eitaa logo
♥️دختران حاج قاسم♥️
621 دنبال‌کننده
4.9هزار عکس
484 ویدیو
41 فایل
❀{یازهـــــرا﷽}❀ 🌸بانوی ایرانی.🌸 غرب تو را نشانه رفته است. چون خوب میداند تو قلب یك خانواده ای {پس #علمدار « #حیای_فاطمی» در #جبهه_هاےجنگ_نرم باش} #ڪپے_با_ذڪر_صلوات_براے_سلامتۍ #آقا_امام_زمان(عج)💚
مشاهده در ایتا
دانلود
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ نڪندبھ سلامت روانم شڪ ڪند _ بلھ ! قراربود نڪشن؟! _ نھ!..ممنون بدون خداحافظے دوباره قطع میڪند.بغضے ڪھ سدراهش شده بودم را ازاد میڪنم تا خودش را سبڪ ڪند... نفس میڪشد.همین ڪافے است. ❀✿ بھ ساعت مچـےام نگاه میڪنم. ڪمے از ده گذشتھ...از ڪلینیڪ مامایـے بیرون مے ایم و بھ سمت خیابان میروم.درست است بایاد اوری خوابے ڪھ دیده ام روحم منجمد میشود اما... مرور خبری نو و دلچسب هرم دلپذیری را به دلم مے بخشد.دختراست!دختر...!! باقدمهایـے موزون و شمرده مسیر پیاده رو را پیش میگیرم و زیر زیرڪے ارام میخندم..حسنا!حتما بابایـے خیلے خوشحال میشھ ازینڪھ خدا رحمتش رو نصیبمون ڪرده. چادرم را در دستم میگیرم و دستم را روی شڪمم میڪشم.صبرندارم بھ خانھ برسم تا نوازشت ڪنم.قنددردلم اب میشود. بھ خیابان اصلےڪھ میرسم ڪمے مڪث میڪنم؛ چرا خانھ ؟! مستقیم بھ بیمارستان میروم... درست است بیهوش است اماصدایم را میشنود..خبری خوبے برایش دارم! شیرینے اش را بعدا میگیرم. چشمهایش را ڪھ بازڪند قندترین نبات را بھ من هدیه ڪرده.دست دراز میڪنم و با ایستادن اولین تاڪسے زرد رنگ سوار میشوم. _ دربست! ❀✿ رنگ دیوارهای بیمارستان حالم را بد میڪند. چادرم را مقابل بینے ام میگیرم و با لبخندی ڪھ پشت پارچه ی تیره پنهان شده از پله ها بالا میروم.برای زنے ڪھ دربخش پذیرش مشغول صحبت باتلفن است سرتڪان میدهم.اوهم لبخند گرمے را جای سلام تحویلم میدهد. بھ طرف انتهای راهرو سمت چپ میروم . ازشدت ذوق دستهایم را مشت ڪرده ام .بھ اتاقش ڪھ میرسم پشت پنحره ی بزرگ اش مے ایستم و بادیدن چهره ی ارامش بے اراده میخندم.دلخوشم بھ همین خواب اسوده اش! پیشانے ام را بھ شیشھ میچسبانم و زمزمھ میڪنم: سلام...خوبے اقا؟... _ خوبم.. ڪف دودستم را دوطرف صورتم روی شیشھ میگذارم _ نے نے هم خوبھ !...بیام تو خبروبهت بدم یا ازهمیجا؟ نوڪ بینے ام را هم بھ شیشھ میچسبانم.. _ اصنشم خنده نداره!بھ قیافھ خودت بخند! میخوام بزور بیام تو!..نمیزارن ڪھ!.. نیشم را تابناگوش باز میڪنم _ قول دادی زودی خوب شے تامن بهت بگم فندقمون قراره حسنا خانوم باشھ یا اقاحسین!.. همان دم صدای دڪتر واعظے رااز پشت سرم میشنوم.. _ سلام خانوم ایران منش. دستپاچھ برمیگردم و درحالیڪھ سعے میڪنم رو بگیرم جواب میدهم _ س..سلام اقای دکتر!...ببخشید ڪھ ....من... _ این چھ حرفیھ!؟...خوب هستید الحمداللھ؟! چرا داخل نمیرید؟! _ خداروشڪر!...داخل؟!...اخھ گفته بودن ڪھ... _ شما حسابتون جداست! میتونید برای چنددقیقھ داخل برید.قبلش ماسڪ و لباس فراموش نشھ. هیجان زده تشڪر میڪنم.دڪتر دستے بھ موهای جوگندمے اش میڪشد و بھ سمت اتاقے دیگر میرود... ❀✿ 💟 نویسنــــــده: @dokhtaranchadorii
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ هنوز موهایش بوے عطر میدهد...سرم را ڪمے عقب میڪشم ڪہ بہ چشمانش نگاه ڪنم..بہ ارامشش چشم بدوزم... همانطور ڪہ تبسمے ازرضایت لبهایم را پوشانده نگاهم را بہ تمام صورتش میڪشم ڪہ... احساس میڪنم زیر ماسڪ...درست ڪنارلبش...سرخ شده....نور مهتابے سقف روے ماسڪش افتاده و دید را ڪم میڪند! نزدیڪ تر میشوم و چشمهایم را ریز میڪنم...سرخی چون رشتہ اے هرلحظہ بلند و پهن تر میشود... ابروهایم درهم میروند ... شوڪہ ریسمان سرخ را دنبال میڪنم انقدر ڪہ اززیر ماسڪ میلغزد و لابہ لاے محاسن قهوه اے یحیے گم میشود...ڪندشدن ضربان قلبم را بہ خوبے احساس میڪنم..سرانگشتانم را روے موهاے بلند صورتش میڪشم و بلافاصلہ بہ انگشتانم نگاه میڪنم... سرخے گویے در منافذ پوستم فرو میرود و خشڪ میشود!! خون!دست لرزانم را روے شانہ اش میگذارم.. _ یا زینب س... سرمیگردانم ،چشمانم روے خطوط مانیتور براے لحظہ اے قفل میشوند... انحناهاےخطوط هربار فاصلہ شان ازهم ڪمتر میشود....چون موج دریایے ڪہ پیش ازین طوفان زده رو بہ ارامے میروند...رو بہ سڪون!!!!....دهانم را براے ڪشیدن فریاد باز میڪنم...اما صدا درگلویم خفہ میشود!...دوباره بہ صورتش نگاه میڪنم...اینبار رگہ هاے خون ...از بینے اش تا روے لبهایش سرمیخورند.... خون از وجود او دل میڪند و در رگهاے من منجمد میشود... گردنش را میگیرم و براے صدا زدنش تقلا میڪنم _ یح...ے....یحیے!...یحے...یحیے!!!... اشڪ در پے اشڪ از چشمانم روے سینہ اش مے افتد!!... بهہ دقیقہ اے نڪشیده خون بہ گردنش میرسد و بالشت سفیدش را رنگ میزند!... پشتم تیر میڪشد و درد و ترس چون بختڪ به جانم میچسبند!...به پشت سرنگاه میکنم....باید یکی را صدہ بزنم....هستے ام مقابل چشمانم اب ڪہ نہ خون میشود!!...گردنش را رها میڪنم و بہ هرجان ڪندنے ڪہ میشود از روے تخت بلند میشوم اما زانوهاے چون چوب خشڪ میشوند و روے زمین مے افتم... لبہ ے تخت را میگیرم و بہ سختے بلند میشوم... تپش قلبم هرآن براے ایستادن تهدیدم میڪند!.. دیوانہ وار خودم را بہ سختے جلو میڪشم...فریاد میزنم...اما در وجود خودم!!! در دل زخم خورده ام...دوباره فریاد میزنم!!....چون لال مادرزادے ڪہ براے نجات جانش دست و پا میزند ولے ..هیچ چیز شنیده نمیشود...تنها میتوان دید ...حسرتے ڪہ از چشمانش سرازیر میشود.... احساس میڪنم در اتاق فرسخ ها دور شده...هرگز بہ ان نخواهم رسید... همان دم صداے جیغ مرگ چون شلیڪ اخر نفسم را میگیرد..برمیگردم و بادیدن خطوط هموار روے مانیتور ، سرم را بہ چپ و راست تڪان میدهم .. _ نہ!...نہ.... یڪبار دیگر فریاد میڪشم....انقدر بلند ڪہ وجودم را از درون میلرزاند....انقدر بلند ڪہ طفلڪ معصومم درون شڪم ان را میشنود و گوشہ اے جمع میشود....احساسش میڪنم... چرا خفہ شده ام...؟؟.. ...چون ڪسانے ڪہ پایے براے حرڪت ندارند...خوم را روے تخت میندازم و از پاهاے یحیے میگیرم و جلو میروم...صدای هق هقم دراتاق میپیچید... یکبار دیگر به مانیتور نگاه میکنم...نه!...تمام نشد!...تمام نشد... دروغ میگویند..همه دروغ میگویند....این دستگاه هم ازانهاست....چشم نداشت تورا بامن ببیند! نه!؟...دست میندازم و ماسک را از روی صورتش پایین میکشم...اطراف لب و محاسنش تماما خونی شده.... حنا گذاشته دلبرم!....سرش را دراغوش میگیرم و موهایش را نوازش میکنم.. _ قول دادی..قول دادی....الان وقتش نیس..وقتش نیس...پاشو بگو دروغ میگن....پاشو.. چانه ام را روی سرش میگذارم و سرش را بیش از پیش به سینه فشار میدهم _ الان نباید...نباید تموم شه!...توهنوز لباسای حسنارو ندیدی.... ❀✿ 💟 نویسنــــــده: @dokhtaranchadorii
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ پیشانے ام را روے فرش میگذارم... روح؟!...روح را مگر میشود لمس ڪرد؟! بویید و بوسید؟پس من چطور شش سال تمام غروب هرجمعہ حسنا را دراغوش میڪشم...چطور موهایش را شانہ میزنم.چطور بادستهاے ڪوچڪش اشڪهایم را پاڪ میڪند؟! اینها هیچ!!! از جا بلند میشوم و دیوانہ وار بہ سمت اشپزخانہ میروم....برگہ هاے آچهار با اهن ربا بہ درب یخچال چسبیده اند... هربرگہ یڪ داستان است!...یڪ نقاشے رنگارنگ....از من و حسنا و یحیے...مگر روح نقاشے هم میڪشد؟! پس چطور هربار ڪہ بہ من سر میزند باخود یڪے ازین هارا مے اورد! بہ تازگي هم حسین را گاها در اغوش من یا یحیے طرح میزند!... اصلا ڪہ گفتہ تنهایے عقلم را بہ تاراج برده!!؟... یحیے از دنیاے ڪوچڪ و دلگیرش دل ڪند! اما از من نہ!...حسنا را باخود برد اما...هردو هنوزهم بعضے اوقات در یڪے اراتاق ها پیدایشان مے شود...درحالیڪہ حسنا نشستہ و یحیے برایش لاڪ میزند.انوقت بادیدن من هر دو میخندد....خنده هایے ڪہ ار صدبغض و اشڪ دلگیر تراست!...پراست از دلتنگے. اخرین بار یڪ ماه پیش بود...یحیے روے تخت حسنا نشستہ بود و انگشتان پاے دخترمان را لاڪ قرمز میزد.من را ڪہ دید ازجا بلند شد و دستهایش را باز ڪرد.مگر میشود سر روے سینہ ے وهم و خیال گذاشت!؟ یحیے خیال نیست!...او بہ من سر میزند!.. دستم را گرفت و ناخنهای بلندم را بادقت لاڪ زد...هرانگشت را ڪہ تمام میڪرد یڪ قطره اشڪ هم ازچشمانش روے دستم میچڪید...وقتے مے اید...خیلی حرف نمیزند.تنها نگاهم میڪند.... حسین هم ...پسرڪ شیرین معصومم!...طبق ارزوهایم بہ زندگے ام اضافہ اش ڪردم...بہ سڪوت مرگبار خانہ ام ڪہ...هراز چندگاهے بوے تپیدن میگیرد...اشڪم را پاڪ میڪنم و بہ ساعت چشم میدوزم.راستے امروز تولد یحیے است...باید برایش ڪیڪ بپزم! ❀✿ 💟 نویسنــــــده: @dokhtaranchadorii
🌹نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم🌹 _پشت تلفن چے تاڪید ڪردم؟! دوبارہ نفس عمیق میڪشم:از پشت پنجرہ دیدم اومدے! ڪتش را از تنش خارج میڪند و بہ سمتم مے آید. دستش را پشت ڪمرم میگذارد:بریم بالا! گیج نگاهم را میان روزبہ و شهاب مے چرخانم:نمیگے چے شدہ؟! روزبہ نگاهش را بہ شهاب مے دوزد:شهاب بیا بالا! سپس فشار خفیفے بہ ڪمرم وارد میڪند ڪہ حرڪت ڪنم! ناچار وارد حیاط میشوم و بہ سمت راہ پلہ مے روم. میخواهم بہ سمت پلہ ها بروم ڪہ روزبہ مے گوید:بذار نفست جا بیاد! بہ سمت آسانسور حرڪت میڪند،شهاب با چهرہ اے درهم پشت سرمان ایستادہ. دو دقیقہ بعد هر سہ نفرمان روے مبل نشستہ ایم. نگاہ سردم را بہ شهاب مے دوزم:میتونم بپرسم باز چہ اتفاق تازہ اے افتادہ ڪہ من بے خبرم؟ یا مربوط بہ گذشتہ ست؟! شهاب بہ زور روے مبل بند شدہ! پاهایش را مدام تڪان میدهد و انگشتانش را در هم قفل ڪردہ. عصبے نفسش را بیرون میدهد و چشمان خشمگینش را بہ چشمانم مے دوزد:آرزو! ابروهایم را بالا میدهم:آرزو چے؟! دستے بہ صورتش میڪشد،صدایش از شدت خشم دو رگہ شدہ! _دیشب سر ارتباطش با تو... روزبہ نگاہ سردے حوالہ اش میڪند و میان حرفش مے دود:شما! شهاب باز عصبے نفسش را بیرون میدهد! پوزخندے میزند:همون شما! با مامان بحثش شد! مامان از اول راضے نبود ڪہ آرزو با... با شما در ارتباط باشہ! مثل این ڪہ صبح من خونہ نبودم آرزو خواستہ بیاد اینجا باز بحثشون بالا گرفتہ و آرزو از خونہ رفتہ! مامان مدرسہ و خونہ ے دوستاشو زیر و رو ڪردہ،وقتے پیداش نڪرد زنگ زد بہ من گفت آدرس یا شمارہ ے شما رو بهش بدم. منم فڪر ڪردم شاید شما تحریڪش ڪردہ باشید! یہ مقدار ڪنترلمو از دست دادم! ردزبہ لبش را بہ دندان میگیرد و بعد از ڪمے مڪث رها میڪند. همانطور ڪہ آستین پیراهنش را بالا میزند مے گوید:شهاب! بذار بے رو در بایستے یہ چیزے رو بگم! نگاهے بہ من مے اندازد و ادامہ میدهد:هر مشڪلے ڪہ با خانوادہ ے نیازے دارے بہ من و آیہ و زندگے مون مربوط نمیشہ! اگہ قرار باشہ سر هر ڪشمڪشتون ما هم درگیر بشیم و استرس بڪشیم ڪہ من ترجیح میدم آیہ بہ ڪل با آرزو ارتباط نداشتہ باشہ! دلخور نگاهش میڪنم اما بہ روے خودم نمے آورم! شهاب مردد از من مے پرسد:آرزو باهاتون تماس نگرفتہ؟! سرم را بہ نشانہ ے منفے تڪان میدهم و مے پرسم:پاتوقے چیزے ندارہ؟! یا دوست صمیمے اے ڪہ بخواد برہ پیشش و هواشو داشتہ باشہ؟! شهاب سرش را بہ نشانہ ے منفے تڪان میدهد و ڪلافہ سرش را میان دستانش میگیرد. _آخہ با این وضعیتش ڪجا میتونہ رفتہ باشہ...؟! اخم غلیظے میان ابروهاے روزبہ نشستہ،مشخص است بہ زور خودش را ڪنترل ڪردہ! نفس عمیقے میڪشد و از روے مبل بلند میشود:پاشو بریم ببینیم ڪجا میتونیم پیداش ڪنیم! شهاب دستانش را پایین مے اندازد و مردد مے ایستد،من هم بلند میشوم. آرام مے گویم:هر خبرے از آرزو شد لطفا بہ منم خبر بدید! دل نگرانشم! شهاب سرے تڪان میدهد و بہ سمت در راہ مے افتد. روزبہ ڪتش را از روے دستہ ے مبل برمیدارد و همانطور ڪہ بہ سمت شهاب مے رود مے گوید:مراقب خودت باش! اگہ آرزو باهات تماس گرفت بهم اطلاع بدہ! سرم را بہ نشانہ ے باشہ تڪان میدهم و پشت سرشان راہ مے افتم. روزبہ و شهاب از خانہ خارج میشوند،نفسم را پر صدا بیرون میدهم و در را مے بندم. چادرم را از روے سرم برمیدارم و زمزمہ میڪنم:آخہ با این شرایطتت ڪجا رفتے دختر؟! بہ سمت اتاق خواب میروم،همانطور ڪہ شالم را باز میڪنم موبایلم را در دست میگیرم. وارد لیست مخاطبینم میشوم و دنبال شمارہ ے آرزو میگردم. سریع شمارہ اش را میگیرم،صداے ضبط شدہ دل نگرانے ام را بیشتر میڪند! _دستگاہ مشترڪ مورد نظر خاموش است! پوفے میڪنم و موبایل را همراہ شالم روے تخت مے اندازم،میخواهم دڪمہ هاے سارافونم را باز ڪنم ڪہ صداے زنگ موبایلم بلند میشود! نگاهم را بہ نام تماس گیرندہ مے دوزم،نام پدرم روے صفحہ ے موبایل نقش بستہ! موبایل را از روے تخت برمیدارم و جواب میدهم. _بلہ بابا؟! صداے دو رگہ و لرزانش نگرانم میڪند! _الو آیہ! _سلام! خوبے بابا؟! نفس عمیقے میڪشد و سڪوت میڪند! مردد مے پرسم:اتفاقے افتادہ بابا؟! چرا صدات مے لرزہ؟! بعد از چند ثانیہ بریدہ بریدہ مے گوید:این...این...دخترہ... و باز مڪث میڪند! متعجب میپرسم:ڪدوم دخترہ؟! صداے مرد غریبہ اے بہ گوشم میخورد:فشارش بهترہ! سریع مے پرسم:بابا! چے شدہ؟! نفس عصبے اش مے ڪشد و جواب میدهد:خواهر شهاب! قلبم مے ریزد! _خواهر شهاب چے؟! _بہ خدا من ڪاریش نداشتم آیہ! خودش پا شد اومد مغازہ! "وای" اے میگویم و سریع بہ سمت ڪمد میروم. ✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے
