eitaa logo
♥️دختران حاج قاسم♥️
611 دنبال‌کننده
4.9هزار عکس
484 ویدیو
41 فایل
❀{یازهـــــرا﷽}❀ 🌸بانوی ایرانی.🌸 غرب تو را نشانه رفته است. چون خوب میداند تو قلب یك خانواده ای {پس #علمدار « #حیای_فاطمی» در #جبهه_هاےجنگ_نرم باش} #ڪپے_با_ذڪر_صلوات_براے_سلامتۍ #آقا_امام_زمان(عج)💚
مشاهده در ایتا
دانلود
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ عصبے تندتند غذایم را مے جوم و سعے مےڪنم جوابشان را ندهم. آیسان هم طبق معمول بالبخندهای نیمھ و پررنگش عذابم مے دهد.دستمال ڪاغذی رااز ڪنار ظرفم برمیدارم و سس روی انگشتم را پاڪ میڪنم. سحر ارام به پهلوام مےزند و میگوید: جوش نیار. پیشنهادش بد نبود ڪھ. بادهان پر و چشمهای اشڪ الود میگویم: زهرمار! ڪوفت! شما میدونید خانوادم چقد منو تو فشار میزارن هے بیاید چرت و پرت بگید. مهسا لبخند روی چهره ی خفھ شده در ارایشش، میماسد و میگوید: روانے! گریه نڪن. _ توساڪت باشا.میگم خسته شدم یھ راه حل بگید،میگید با یڪے رفیق شو فرارڪن؟! به شمام میگن دوست؟ آیسان دستم را میگیرد و میگوید: خب شوخےڪرد. چتھ تو!؟ سرم را پایین میندازم و جواب میدهم: هیچے. سحر_ ببین محیا،تاڪے اخھ؟!... عزیزم ماڪھ بد تورو نمے خوایم. مهسا_ راست میگھ. من شوخےڪردم ببخشید. ایسان_ بابا اومدیم بیرون خوش باشیم. گریه نکن دیگ! برش دیگری از پیتزایم راجدا مےڪنم و نزدیڪ دهانم مے آورم. مهسا دستش را دراز مےڪند و مقابل صورتم بشڪن مےزند _ اها.بابا توڪھ نمیری دیگھ ڪلاس خطاطے.من میخوام ازهفتھ بعد برم ڪلاس گیتار.... پایھ ای؟ باتردید نگاهش مےڪنم _ گیتار؟ _ عاره.خیلے حال میده دختر. حالا ڪھ حاجے و حاج خانوم فڪ میڪنن میری خطاطے،سر خرو ڪج ڪن بیا ڪلاس گیتار. گیج و ڪلافه برش پیتزایم را در ظرفش مے گذارم و جواب مے دهم: نمیدونم.مے ترسم! ایسان_ ازبس...! بچھ جون،اینقد تو زندگیت ترسیدی ڪھ الان افسرده شدی. سحر_ راس میگھ. تازه اگر گیتار زدن رو شروع ڪنے،میتونے جرئت خیلے چیزای دیگرم پیدا ڪنے. ابروهایم را بالا میدهم و مے پرسم: ینے چے!؟ ایسان_ ببین آیکیو، تو میری ڪلاس گیتار.خب؟ بعد یمدت مثلا حاجے میفهمھ. تواین مدت تو تیپت هے رنگ عوض ڪرده، سو گرفتھ بھ طرفے ڪھ عشقت میڪشھ. بعدڪھ فهمید توخونھ داد میزنی ڪھ اقاجون من چادر نمے پوشم. من دوست دارم گیتار بزنم. دوست دارم بارفیقام برم بیرون!خودم زندگےڪنم. بهشت و جهنم ڪیلو چند؟! نمیدانم چرا باجمله ی اخرش پشتم مے لرزد.تمام حرفهایش را قبول دارم اما نمے توانم منڪر قبر و قیامت بشوم.اما دردید من خداانقدر مهربان است ڪھ هیچ وقت مرا بخاطر چندتار بیرون مانده از شالم توبیخ نمیڪند .به پشتے صندلی ام تڪیھ مے دهم و بھ فڪر فرو مے روم. رفاقت من و سحر و ایسان از ڪلاس زبان شروع شد. سن ڪم من باعث مے شد جذب حرڪات عجیب و غریبشان شوم.