن میومد.
لبخند محوی روی لبهام نشست.
_ خانومم من باید برم.مواظب خودتون باشید.فعلا خداحافظ
+ طا..خداحافظ
خواستم چیزی بگم که تلفن قطع شد.
نمیدونستم بخندم یا گریه کنم.
سعی کردم خودمو کنترل کنم و به کارام برسم.
دوباره به اشپزخونه برگشتم.
تکه های بزرگ بشقاب رو برداشتم و توی پلاستیک گذاشتم.
جارو و خاک انداز برداشتم و تکه های ریز رو جارو کردم.
غذای بچه هارو بردم تو اتاق و بهشون دادم.
خوردن و ازم تشکر کردن.
بالبخند گفتم ( خواهش میکنم نوش جون) و ظرفا رو برداشتم و رفتم اشپزخونه.
ظرفا رو شستم و خشک کردم و توی کابینت چیدم.
خودم اصلا میل غذا نداشتم.
پس باقی غذاهارو گذاشتم تو یخچال و آشپز خونه رو تمیز کردم و بعد رفتم تو حال.
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
#پارت_هفتاد_چهار
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
یک هفته بعد :
گفته بود ۳,۴ روز ولی الان ۷ روز شده بود.هر روز دلشوره و اضطرابم بیشتر میشد.سعی میکردم خودمو آروم کنم.با بچه ها سرگرم میشدم.آشپزی و خیاطی میکردم،خونه رو تمیز میکردم.نماز میخوندم هر کاری میکردم تا آروم بشم.
داشتم با بچه ها بازی میکردم که آیفون زنگ خورد.
یه کورسوی امیدی تو دلم روشن شد.
به طرف در دویدم و بازش کردم.
میثم بود.
ریحانه هم همراهش بود.
چهره هاشون یه جوری بود.
سرد و بی روح.
سلام کردند و اومدن داخل.
یکم ترسیدم.راستش یکم نه خیلی.
میثم گفت :
_ مطهره بپوش باید بریم جایی.
یهو ته دلم خالی شد.
بدنم یخ کرد.
لرز کردم.
_ نترس چیزی نیست.برو بپوش بریم.
+ بچه ها چی؟
_ ریحانه پیششون هست.
به ریحانه نگاه کردم.
با حرکت چشم مطمئنم کرد.
رفتم تو اتاقم و لباسامو عوض کردم.
🤍💙🤍💙🤍💙🤍
#پارت_هفتاد_پنج
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
✍🏻
چادرمو سر کردم و کیفمو برداشتم.
دستام میلرزید.
بدنم سرد بود.
با گام های کوتاه و آهسته به طرف در خروجی رفتم.
نگاهی به ریحانه و بچه ها انداختم و با توکل به خدا از خونه بیرون رفتم.
میثم درو برام باز کرد.
سوارشدم.
تو کل مسیر فقط آیة الکرسی خوندم و دعا دعا میکردم که فکرام اشتباه باشه.
تو تفکراتم غرق شده بودم که ماشین ایستاد.
_ پیاده شو.
آروم و با دستای لرزونم درو باز کردم.
پای راستم رو محتاتانه بلند کردم و همینطور پای چپم رو.
پاهام توان ایستادن نداشتن.
میثم دستمو گرفت و به سمت جایی نا مشخص برد.
رفتیم و رفتیم و رفتیم تا رسیدیم به یه مکان خیلی بزرگ.
_ امروز همراه طاها یه شهید آوردن.خانواده نداره. طاها گفت بیام تورو بیارم.
از خوشحالی نمیدونستم بخندم یا گریه کنم.
+ وا..واقعا؟ طاها اومده؟ آره؟
چشماشو به نشونه اره باز و بسته کرد