🌹 نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم 🌹 همین ڪہ پایم را از بیمارستان بیرون میگذارم نفس عمیقے میڪشم و مے گویم:آخیش! چقدر از محیط بیمارستان بدم میاد! روزبہ بدون توجہ بہ من بہ سمت ماشین در خیابان راہ مے افتد. گیج از رفتارش دنبالش مے روم،بدون حرف سوار ماشین میشویم و حرڪت میڪند. همین ڪہ فرمان را مے چرخاند،چشمانم را بہ صورتش مے دوزم و با لحنے نرم مے پرسم:مطمئنے اتفاقے نیوفتادہ؟! همانطور ڪہ نگاهش را بہ خیابان دوختہ جواب میدهد:چرا حالت بد شد؟! نفس عمیقے میڪشم و سڪوت میڪنم،انگشتانم را در هم قفل میڪنم و مے فشارم. نفسش را با شدت بیرون میدهد:نمیخواے جواب بدے آیہ؟! نگاهم را بہ انگشتانم مے دوزم:یڪم...شوڪہ شدم! _شوڪہ چے؟! _همہ چے! امروز اصلا روز خوبے نبود! تڪانے بہ گردنش مے دهد و نگاہ نافذش را بہ نیم رخم مے دوزد. لبم را بہ دندان میگیرم و واڪنشے نشان نمیدهم. صداے جدے اش در ماشین مے پیچد:اگہ راجع بہ مسئلہ اے دوست ندارے صحبت ڪنے بگو دوست ندارم راجع بهش حرف بزنم!‌ اما نپیچون! دروغ نگو! سرم را بلند میڪنم:متوجہ منظورت نمیشم! ابروهایش را بالا میدهد و دوبارہ نگاهش را بہ رو بہ رو مے دوزد. دستم را بالا میبرم و آرام روے دستش میگذارم،واڪنشے نشان نمیدهد! _روزبہ جان! عزیزدلم!‌ چرا نمیگے چے شدہ؟! سرد مے گوید:فعلا نمیخوام راجع بهش صحبت ڪنم! آرام دستش را نوازش میڪنم و حرفے نمیزنم،در این مواقع اصرار ڪردن نہ تنها بے فایدہ ست،بلڪہ ممڪن است ڪار را بدتر ڪند! دستم را آرام برمیدارم و مهربان مے گویم:امروز از ڪارات موندے! ببخشید ڪلے بهت زحمت دادم! سرعت ماشین را ڪمے بیشتر میڪند! _وظیفہ م بود! سریع مے گویم:نہ! نہ! مشڪلات خانوادگے من ارتباطے بہ زندگے خودمون ندارہ! باید یہ جورے دورشون ڪنم! نگاهے بہ صورتم مے اندازد:بہ هر حال وظیفہ ے منہ تو هر شرایطے ڪنارت باشم! مگہ این ڪہ تو عڪسشو بخواے!‌ لبخند دندان نمایے میزنم و بہ شوخے میگویم:امروز حسابے دارے با تانڪت بہ سر و روم،توپِ نیش و ڪنایہ پرت میڪنیا! جوابے نمیدهد و فرمان را مے چرخاند! چند دقیقہ بعد مقابل خانہ مے رسیم،مقابل درب از ماشین پیادہ میشوم و وارد ساختمان میشوم‌. روزبہ بہ سمت پارڪینگ میرود تا ماشین را پارڪ ڪند. از حیاط عبور میڪنم و سوار آسانسور میشوم،چند لحظہ بعد مقابل درب خانہ مے رسم. ڪلید را داخل قفل مے چرخانم و در را باز میڪنم،وارد خانہ میشوم و نفس راحتے میڪشم. چادر و شالم را از روے سرم برمیدارم و بہ سمت اتاق خواب حرڪت میڪنم. همین ڪہ وارد اتاق میشوم،صداے باز و بستہ شدن در مے آید. صداے افتادن دستہ ڪلید روے میز،بہ گوش مے رسد. ڪمے صبر میڪنم اما خبرے از روزبہ نمیشود! لباس هایم را تعویض میڪنم و از اتاق خارج میشوم،روزبہ با همان ڪت و شلوار روے مبل تڪ نفرہ اے نشستہ و پاهایش را روے میز گذاشته‌. ساعد دست راستش را روے چشمانش قرار دادہ و حرڪتے نمیڪند. با قدم هاے آرام بہ سمتش مے روم و پشت سرش مے ایستم. هر دو دستم را آرام روے شانہ هایش قرار میدهم و صدایش میزنم:روزبہ! بدون این ڪہ واڪنشے نشان بدهد مے گوید:جانم! همانطور ڪہ سعے مے ڪنم ساعدش را از روے چشمانش بردارم و ڪتش را از تنش خارج ڪنم نچ نچے میڪنم و مے گویم:امروز حسابے خستہ شدے! پاشو لباساتو عوض ڪن تا یہ چرت بزنے یہ سوپ خوشمزہ درست میڪنم! بعد از ڪمے مڪث ساعدش را از روے چشمانش برمیدارد و صاف مے نشیند. ڪتش را از تنش خارج میڪنم،سنگینے نگاهش را احساس میڪنم! متعجب نگاهش میڪنم:مثل این ڪہ اتفاق خیلے مهمے افتادہ! جوابے نمیدهد،صاف مے ایستد و ڪتش را از دستم میگیرد‌. همانطور ڪہ بہ سمت اتاق خواب مے رود،با انگشت اشارہ و شصتش دڪمہ ے اول پیراهنش را باز میڪند. نیم رخش را بہ سمتم بر مے گرداند:آیہ! _جانم! _جلساتتو با مامانم ڪامل نڪردہ بودے نہ؟! بے اختیار اخم میڪنم:چطور؟! لبش را بہ دندان مے گیرد و رها میڪند:بہ نظرم باید پیش یہ مشاور بریم! پوزخند میزنم:یعنے چے؟! یهو چت شد آخہ؟! ڪامل بہ سمتم بر مے گردد،سیاهے چشمانش عجیب نگاهم مے ڪنند! سیاهے چشمانش ڪمے ترسناڪ بہ نظر مے رسند! انگشت اشارہ اش را بالا مے گیرد و با تحڪم مے گوید:شاید بہ من بہ اصطلاح آدم امروزے و روشن فڪر بگن! شاید آدم معتقدے نباشم اما! مڪث میڪند و دوبارہ تاڪید ادامہ میدهد:اما بے غیرت نیستم! گیج نگاهش میڪنم:معنے حرفاتو نمیفهمم! گردنش ڪمے سرخ شدہ! لبش مے لرزد:چرا باید بعد از چهار پنج سال با یہ صحنہ بہ هم بریزے؟! چشمانم از فرط تعجب گشاد میشوند. ✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے
🌹نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم🌹 /بخش اول سرم را بہ نشانہ ے مثبت تڪان میدهم،در را مے بندم و مقابل روزبہ مے ایستم. لبم را بہ دندان میگیرم و مے پرسم:نخوابیدے؟! سرش را بہ نشانہ ے منفے تڪان میدهد،همانطور ڪہ دڪمہ هاے مانتویم را باز میڪنم بہ سمت اتاق خواب میروم. صداے قدم هاے روزبہ را پشت سرم مے شنوم،بدون توجہ در را باز میڪنم و وارد اتاق میشوم‌. بے حوصلہ مانتو را از تنم در مے آورم و روے تخت پرت میڪنم. روزبہ از ڪنارم رد میشود و ابروهایش را بالا مے اندازد! بہ سمت ڪمد قدم برمیدارم و زمزمہ وار مے گویم:امروز یڪم بے حوصلہ ام! یعنے...حالم گرفتہ س! روے تخت مے نشیند و سعے میڪند چهرہ اش در هم نباشد! سریع لباس هایم را تعویض میڪنم و نگاهے بہ ساعت مے اندازم،ساعت هفت شب را نشان میدهد. بدون توجہ بہ ضعف و گرسنگے بہ سمت تخت قدم برمیدارم. گوشہ ے ملحفہ را بلند میڪنم و بہ روزبہ چشم مے دوزم:اگہ میشہ امشبو با یہ غذاے حاضرے و سادہ سر ڪن! بدون هیچ واڪنشے تنها عمیق بہ چشمانم خیرہ میشود! ڪلافہ پوفے میڪنم و روے تخت مے نشینم. لبانم را از هم باز میڪنم:یہ وقتایے سڪوتت اذیتم میڪنہ! اون لحظہ حرف بزنے و داد و بیداد ڪنے شاید زیاد ناراحت نشم ولے سڪوتت آدمو دیونہ میڪنہ! لبخند ڪم رنگے میزند و جوابے نمیدهد،از روے تخت بلند میشود و بہ سمت در مے رود. اخمے میڪنم و روے تخت دراز میڪشم،میخواهد دستگیرہ ے در را بفشارد ڪہ پشیمان میشود! بہ پهلو مے چرخم و چشمانم را مے بندم،چند ثانیہ بعد تخت تڪان خفیفے میخورد! متعجب چشم باز میڪنم،روزبہ را مے بینم ڪہ ڪنارم دراز ڪشیدہ! میخواهم دهان باز ڪنم ڪہ انگشت اشارہ اش را روے لب و بینے اش میگذارد و آرام مے گوید:هیس! سپس خودش را نزدیڪتر میڪند و دستش را بلند میڪند و روے سرم فرود مے آورد! چند ثانیہ بعد انگشتانش میان موهایم مے لغزند و نوازششان مے ڪنند! بے اختیار چشمانم را مے بندم و زمزمہ وار مے گویم:میدونے روزبہ؟! هیچوقت... حرفم را مے خورم! _هیچوقت چے؟! نوازش انگشتانش ڪمے آرامم میڪند،براے غرورم بد است این حرف! جوابے نمیدهم و بہ پیراهنش چنگ‌ میزنم،سرم را میان سینہ اش پنهان میڪنم. بدون هیچ حرفے موهایم را نوازش میڪند! آب دهانم را فرو میدهم و در دل مے گویم:هیچوقت طعم نوازش و آغوش پدرم را نچشیدم! هیچوقت نفهمیدم بابایے بودن یعنے چہ؟! صداے گرمش گوشم را نوازش میدهد:لالایے دوست دارے؟! بے اختیار سرم را بلند میڪنم و بہ چشمانش خیرہ میشوم‌. پیشانے اش را بالا میدهد:حرف بدے زدم؟! نچے میگویم و سرم را تڪان میدهم،دست آزادش را دور تنم حلقہ میڪند و لبخند پر رنگے میزند:تا هشت سالگے مامانم هرشب برام لالایے میخوند! منم شاڪے میشدم چرا بابام این ڪارو نمیڪنہ! منم خیلے چیزا رو با بابام تجربہ نڪردم! میدانم این حرف ها را براے دل من میزند،براے این ڪہ راحت درد و دل ڪنم! لبانم را جمع میڪنم:فرق میڪنہ! بابا براے دختر یہ چیز دیگہ س! بین پدر و پسر شاید یہ خجالت و ملاحظاتے باشہ اما بین پدر و دختر نہ! مے خندد:یعنے بین من و پسرمون باید یہ خجالت و ملاحظاتے باشہ؟! نمیشہ خجالت نباشہ؟! ✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے
🌹نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم🌹 /بخش دوم _تو ڪے انقدر بزرگ شدے فسقل؟! نمیتوانم جوابے بدهم،آرام ڪمرم را نوازش میڪند. _خبہ خبہ! بسہ دیگہ! وسط ڪافہ فیلم هندے راہ انداختیم الان بیرون مون میڪنن! حرڪتے نمیڪند،با همان صداے بغض آلود ادامہ میدهد:دماغتو بڪش بالا خودتو جمع ڪن! آرام میخندم،با اڪراہ از آغوشش بیرون مے آیم،سنگین نگاہ دیگران را احساس میڪنم اما بہ روے خودم نمے آورم. نورا با انگشت اشارہ رد اشڪ هایش را پاڪ میڪند و لبخند شیرینے نثارم میڪند. روے صندلے مے نشنیم،همانطور ڪہ مے نشیند نگاهش را بہ شڪم برآمدہ ام مے دوزد! ّبا ذوق مے گوید:خداے من نگاش ڪن! چشم از شڪمم برنمیدارد! _چند وقتتہ؟! _ڪم موندہ هشت ماهش بشہ! نگاهش را بالا مے آورد و بہ چشمانم مے دوزد،اشڪ در چشمانش حلقہ میزند:چقدر عوض شدے! لبخند تلخے میزنم:چقدر شڪستہ شدم! اما دورے ما بہ تو ساختہ! میخواهد دهان باز ڪند ڪہ ڪافے من بہ سمتمان مے آید و مے گوید:سلام! خوش آمدید! چے میل دارید؟! نورا نگاهے سرسرے بہ منو مے اندازد و مے گوید:دوتا میلڪ شیڪ توت فرنگے لطفا! ڪافے من سرے تڪان میدهد و دور میشود. با لبخند سرم را تڪان میدهم:هنوزم دست از قلدر بازیات برنداشتے! با ذوق بہ نورا خیرہ میشوم،چشمان عسلے رنگش‌ مے درخشند. لبخند پر رنگے تحویلم میدهد،دستش را روے میز دراز میڪند. دستم را بلند میڪنم و دستش را میگیرم. گرم دستم را مے فشارد:دلم برات یہ ذرہ شدہ بود! براے تو! مامان! بابا! یاسین! مریم و نساء! حتے واسہ اون حسام عتیقہ! با دلخورے دستش را رها میڪنم. _بخاطرہ همین مدام ازمون‌ خبر میگرفتے؟! چشمانش شرم زدہ میشوند،نگاهش را بہ گل هاے رز زرد رنگ داخل گلدان مے دوزد! صدایش مے لرزد:خودمم نمیدونم یهو چم شد! آدم یهو ڪم میارہ! یهو صبرش تموم میشہ! یهو فوران میڪنہ! یهو میشڪنہ! ناراحتیا و تحمل ڪردناے بیست و یڪ سال یهو از پا درم آورد! یهو طاقتمو طاق ڪرد! منم دلم یہ ذرہ آرامش میخواست! یہ ذرہ خوشے و خوشبختے! دلم میخواست گاهے ڪم بیارم بخاطرہ بقیہ الڪے چرت و پرت نگم و بخندم،وانمود نڪنم اتفاقا هیچ تاثیرے روم ندارن! از اوضاع خونہ و رفتاراے بابا خستہ شدہ بودم،دلم میخواست چند وقت از اون محیط دور باشم و زندگے ڪنم! طاها خیلے مخالفت ڪرد اما بہ قولے اون موقع داغ بودم حالیم نبود! روے دندہ لجبازے بودم! بے اختیار مے پرسم:بچہ دارے؟! سرش را بلند میڪند،همانطور ڪہ ڪیفش را از روے میز برمیدار مے گوید:یہ آتیش پارہ! طاها میگہ بہ خودم رفتہ! موبایلش را از داخل ڪیفش بیرون میڪشد،چند لحظہ بعد موبایلش را بہ سمتم میگیرد و مے گوید:دخترم حورا! موبایل را از دستش میگیرم و بہ صفحہ اش چشم مے دوزم. تصویر دختر بچہ اے دو سہ سالہ با اندامے تپل،صورتے گرد و سفید رویش نقش بستہ! چشمان عسلے اش بہ نورا رفتہ اند،موهاے فرش طلایے رنگ و ڪوتاہ اند! لبان باریڪ و صورتے رنگے دارد،تہ چهرہ اش بیشتر شبیہ طاهاست! سرهمے صورتے رنگے بہ تن دارد و رو بہ دوربین همراہ لبخند،چشمڪ میزند! دلم غنج مے رود برایش،اشڪ در چشمانم حلقہ میزند. با خندہ میگویم:معلومہ مثل خودت سرتق و خلہ! نورا هم مے خندد:از منم خل ترہ! موبایل را از دستم میگیرد و وارد پوشہ ے دیگرے میشود،دوبارہ موبایل را بہ سمتم میگیرد. ڪلیپے پخش میشود،حورا همانطور ڪہ قدم میزند رو بہ دوربین مے گوید:سلام خالہ آیہ توپولو!‌ خوفے؟! چهار انگشتش را عمیق مے بوسد و بہ سمت دوربین حوالہ میڪند. _بوش بوش! میخوام بیام ببینمت! نورا با خندہ مے گوید:داشتم مے اومدم گفت براے خالہ ازم فیلم بگیر! یہ بار جلوش گفتم باردارے،از اون موقع میگہ خالہ آیہ توپولو! _ڪجاست این سرتقت؟! دلم براش رفت! _با طاها اصفهانہ! تنها اومدم خونہ ے مامان و باباے طاها میمونم. _ڪے بهت گفت باردارم؟! _خواهر طاها! نگاهش را میان شڪم و چشمانم مے گرداند:دخترہ یا پسر؟ دستم را روے شڪم برآمدہ ام میڪشم. _پسر! با ذوق مے گوید:عزیزم! مردد لب میزند:یادم رفت بهت تسلیت بگم! لبخندم را جمع میڪنم،سرد مے گویم:ممنون! چندبار دهانش را باز و بستہ میڪند چیزے بگوید،اما نمے تواند! ڪافے من سفارش هایمان را مے آورد و مے رود. نورا همانطور ڪہ نے را داخل دهانش میگذارد مے گوید:تازہ فهمیدم همسرتو از دست دادے! نمیدونم باید چے بگم؟! یعنے... ادامہ نمیدهد،چیزے نمے گویم،نے را داخل دهانم میگذارم و جرعہ اے از میلڪ شیڪم را مے نوشم. با مهر و غم میخواندم:آیہ! سر بلند میڪنم:جانم! گرفتہ نگاهم میڪند:خیلے عوض شدے! خیلے ساڪت و سردے! انگار نمیشناسمت! حتے بعد از شهادت هادے... اجازہ نمیدهم حرفش تمام بشود:من دیگہ اون آیہ نیستم! ✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے
🌹نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم🌹 میگفت خیلے بہ مهندس ارادت دارم بچہ ے مهندسم مثل بچہ ے ما! با خندہ ادامہ میدهد:منم میخوام مخ تو رو بزنم! ڪلید را میان انگشتانم مے چرخانم و ڪمے فڪر میڪنم. _با چندتا از استادام مشورت میڪنم حتما یہ راهے دارہ! چشمانش برق مے زند،سریع ادامہ میدهم:راہ قانونے ام نداشتہ باشہ حتما راہ پزشڪے دارہ! توڪل بہ خدا! نگاہ مهربان و پر فروغش را بہ چشمانم مے دوزد:امیدوارم! اگہ تونستے راهے پیدا ڪنے حتما بهم بگو! هزینہ ش اصلا مهم نیس! سرے تڪان میدهم و میگویم:چشم! _چشمات سلامت! میخواهد بہ سمت آسانسور برود ڪہ سریع مے پرسم:راستے! هیچوقت نگفتید بین آقاے مولایے و روزبہ چے گذشتہ؟! چشمڪے نثارم میڪند:اجازہ ندارم بگم! همین قدر بدون ڪہ دعاے خیر منو مهرداد تا عمر داریم پشت سرتونہ! بہ مهندس سلام برسون! زمزمہ میڪنم:بزرگے تو میرسونم! خداحافظے میگوید و سوار آسانسور میشود،پیشانے ام را بالا میدهم و بہ سمت در برمیگردم. نسرین و مهرداد دو سہ ماهے ست ڪہ همسایہ مان شدہ اند. آنطور ڪہ روزبہ میگفت،مهرداد از دوستان قدیمے اش بودہ. دوازدہ سالے میشود ازدواج ڪردہ اند و فرزندے ندارند. نسرین میگفت بہ هر درے میزند تا باردار شود اما نمیشود ڪہ نمیشود! بخاطرہ سوء سابقہ مهرداد هم از طریق پرورشگاہ نمے توانند اقدام ڪنند! روزبہ مدتیست در تقلاست تا راہ حلے برایشان پیدا ڪند،مهرداد و نسرین عجیب بہ روزبہ احترام میگذارند و هوایش را دارند! هربار دلیلش را مے پرسم بہ نحوے طفرہ میروند و چیزے نمے گویند! ڪلید را در قفل مے چرخانم و وارد خانہ میشوم،همانطور ڪہ در را مے بندم نگاهم را بہ سمت ساعت دیوارے مے ڪشانم. ساعت سہ و نیم را نشان میدهد،چادرم را از روے سرم برمیدارم و بہ سمت آشپزخانہ راہ مے افتم‌. بے حوصلہ چادر و ڪیفم را روے ڪابینت میگذارم و بہ سمت یخچال مے روم. همین ڪہ در یخچال را باز میڪنم موبایلم زنگ میخورد،سیبے برمیدارم و در یخچال را مے بندم‌. ڪیفم را برمیدارم و موبایل را بیرون میڪشم،نام مریم روے صفحہ نقش بستہ! ابرویے بالا مے اندازم و سریع جواب میدهم:جانم؟! صداے مریم در گوشم مے پیچد:جونت سلامت! سلام خوبے خواهرے؟! گازے از سیبم میگیرم. _سلام! آفتاب از ڪدوم طرف دراومدہ تو بہ من زنگ زدے؟! مے خندد:از جاے همیشگیش! چہ خبرا؟ تڪانے بہ گردنم میدهم. _سلامتے و روزمرگے. تو خوبے؟ امیرمهدے خوبہ؟ _قوربونت برم،امیرمهدے ام خوبہ! چند روزہ میگہ منو ببر پیش خالہ آیہ! لبخند میزنم:خب بیارش! دلم براش یہ ذرہ شدہ! _امشب جایے میخواید برید؟ سریع مے گویم:نہ! _مهمونم ندارے؟ نچ ڪشیدہ اے مے گویم‌. _خب ما میتونیم مزاحمتون بشیم؟ دلم پوسیدہ از بس خونہ موندم! حال و حوصلہ ے فامیلاے حسامم ندارم! _این چہ حرفیہ؟! مراحمید! شام چے درست ڪنم؟ _میام باهم یہ چیزے درست میڪنیم،مهمون بے خبر خودش باید غذاشو بیارہ! _تو مهمون نیستے! صاحب خونہ اے! _چیزے نذاریا! چند دیقہ دیگہ راہ میوفتم میام. باهم یہ چیزے درست میڪنیم. یہ حرفایے ام باهات دارم! _خیرہ! مے خندد:احتمالا! فعلا عزیزم! _خدافظے! تماس را قطع میڪنم،ناے ناهار درست ڪردن ندارم. بہ امید این ڪہ مریم زود مے آید بیخیال غذا خوردن میشوم و سریع لباس هایم را تعویض میڪنم. ڪمے بعد مشغول مرتب ڪردن خانہ میشوم،روزبہ ڪہ انرژے نداشتہ باشد و خوب نباشد من هم حال هیچ ڪارے را ندارم! حالم بہ حالش بستہ شدہ بود! اگر خوب بود با وجود تمام خستگے ها و مشغلہ هاے دانشگاہ تمام تلاشم را میڪردم محیط خانہ را مرتب و پر انرژے نگہ دارم! اگر بحثمان میشد و سرسنگین رفتار میڪرد،حال و انرژے من هم از دست میرفت! دست خودت هم نیست،اوضاع و احوالت بستہ میشود بہ نیم نگاہ یڪ نفر! بعد از مرتب ڪردن خانہ سریع بہ حمام میروم و دوش میگیرم. شعلہ ے گاز را روشن میڪنم و ڪترے را رویش قرار میدهم. ساعت از پنج و نیم گذشتہ اما خبرے از روزبہ نیست! غرورم اجازہ نمیدهد تماس بگیرم و علت تاخیرش را بپرسم! در حال ڪلنجار رفتن با خودم هستم ڪہ صداے زنگ در بلند میشود. سریع بہ سمت آیفون میدوم،تصویر مریم و امیرمهدے روے صفحہ نقش بسته‌. گویے خبرے از حسام نیست! گوشے آیفون را برمیدارم:بفرمایید! دڪمہ را مے فشارم،دستے بہ سر و رویم میڪشم و براے استقبال مقابل در مے ایستم. ڪمے بعد چند تقہ بہ در میخورد،سریع در را باز میڪنم. امیرمهدے همانطور ڪہ خرس قهوہ اے رنگ بزرگے در بغل گرفتہ جیغ میزند:سلام! ✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے
🌹 نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم 🌹 خستہ در را پشت سرم مے بندم و چادرم را از سرم برمیدارم. همانطور ڪہ ڪیفم را روے مبل میگذارم دم پایے هاے رو فرشے ام را بہ پا میڪنم و بہ سمت آشپزخانہ راہ مے افتم. هنوز بہ آشپزخانہ نرسیدہ موبایلم زنگ میخورد،عقب گرد میڪنم و بہ سمت ڪیفم ڪہ روے مبل افتادہ مے روم. خودم را روے مبل مے اندازم و موبایلم را از داخل ڪیف بیرون میڪشم. نام همتا روے صفحہ نقش بستہ،موبایل را دم گوشم میگذارم و پر انرژے جواب میدهم:جانم! صدایے نمے آید،صدایش میزنم:الو! همتا! نفس عمیقے میڪشد،صداے بغض آلودش قلبم را مے لرزاند! _آیہ! نگران مے پرسم:همتا خوبے؟! دارے گریہ میڪنے؟! بغضش را رها میڪند و نگرانے و تشویش را بیشتر بہ جانم مے ریزد! زمزمہ میڪنم:یا فاطمہ ے زهرا! چے شدہ؟! هق هقش شدت میگیرد:علے...علیرضا...پر...ڪشید! گیج و منگ بہ رو بہ رو نگاہ میڪنم و چینے بہ پیشانے ام مے اندازم! از ڪدام علیرضا حرف میزند؟! از آ سد علیرضاے یاس سادات؟! صدایش ڪار را تمام میڪند! _داریم میریم خونہ ے یاس! قلبم مچالہ میشود و چشمانم بستہ...قطرہ ے اشڪ داغے خودش را بہ گونہ ے سردم مے رساند! نایے براے جواب دادن بہ "الو الو" گفتن هاے همتا ندارم. صداے یاس در سرم مے پیچد: "تو آخرین نامہ ش نوشتہ یاسم! انگار مادر و عمہ مون خیلے دوستت دارن ڪہ منو براے شهادت قبول نمیڪنن تا دخترشون آشفتہ نشہ! منظورش حضرت فاطمہ و حضرت زینبہ!" چشمانم را باز میڪنم،پس بالاخرہ توانستے دل بڪنے یاسِ آسد علیرضا؟! بالاخرہ دل ڪندنت علیرضا را پرواز داد؟! دوبارہ موبایل را بہ گوشم مے چسبانم و آرام میگویم:منم دارم میام خونہ ے یاس! نمیفهمم چطور تماس را قطع میڪنم و از خانہ خارج میشوم،نمیفهمم چطور با آژانس سر خیابان راهے خانہ ے یاس میشوم. فقط میفهمم حال خوبے ندارم! نہ آرامم نہ آشفتہ! حال بدم را هم نمیفهمم! رانندہ ڪہ توقف میڪند،پاهایم قفل میشوند! چطور با خودم ڪنار بیایم ڪہ یاس را در همچین حالے ببینم؟! نگاهم بہ ساختمان مے افتد،چند دہ مرد با لباس هاے مشڪے مقابل در ایستادہ اند و چهرہ هایشان پریشان است! مثل تشیع جنازہ ے هادے! صحنہ هاے چند سال قبل مقابل چشمانم رژہ مے روند،همان روزے ڪہ فهمیدم هادے مدافع حرم است! همان روزے ڪہ براے یاس خرید ڪردیم! همان روزے ڪہ یاس تمام پلہ ها را با روحے از تن خارج شدہ تا در دویدہ بود ڪہ خبر جانباز شدن علیرضا را بشنود نہ شهادتش را! هوا را مے بلعم و زیر لب "خدایا خودت ڪمڪ ڪنی" مے گویم! پول آژانس را حساب میڪنم و پیادہ میشوم،صداے همهمہ ے مردان و زمزمہ هایشان بہ گوشم مے رسد. آب دهانم را فرو میدهم و با قدم هایے ڪند بہ ساختمان نزدیڪ میشوم! فڪرش هم آدم را دیوانہ میڪند ڪہ دیگر آ سد علیرضاے محجوب یاس سادات دیگر قرار نیست بہ این خانہ برگردد! نگاہ مضطربم را بہ جمعیت مے دوزم و آرام خودم را از ڪنارشان بہ در مے رسانم. در ساختمان باز است،نگاهے بہ راہ پلہ مے اندازم و وارد میشوم. پاهایم ڪم توان شدہ اند،میخواهم پایم را روے پلہ بگذارم ڪہ دستے روے شانہ ام مے نشیند. سریع سر بر مے گردانم،همتا را مے بینم ڪہ مشڪے پوش و با چشمانے پف ڪردہ پشت سرم ایستادہ. بدون هیچ حرفے در آغوشش میگیرم،شانہ هایش مے لرزند! _داغ نبودن هادے تازہ شد! سرم را تڪان میدهم و مبهوت مے پرسم:همتا! یعنے همہ چے دوبارہ واقعیہ؟! یعنے علیرضام دیگہ قرار نیس برگردہ؟! پس هادے چے میشہ؟! یاس؟! هق هقش شدت میگیرد:مامان گفت طاقت ندارہ بیاد یڪتا موند پیشش. ما چقدر جون سختیم آیہ! بمیرم براے یاس! بغض بہ گلویم چنگ مے اندازد اما اشڪ نمے ریزم. همتا از آغوشم جدا میشود و بینے اش را بالا میڪشد:بریم بالا! جلوے در مرد هست! همراہ هم از پلہ ها عبور میڪنیم و من لحظہ اے حس میڪنم ڪنار هادے بہ این خانہ قدم گذاشتہ ام! همتا زنگ در را مے فشارد و با دست اشڪ هایش را پاڪ میڪند. چند ثانیہ بعد زنے جوان همانطور ڪہ سعے دارد چادر مشڪے اش را مرتب ڪند در را بہ رویمان باز میڪند. با صدایے گرفتہ خوش آمد میگوید و تعارفمان میڪند داخل شویم. دلم براے وارد شدن بہ این خانہ رضا نیست! خانہ اے ڪہ تا چندے پیش گرما و محبت در رگ هایت جارے میڪرد و حالا... صداے نالہ ها و شیون هاے بلند یڪ زن سوهان میشود روے رحم! انگار ڪسے معدہ ام را در دستش گرفتہ و مے فشارد! خودم را نگہ میدارم تا عق نزنم! زن ڪنار مے رود و همتا براے ورود پیش قدم میشود،من اما مردد مقابل در ایستادہ ام و حالم هیچ خوش نیست! همتا نگاهے بہ صورتم مے اندازد و مے گوید:اگہ اذیت میشے نیا! بہ یاس میگم ڪہ... ✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے
🌹نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم🌹 مضطرب پاهایم را روے سرامیڪ هاے سفید میڪشم و سعے میڪنم آرام باشم! مادرم همانطور ڪہ ڪنارم قدم برمیدارد دلسوزانہ مے گوید:آیہ جان! آروم قدم بردار هے سرعت قدمات دارہ بیشتر میشہ! بدون توجہ با نگاهم دنبال اطلاعات میگردم،مادرم با دست نقطہ اے را نشان میدهد و مے گوید:اوناها! بذار بپرسم! سپس سرعت قدم هایش را بیشتر میڪند،دلم آرام و قرار ندارد! قلبم بے تاب خودش را بہ قفسہ ے سینہ ام مے ڪوبد. دلشورہ ے بدے دارم! سرعت قدم هایم ڪم میشود و پاهایم ڪم توان! زمزمہ میڪنم:خدایا! اگہ بلایے سر بابا محسن بیاد من خودمو نمے تونم ببخشم! عذاب وجدان دقم میدہ! بغض گلویم را چنگ میزند و چشمانم را تار میڪند. مادرم مشغول صحبت با دختر نسبتا جوانے ست ڪہ در بخش اطلاعات پشت سیستم نشستہ. بہ چند قدمے شان میرسم،مادرم همانطور ڪہ تشڪر میڪند نگاهے بہ من مے اندازد. نگرانے در چشمانش موج میزند و برق چشمانش ڪم رمق است. آرام مے گوید:C.C.U طبقہ ے دومہ! فڪر نڪنم تو بتونے ببینیش! سرے تڪان میدهم و بہ زور صدایم را از میان بغض آزاد میڪنم:حالش خوبہ؟! نفس عمیقے میڪشد:زیاد نہ! چشمانم را مے بندم و با دست گوشہ ے چادرم را چنگ میزنم. _یا حسین! سریع بازویم را مے گیرد و مے گوید:چرا سریع خودتو میبازے؟! چیزے نشدہ ڪہ! لطف و معجزہ ے خدا رو دست ڪم گرفتے؟! خودتو جمع ڪن آیہ! اون بندہ هاے خدا اینطورے تو رو ببینن بدتر میشن ڪہ! براے بچہ تم این همہ استرس خوب نیست عزیزم! چشمانم را باز میڪنم،همراہ مادرم بہ سمت آسانسور میرویم. مادرم زیپ ڪیفش را باز میڪند و مشغول گشتن محتویاتش میشود. سوار آسانسور میشویم. تسبیحش را بیرون میڪشد و دانہ ے اول را میان انگشت اشارہ و شصتش میگیرد. آرام زمزمہ میڪند:یا مَنْ اِسْمُهُ دَوآءٌ وَ ذِڪْرُهُ شِفآءٌ! سہ بار این ذڪر را ڪہ مے گوید بہ طبقہ ے دوم میرسیم،نگاهے بہ سالن نسبتا خلوت مے اندازم،مادرم همچنان مشغول ذڪر گفتن است. از روے تابلوها بہ سمت بخش C.C.U راہ مے افتیم. حدود چهل دقیقہ پیش فرزاد با خانہ تماس گرفت و خبر سڪتہ ے بابا محسن را بہ گوشم رساند! اصرار داشت بہ دنبالم بیاید ڪہ قبول نڪردم و خواستم سمانہ را تنها نگذارد! نفهمیدم چطور بہ مادرم خبر دادم و آمادہ و راهے بیمارستان شدیم! بابا محسن برایم عزیز است! در حد و حدود روزبه! همیشہ با حفظ فاصلہ هوایم را داشت و مهربانے اش را نثارم میڪرد. هر چقدر تا قبل از مرگ روزبہ از سمانہ دلگیر بودم و نمیتوانستم زیاد باب صمیمیت و رابطہ ے مادر دخترے را باز ڪنم،بابا محسن را دوست داشتم! مرد آرام و منطقے اے ڪہ ڪسے بدے اے از او ندیدہ بود،روزبہ بعضے خصلت هایش را از پدرش بہ ارث بردہ بود. مادرم همیشہ میگفت پدرِ خانوادہ ڪہ خوب باشد خانوادہ را خوب و مستحڪم نگہ میدارد! بابا محسن از آن دستہ پدرها بود! از درے عبور میڪنیم و بہ c.c.u مے رسیم،فرزاد را مے بینم ڪہ با چهرہ اے گرفتہ نزدیڪمان ایستادہ و تڪیہ اش را بہ دیوار دادہ. بے تاب بہ سمتش قدم برمیدارم،صداے قدم هایم را ڪہ مے شنود سر بلند میڪند. من را ڪہ مے بیند صاف مے ایستد و چند قدم پیش مے آید. شلوار جین تیرہ اے همراہ با پیراهن چهارخانہ اے مخلوط از رنگ هاے آبے و توسے بہ تن ڪردہ. ڪاپشن مشڪے رنگے هم میان دست هاے قلاب خوردہ اش آویزان شدہ. سیاهے چشمانش ترسیدہ اند و بے قرار سو سو میزنند! مقابلش مے ایستم:سلام! حال بابا چطورہ؟! نگاهش را از چشمانم مے گیرد،لب هایش را بہ زور از هم باز میڪند:چے بگم؟! چشمانم از ترس گشاد میشوند:یعنے انقدر... نمیتوانم جملہ ام را ڪامل ڪنم. مادرم سریع مے گوید:سلام فرزاد جان! آخہ چے شد؟ فرزاد سرے تڪان میدهد:سلام! تو زحمت افتادید! امروز صبح یهو تو شرڪت حالش بد شد،من نبودم بچہ ها زنگ زدن آمبولانس. سڪتہ ڪردہ! با سابقہ ے سڪتہ ے قبلیش هم اوضاع چندان خوب نیست. فعلا ڪہ بیهوشہ،میخوان براے عمل آمادہ ش ڪنن! مادرم مهربان مے گوید:ان شاء اللہ ڪہ بہ سلامتے و نشاطشون ختم میشہ! توڪلت بہ خدا پسرم! فرزاد با صدایے گرفتہ جواب میدهد:توڪل بہ خدا! همہ چے دست خودشہ هرچے بخواد همون میشہ! مادرم مے پرسد:مامان ڪجاست؟! فرزاد با دست بہ پشت سرش اشارہ میڪند:تو سالن انتظار! خیلے بے قرارے میڪرد من ڪہ نتونستم آرومش ڪنم. آقاجون ڪہ اومد یڪم آروم گرفت! نمیخواستم نگران تون ڪنم ولے گفتم آیہ خانم باید خبردار باشن بہ قول بابا تنها دختر خانوادہ ان! ✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے
🌹نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم🌹 /بخش اول بہ زور چشمانم را بہ سمت صورتش ڪشیدم! شروع ڪرد بہ نوازش ڪردن صورتم! _اتفاقے افتادہ؟! سرم را بہ نشانہ ے منفے تڪان دادم. لبخند بانمڪے زد:فڪر ڪنم دلت براے من تنگ شدہ بودہ الان از شدت هیجان زبونت بند اومدہ! با این جملہ اش بیشتر گر میگیرم! بہ زور خودم را ڪنترل میڪنم تا هق هق نڪنم! خودش را نزدیڪ تر میڪند،آنقدر نزدیڪ ڪہ صداے ضربان بے قرار قلبش را مے شنوم! سرم را بہ سینہ اش چسباندہ و انگشتانش میان موهایم مے رقصند! عطر تلخش بینے ام را نوازش میڪند،آرام فڪش را بہ سرم مے چسباند و عاشقانہ مے گوید:از صبح صداتو نشیندم! نمیگے دلم براے صدات تنگ شدہ؟! نمیخواے قلبمو آروم ڪنے؟! سرفہ اے میڪنم و بہ زور صداے لرزانم را آزاد میڪنم:مے...میشہ...بعدا راجع... بهش... حرف بزنیم؟! آرام جواب میدهد:آرہ عزیزم! فقط خیالمو راحت ڪن خوبے و اتفاق بدے نیوفتادہ؟! آرام زمزمہ میڪنم:اتفاق خاصے نیوفتادہ! _خب خدا رو شڪر! راستے سلام! خستہ نباشم! بے اختیار سر بلند میڪنم و شرم زدہ نگاهش میڪنم. لبم را میگزم:ببخش اصلا حالم تو خودم نبود! مے خندد و چشمانش زیباتر مے شوند! _نہ دیگہ قبول نیست! سپس پر انرژے ادامہ میدهد:خانم ڪوچولوم چطورہ؟! بے اختیار لبخند میزنم:حالا ڪہ تو هستے خوبہ! با اجازہ اے مے گوید و از روے تخت بلند میشود،همانطور ڪہ بہ سمت ڪمد مے رود مے گوید:تا تو برے یہ دستے بہ سر و صورتت بزنے و یہ شربت خنڪ‌ درست ڪنے منم لباس عوض میڪنم! سپس مشغول باز ڪردن دڪمہ هاے پیراهنش میشود،سریع از روے تخت بلند میشوم و بہ سمت سرویس بهداشتے مے روم. این اخلاق روزبہ را دوست داشتم! این طور مواقع پافشارے نمیڪرد و اجازہ میداد راحت با مسائل ڪنار بیایے و حالت بهتر بشود و خودت بخواهے برایش حرف بزنے! همین ڪہ وارد سرویس میشوم نگاهم بہ آینہ مے افتد. موهایم پریشان اند و چشمانم بارانے! رنگ بہ رو ندارم! بغض گلویم را مے فشارد و لبانم مے لرزند. شیر آب را باز میڪنم و زمزمہ میڪنم:این زندگے حقش نیست...نہ! حقش نیست... سپس مشتے آب روے صورتم مے پاشم،خنڪے آب ڪمے حالم را جا مے آورد! البتہ حال جسمم را! چند ثانیہ بعد براے فرار از خودم و آشفتگے هایم از سرویس بهداشتے خارج میشوم و بہ سمت آشپزخانہ میروم. مشغول درست ڪردن شربت بهار نارنج میشوم،پارچ را بہ سمت لیوان ڪج میڪنم ڪہ بوے عطرش مے پیچد. حضورش را پشت سرم احساس میڪنم،لیوان شربت را برمیدارم و بہ سمتش میگیرم. _خدمت شما! لبخندے میزند و لیوان را از دستم میگیرد:ممنون عزیزم! همانطور ڪہ صندلے ڪوچڪ چوبے را از پشت میز بیرون مے ڪشد مے پرسد:شام خوردے؟! براے خودم هم لیوانے شربت مے ریزم‌. _نہ! پشت میز مے نشیند:میگم چرا غذا بهم نچسبید! مهربان نگاهش میڪنم:شبت چطور بود؟! سرے تڪان میدهد:تقریبا خوب! ساسانو میشناسے دیگہ یڪم سبڪ و بچہ ست! از لحنش خندہ ام میگیرد. رو بہ رویش مے نشینم،جرعہ اے از شربتش مے نوشد. _بخور خنڪہ حالتو جا میارہ! نگاهے بہ لیوانم مے اندازم و بہ زور جرعہ اے مے نوشم! خنڪے و شیرینے شربت حالم را جا مے آورد! ڪمے تب داشتم و فشارم پایین بود،از ظهر تا بہ حالا چیزے نخوردہ بودم! سنگینے نگاہ روزبہ را احساس میڪنم،لیوان را از لب هایم جدا مے ڪنم. نگاہ پرسشگرش را بہ لب هایم دوختہ. سرفہ اے میڪنم و گلویم را صاف. من من ڪنان لب باز میڪنم:خب...خبر شهادت یڪے از آشناها پریشونم ڪرد...رفتم خونہ شون جو اونجا اذیتم ڪرد...همین! جدے مے پرسد:ڪدوم آشناتون؟! سڪوت میڪنم،دوست نداشتم نامے از هادے بہ میان بیاورم! دستے بہ صورتم میڪشم:هَم...همسر دوستم... سرے تڪان میدهد:روحش شاد! براشون آرزوے آرامش و صبر میڪنم! از پشت میز بلند میشوم،بہ سمت یخچال مے روم و درش را باز میڪنم. تا بستہ ے مسڪن را برمیدارم صداے روزبہ مے پیچد:چہ قرصے میخورے؟! سرم را بہ سمتش بر مے گردانم:مسڪن! یڪم سرم درد میڪنہ! _لطفا بذارش تو یخچال! جدیدا براے هر دردے مسڪن میخورے. خوب نیست عادت ڪنے! بستہ ے قرص را سر جایش بر مے گردانم و بہ سمت روزبہ قدم بر میدارم. لبانم را بہ لبخند باز میڪنم:راست میگے بہ مسڪن عادت ڪردم! مسڪن من تویے! جدے نگاهم میڪند:ولے خوب نیست! ابروهایم را بالا مے اندازم و مقابلش مے ایستم:این ڪہ بهت عادت ڪردم؟! بلند میشود:نہ! این ڪہ من برات مسڪنم! متعجب نگاهش میڪنم ڪہ ادامہ میدهد:خیلے بدہ خیلے بد! دستش را پشت ڪمرم میگذارد:بریم بخوابیم ڪہ حسابے چشمات پف ڪردہ و رنگت پریدہ! دنبالش بہ سمت اتاق خواب ڪشیدہ میشوم. _روزبہ! _جانم! ✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے
🌹نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم🌹 /بخش دوم طرہ اے از موهایم را دور انگشت اشارہ ام مے پیچم و مظلوم نگاهش میڪنم:منم تا چند وقت پیش همین برنامہ ریزے رو داشتم ولے... روزبہ ابروهایش را بالا مے اندازد:ولے چے؟ مظلوم تر مے گویم:یہ تصمیم دیگہ گرفتم ڪہ برنامہ ے درس خوندنو یڪم عقب میندازہ! ڪنجڪاو نگاهم میڪند:چہ تصمیمے؟! لبخندم عمیق میشود و شرمگین:مادر شدن! چشمانش یخ میزنند و صورتش سرد میشود! _همین یہ ماہ پیش راجع بہ این مسئلہ صحبت ڪردیم! لبخند دندان نمایے میزنم:اوہ! میگے یہ ماہ پیش! نگاہ عجیبے بہ صورتم مے اندازد و بہ سمت اتاق مے رود،سریع بہ دنبالش مے روم. بدون توجہ بہ من و صحبت هایم مشغول باز ڪردن دڪمہ هاے پیراهنش میشود و از در دیگرے صحبت میڪند! _هوا سوز دارہ. باید ڪم ڪم شوفاژا رو راہ بندازیم. دلخور چشم مے دوزم بہ صورتش. _اصلا حرفامو شنیدے؟! همانطور ڪہ آخرین دڪمہ ے پیراهنش را باز میڪند جدے مے گوید:بلہ عزیزم! _خب نظرت؟! خنثے نگاهم میڪند:هنوز نظرم تغییر نڪردہ! بہ ابروها و چشمانم پیچ و تاب میدهم:آخہ چرا؟! اوایل ازدواج ڪہ خودت اصرار داشتے! بہ سمت ڪمد مے رود و جوابے نمیدهد. با زبان لبانم را تر میڪنم و ادامہ میدهم:بعدشم ڪہ من راغب شدم گفتے زودہ و درس دارے و این حرفا! حالا هم درسم تموم شدہ هم زود نیست! بہ سمتش قدم برمیدارم حولہ ے تن پوشش را بہ دست میگیرد و آرام مے گوید:بہ نظرم زودہ! _نہ! سال دوم ازدواجمون تموم شدہ وارد سال سوم شدیم! دیر نیست ولے زودم نیست! یڪهو مثل برق گرفتہ ها سرش را بالا میڪند و حولہ را روے زمین مے اندازد. صورتش ڪمے سرخ شدہ و تشویش در چشمانش موج میزند. بہ سمتم مے آید و چشمانش را ریز میڪند:نڪنہ دارے مقدمہ چینے میڪنے ڪہ بگے خبریہ؟! متعجب نگاهش میڪنم و شوڪہ مے گویم:خبرے هم باشہ ناراحتے و عصبانیت دارہ؟! چرا این شڪلے شدے روزبہ؟! تُن صدایش ڪمے بالا مے رود:حاملہ اے؟! گیج از رفتارش بے اختیار سرم را بہ نشانہ ے منفے تڪان میدهم. نفس آسودہ اے میڪشد و براے چند لحظہ چشمانش را مے بندد. بغض بہ گلویم چنگ مے اندازد و صدایم را ڪمے مے لرزاند:چے شدہ ڪہ دوست ندارے بچہ دار بشیم؟! هزار تا فڪر و خیال زَ... نمیگذارد ادامہ بدهم ڪلافہ مے گوید:نہ! نہ! نہ! مسئلہ دوست داشتن و دوست نداشتن نیست آیہ جان! بغضم را فرو میدهم:پس چے؟! دستے بہ موهایش میڪشد و محڪم جواب میدهد:جو زندگے ما براے بچہ دار شدن مناسب نیست! سپس خم میشود و حولہ را از روے زمین برمیدارد. _از دستم ناراحت نشو میدونے ڪہ چقدر برام عزیزے! میدونے چقدر دوستت دارم! میدونے دلم براے داشتن یہ بچہ پر میزنہ! میدونے ڪہ دیگہ دارہ یڪم برام دیر میشہ و تردید دارم ولے نمیتونم این ظلمو در حق نفر سوم زندگیمون بڪنم! حیران از جملاتش مے پرسم:ظلم؟! لبش را بہ دندان مے گیرد و جوابے نمیدهد،بعد از ڪمے مڪث پشتش را بہ من میڪند و بہ سمت حمام مے رود. سریع مے گویم:دارے گیجم میڪنے لعنتے! چِتہ؟! سرش را ڪمے بہ سمتم بر مے گرداند:بهترہ اینو از خودت بپرسے! میخواهم دهان باز ڪنم ڪہ در حمام بستہ میشود‌. این بار بغض طاقت نمے آورد و مے شود اشڪ... از سردے ها و بے توجهے هاے روزبہ،زانوهایم تا میشوند و روے زمین پخش... اجازہ نمیدهم اشڪ زیاد ببارد! با حرص اشڪ هایم را پاڪ میڪنم و از جا بلند میشوم‌. زیر لب زمزمہ میڪنم:بچرخ تا بچرخیم! بہ درڪ! سپس از اتاق خارج میشوم،ظرف چند دقیقہ دست و صورتم را آب میزنم و آمادہ میشوم. با دقت خودم را در آینہ نگاہ میڪنم،بدنم از آن حالت استخوانے و لاغرے درآمدہ و ڪمے پر شدہ. پیراهن بہ خوبے در تنم نشستہ و قد متوسطم را ڪمے ڪشیدہ تر نشان میدهد. صداے تڪان خوردن دستگیرہ ے در حمام بلند میشود،براے این ڪہ با روزبہ رو در رو نشوم از اتاق بیرون میروم و خودم را در آشپزخانہ مشغول میڪنم. نیم ساعت میگذرد اما خبرے از روزبہ نمیشود،با حرص لبم را مے جوم و روے میز ضرب میگیرم. چند ثانیہ بعد صداے زنگ آیفون بلند میشود،نفسم را آسودہ بیرون میدهم و زمزمہ میڪنم:خدا رو شڪر! بہ سمت آیفون مے روم،تصویر مجید و مهسا روے صفحہ نقش بستہ. لبخندے روے لبم مے نشیند،گوشے آیفون را برمیدارم و همانطور ڪہ دڪمہ را مے فشارم مے گویم:بفرمایید! قفل در ورودے را باز میڪنم و بہ سمت اتاق مے روم. روزبہ با لباس راحتے روے تخت دراز ڪشیدہ و ساعدش را روے چشمانش گذاشته‌. نگاهم را از او میگیرم و روسرے ام را از روے تخت برمیداردم. با بلند شدن صدایش جا میخورم! _ڪیہ؟! سرد جواب میدهم:مجید و مهسا! تڪانے نمیخورد،مقابل آینہ مے ایستم و روسرے ام را مدل لبنانے میبندم. ✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے
🌹نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم🌹 صداے تبریڪ گفتن بلند میشود،بنفشہ مهسا را در آغوش میڪشد و گونہ هایش را بوسہ باران میڪند. لبخند جان دارے روے لبان روزبہ نقش بستہ،از جا بلند میشود و بہ سمت مجید مے رود. دستے بہ ڪمر ساسان میزند:پاشو! نوبت بہ منم برسہ! ساسان سریع خودش را از مجید جدا میڪند:نمیدونستم انقدر احساساتے ام! روزبہ مردانہ مجید را در آغوش میڪشد و مے گوید:تبریڪ میگم رفیق! بابا شدن اصلا بهت نمیاد! همہ مے خندند،مجید سریع از آغوش روزبہ بیرون مے آید. _اصلا نمیخوام شما تبریڪ بگید! روزبہ سر جایش بر مے گردد و شانہ اے بالا مے اندازد. _جنبہ ندارے! دریا با خندہ مے گوید:پس پا قدمم خوب بودہ! نمیدانم چرا نمیتوانم زبانم را ڪنترل ڪنم و چیزے نگویم! _البتہ مهسا جون چهار ماهہ باردارہ! نگاہ دریا سرد میشود،همہ متعجب از ڪلام و لحنم نگاهے بہ هم مے اندازند. سنگینے نگاہ روزبہ آزارم میدهد،بے توجہ نگاهم را بہ ڪیڪ مے دوزم‌. مجید سریع مے گوید:الان ڪیڪ آب میشہ! مهسا جان ببرش! مهسا بہ خودش مے آید و ڪاردے برمیدارد،میخواهد ڪیڪ را برش بزند ڪہ صداے زنگ موبایلم بلند میشود‌. ببخشیدے مے گویم و بلند میشوم،همین ڪہ سر پا مے ایستم دوبارہ رمق و حس از تنم مے رود! براے این ڪہ نقش زمین نشوم با سرعت بہ سمت اتاق مے روم. در اتاق را باز میڪنم دیگر نمیتوانم روے پا بایستم و زانوهایم خم میشوند‌. بہ زور خودم را داخل اتاق پرت میڪنم و در را مے بندم. نفس آسودہ اے میڪشم و روے زمین مے نشینم. حتے توان این را ندارم ڪہ موبایل را از روے میز عسلے بردارم. چشمانم را مے بندم و سرم را بہ دیوار تڪیہ میدهم،چند ثانیہ ڪہ میگذرد صداے زنگ موبایل قطع میشود. چند دقیقہ اے میگذرد و در همان حالت مے مانم،صداے بشاش مهسا از پذیرایے بہ گوشم مے رسد:آیہ! نمیاے؟! ناے جواب دادن هم ندارم،هر زمان استرس میگیرم تنم از رمق مے افتد! یادگارے اے ڪہ از استرس ها و غصہ هاے چند سال قبل بہ جا ماندہ... گوشہ ے چادرم را در مشت مے فشارم:الان وقتش نیست! الان نہ! اما تنم قفل شدہ! اولین بار این ڪرختے و ضعف زمانے ڪہ یاس سادات بہ خانہ مان آمد و خبر شهادت هادے را آورد بہ جانم افتاد! همان زمانے ڪہ مبهوت حلقہ ے در گردنم را نوازش ڪردم و چیزے گفت هادے دیگر در این دنیا نیست! تنم از پا در آمد و روے زمین پهن شد! بعد از آن این ڪرختے و ضعف براے هر ناراحتے اے مهمان تنم شد! هنوز جسمم هم در گذشتہ ماندہ بود...بہ امید ڪدام آیندہ وارد زندگے روزبہ شدہ بودم؟! محڪم تر مشتم را مے فشارم و زیر لب یاعلے اے مے گویم،دستم را حوالہ ب دیوار میڪنم و پاهایم را تڪان میدهم. نفسے میڪشم و قد راست میڪنم،با ضعف قدم برمیدارم. بدون این ڪہ موبایلم را چڪ ڪنم چہ ڪسے تماس گرفتہ بود! در اتاق را باز میڪنم و خارج میشوم،همین ڪہ نزدیڪ پذیرایے مے رسم صداے مهسا بلند میشود! _اے بابا ڪجایے پس؟! بہ زور لبخند میزنم:انقدر غر نزن! دخترمونم غر غرو میشہ! گونہ هاے مهسا رنگ مے گیرند،سعے میڪنم عادے قدم بردارم. همین ڪہ بہ مبل مے رسم انگار قلہ ے ڪوہ را فتح ڪردہ باشم،سریع روے مبلع مے نشینم. روزبہ پیش دستے اے ڪہ تڪہ ے بزرگے ڪیڪ درونش قرار گرفتہ بہ دستم مے دهد. زیر لب تشڪر میڪنم و ڪیڪ را از دستش میگیرم. مجید همانطور ڪہ با ولع تڪہ اے ڪیڪ داخل دهانش میگذارد از ساسان مے پرسد:تو ڪے خبر بابا شدنتو میدے؟! ساسان بیخیال شانہ اے بالا مے اندازد:فعلا تڪلیفمون مشخص نیست! مهسا ڪنجڪاو نگاهش میڪند:یعنے چے؟! ساسان جواب میدهد:شاید بخوایم براے همیشہ از ایران بریم! بنفشہ سریع با لحن دلخورے اضافہ میڪند:ڪہ پیش خانوادہ ے ساسان تو آلمان باشیم! ساسان با لحن ملایمے نامش را میخواند:بنفشہ جان! بنفشہ سرے تڪان میدهد:عزیزم من ڪہ چیزے نگفتم! دلیل بلاتڪلیفیمونو گفتم! مشخص است خانوادہ ے ساسان بیش از حد در زندگے ساسان و بنفشہ تاثیر دارند و بنفشہ را بہ تنگ آوردہ اند! ساسان نفس عمیقے میڪشد:بہ هر حال فعلا تڪلیفمون مشخص نیست! اگہ بخوایم بریم آلمان ترجیح میدیم اونجا بچہ دار بشیم. مجید بہ شوخے مثل زن ها مے گوید:واہ واہ! خیلے غربتے شدیا! از لحنش خندہ ام مے گیرد،ادامہ میدهد:والا یہ ذرہ ارق ملے ندارہ! سپس رو بہ روزبہ و من مے پرسد:شما دوتا چے؟! چهرہ ام گرفتہ میشود،روزبہ خونسرد جواب میدهد:ما تازہ عروس و دوماد جمعیم! فعلا میخوایم تازہ عروس و دوماد بمونیم! مجید بہ شوخے مے پرسد:یعنے میخواے سر چل چلے بابا بشے؟! روزبہ با خندہ جواب میدهد:توام همسن منیا! _ولے حداقل سر چل چلیم بچہ مو میفرستم مدرسہ! مهسا تشر میزند:مجید جان! شوخے زیادم خوب نیست! ✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے
🌹نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم🌹 هر ڪسے ڪہ از ڪنارم عبور میڪند متعجب و با چشم هاے گرد نگاهم میڪند! درماندہ خیابان ها را راہ مے روم...ڪمے بعد خودم را مقابل ساتتمان خانہ مے بینم.خستہ خودم را بہ داخل خانہ مے رسانم. نگاهم را بہ ساعت مے دوزم.صداے تیڪ تاڪش چقدر بہ گوشم بلند مے رسد! ساعت از هفت شب گذشتہ و خبرے از روزبہ نیست! چادرم را از روے سر برمیدارم و دنبال خودم بہ سمت اتاق خواب میڪشم. همین ڪہ بہ اتاق مے رسم روے تخت مے نشینم و برگہ ے آزمایش مچالہ شدہ و خیس عرق را داخل ڪیفم مے اندازم. چادرم را روے زمین رها میڪنم،دستم را روے پیشانے ام میگذارم:خدایا! چرا؟! چرا؟! چرا؟! دندان هایم روے لبم مے فشارم:چرا تو زندگے من هیچے سر جاش نیست؟! هان؟! چشمانم را بہ سمت سقف سوق مے دهم و صدایم را ڪمے بالا مے برم‌. _میخوام ازت گلہ ڪنم! آرہ میخوام ازت گلہ ڪنم! از روے تخت بلند میشوم و دست بہ سینہ وسط اتاق مے ایستم. _بیست و چهار سال بهت امید بستم! بیست و چهار سال رو حرفت حرف نیاوردم اما دیگہ نمیتونم! وقتے داشتے بین بندہ هات آرامش و خوشبختیو تقسیم میڪردے ڪجا بودم؟! منو دیدے؟! دیدے یہ آیہ ے بدبختے ام هست؟! یا توام منو ندیدے؟! ڪجا بودے وقتے بہ جاے این ڪہ بابام نوازشم ڪنہ و برام لالایے بخونہ اخم میڪرد و ازم رو بر مے گردوند؟! ڪجا بودے وقتے خلاف میلش عمل میڪردم زیر مشت و لگدش مے رفتم؟! میگن دخترا بابایے ان! ولے من هیچوقت اینو نفهمیدم! میشنوے نمیدونم این جملہ یعنے چے! همیشہ بقیہ ے دخترا و باباهاشونو دیدم و حسرت خوردم! انگشت اشارہ ام را بہ سمت سقف مے گیرم:ڪجا بودے وقتے بہ اسم دین و قاعدہ هات اذیتم میڪرد و صدامو خفہ میڪرد؟! ڪجا بودے وقتے بدبختے خواهرامو میدیدم و روز بہ روز سرخوردہ تر میشدم؟! ڪجا بودے وقتے اون شهاب لعنتے پاش بہ زندگیمون باز شد و شروع ڪرد بہ اذیت ڪردنم؟! انگشت اشارہ ام را تڪان میدهم:چرا هادے رو انداختے تو زندگیم؟! بدبختیام ڪم بود؟! پوزخند میزنم:فقط یہ عشق ناڪام موندہ بود ڪہ ڪلڪسیون بدبختیم تڪمیل بشہ ڪہ شد! مے شنوے؟! تڪمیل شد! چطور دلت اومد هادے رو ازم بگیرے؟! ندیدے منہ بدبخت بیچارہ ے محبت ندیدہ تازہ دلم بہ یڪے گرم شدہ؟! ندیدے براے اولین بار تو عمرم لبخند رو لبام نشست؟! ندیدے قلب خستہ م بهش بستہ شدہ؟! ندیدے داشت میشد همہ ے پشت و پناہ و دلخوشیم؟! پس چرا ازم گرفتیش؟! اگہ میخواستے بگیریش چرا اصلا آوردیش وسط بدبختیام ڪہ امیدوار بشم؟! ڪہ دلم بلرزہ؟! چطور دلت اومد؟! هان؟! ندیدے بالا سر جنازہ ش داشت جون از تنم مے رفت؟! ندیدے قلبم وایساد؟! من ڪہ بیچارہ بودم،من ڪہ ساڪت تو دنیاے سرد خودم آستہ میرفتم و مے اومدم چرا قلب سردمو گرم ڪردے؟! انقدر ڪہ آتیش بگیرہ! تو ڪہ دیدے بعد هادے رمقے برام نموندہ دیگہ روزبہ چے بود؟! دیدے قلبم بے جنبہ و داغدیدہ ست،چرا دیگہ اونو انداختے تو زندگیم؟! ڪنار شوهرم اون چیزے ڪہ میخوامو ندارم! مے شنوے؟! احساس میڪنم شوهرمو دوست ندارم! ازم رو برمے گردونہ! بهم میگہ تعادل اخلاقے و روحے ندارم! نمیخواد ازم بچہ داشتہ باشہ! دیگہ مثل سابق نیست،منم نمیخوام ڪہ باشہ! بہ شڪمم اشارہ میڪنم:حالا اینو دادے بہم ڪہ چے؟! ڪہ وسط جهنم بزرگش ڪنم؟! ڪہ از خودم بدبخت تر بشہ؟! فریاد میڪشم:اصلا تو این بیست و چهار سال ڪجا بودے؟! منو دیدے؟! صدامو شنیدے؟! گریہ ها و نالہ هام دلتو بہ درد نیاورد؟! صدایم لرزان تر میشود:اصلا هستے؟! دیگر نمے توانم سر پا بایستم،روے زمین مے نشینم و زانوهایم را بغل میڪنم. سرم را روے زانو میگذارم و اشڪ پهناے صورتم را مے گیرد. _ببین! من همیشہ این شڪلے بودم! همیشہ! همین قدر تنها و غمگین.خودم خودمو بغل ڪردم و سر زانوے خودم گذاشتم! هق هقم شدت مے گیرد:بزرگترین گناہ بہ درگاهت ناامیدیہ! ازت ناامید شدم! گلویم مے سوزد،دیگر صدایم در نمے آید! گوشہ ے اتاق با شدت اشڪ مے ریزم... نیم ساعتے میگذرد،اشڪ هایم خشڪ مے شوند. یاد روزبہ مے افتم! سریع از جا بلند میشوم تا دست و صورتم را بشویم. نمیخواهم فعلا چیزے بگویم،چادر و ڪیفم را برمیدارم و داخل ڪمد میگذارم. سریع لباس هایم را تعویض میڪنم و بہ سمت سرویس بهداشتے مے روم. چند بار صورتم را مے شویم،گونہ هایم سرخ شدہ اند و چشمانم ڪاسہ ے خون! دلم ضعف مے رود،با حولہ صورتم را خشڪ میڪنم و از سرویس بیرون مے آیم. بہ ساعت چشم مے دوزم،ڪم ماندہ بہ هشت! سابقہ نداشتہ روزبہ بخواهد دیر بیاید و خبر ندهد! دلم شور میزند! میخواهم بہ سمت تلفن بروم ڪہ صداے چرخاندن ڪلید در قفل در باعث میشود نگاهم بہ سمت در برود. ✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے
🌹نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم🌹 لبخند او هم تلخ میشود:حتما عزیزم!برات پیگیرے میڪنم. دستش را مے فشارم. _خیلے ممنون... مردد اضافہ میڪنم:مامان! چشمانش برق مے زنند:ڪاش...ڪاش...زودتر بہ یہ سرے چیزا مے رسیدیم... سرم را پایین مے اندازم،بوسہ ے گرمے رو گونہ ام مے ڪارد:گذشتہ ها گذشتہ! باید آیندہ رو ساخت! سرم را بلند میڪنم،بغض خودش را بہ گلویم مے رساند. _نمیتونم بگم آرہ یا نہ! بین امیدوارے و ناامیدے معلقم! دستش را روے بازویم میگذارد:فعلا ذهنتو خالے ڪن! بہ هیچے فڪر نڪن مخصوصا گذشتہ! فردا حتما پیگیرے میڪنم و بهت خبر میدم. _خیلے ممنون! بعد از خداحافظے ڪوتاهے بہ سمت خانہ حرڪت میڪنیم،میخواهم این بار ڪامل بہ حرف سمانہ گوش بدهم! فعلا بہ گذشتہ فڪر نڪنم... ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ ظرف سوپ خورے را همراہ قاشق و دستمال داخل سینے میگذارم و بہ سمت اتاق بابا محسن راہ مے افتم. دو روز بعد از روز بسترے شدنش از بیمارستان مرخص شد. فرداے همان شب سمانہ تماس گرفت و گفت از یڪے از همڪاران مطمئنش برایم وقت گرفتہ و شرایطم را خلاصہ توضیح دادہ. قرار شد هفتہ اے سہ بار برایم جلسہ بگذارد و در تعطیلات عید تلفنے در ارتباط باشیم و ڪمڪم ڪند. سپس بعد از تعطیلات عید جلسات حضورے را از سر بگیریم. بہ قولے در این شرایط اضطرارے تنهایم نگذارد تا بارم را با روحیہ اے بهتر روے زمین بگذارم. محتاط قدم برمیدارم،ڪم ماندہ بہ اتاق برسم ڪہ فرزاد مقابلم ظاهر میشود. نگاهے بہ سینے مے اندازد و سریع مے گوید:بدید بہ من! _سبڪہ! دستانش را جلو مے آورد و جدے مے گوید:لطفا بدید من میارم! ناچار سینے را بہ دستش مے دهم،با سر بہ در اشارہ میڪند. _بفرمایید! جلوتر قدم برمیدارم و تقہ اے بہ در میزنم،صداے سمانہ مے آید:بفرمایید! دستگیرہ ے در را مے فشارم و در را ڪامل باز میڪنم،رو بہ فرزاد مے گویم:اول شما برید! سرے تڪان میدهد و وارد میشود،در را مے بندم و پشت سرش مے روم‌. بابا محسن روے تخت نشستہ و سمانہ ڪنارش،موهایش را مرتب میڪند! فرزاد همانطور ڪہ سینے را روے تخت میگذارد مے گوید:مامان جان! شما برو استراحت ڪن. من غذاے بابا روے میدم،دو سہ روزہ سرپایے! بابا محسن سریع تایید میڪند:راست میگہ! دو شبہ یا بالا سر من بیدارے یا دارے از مهمونا پذیرایے میڪنے. برو یڪم استراحت ڪن عزیزم! سمانہ لبخند پر مهرے نثارش میڪند:من ڪہ از این ڪارا خستہ نمیشم اما چشم میرم یہ چرتے میزنم تا ڪسے براے عیادت اومد سر حال باشم! سپس از روے تخت بلند میشود و بہ سمت در مے رود،فرزاد میخواهد روے تخت بنشیند ڪہ بابا محسن مے گوید:آیہ ڪمڪم میڪنہ! توام برو استراحت ڪن! لحنش قاطع و جدیست،یعنے میخواهم خصوصے صحبت ڪنم برو بیرون! فرزاد نگاهے بہ من مے اندازد و رو بہ بابا محسن سر تڪان میدهد:چشم! سپس با قدم هاے بلند از اتاق خارج میشود. بابا محسن نگاهش را بہ صورتم مے دوزد:چرا وایسادے؟! بیا اینجا دخترم! لبخندے روے لبانم مے نشانم و بہ سمتش مے روم. همانطور ڪہ روے تخت مے نشینم مے پرسم:حالتون بهترہ؟ نفس عمیقے میڪشد:شڪر خوبم! ظرف سوپ خورے را برمیدارم ڪہ مے گوید:میخوام باهات صحبت ڪنم فعلا اونو بذار ڪنار! ڪنجڪاو نگاهش میڪنم و ظرف سوپ خورے را داخل سینے برمے گردانم. _جانم! لبخندے روے لبانش نقش مے بندد،عمیق و پدرانہ! _نزدیڪہ چهار سالہ ڪہ عروس این خانوادہ شدے،نمیتونم بگم دختر! چون دروغ گفتم! نہ من و سمانہ حق پدر و مادرے رو بہ جا آوردیم نہ تو حق دختر بودن رو! عروسمون بودے نہ ڪمتر نہ بیشتر،این ڪہ میگم دخترمون نبودے بخاطرہ این ڪہ رابطہ مون گرم و صمیمے نبود. براے یہ سرے مسائل همیشہ بین مون فاصلہ و مرز بود! نفس عمیقے میڪشد و ادامہ میدهد:اما بعد از مرگ روزبہ نہ! تو جاے روزبہ رو برامون گرفتے! سرم را پایین مے اندازم و چیزے نمے گویم. _تو گذشتہ هرچے ڪہ شدہ و هرچے ڪہ بودہ تموم شدہ. حالا ما تو و نوہ مونو داریم! میخوام مثل پدر روم حساب باز ڪنے و مثل مادر بہ سمانہ نگاہ ڪنے! خیالت راحت باشہ ڪہ ما همیشہ ڪنارت هستیم،هیچڪس بہ خوبے تو نمیتونہ پسرمونو بزرگ ڪنہ! نگران این نباش و نترس ڪہ شاید یہ روزے بخوایم پسرتو ازت بگیریم! تو یہ زن با تجربہ و تحصیل ڪردہ اے،میدونم از پس خودت برمیاے. هرجا بخواے زندگے ڪنے و هر ڪارے بخواے انجام بدے ما بہ تصمیمت احترام میذاریم. در این خونہ و قلب خانوادہ ش همیشہ بہ روت بازہ. خواستم مطمئنت ڪنم ما دوستت داریم و هر تصمیمے بگیرے پشتتیم! سرم را بلند میڪنم و لبخند ڪم رنگے میزنم:نمیدونم بتونم این همہ محبت رو بتونم جبران ڪنم یا نہ! اما... اما...سعے میڪنم براتون دختر خوبے باشم! ✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے
🌹نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم🌹 سرم را تڪان میدهم:عذر میخوام اما انگار شما هیچ تسلطے روے پسرتون ندارید! یعنے روے مادر بودن تسلطے ندارید! اخم هایش در هم مے رود:اینجا نیومدم ڪہ سرزنش بشنوم! فڪر ڪردم میتونید ڪمڪم ڪنید! سپس ڪیفش را از روے مبل برمیدارد و بلند میشود. جدے بہ چشمانش خیرہ میشوم:منم همراهتون میام! چند دقیقہ صبر ڪنید! اخمانش از هم باز میشوند. بہ سمت آشپزخانہ مے روم و مادرم را صدا میزنم. پشت میز غذاخورے نشستہ و با انگشتانش روے میز ضرب گرفتہ. نگاہ سردش را حوالہ ام میڪند! _بلہ؟! _میرم دیدن سامان،سریع برمیگردم. پوفے میڪند:با این وضعیت؟! آیہ خانم! شما پا بہ ماهے! بہ اندازہ ے ڪافے توے این هشت نہ ماہ مراقبت نڪردے،تو رو خدا این چند روزم آروم بگذرون! لبخند ڪم رنگے میزنم:میرم دیدن یہ نفرو سریع برمیگردم. مراقبت میخواد؟! با اخم نگاهم میڪند:ڪم غصہ دارے؟ غصہ و حرص زندگے بقیہ رو هم بخور! بوسہ اے روے انگشتانم میزنم و بہ سمتش میگیرم. _زود برمیگردم! بعد تا روز زایمان پامو از خونہ بیرون نمیذارم خوبہ؟ سرے تڪان میدهد:انگار من بگم نرو‌ نمیرہ! تو ڪہ میخواے برے برو دیگہ! مے خندم:قوربونت برم! فعلا خدافظے! از آشپزخانہ ڪہ بیرون مے آیم صدایش بلند میشود:آیہ! مراقب خودت باش! همانطور ڪہ بہ سمت اتاقم مے روم مے گویم:چشم! رو بہ هنگامہ ادامہ میدهم:چاے تون سرد شد،براتون بیارم؟ سرش را بہ نشانہ ے منفے تڪان میدهد:نہ ممنون! سرے تڪان میدهم و وارد اتاقم میشوم،نگاهے بہ خودم در آینہ مے اندازم و بہ سمت ڪمدم مے روم. در ڪمد را ڪہ باز میڪنم با دستہ اے از لباس هاے تیرہ رو بہ رو میشوم،با دقت همہ ے لباس ها را از نظر میگذرانم و ڪمے بعد پیراهن بلند زیتونے رنگے ڪہ مادرم چند روز پیش برایم خریدہ بود را همراہ روسرے مشڪے بیرون میڪشم. پیراهن را تن میڪنم و روسرے ام را مدل لبنانے مے بندم. همانطور ڪہ چادر مشڪے سادہ ام را روے سرم مے اندازم از اتاق خارج میشوم. هنگامہ ڪنار در ایستادہ،ڪش چادرم را تنظیم میڪنم. _بریم! هنگامہ از پذیرایے خارج میشود،همانطور ڪہ دنبالش مے روم بلند مے گویم:مامان جان! ما رفتیم! صدایش بہ گوشم مے رسد:بہ سلامت! همراہ هنگامہ تا خیابان پیادہ مے رویم،چند دقیقہ بعد سوار تاڪسے مے شویم. هنگامہ نگاهش را بہ خیابان دوختہ،جدے بہ صورتش چشم‌ مے دوزم‌. _سامان دیگہ چہ واڪنشایے نشون دادہ؟ سرش را بر مے گرداند و چند ثانیہ خیرہ نگاهم میڪند. _اوایل فقط گریہ و داد و بیداد میڪرد،زیاد با من حرف نمیزد. ڪم اشتها شدہ بود،بہ زور بهش غذا میدادم! بعد از چهلم آقا روزبہ آرومتر شد اما خیلے ڪم صحبت میڪنہ،از خونہ بیرون نمیاد،اگہ هم پا پیچش بشم بهونہ ے آقا روزبہ رو میگیرہ! فڪر میڪردم بعد از چند وقت بهتر بشہ ولے... مڪث میڪند و بعد از چند ثانیہ ادامہ میدهد:بهتر نشد! _ڪاش زودتر بهم خبر میدادید! دوبارہ نگاهش را بہ خیابان مے دوزد! چند دقیقہ بعد تاڪسے سر خیابان مے ایستد،از ماشین پیادہ میشویم. همانطور ڪہ راہ مے رویم هنگامہ مے گوید:یڪم‌ باید پیادہ روے ڪنیم،سختتون ڪہ نیست؟ _نہ! حدود دہ دقیقہ پیادہ روے میڪنیم،بعد از دہ دقیقہ مقابل ساختمان آجرے سہ طبقہ اے مے رسیم. هنگامہ همانطور ڪہ مشغول گشتن محتویات ڪیفش شدہ مے گوید:روح آقا روزبہ شاد باشہ! این خونہ رو برامون رهن ڪرد،هر سال خودش قرارداد رو تمدید میڪرد! در را باز میڪند و ادامہ میدهد:بفرمایید! همین طبقہ ے هم ڪف! وارد راهروے نسبتا بزرگے میشوم،مقابلم در چوبے اے قرار دارد. صداے بستہ شدن در مے آید،هنگامہ بہ سمت در مے رود. ڪلید را در قفل مے چرخاند و در را باز میڪند،ڪنار مے ایستد. _خوش اومدید! زیر لب تشڪر میڪنم و وارد خانہ مے شوم،فضاے خانہ زیاد بزرگ نیست. نهایتا شصت متر است! پذیرایے با فرش هاے ڪرم و قهوہ اے رنگ پوشیدہ شدہ. مبل هاے سلطنتے نسبتا قدیمے ڪرم رنگ وسط پذیرایے قرار دارند،تابلوے وان یڪادے دیوار را زینت دادہ و تلویزیون نزدیڪ مبل ها قرار دارد. آشپزخانہ انتهاے پذیرایے در سمت چپ قرار دارد،هنگامہ بہ پشت سرم اشارہ میڪند:اتاق سامان اونجاست! سر بر میگردانم دو در قهوہ اے روشن پشت سرم قرار دارد. در حالے ڪہ شالش را از روے سر برمیدارد میگوید:بشینید! آرام مے گویم:میشہ سامانو ببینم؟ سریع جواب میدهد:حتما! سپس بہ سمت در سمت راست مے رود،تقہ اے بہ در میزند و در را باز میڪند. _سامان خان! بیدارے؟! مهمون دارے! هنگامہ با گفتن این جملہ وارد اتاق میشود،صداے ضعیفے بہ گوش مے رسد‌. چند ثانیہ بعد هنگامہ در چهارچوب در ظاهر میشود:بفرمایید! ✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے
🌹نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم🌹 نفسش را با شدت بیرون میدهد،گردنش را تڪان میدهد. صداے شڪستن استخوان هایش بلند میشود! سڪوتش عصبے ام میڪند،خونسرد مے گویم:اگہ دلت جاے دیگہ گیر ڪردہ بود... با حرص پیراهن آبے روشنش را مچالہ میڪند و روے تخت مے اندازد! فریاد میزند:بسہ آیہ! خستہ م ڪردے! سرد نگاهم میڪند،آنقدر سرد ڪہ تنم یخ مے بندد!صدایش ڪمے لرز دارد. _خیلے خستہ م ڪردے! پلڪم از شدت عصبانیت و بهت مے پرد،مِن مِن ڪنان مے پرسم:مَ...من...خستہ ت ڪردم؟! سرش را بہ نشانہ ے مثبت تڪان میدهد،عصبے مے خندم! _پس چہ زجرے ڪشیدے تو این مدت! میگفتے نمیذاشتم خستہ بشے! روے تخت مے نشیند و بہ چشمانم خیرہ میشود:اشتباہ ڪردم وگرنہ انقدر راحت جلوم نمے ایستادے و نمے گفتے بهم شڪ دارے! انقدر وقیح نمیشدے! انقدر وقیح ڪہ خیانتاے خودتو نادیدہ بگیرے و منو غرورمو لہ ڪنے! مات و مبهوت نگاهش میڪنم و با صدایے خفہ مے پرسم:من بهت خیانت ڪردم؟! خیانت؟! سریع از روے تخت بلند میشود و مقابلم مے ایستد. چشمانش سرد میشوند مثل روزهاے اول! مثل آن روزبہ سرد و مغرورے ڪہ بار اول ڪہ از چشمانش ترسیدم! _آرہ! چشمانم را ریز میڪنم:میفهمے چے دارے میگے؟! لبخند غمگینے میزند و سرش را بہ نشانہ ے مثبت تڪان میدهد. با حرص ڪف هر دو دستم را روے قفسہ ے عریان سینہ اش میگذارم و محڪم هلش میدهم‌. _خفہ شو! معلوم نیست چے شدہ و چے تو فڪرتہ ڪہ دارے اینطورے همہ چیو بہ هم مے ریزے! من ڪہ گفتم نمے خوامت! دیگہ دردت چیہ؟! ڪمے بہ سمت عقب ڪشیدہ میشود،سریع دستانش را بالا مے آورد و انگشتانش را دور مچ دستانم قفل میڪند. پیشانے اش را بالا میدهد:دیگہ دارے زیادہ روے میڪنے! با حرص تقلا میڪنم دستانم را از میان حصار انگشت هاے قدرتمندش بیرون بڪشم اما فایدہ اے ندارد! آرام اما با حرص مے گوید:میخوام دل پُرمو خالے ڪنم! پس فقط ساڪت گوش میدے! سہ سال مراعاتتو ڪردم بسہ! آتش خشمم هر لحظہ شعلہ ور تر میشود،رگ گردنش ورم ڪردہ و لبانش بہ ڪبودے میزنند! مچ دستانم را ڪمے فشار میدهد ڪہ آرام بگیرم. نفس نفس زنان مے گویم:ولم ڪن میخوام برم! نچے میڪند و مے گوید:تا حرفامو نشنوے جایے نمیرے! _نمیخوام بہ مزخرفاتت گوش بدم! لبخند عصبے اے نثارم میڪند:حقیقت تلخہ عزیزم!‌ با حرص بہ چشمانم زل میزند،صورتش بدجور در هم رفتہ! _شیش سال پیش یہ دختر هیجدہ سالہ رو بخاطرہ اصرار دوستش و شهاب تو شرڪتم استخدام ڪردم! دختر آروم و باهوشے بود،از اون دست آدمایے ڪہ میتونستم باهاشون ڪنار بیام! اما یہ مشڪلے داشت! بیش از حد آروم و تو خودش بود،احساس ڪردم این همہ فاصلہ گرفتنش از دنیا و آدماش طبیعے نیست! این همہ مردگے تو چشماش طبیعے نبود! خواستم ڪمڪش ڪنم،حیف بود تو اون سن و سال شور و ذوقے براے زندگے نداشتہ باشہ! مظلوم نگاهم میڪند و با تاڪید مے گوید:حیف بودے آیہ! حیف نبودے؟! درماندہ و شوڪہ بہ چشمانش ڪہ از خشم برق مے زنند خیرہ ماندہ ام!زبانم تڪان نمیخورد‌. سڪوتم را ڪہ مے بیند ادامہ میدهد:با مادرم ڪہ روانشناس بود آشناش ڪردم. ڪم ڪم حالش بهتر شد،چشماش جون گرفتن! آرامش بخش شدن و پر از انرژے! مثل قهوہ اے ڪہ من عاشقش بودم! بخاطر آروم بودنش،بخاطر سرسخت بودن و تلاشش ازش خوشم اومد! نمیخواستم باور ڪنم اما روز آخرے ڪہ داشت میرفت مطمئن شدم نتونستم جلوے احساساتمو بگیرم! بهش علاقہ مند شدہ بودم! اون روز براے اولین بار جلوے چشمام عمیق خندید! نمے تونے درڪ ڪنے خندہ ے جون دار ڪسے ڪہ از زندگے فاصلہ گرفتہ بود و تو توے بہ زندگے برگشتنش سهیم بودے چقدر لذت بخشہ! اون روز قشنگ ترین خندہ ے دنیا رو لباش دیدم. انگار هیچڪس بلد نبود بخندہ! انگار ڪہ خدا قدرت خندیدن رو فقط بہ اون دادہ بود! نمیدونے چہ بلایے سر قلبم آورد! دیگہ نتونستم بیخیالش بشم،رفتم دنبالش. راضے نبود! گذاشتم پاے اختلافاے جزئے اے ڪہ داشتیم،سعے ڪردم بہ دستش بیارم. وقتے با مادرم صحبت ڪردم سریع مخالفت ڪرد و گفت بہ درد هم نمیخوریم. وقتے دید ڪوتاہ نمیام ازم خواهش ڪرد ڪہ فڪر آیہ رو از سرم بیرون ڪنم! گفت آیہ دختر خوبیہ اما نہ براے تو! بهش گفتم انتخابمو ڪردم و مطمئنم. گفت آیہ با بقیہ ے دخترا فرق دارہ! شڪنندہ ترہ! تو زندگیش خیلے آسیب دیدہ و از نظر روحے آمادگے وارد شدن بہ یہ رابطہ ے جدید رو ندارہ! وقتے دید باز ڪوتاہ نمیام گفت روح آیہ در حال حاضر نباتے زندگے میڪنہ! تو ڪُماست! روے احساساتش نمیشہ حساب باز ڪرد! آب دهانم را با شدت فرو میدهم:براے خودت و مادرت متاسفم! دیگہ نمیخوام بشنوم! لبخندے توام با غم بہ رویم مے پاشد:داریم بہ جاهاے خوبش میرسیم! ✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے
🌹نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم🌹 _خبہ! خبہ! الان حوصلہ ندارم با تو یڪے بحث ڪنم غیرتے! سپس تن صدایش را پایین مے آورد:برید بشینید! میرم با آیہ حرف بزنم! صداے پدرم دوبارہ اوج مے گیرد:تو برو حرفاتو بزن! منم میرم با دامادت حرف بزنم. بعدم با دخترت خیلے حرفا دارم! سریع بلند میشوم،گلویم را صاف میڪنم و در را باز میڪنم. پدر و‌ مادرم و یاسین نزدیڪ در ایستادہ اند،با صداے باز شدن در بہ سمتم سر بر مے گردانند. محڪم مے گویم:تموم شد! میخوایم از هم جدا بشیم لطفا ڪشش ندید! رگ گردن پدرم متورم میشود،بہ سمتم مے دود مادرم هم پشت سرش! مقابلم قد علم میڪند،ڪنار چشمانش چین افتادہ اند. _چے گفتے؟! سرم را پایین مے اندازم:میخوایم طلاق بگیریم! همین! انگشت اشارہ اش را بہ سمتم مے گیرد و تڪان میدهد:یہ بار دیگہ این ڪلمہ از دهنت بیرون بیاد واے بہ حالت! سرم را بلند میڪنم و سرفہ اے میڪنم. _ببخشید اما صلاح زندگے مونو خودمون میدونیم! مادرم سریع پا در میانے میڪند:عزیزم! الان حالت خوب نیست برو تو اتاق استراحت ڪن! سپس رو بہ پدرم ادامہ میدهد:مصطفے جان! تو هم برو بشین! از حرص صورتت ڪبود شدہ. خدایے نڪردہ چیزیت میشہ ها! پدرم نگاہ تیزے تحویلم میدهد و چند قدم بہ سمت عقب برمیدارد. لب هایم را محڪم روے هم مے فشارم و بہ سمت اتاق عقب گرد میڪنم. در اتاق را مے بندم و ڪلید برق را مے فشارم،اتاق از دلگیرے و تاریڪے در مے آید! نگاهے بہ دور تا دور اتاق مے اندازم،تخت یاسین دیگر در اتاق دیدہ نمے شود. جاے میز تحریر و ڪتابخانہ تغییر ڪردہ و بہ سمت گوشہ ے اتاق ڪوچ ڪردہ اند! تخت من هنوز سرجایش نشستہ،با تفاوت این ڪہ ملاحفہ ے بزرگ سفیدے رویش انداختہ شدہ! چادرم را از روے سرم برمیدارم و بہ سمت تخت قدم برمیدارم،چادر و ساڪم را روے تخت میگذارم. صداے تپش هاے نامنظم قلبم را مے شنوم،بہ سمت آینہ بر میگردم. رد خون از ڪنار لبم تا روے چانہ ام خشڪ شدہ! بے اختیار دستم را روے زخم میگذارم،مے سوزد! بد هم مے سوزد! همانطور ڪہ دستم را پایین مے برم نفس عمیقے میڪشم. چند قدم بہ آینہ نزدیڪتر مے شوم،پوزخندے روے لبم مے نشیند:تموم شد! از شدت بغض و حرص لبم را محڪم مے گزم! صداے باز و بستہ شدن در مے آید،بدون این ڪہ سر برگردانم مے گویم:میشہ بعدا صحبت ڪنیم؟! صداے جدے مادرم جواب میدهد:نہ! بے حوصلہ بہ سمتش بر مے گردم،سرش را بہ نشانہ ے تاسف تڪان میدهد. _برو صورتتو بشور! جوابے نمیدهم،بہ سمتم مے آید. چینے روے پیشانے اش انداختہ. _چے شدہ؟! نگاهم را بہ موڪت مے دوزم:هیچے! _هیچے؟! سرم را بہ نشانہ ے مثبت تڪان میدهم،بے رمق بہ سمت تخت مے روم و مے گویم:خیلے خستہ ام! نمیتونم سر پا وایسم! روے تخت مے نشینم،زیر دلم ڪمے تیر مے ڪشد! تازہ یادم مے افتد موجود دیگرے هم همراہ دارم! مادرم نفسش را با شدت بیرون مے دهد،بہ سمت میز تحریر مے رود و صندلے را عقب مے ڪشد‌. همانطور ڪہ روے صندلے مے نشیند شروع بہ سوال و جواب مے ڪند. _واقعا روزبہ ڪتڪت زدہ؟! _نہ خودم خودمو زدم! چشم غرہ اے نثارم میڪند،روسرے ام را هم از روے سرم برمیدارم. _چرا زد؟! _دعوامون شد! _انقدر شدید؟! سرم را بہ نشانہ ے مثبت تڪان میدهم،آهے میڪشد:نمیدونم چے بگم؟! از روزبہ بعیدہ! لبم را بہ دندان مے گیرم و مے جوم،نگاهش را بہ چشمانم مے دوزد:برو یہ دوش بگیر! اینطورے مے بینمت عصابم خورد میشہ! فردا زنگ میزنم روزبہ بیاد باهاش صحبت ڪنم! لبم را رها میڪنم:دیگہ حرفے نموندہ! بہ قول خودش حرمتا بین مون شڪستہ! خواهش میڪنم بہ ما ڪارے نداشتہ باشید! میخواهد چیزے بگوید ڪہ سریع ادامہ میدهم:شما هیچے نمے دونید مامان! هیچے! خیلے وقتہ زندگے ما از هم پاشیدہ. دیگہ نمیتونیم باهم ادامہ بدیم. ابروهایش را بالا میدهد:بہ همین راحتے؟! _خیلے راحت نبود ولے هرچے بود تموم شد! پوفے میڪند:چند روز خوب فڪر ڪن! بذار حرصت بخوابہ! خودم فردا با روزبہ صحبت میڪنم. زندگے تونو سر هیچ و پوچ خراب نڪنید! اشتباہ ڪردہ دست روت بلند ڪردہ،بابت این قضیہ دارم براش! روے تخت دراز میڪشم و نگاهم را بہ سقف مے دوزم:مامان جان! خواهش میڪنم بہ حرفم گوش ڪن‌. همہ چے بین ما دو نفر تموم شدہ. با فڪر ڪردن هم درست نمیشہ! فقط... _فقط چے؟! ✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے
🌹نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم🌹 مادرم هر روز ڪنارم بود،مریم و نساء هم هر روز بہ دیدنم مے آمدند. حرف مے زدند،سوال مے پرسیدند و گریہ مے ڪردند! اما صدایے از حنجرہ ے من خارج نمے شد،ناے صحبت ڪردن و زندگے ڪردن نداشتم! پدرم و بابا محسن جنازہ ے روزبہ را دیدہ بودند،پدرم میگفت بابا محسن از پا افتادہ! میگفت سمانہ یڪ شبہ پیر شدہ،میگفت مرگ روزبہ بہ ڪل تغییرشان دادہ! روزبہ همان شب دعوا،در مسیر ڪردان بہ سمت ویلاے پدرش تصادف ڪردہ بود. سرعت ماشین بہ قدرے زیاد بودہ ڪہ ماشین از جادہ خارج و بہ سمت درہ منحرف شدہ! چند روزے گذشت،بابا محسن و سمانہ بہ دیدنم آمدند. در تمام مدت بہ یڪ نقطہ از دیوار زل زدہ بودم و چیزے نمے گفتم. سمانه‌ گریہ و بے تابے مے ڪرد،گلایہ میڪرد چرا در مراسم ها حضور ندارم؟ چرا حرفے نمے زنم؟ اما چیزے متوجہ نمیشدم،نمے توانستم بگویم دیگر تابِ دیدن تابوت ندارم،دیگر نمیتوانم گوش بہ قلبِ بے صدایے بِسپُرم... از مرگ خستہ ام... بیشتر از خودم... نمیدانم چند روز از مرگ روزبہ گذشت ڪہ از بیمارستان مرخص شدم،تنم ڪرخت شدہ بود،همینطور روحم. ڪسے امید نداشت جنینے ڪہ در رحم دارم دوام بیاورد اما ماند! ماندن امید واقعا معجزہ بود،اگر امید را نداشتم شاید دوام نمے آوردم. روزها بہ سردے و ڪند از پے هم مے گذشتند،اقوام و دوستان براے دیدار و گفتن تسلیت بہ دیدنم مے آمدند. حوصلہ ے ڪسے را نداشتم،فقط روے تخت مے نشستم و بہ دیوار خیرہ میشدم. مادرم صبح تا شب ڪنارم مے نشست،قربان صدقہ ام مے رفت و صحبت میڪرد. حدود دوماہ از مرگ روزبہ گذشتہ بود ڪہ بہ اصرار و زور مادرم براے معاینہ پیش پزشڪ‌ زنان رفتیم. براے اولین بار صداے قلب امید را شنیدم! حس عجیبے بہ تڪ تڪ سلول هاے بدنم تزریق شد. گویے در حال مرگ بودم و شوڪ الڪترونیڪے بہ قلبم دادند! از آن روز دوبارہ زبان باز ڪردم،سر پا ایستادم،بهتر غذا خوردم فقط براے ماندن آن موجودے ڪہ چند "تاپ تاپ" از قلبش شنیدہ بودم! مادر و پدرم هرڪارے ڪردند براے جمع ڪردن وسایلم بہ خانہ ام بازنگشتم،طاقت دیدن آن خانہ را نداشتم! وقتے ڪمے بہ خودم آمدم با روزبہ سر لج افتادم! نہ سرمزارش رفتم نہ در مراسم هایے ڪہ برایش برگزار شد شرڪت ڪردم. شاید بیشتر عذاب وجدان داشتم،خودم را قاتل روزبہ مے دانستم! غرق شدہ بودم در "اگرها" و "ڪاش ها"... آنقدر غرق،ڪہ خستہ شدم و بہ گذشتہ پناہ بردم. از زمانے ڪہ همہ چیز شروع شد،زمانے ڪہ حالم بهتر بود و مسائل پیش پا افتادہ را مشڪل و سخت مے دانستم و برایشان مے جنگیدم. از آن زمانے ڪہ با پدرم شروع بہ جنگ،براے ورود بہ دانشگاہ ڪردم. آن روزهایے ڪہ پاے شهاب بہ زندگے مان باز شد. اگر شهابے نبود،نہ هادے اے بہ آیہ تحمیل میشد و نہ روزبهے پا بہ زندگے اش میگذاشت. پدرم را مقصر همہ ے این اتفاقات مے دانستم. او‌ پاے شهاب و ڪینہ هایش را بہ زندگے مان باز ڪرد. نمے توانستم دوستش داشتہ باشم،بہ شدت از او دورے میڪردم! مدام گذشتہ را مرور میڪردم،بیشتر هادے را! بخشے ڪہ روزبہ دوستش نداشت! حسرت را جایگزین اگرها و ڪاش ها ڪردم،حسرتِ نماندن هادے یا انتخاب نڪردن مردے مثل فرزاد! اما نمیتوانستم خودم را گول بزنم،از گذشتہ ڪہ بیرون مے آمدم تمامِ قلبم میشد روزبہ! خندہ هایش،مهربانے هایش،صبورے اش،دوست داشتنش... همہ ے این ها تڪہ اے از قلبم را از آن خود ڪردہ بودند،این تڪہ تڪہ ها را ڪہ جمع میڪردے میشد خانہ ے روزبہ! خانہ اے ڪہ دیر متوجهش شدم،بعد از آن شد غمڪدہ. غمڪدہ اے براے زندہ نگہ داشتن یاد صاحب خانہ اے ڪہ قدرش را ندانستم. دوبارہ غرق شدم در اے ڪاش ها،در حسرت. در نبودنِ روزبہ... نفس عمیقے میڪشم و با زبان لبم را تَر میڪنم. _تموم شد! صداے مهربان دڪتر همتے بلند میشود:خستہ نباشے آیہ جان! واقعا خستہ نباشے! لبخند ڪم رنگے میزنم:ممنون! _دفتر خاطراتو خوندے؟ _بلہ! با لحنے قاطع و تاڪیدے مے پرسد:ڪامل خوندیش؟ خط بہ خط؟ سرم را همراہ زبانم تڪان میدهم:بلہ! _خب بہ چہ نتیجہ اے رسیدے؟! مڪث میڪنم،چند ثانیہ اے بہ فڪر فرو میروم. _همیشہ درگیر گذشتہ بودم،درگیر چیزایے ڪہ باید میشد! در حالے ڪہ باید همہ چیزو خودم مے ساختم! _دیگہ؟ آب دهانم را با شدت فرو میدهم:تو رابطہ با روزبہ عجلہ ڪردم! نباید وارد رابطہ ے عاطفے و جدے میشدم! هم بہ خودم آسیب زدم هم بہ روزبہ! باید ڪامل از قید و بند گذشتہ و حسرت نبودن هادے رها میشدم یا باید ڪلا زندگے با علاقہ بہ هادے رو انتخاب میڪردم! ✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے
🌹نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم🌹 سپس موبایل را از ڪنار گوشم جدا میڪنم و داخل ڪیفم بر مے گردانم. پیشانے اے بالا مے اندازم و سر تڪان میدهم. _عجب! عجب از روزگار! چند دقیقہ بعد ماشین مقابل ساختمان توقف میڪند. بعد از حساب ڪردن ڪرایہ ے ماشین وارد ساختمان میشوم. پس از ڪمے وقفہ وارد اتاق دڪتر همتے مے شوم. همین ڪہ نگاهش بہ من مے افتد لبخند عمیقے میزند و از پشت میزش بلند میشود. عینڪش را از روے چشمانش برمیدارد و با دستش بہ مبل اشارہ میڪند. _سلام مامان خوشگل! خوش اومدے! بفرمایید! متقابلا لبخندے بہ رویش مے پاشم،همانطور ڪہ بہ سمتش قدم برمیدارم مے گویم:سلام! ممنون! خداقوت نزدیڪ مبل ڪہ مے رسم نفس عمیقے میڪشم:احساس میڪنم خیلے سنگین شدم! دوبارہ پشت میز مے نشیند:حالت خوبہ؟ حال پسرمون چطورہ؟ چادرم را از روے سرم برمیدارم و مرتب تا میڪنم و روے مبل مے نشینم. _خوبیم! یڪم براے فردا استرس داریم! بے اختیار میخندم و ادامہ میدهم:یڪم ڪہ نہ! خیلے! با دقت نگاهم میڪند:فقط بابت زایمان ترس دارے؟! ڪنجڪاو نگاهش میڪنم:یعنے چے؟! لبخند آرامش بخشے میزند و جواب میدهد:یعنے فقط از زایمان ڪردن ڪہ برات یہ تجربہ ے تازہ ست مے ترسے یا مسائل دیگہ هم آشفتہ ت ڪردہ؟ مثل سنگینے اتفاقات گذشتہ! حضور نداشتن همسرت! با استرس انگشتانم را در هم قفل میڪنم. _همہ ش! استرس زایمان! اتفاقات تلخے ڪہ افتادہ! نبودن روزبہ! بیمارے بابا محسن!‌ برگشتن نورا! مشڪلات جدید مریم! دستش را زیر چانہ اش میزند و با حوصلہ مے پرسد:دوست دارے اول راجع بہ ڪدومشون حرف بزنے؟ ڪمے فڪر میڪنم و سپس جواب میدهم:نمیتونم رفتن یهویے نورا رو قبول ڪنم! از طرفے دوست دارم دوبارہ دور هم جمع بشیم.‌ بابا هنوز نمیدونہ نورا با من و مامان ارتباط گرفتہ. فڪر نڪنم خوب ازش استقبال ڪنہ! _نورا بهت نگفت چرا یهو رفت؟ _چرا گفت! _خب! شانہ اے بالا مے اندازم:میگفت خستہ شدہ بود! دیگہ ڪشش مشڪلات خونہ رو نداشت! دلش آرامش و تنهایے میخواستہ! از خانوادہ و جو نا بہ سامونش بریدہ بودہ! مهربان مے گوید:شاید حق داشتہ! حق داشتہ ڪم بیارہ! اونطور ڪہ تعریف میڪردے نورا هیچ گلہ و شڪایتے نمے ڪردہ،هیچ واڪنشے در برابر سختے ها نشون نمیدادہ. همیشہ حفظ ظاهر میڪردہ،چون نتونستہ درست واڪنش نشون بدہ و خواستہ مثلا صبورے ڪنہ،همہ ے ناراحتے ها رو توے خودش ریختہ. انقدر ناراحتے ها روے قلب و ذهن و روحش تلنبار شدہ ڪہ با یہ تلنگر واڪنش نادرستے نشون دادہ! در واقع از همہ چیز فرار ڪردہ! از پدرے ڪہ اذیتش میڪردہ،از مادرے ڪہ نتونستہ جو رو براے دختراش سالم نگہ دارہ،از خواهراش ڪہ مثل خودش آزار دیدہ بودن،از برادرے ڪہ حاصل تعصبات پدرش بودہ! نورا از مشڪلاتے ڪہ نتونستہ بود باهاشون خوب مواجہ بشہ حتے از چیزایے ڪہ اونو یاد مشڪلاتش مینداختن فرار ڪردہ! متفڪر نگاهش میڪنم،چشمڪے نثارم میڪند:یڪم بهش حق بدہ و ڪمڪ ڪن بہ جمع خانوادہ برگردہ! لبخند‌ ڪم رنگے میزنم:بهش فڪر میڪنم! _دیگہ؟ لبخندم را سریع جمع میڪنم! _براے مریم‌ نگرانم! خواهر بزرگم! _راجع بهش گفتہ بودے! انگشتانم را همراہ پاهایم آرام تڪان میدهم. _حدود دوسال پیش باردار شدہ بود،نتونست جنین رو نگہ دارہ و سقط ڪرد. اون موقع تصمیم گرفتہ بود از همسرش جدا بشہ. قضیہ باردارے و بعد سقط جنینش باعث شد همہ چے در هم برہ و فراموش بشہ. دوبارہ یہ زمزمہ هایے پیچیدہ ڪہ میخواد از همسرش جدا بشہ. جو خونہ یڪم بہ هم ریختہ! با همسرش خیلے اختلاف دارہ فڪر ڪنم بخاطرہ مراعات حال من نمیاد خونہ مون ڪہ با بابا جر و بحثش نشہ! لبش را با زبان تر میڪند:حتما مجابش ڪن پیش یہ روانشناس خوب برہ و با سنجیدن ڪامل تصمیم قطعے بگیرہ! نفس عمیقے میڪشم:باید بعد از بہ دنیا اومدن امید مفصل باهاش صحبت ڪنم! _از خودت بگو! نفسم را آرام بیرون میدهم‌ و زمزمہ میڪنم:خودم؟! نگاهم را بہ گوشہ ے میز مے دوزم. _معلقم! بین ڪلے خاطرہ! میون یہ عالمہ عذاب وجدان! براے خودم! روزبہ! امید! بابا محسن و سمانہ! فرزاد! سامان! فڪر نمے ڪنم حالا حالاها بتونم با مرگ روزبہ و اشتباهات خودم ڪنار بیام! سریع با تاڪید مے گوید:تلقین منفے ممنوع! سرم را بہ نشانہ ے تاسف تڪان میدهم:عذر میخوام اما‌ نمے... نمیگذارد حرفم را ادامہ بدهم و جدے تر مے گوید:همین الان گفتم تلقین منفے ممنوع! سرم را بلند مے ڪنم و بہ چشمانش خیرہ میشوم:دوست ندارم فردا برسہ! بدون واڪنش خاصے فقط تماشایم میڪند. ادامہ میدهم:هنوز نتونستم برم سر مزارش! مے ترسم! بدجورے ام مے ترسم! مے ترسم ترڪاے قلبم ڪامل بشڪنن و دیگہ هیچوقت بند نخورن! مے ترسم دووم نیارم! بہ خودم میگم آیہ! احمقانہ خوب بخواہ! احمقانہ امیدوار باش! _چرا مے ترسے؟ ✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے
🌹نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم🌹 سریع مے گویم:چون مودب و با اخلاق بود. بهم آرامش و اعتماد بہ نفس میداد! _دقیقا! ویژگے اول روزبہ ڪہ با وجود اختلاف عقیدہ تو رو تحت تاثیر قرار دادہ اختلاف سنے تون بودہ. آیہ دنبال آرامش و راحتے بود! حالا مردے سراغش اومدہ بود ڪہ ڪم سن و سال نبود و بخاطرہ شرایط سنیش جا افتادہ و‌ با تجربہ شدہ بود. مردے ڪہ خودش هم قبلا تجربہ ے یہ ناڪامے عاطفے رو داشتہ. ناخودآگاهِ آیہ،اول بہ روزبہ بہ عنوان پدر مهربونے ڪہ توے زندگیش ڪم داشتہ نگاہ ڪردہ! بعد بخاطرہ تنش هایے ڪہ توے زندگے داشتہ راحت طلب شدہ! فردے رو میخواستہ ڪہ نخواد باهاش زیاد براے تفاهم و ڪنار هم بودن ڪلنجار برہ! بعد توجہ ڪردہ ڪہ روزبہ هم ناڪامے عاطفے داشتہ و میتونہ درڪش ڪنہ و بابت یہ سرے ناراحتے ها بہ آیہ حق بدہ و باهاش ڪنار بیاد! بعد از این ها مهربونے و ابراز علاقہ هاے روزبہ،آیہ رو شیفتہ ڪردہ! ابراز علاقہ هایے ڪہ ڪاملا غافلگیرانہ و جدے و پر از احساس بودن و بہ راحتے روحیہ ے حساس آیہ رو تحت تاثیر قرار میدادن! تو قدم آخر هم بین هادے و روزبہ ویژگے هاے مشترڪ پیدا ڪردہ! اخلاق مدارے،مهربونے،جدیت،ڪمڪ بہ هم نوع و غیرہ اما توے قالب هاے متفاوت! مثلا نگهدارے روزبہ از سامان قطعا ناخودآگاهت رو یاد هادے اے انداختہ ڪہ بہ بچہ هاے ڪار ڪمڪ میڪردہ! تو قدم آخر ناخودآگاہ آیہ،توے روزبہ دنبال هادے اے بودہ ڪہ نداشتہ! متعجب نگاهش میڪنم،چند ثانیہ بعد میگویم:شاید همینطور بودہ! همانطور ڪہ در آغوشم مے گیرد میگوید:فعلا زیاد خستہ ت نمیڪنم! بهترین ها رو برات آرزو میڪنم مامان خوشگل. مشتاقم بہ زودے همراہ پسر ڪوچولوت ببینمت. آرام ڪمرش را نوازش میڪنم و لبخندے از صمیم قلب روے لب هایم مے نشانم. _ممنون بابت تمام زحمت هاتون و آرامشے ڪہ بهم میدید! خداقوت! از آغوشش بیرون مے آیم و ادامہ میدهم:دلم براتون تنگ میشہ! _پس فردا حتما باهات تماس میگیرم تا از حالت با خبر بشم. دستم را بالا میبرم و آرام تڪان میدهم:فعلا خدافظے! _خدانگهدارت عزیزم! با لبخندے عمیق از اتاق خارج میشوم،بہ سمت مبل تڪ نفرہ اے مے روم و مے نشینم‌. با عجلہ آدرس مطب را براے فرزاد تایپ و ارسال میڪنم،لبم را بہ دندان مے گیرم و بہ صفحہ ے موبایل خیرہ میشوم. دو دقیقہ بعد پیام میدهد "چند دقیقہ دیگہ مے رسم." نفس عمیقے میڪشم و زمزمہ میڪنم:خدایا! خودت همہ چے رو ختم بہ خیر ڪن! بیست دقیقہ ڪہ میگذرد صداے زنگ موبایلم بلند میشود. با عجلہ جواب میدهم‌. _بلہ؟! صداے هیجان زدہ ے فرزاد مے پیچد:آیہ خانم! من جلوے ساختمونم! سریع مے گویم:الان میام پایین! سپس از روے مبل بلند میشوم،مضطرب و با عجلہ از ساختمان خارج میشوم. همین ڪہ از در بیرون مے آیم،فرزاد را مے بینم ڪہ ڪنار ماشینش ایستادہ و بہ در ساختمان زل زدہ. نگاهش ڪہ بہ صورتم مے افتد،صاف مے ایستد و گلویش را صاف میڪند. نگاهش نگران است و پر از دلهرہ! با قدم هاے محتاط‌ و آرام،خودم را بہ چند قدمے اش مے رسانم. مقابلش ڪہ مے رسم سر خم میڪند و چشم مے دوزد بہ آسفالت ڪف خیابان! نفس نفس زنان مے گویم:سَ...سلام! سر بلند نمے ڪند! _سلام! چادرم را روے صورتم مے ڪشم و نگران بہ چهرہ ے متفڪرش چشم مے دوزم‌. _چے شدہ؟! ڪمے سرش را بالا مے آورد،فقط ڪمے! _باید بریم جایے! ڪنجڪاو مے پرسم:ڪجا؟! سر بلند میڪند اما نگاهم نمے ڪند،دوبارہ گلویش را صاف میڪند. _لطفا همراهم بیاید خودتون متوجہ میشید! دلم آشوب میشود،آب دهانم را با شدت فرو میدهم. نفسش را با شدت بیرون میدهد و نگاهے بہ آسمان مے اندازد. _بریم؟! سرے بہ نشانہ ے مثبت تڪان میدهم:اتفاق بدے افتادہ؟! سریع مے گوید:نہ! نہ! توضیح دادن یہ سرے مسائل برام سختہ! لطفا بیاید سریع تر بریم! سپس در ڪمڪ رانندہ را برایم باز میڪند،زیر لب تشڪر میڪنم و سوار ماشین میشوم. فرزاد هم روے صندلے رانندہ جاے مے گیرد و حرڪت میڪند. در راہ بہ قدرے جدے و نگران است ڪہ جرات نمے ڪنم ڪلمہ اے صحبت ڪنم! حدود نیم ساعت بعد وارد ڪوچہ اے خلوت و بن بست در محلہ اے متوسط مے شویم‌. ڪنجڪاو اطرافم را با دقت مے ڪاوم،داخل ڪوچہ هیچ ساختمانے نیست بہ جز ساختمانے سہ طبقہ و ویلایے با درے بزرگ و ڪرم رنگ در انتهاے ڪوچہ! نگاهم بہ تابلوے بالاے در مے افتد‌. "موسسہ ے خیریہ ے یاس" متعجب بہ نیم رخ فرزاد خیرہ میشوم و مے پرسم:اینجا ڪار داریم؟! ✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے
🌹نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم🌹 داشتم میگفتم ڪہ بعد از رفتن هادے خیلے بے قرار شدہ بود انقدرے ڪہ مادرش میگفت محسن ڪم ڪم دق میڪنہ! چند روز بعد دوبارہ اعزام شد و یڪ ماہ بعد خبر مفقودالاثر شدنش رو برامون آوردن! بہ اینجا ڪہ مے رسد بغض میڪند! _خجالت ڪشیدم! از پسرم خجالت ڪشیدم ڪہ مایہ ے سرافڪندگیم میدونستمش و اینطور سر بلندم ڪرد! محسن بہ مرتبہ اے رسید ڪہ مثل مادرمون بے نشون موند و جسمش مثل روحش پیش عمہ ے سادات! تنم یخ مے بندد از شنیدن این جملات! از سرنوشت انسانے ڪہ سال ها پیش دیدمش و از نگاهم رنجید و حالا بہ اندازہ ے آسمان ها از من بالاتر بود! دستانم را مشت میڪنم تا تنم ڪمے گر بگیرد! نفس عمیقے میڪشم و زیر لب زمزمہ میڪنم:نمیدونم چے بگم؟! واقعا نمے دونم! حاجے با زبان لبش را تر میڪند و مے گوید:این موسسہ رو هم بہ یاد محسن تاسیس ڪردم! اگہ توے این دنیا بود همہ ے اموالم بہ محسن مے رسید،نمیخوام دست خالے باشیم! تا جایے ڪہ تونستم از سهم محسن براے اینجا خرج ڪردم! چون تعریف گل یاس دمشق رو زیاد میڪرد و این گل بہ اسم مادرمون فاطمہ ے زهراست اسم موسسہ رو یاس گذاشتم! الان اینجا حدود چهل تا بچہ زندگے مے ڪنن و شدن صفا و برڪت زندگیم! بے اختیار لبخند میزنم:ان شاء اللہ یہ عمر سایہ تون بالاے سرشون باشہ! سرفہ اے میڪنم و ڪنجڪاو مے پرسم:من چرا اینجام و چے باید بدونم؟! گیج شدم! ارتباط شما با آقا فرزاد و خودم رو نمے فهمم و هرچے فڪر میڪنم چیزے بہ ذهنم نمے رسہ! حاجے من من ڪنان مے گوید:خب...خب...هنوز یہ سرے مسائل هست ڪہ گفتہ نشدہ! آب دهانش را با شدت فرو میدهد و دستے بہ ریش پر پشتش مے ڪشد! چند ثانیہ بعد میخواهد دهان باز ڪند ڪہ چند تقہ بہ در میخورد. نفس آسودہ اے میڪشد و سریع مے گوید:بفرمایید! در با صداے محڪمے باز میشود و دخترے جوان با چهرہ اے رنگ پریدہ و نفس نفس زنان در چهارچوب در پیدا! بریدہ بریدہ مے گوید:آقاے فروغے! یڪے...یڪے... حاجے سریع از پشت میزش بلند میشود و مے گوید:آروم باش بابا جان! یہ نفس عمیق بڪش! چند ثانیہ مڪث ڪن! دختر نفس عمیقے میڪشد،حاجے مے پرسد:بهتر شدے؟! دختر سرش را بہ نشانہ ے مثبت تڪان میدهد. _حالا حرفتو بزن! دختر با تشویش زبان باز میڪند:یڪے از بچہ ها از پلہ هاے طبقہ دوم افتاد زمین! نمے تونہ دستشو تڪون بدہ! حاجے سریع بہ سمتش مے رود و مے پرسد:ڪے؟! دختر جواب میدهد:سهیل! خیلے شر و شیطونہ این بچہ! دور از چشم من،از نردہ هاے پلہ آویزون شدہ بود و سُر میخورد! حاجے چینے عمیق بہ پیشانے اش مے اندازد و مے گوید:بریم ببینم چے شدہ! بہ آمبولانس زنگ زدے؟ دختر هراسان مے گوید:نہ! راستش... بہ اینجا ڪہ مے رسد،همراہ حاجے از اتاق خارج مے شوند و صدایشان دیگر نمے آید! گیج و منگ بہ فرزاد چشم مے دوزم،لبش را بہ دندان مے گیرد و مے ایستد. همانطور ڪہ بہ سمت در مے رود مے گوید:منم برم ببینم چے شدہ! با نگاهم تعقیبش میڪنم،مقابل در ڪہ مے رسد بہ سختے از روے مبل بلند میشوم. نفس عمیقے میڪشم و دستم را روے شڪمم میگذارم،همانطور ڪہ آرام قدم برمیدارم مے گویم:میشہ خودتون برید سر اصل مطلب و بگید ما چرا اینجاییم؟! تڪانے بہ گردنش میدهد و لبانش را از هم باز میڪند:بهترہ از زبون خود حاجے بشنوید! گفتم ڪہ توضیح دادنش یڪم سختہ! بہ چند قدمے اش مے رسم،بہ چشمانش ڪہ زل میزنم سریع سرش را بر مے گرداند و دستش را بہ دستگیرہ ے در مے گیرد. همین ڪہ در را باز میڪند،صداے همهمہ بہ گوشم میخورد. نگاہ فرزاد ڪہ بہ سالن مے افتد شوڪہ میشود،بہ ثانیہ نرسیدہ عقب گرد میڪند! میخواهد در را ببند ڪہ متعجب مے پرسم:چے شد؟! سریع جواب میدهد:هیچے! سریع چند قدم نزدیڪ تر مے شوم و در چهارچوب در مے ایستم. قصد میڪنم از اتاق خارج بشوم ڪہ در جا خشڪم میزند! دیگر صدایے نمے شنوم! دیگر چیزے نمے بینم! دیگر چیزے حس نمے ڪنم! مردمڪ چشمانم فقط یڪ نقطہ را مے بینند و گوش هایم تنها قادر بہ شنیدن صداے ضربان تند قلبم هستند! گلویم خشڪ میشود و تمام تنم سِر! چرا همہ فقط لب مے زنند؟! چرا دیدگانم تار مے شوند؟! ✍🏻نویسنده:لیلے سلطانی