باهجده سال سن، ڪوچڪترین فرد گروه چهارنفره مان بودم. هرچقدر رابطھ ام بااین افراد عمیق تر شد، از عقاید و دوستان گذشتھ ام بیشتر فاصلھ گرفتم. هرسھ بزرگ شده ی خانواده های آزاد و بھ دید من روشنفڪر بودند. سحر بیست و سھ سال و ایسان سھ سال از او ڪوچڪتر و مهسا هم دوسال از سحر بزرگ تر بود. پدرم ازهمان اول باارتباط ما مخالفت مے ڪرد.اما من شدیدا به انها علاقھ داشتم. هرسھ دانشگاه ازاد اصفهان درس می خواندندو پاتوقشان سفره خانھ و تفریحشان قلیان باطعم های نعنا و دوسیب بود.یڪ چیز همیشھ دردیدم غیرممکن بنظر مے امد.آنهم این بود ڪھ هرهفتھ دوست پسرشان را مثل لباس عوض مےڪردند.تڪ فرزند بودن من مشکل و علت بعدی ارتباطم شد. ومن براحتے تامرز غرق شدن در لجن و مرداب پیش رفتم.... ❀✿ 💟 نویسنــــــده: 👈 ڪپے تنها با ذڪر مورد رضایت است @dokhtaranchadorii
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ پوزخندی مے زنم و زیر لب مے گویم: چقد راحت ولم ڪردن. چھ خوش خیال بودم ڪھ گمان مےڪردم ، ناراحتے من، ناراحتے آنهاست. فهمیدم ڪھ برایشان هیچ وقت مهم نبودم. تلفنم را روی میز میگذارم و ازجا بلند مے شوم. موهایم را چنگ مے زنم و دورم مے ریزم . پشت پنجره ی اتاقم مے ایستم و پرده ی حریر نباتے رنگ را ڪنار مےزنم. ڪسانے ڪھ روزی سنگشان را بھ سینه ام مے زدم، امروز پشتم راخالی ڪردند. دوست ڪھ نھ. دورم یڪ لشگر دشمن داشتم. ❀✿ بایڪ تل موهایم راعقب مے دهم و از پلھ ها پایین مے روم.تصمیمم راگرفتھ ام. باید با پدرم صحبت ڪنم. بھ اتاق نشیمن مے روم و بانگاه دنبال مادرم مے گردم. یڪ دفعھ از پشت ڪابینت آشپزخانھ بیرون مے آید و لبخند نیمھ ای مے زند. آرامش را میتوان براحتے درچشمانش دید. یڪ هفتھ ازخانه بیرون نرفتھ ام و این قلبش را تسڪین بخشیده. روی اپن مے شینم و مے پرسم: باباڪو؟ _ چطور؟ _ ڪارش دارم. ترس به نگاه آبی رنگش مے دود: چیڪارداری؟ _ حالا یڪاری دارم دیگھ! انگشت اشاره اش راسمتم میگیرد و میگوید: دختر اخر ببین میتونے مارو دق بدی یانھ! _ وا مامان . چیز بدی نمیخوام بگم. همان لحظھ پدرم از یڪے ازاتاقها بیرون مے آید و میپرسد: چی میخوای بگی بابا؟ ازروی اپن پایین مےپرم و لبخند ملیحے تحویلش مے دهم. _ یھ حرف خصوصے و جدی. ابروهایش رابالا مے دهد و میگوید: خیلے خب. مےشنوم! و روی مبل مےشیند. مقابلش روی زمین زانو مےزنم و ڪلماتم راڪنارهم مے چینم _راستش... راستش بابا!.. _ بگو دخترجون! _ راستش راجب این موضوع چندباری حرف زدیم ولے... هربار نظر شما بوده. یھ تااز ابروهایش رابالا مےدهد و چشمهایش راریز مےڪند. با آرامش ادامھ مےدهم: راجب ... چادرم! ابروهایش درهم مےرود . _ ببین بابا،تروخدا عصبے نشید....نمیدونم چرااینقدر اصراردارید چادر سرم ڪنم! خب اگر نڪنم چے میشھ؟ یھ پوشش خوب داشتھ باشم بدون چادر. دستهایش رادرهم گره مےڪند و بھ طرف جلو خم مے شود ازنگاه مستقیمش دلم مےلرزد اما آب دهانم راقورت مےدهم و خواستھ ام را میگویم: من نمیخوام چادر سر ڪنم. اما... قول میدم پوششم طوری نباشھ ڪھ ابروی شما بره! بابا وقتے من اعتقادی بھ چادر نداشتھ باشم،دیگھ پوشیدنش چھ فایده ای داره؟! من دوس دارم خودم انتخاب ڪنم.اگر بزور سرم ڪنم.. اگر... _ اگر بزور سرت ڪنے چے میشھ؟ _ ازش متنفر مےشم! ❀✿ 💟 نویسنــــــده: @dokhtaranchadorii
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ بابات میگھ ڪارداری.درستم رفتے آلمان خوندی تموم شد. بیست و پنجو رد ڪردی.میخوای بمیریم حسرت عروسیت بمونھ بھ دلمون. یلدا_ خب اون چے گفت؟ _ هیچے! میگھ دختره بدردمن نمیخوره! .... یلدا شانھ بالا میندازد. نمیخواهم بعدها فوضول صدایم ڪنند اما بے اراده میگویم: خب خوشش نیومده.نمیشھ بزور زنش شھ ڪھ...شاید ....بھ دل پسرعمو نمیشینھ. آذر نگاه اندر عاقل سفیهے بمن میڪند و زیرلب میگوید: چھ بدونم شاید. درباز میشود عمو پڪر و بالب و لوچھ آویزان و پشت سرش یحیے داخل مے ایند... یڪبار دیگر نگاهش میڪنم . چقدر بزرگ شده. ❀✿ سرانگشتانم را روی عڪس ها میڪشم و نفسم راپرصدا بیرون مے دهم. یلدا یڪے یڪے تاریخشان را میگوید.بعضے هاشان خیلے قدیمے اند. زرد و محو شده اند. یڪ دیواراتاقش را البوم خانوادگے ڪرده. دریڪے ازعڪسها میخندد و دردیگری اخم ڪرده.تولدش ڪھ ڪیڪ روی لباسش ریختھ .جشن فارغ التحصیلے اش.سفرمشهد و ڪربلا.عروسے یسنا و یکتا.و...و... من!! باذوق سرانگشت سبابھ ام را روی صورت گردو سفیدم درڪادر تصویر فشار میدهم: این منم!! _ آره! یڪ پیراهن ڪوتاه آبی به تن دارم.موهایم را خرگوشے بستھ اند.بزور پنج سالم مے شود. به لنز دوربین میخندم.ازتھ دل. پشت سرم یحیـے ایستاده.یازده،دوازده سالھ است.دستهایش راروی شانه های ظریفم گذاشتھ و نیشش راباز ڪرده.میخندم.بلند میگویم: یادش بخیرها! یلدا سری تڪان میدهد _ آره،زود بزرگ شدیم. یادم آمد ڪھ چقدر ازیحیـے متنفر بودم. یڪبار لاڪم را ازپنجره درخیابان پرت ڪرد.صدای خرد شدن شیشھ اش اشڪم را دراورد. میگفت: دخترنباید لاڪ قرمز بزنه بره بیرون.بزرگ شدی!بامشت بھ ڪمرش ڪوبیدم و فحشش دادم. تازه یادگرفتھ بودم. ڪصافط را غلیظ میگفتم. لبم را میگزم و دردل میخندم.روی زمین یسنا نشستھ و پایش رادراز ڪرده.هم سن و سال یحیـے است. یڪدفعھ مےپرسم: یادم رفتھ دقیق چندسالتونھ باورت میشھ؟ _ یسنا بیست و هشت، یحیـے بیست و شیش ، من بیست و سھ ، یسنا بیست و یڪ _ پشت هم!