🌹نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم🌹 /بخش اول صداے نگران مادرم را از پشت سر مے شنوم:نگفتم نرو بیرون؟! نگفتم بشین تو خونہ امروزم آروم بگذرون؟! جوابے نمیدهم،شرم دارم از این ڪہ ڪنار فرزاد نالہ ڪنم! دستانم را مشت میڪنم،فرزاد حرڪت میڪند؛دستے از پشت روے شانہ ام مے نشیند. _آیہ جان! مامان خوبے؟! زنگ زدم بہ دڪترت گفت بیمارستانہ. آرام لب میزنم:ناے حرف زدن ندارم! دوبارہ آب دهانم را با شدت فرو میدهم و چشمانم را مے بندم. مادرم آرام شانہ ام را نوازش میڪند و آرام مے گوید:نفس عمیق بڪش عزیزم! الان میرسیم! آرام نفس عمیقے میڪشم و زمزمہ میڪنم:مامان؟! مهربان جواب میدهد:جان مامان! لبخند ڪم رنگے میزنم:آرزو بہ دل نموندم! دیدمش! _ڪے رو؟! بدون توجہ بہ سوالش ادامہ میدهم:حالش خوب بود! بغض گلویم را مے فشارد:خوبہ خوب! سنگینے نگاهش را احساس میڪنم،دوبارہ مے پرسد:ڪیو مے گے عزیزدلم؟! جوابے نمیدهم،دردم هر لحظہ بیشتر و بیشتر میشود. مادرم با آرامش شانہ هایم را نوازش میڪند و برایم دعاے معراج را مے خواند. دقیقہ ها ڪند مے گذرند و هر ثانیہ حالم بدتر مے شود! ناگهان ماشین متوقف میشود،فرزاد نفس حبس شدہ اش را رها میڪند و مے گوید:رسیدیم! بے رمق چشم از هم مے گشایم،فرزاد زودتر از ما پیادہ میشود و دوان دوان بہ سمت بیمارستان مے رود. مادرم هم پیادہ میشود و در را برایم باز میڪند،همانطور ڪہ دستش را بہ سمتم دراز میڪند مے گوید:آروم بیا دخترم! دست لرزانم را بہ سمت دستش مے برم و محڪم مے گیرم. همین ڪہ پاهایم روے زمین فرود مے آیند،فرزاد با ویلچر مقابلم مے رسد. با ڪمڪ مادرم روے ویلچر مے نشینم و فرزاد بہ سمت بیمارستان حرڪت مے ڪند. مدام چهرہ ے روزبہ مقابل چشمانم نقش مے بندد،صداے ضربان قلب امیدمان را مے شنوم! صدایے قلبے ڪہ بے قرار است سریع تر پا بہ زمین بگذارد! بے شڪ این همہ بے قرارے و ناآرامے بخاطرہ دیدن پدرش است! دیگر طاقت دورے از پدرش را ندارد! دلش براے چشمان مهربانِ روزبہ رفتہ! بغضم عمیق میشود؛عمیق تر و عمیق تر... حدود دو ساعت طول میڪشد تا مراحل بیمارستان طے شود و فورے راهے اتاق عمل بشوم... ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ با احساس سوزش و تیر ڪشیدن شڪمم آرام نالہ اے میڪنم. گلویم خشڪِ خشڪ است،زبانم بہ سقف دهانم چسبیدہ. بے رمق چند بار پلڪ هایم را تڪان میدهم تا از روے چشمانم ڪنار بروند! با ڪمے تقلا بہ زور چشم باز میڪنم،نگاهم بہ سقف بلند سفید رنگے مے افتد. بہ زور رد نگاهم را بہ سمت شڪم برآمدہ ام مے ڪشم،دیگر برآمدہ نیست! بے اختیار با ترس دستم را بہ سمت شڪمم مے برم و آرام نوازشش میڪنم،ڪمے تیر مے ڪشد! میخواهم براے پیدا ڪردن ڪسے چشم بگردانم ڪہ متوجہ حضورش مے شوم! بہ چهارچوب در تڪیہ دادہ و نگاہ آرامش را بہ من دوخته‌. لبانش را از هم باز میڪند،بہ لبخند و پخش موسیقے اے سحر آمیز! _سلام! خستہ نباشے آیہ ے جنون! ✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے
🌹نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم🌹 /بخش دوم تمام تنم مے لرزد،مادرم با صدایے بغض آلود مے گوید:میفهمم دخترم! میفهمم عزیزڪم! بذار حالت بهتر بشہ هر چقدر خواستے داد بزن و گریہ ڪن! اصلا هرڪارے دوست دارے بڪن! دارے از بین میرے دردت بہ جونم! بدون توجہ بہ درد شڪمم هق هقم شدت مے گیرد:من خیلے وقتہ مُردم مامان! هر ثانیہ بعد روزبہ مُردم! دیگہ جونے برام نموندہ ڪہ بہ لبش بیارید! دست از سر جنازہ م بردارید! با دست دیگرش آرام موهایم را نوازش میڪند،صدایش دوبارہ آرام میشود:مامان نق نقو! نمیخواے تحفہ تو ببینے؟! بہ یڪ بارہ آرام میشوم! تازہ امید را بہ خاطر مے آورم! سریع چشمانم را باز میڪنم و بہ صورت مادرم خیرہ میشوم. _حالش خوبہ؟! ڪجاست؟! با آرامش چشمانش را مے بندد و باز میڪند:حالش خوبہ عزیزم! یڪم دیگہ میارنش! روزبہ ڪلافہ نفسش را بیرون میدهد و با شرمندگے نگاهم میڪند. _تنهاتون میذارم! میخواهد چیز دیگرے بگوید ڪہ پشیمان میشود،چشمانش را بہ سمت مادرم سوق میدهد. _شما چیزے لازم ندارید؟! مادرم جواب میدهد:نہ پسرم! ممنون! سرے تڪان میدهد و دوبارہ بہ من خیرہ میشود،چینے بہ پیشانے ام میدهم و نگاہ خشمگینم را بہ سقف مے دوزم. صداے مادرم سڪوت را مے شڪند:میخواے ڪمڪت ڪنم بشینے؟! سرم را بہ نشانہ ے مثبت تڪان میدهم،با ڪمڪ مادرم آرام روے تخت مے نشینم و تڪیہ میدهم. ملاحفہ را با احتیاط رویم مرتب میڪند و مے پرسد:خیلے درد دارے؟ لب میزنم:یڪم! روزبہ هنوز از اتاق خارج نشدہ و ڪنار در ایستادہ،نگاہ میخڪوبش هم آزارم میدهد و هم آرامم‌ مے ڪند! میخواهم اعتراض ڪنم ڪہ با ورود پرستار حواسم پرت میشود. پرستار جوانے همانطور ڪہ تخت ڪوچڪ چرخ دارے را بہ سمتم مے آورد لبخند میزند:سلام مامان ڪوچولو! ببین ڪے اومدہ! با شوق بہ تخت چشم مے دوزم ڪہ امید را ببینم،بہ چند قدمے ام مے رسد. صورت چروڪیدہ و قرمزے را مے بینم ڪہ از میان پتوے نازڪ آبے رنگے بیرون زدہ. تڪہ هاے قلبم بہ هم وصل مے شود و جان مے گیرد! پرستار آرام امید را در آغوش مے گیرد و مهربان مے گوید:ببین چہ پسر ماہ و آرومیہ! قطرہ ے اشڪے روے گونہ ام سر میخورد،پرستار نزدیڪم خم میشود. _آروم بگیرش! گویے همہ ے انرژے جهان در ڪالبدم سرایز مے شود،دست هایم قوت مے گیرد! با دقت موجود ڪوچڪ چروڪے ڪہ میان پتو پنهان شدہ را در آغوش میگیرم. موجودے ڪہ نہ ماہ در وجودم زندگے ڪردہ،نفس ڪشیدہ و همدمم بودہ! تنش نحیف است و لاغر،صورت ڪوچڪش هنوز پف دارد و بہ سرخے میزند. چشمان ڪوچڪش را بستہ و انگشت هاے عروسڪے اش را در هم قفل ڪردہ. جانم برایش مے رود،لبخند عمیقے لب هایم را از هم باز میڪند. _سلام عزیزدلم! سلام جونم! خوش اومدے! لبان باریڪش را از هم باز میڪند و چند ثانیہ بعد مے بندد. مادرم با ذوق مے گوید:الهے من بگردم! گرسنہ ست آیہ جان! با انگشت اشارہ آرام سرش را نوازش میڪنم. پرستار براے شیر دادن میخواهد ڪمڪم ڪند ڪہ مے گویم:اگہ میشہ بقیہ برن! متعجب نگاهم میڪند و مے پرسد:از مامان و شوهرت خجالت میڪشے؟! جوابے نمیدهم،مادرم با احتیاط نگاهے بہ روزبہ مے اندازد. همانطور ڪہ پیشانے ام را مے بوسد مے گوید:ما میریم بیرون ڪہ راحت باشے! مادر شدنت مبارڪ عزیزدل مادر! سپس بہ سمت روزبہ مے رود،روزبہ با لبخند بہ مادرم چشم مے دوزد. _شما برید یہ چیزے بخورید! من نمیام! نگاہ بے تابش را بہ من و امید مے دوزد. _میخوام همینجا باشم! مادرم مے گوید:آخہ... روزبہ سریع جواب میدهد:خیالتون راحت! چیزے نمیشہ! سرے تڪان میدهد و از اتاق خارج میشود،روزبہ با قدم هاے بلند و محڪم دوبارہ نزدیڪ میشود.سعے میڪنم نگاهش نڪنم! سعے میڪنم دلم نلرزد! چند ثانیہ ڪہ مے گذرد بے اختیار سر بلند میڪنم،نگاہ گرم و اشڪ آلودش را بہ امیدِ من دوختہ! لبخند مهربانے لبانش را از هم‌ باز ڪردہ،آب دهانش را با شدت فرو میدهد. بدون این ڪہ از امید چشم بردارد مے گوید:چقدر ڪوچولوئہ آیہ! نمے داند با صدا زدن نامم نفسم را بند مے آورد! نمے فهمد این چند ماهے ڪہ صدایم نزدہ نامم را فراموش ڪردہ بودم! پرستار مے خندد:همین ڪوچولو قرارہ ڪلے اذیتتون ڪنہ! البتہ اذیت هاش هم شیرینہ! روزبہ چند قدم جلوتر مے آید و فاصلہ را از میان برمیدارد. لبخند دل خراب ڪنے نثارم میڪند. _میشہ چند ثانیہ بغلش ڪنم؟! نگاهے بہ پرستار مے اندازم و امید را بہ سمتش مے گیرم. زیر لب "بسم اللہ الرحمن الرحیمی" مے گوید و با استرس امید را در آغوش مے گیرد! آرام امید را بہ قفسہ ے سینہ اش مے چسباند و با ذوق نگاهش میڪند. چشم مے بندد و لب هایش را روے پیشانے امید مے گذارد. ✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے
🌹نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم🌹 /بخش اول فشار خفیفے بہ انگشتانم وارد میڪند:قضیہ ش مفصلہ! سر حوصلہ برات تعریف میڪنم! پوفے میڪنم و با حرص مے گویم:دیگہ دارم ڪلافہ میشم! نورا بدون توجہ بہ جملہ ے من،رو بہ مادرم مے پرسد:بابا و یاسین ڪجان؟! مادرم بدون این ڪہ نگاهش ڪند زمزمہ وار جواب میدهد:تو راہ! سپس نگاہ درماندہ اش را میان من و نورا مے گرداند و دست هایش را در هوا تڪان میدهد. _دارم دیوونہ میشم! اول داماد مردہ م جلوم ظاهر میشہ بعد دخترم ڪہ چند سالہ ول ڪردہ رفتہ!‌ اونم میگہ ڪہ دامادم بهش خبر دادہ! بہ من اشارہ میڪند و ادامہ میدهد:این دختر حق دارہ از دست شماها دیوونہ بشہ! اصلا ڪے و ڪجا روزبہ رو دیدہ بودے ڪہ بشناسے؟! نورا لبخند ملایمے روے لب هایش مے آورد. _حرص و جوش نخور عزیزم! روزبہ گفت تو رو آروم ڪردہ ڪہ آیہ رو آروم ڪنے اما انگار بندہ خدا اشتباہ فڪر ڪردہ! گفتم ڪہ قضیہ ش مفصلہ،بذار آیہ سر حال بیاد همہ چیز رو خودش تعریف میڪنہ! مادرم نفسش را با شدت بیرون میدهد و نگاهش را بہ من مے دوزد. _بہ زور خودم رو سر پا نگہ داشتم! تو رو بردن اتاق عمل،یهو روزبہ اومد داشتم سڪتہ میڪردم! نورا سریع مے گوید:دور از جون! دوبارہ پلڪ هایم براے بستہ شدن تقلا مے ڪند،بے حال مے گویم:امروز بہ اندازہ ے ڪافے شوڪہ شدم،اگہ نورا هم چیزے نگہ فڪر ڪنم مغزم از شدت فڪر و خیال منفجر بشہ! نورا همانطور ڪہ آرام انگشت هایش را از میان انگشت هایم بیرون مے ڪشد مے گوید:چشمات دارہ میرہ دختر خوب! بخواب صحبت میڪنیم! سپس از روے تخت بلند میشود و بہ سمت مادرم مے رود. با چشم هاے نیمہ باز نگاهشان میڪنم. زمزمہ هایشان را خوب نمے شنوم،چند ثانیہ بعد چشمانم بستہ مے شود. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ با احساس نوازش موهایم آرام پلڪ میزنم،نمے توانم چشمانم را ڪامل باز ڪنم. گویے ڪسے بہ پلڪ هایم وزنہ بستہ،بعد از ڪمے تقلا پلڪ هایم را از هم باز میڪنم. همہ چیز تار است،دوبارہ چشمانم را مے بندم و باز میڪنم. تصویر روزبہ را مے بینم ڪہ صورتش در چند سانتے مترے صورتم قرار گرفتہ! چشمان مشڪے رنگش مے خندند! با دست آزادش آرام تہ ریشش را نوازش میڪند و مے گوید:بیدارت ڪردم؟! متعجب بہ چشمانش خیرہ میشوم،شرم در چشمانش مے نشیند و‌ نگاهش را بہ سمت پایین خم میڪند! سرم درد میڪند،بے اختیار نالہ میڪنم. سریع انگشت هایش را از میان موهایم بیرون مے ڪشد. با‌ نگرانے مے پرسد:چے شد؟! دستم را بے حال بلند میڪنم و روے پیشانے ام میگذارم:سرم و ڪمرم درد میڪنہ! نفس راحتے میڪشد:اثر داروے بیهوشیہ! خیلے درد دارے؟! بے اختیار سرم را بہ نشانہ ے مثبت تڪان میدهم،لبخند مهربانے میزند:میخواے بگم پرستار بهت مسڪن بدہ؟! زمزمہ وار جواب میدهم:فعلا نہ! سرد نگاهم را از صورتش مے گیرم و سرم را بہ سمت تخت امید مے چرخانم. دوبارہ گرماے انگشت هایش را میان موهایم احساس میڪنم،جانم آرام مے گیرد در عین آشوبے! صدایش مے پیچد:مامان پروانہ خستہ شدہ بود گفتم برہ یہ چیزے بخورہ و تو نمازخونہ استراحت ڪنہ. دوست ندارے ڪنارت باشم؟! آب دهانم را با شدت فرو میدهم،ضربان قلبم بالا و پایین مے شود! بغض دوبارہ در گلو جا خوش میڪند و صدایم را مے لرزاند! _میدونے من توے این مدت چے ڪشیدم؟! دستش را از میان موهایم بہ سمت چانہ ام سوق میدهد. با فشار خفیفے صورتم را بہ سمت خودش برمے گرداند. اشڪ مردمڪ چشمانش را محاصرہ ڪردہ! _بہ خدا نمیدوستم باردارے! دو ماہ پیش فهمیدم! قطرہ ے اشڪے روے گونہ ام سُر میخورد. _اگہ امید نبود بر نمے گشتے؟! _اگہ امید نبود زودتر بر مے گشتم! متعجب نگاهش میڪنم،با انگشت شصتش آرام گونہ ام را نوازش میڪند. _سوال زیاد دارے،بہ همون اندازہ برات جواب و حرف دارم! رفتیم خونہ هر چے دوست دارے بپرس! لبخندش جان مے گیرد:خونہ ے خودمون! جدے مے گویم:فڪر نڪنم دیگہ اونجا برگردم! سرش را مثل پسربچہ ها خم میڪند:چشم! هر چے شما بگے! میریم یہ خونہ ے بهتر! ریزش اشڪ هایم شدت مے گیرد،سریع پیشانے اش را روے پیشانے ام میگذارد و مے گوید:وقتے گریہ میڪنے اذیت میشم و بیشتر از خودم بدم‌ میاد! ✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے پ.ن:میخواستم براتون یہ قسمت طولانے بنویسم اما سرماخوردگے تا این جا بیشتر اجازہ نداد😷🤒 حداقل فاصلہ ها یڪم ڪم بشه🌸🍃