چقدرسخت بوده برای آذرجون. _ مامان میگھ من قراربوده پسر شم. لڪ لڪا خنگ بودن اشتباهے اوردنم. پشت بندش مےخندد.من اما نمیخندم. زل مےزنم بھ عڪس سیاه و سفیدی ڪھ گوشھ دیواراست.یحیے روی پلھ های پارڪ نشستھ و میخندد. چقدر مشڪے به او مے آید. یلدا متوجھ نگاهم مے شود و مے پراند: آلمانھ!.. ازین عڪس بدش میاد. ولے من خیلے دوسش دارم _ چرا بدش میاد؟ _ نمیدونم! ولے عصبے میشھ اینو میبینھ. لبم راڪج میڪنم و بھ خنده اش چشم میدوزم.حس میڪنم هنوز هم از او متنفرم! مثل بچگے. ❀✿ 💟 نویسنــــــده: @dokhtaranchadorii
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ سارا بزور حرڪتم میدهد... حس میڪنم پاے راستم قطع شده! لبهایم مے لرزد و تہ گلویم ترش میشود..حالت تهوع دارم! چرانباید خودم ببینم!!؟ ڪنارمان بااحتیاط قدم برمیدارد و با نگرانے لبش را میجود. سارا نفس هایش تند شده...یحیے میپرسد: خستہ شدید!؟ سارا بدون رودروایسي جواب میدهد : آره..سنگینہ! _ عب نداره....باید تحمل ڪنید! خنده ام میگیرد! چقدر بہ خستگے اش بها داد! سارا یڪے دوسال ازمن بزرگتر بنطر مے رسد...چهره ے نمڪے و سبزه اش بدل میشیند اما درنگاه اول نمیتوان بہ او گفت" خوشگل"... قدش ڪمے ازمن بلند تراست.. استخوانے و مردنے است! ساق پاے چپم منقبض و بے اراده زانوهایم خم میشوند... سارا جیغ ڪوتاهے میڪشد و واے بلندے میگوید...رگ پایم گرفته و ول ڪن معاملہ نیست... یحیے بہ یڪباره یقہ ي مانتوام ام را میگیرد و من رانگہ میدارد.نفس هایم بہ دستش میخورد...چشمهایش رابستہ..لبهایش میلرزد... آنقدر نزدیڪ ایستاده ڪہ ڪوبش قلبش را بہ خوبے میشنوم....سارا بااسترس میگوید: چرا بہ آذر خانوم نگفتید!... چرا... یحیے بلند جواب میدهد: چون بیان بیخود شلوغش میڪنن...پدرم هم جاے درڪ شرایط سرزنش میڪنہ... ڪمے ازحرفش را نفهمیدم. چادر سارا را چنگ میزنم و خودم رابہ طرفش میڪشم. یحیے یقہ ام را ول میڪند و عقب مے رود...رنگش عین گیلاس بهارے سرخ شده.. تردید بہ جانم مے افتد: باید اورا باچوب محمدمهدے بزنم!؟ اخم ظریفے بین ابروهایم میدود: آره!... گول ریختشو نخور! بہ ماشین یحیے میرسیم. سارا ڪمڪ میڪند تا روے صندلے بشینم. پاے راستم بے حس شده...قلبم تاپ تاپ میڪوبد و نفسم سخت بالا مے آید.. سارا ڪنار یحیے میشیند. پلڪ هایم سنگین مے شوند... میخواهم بالا بیاورم... مثل زن هاے باردار عق میزنم... بوے خون ماشین را پر میڪند... یحیے گاها بہ پشت سرنگاه میڪند... بہ من؟ نہ!... ترس بہ جانم مے افتد... خودم دیگر جرات ندارم پایم را ببینم... پنجره را بہ سختے پایین میدهم... ڪف دستهایم میسوزد... نگاهشان میڪنم... خراش هاے سطحے و عمیق... خون مچ دستم را رنگ میڪند... نمیفهمم درڪدام خیابانیم... یحیے داد میزند: پلیس؟... الان وقت تورو ندارم... هر ڪار دوس داري بڪن! و بعد صداے ڪشیده شدن چرخ هاے ماشین روے آسفالت درمغزم میپیچد... مثل ڪلے ها حیغ میڪشند... انگار اتفاق شومے افتاده! ❀✿ 💟 نویسنــــــده: @dokhtaranchadorii
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ لبخند دندون نمایے میزنم و جوابے نمیدهم. عمو دررا باز میڪند و سهیلا و حاج حمید داخل مے آیند. سهیل مثل زن هایے ڪہ تازه بند انداختہ اند، سرخ شده! دستہ گل بزرگ و چشم پرڪنے دردست گرفتہ. بعداز سلام و احوال پرسے مے نشینند و من هم ڪنار آذر مے ایستم. سهیلا چپ چپ بہ سرتاپایم نگاه میڪند. سینا باپشت دست عرق پیشانے اش را مے گیرد. احساس میڪنم درتلاش است مرا نبیند!..پوزخند میزنم و بہ سارا نگاه میڪنم. آرایش ملایمے ڪرده و رویش راگرفتہ. بعداز صحبتهاے خستہ کڪنده سهیلا میخندد و میگوید:گلومون خشڪ شدا...چایے! همان لحظہ یحیے ازاتاقش بیرون مے آید.چشمهاے سرخ و اخم همیشگے اش یڪ لحظہ دلم را میلرزاند. جذابیت ظاهرے اش واقعا دل فریب است! باحاج حمید،سهیل و سینا دست میدهد و خوش آمد مے گوید.چندان خوشحال بنظر نمے رسید.حاج حمید میپرسد: یحیے بابا گریہ ڪردے؟! یحیے خونسرد جواب میدهد: نہ سردرد داشتم!...عذرمیخوام طول ڪشید تابیام...داشتم حاضر میشدم. صدایش گرفتہ و بزور شنیده میشود.یلدا بلاخره از اتاق بیرون مے آید و باگونہ هاے سرخ و چشمهایے ریز ازخجالت براے آوردن چاے بہ آسپزخانہ مے رود. یحیے دنبالش بہ آشپزخانہ میرود. میخواهم مرا ببیند...هرطور شده!..ازاتاق ڪہ بیرون آمد،نگاهش حتے یڪ لحظہ نلغزید.میگویم: میرم شیرینے بیارم.و از جا بلند مےشوم و بہ آشپزخانہ میروم. یلدا چاے در لیوان ڪمر باریڪ میریزد و هرزگاهے درنور بہ رنگش نگاه میڪند. یحیے بہ یخچال تڪیہ میدهد و میگوید: من میوه میبرم...بہ طرفش میروم _ نہ من میبرم...زحمت نڪش رویش را برمیگرداند. اما جلویش مے ایستم و نزدیڪ تر میشوم _ میخواید شما میوه ببر و من شیرینے؟! لبش راگاز مے گیرد و ازڪنارم رد میشود.یلدا درعالم خودش سیرمیڪند.جعبہ ے شیرینے را روے میز میگذارم و سریع درش رابرمیدارم. بہ سمت یحیے میدوم و جعبہ را مقابلش میگیرم و میگویم: اول داداش عروس! ازحرڪت سریعم جا میخورد و بے هوا نگاهش بہ من مے افتد.سریع پشتش را میڪند و میگوید: یلدا چقدر طول میدے بدو دیگہ! ڪارخودم راڪردم....ڪمے فشار برایش لازم است! ❀✿ آراد بہ عنوان یڪ دوست اجتماعے همیشه ڪنارم بود و هوایم راداشت.بااو صمیمے شدم و تاحدے هم اعتماد ڪردم. گاها داداش صدایش میزدم اما او خوشش نمے آمد و قیافہ اش درهم میرفت! یلدا چهارجلسہ با سهیل صحبت ڪرد و بلہ را گفت! براے مراسم عقدش یڪ پیراهن گلبهے بلند و پوشیده خریدم.قرارشد با یلدابہ آرایشگاه بروم... آذر طعنہ میزد: معلوم نیست دختر من عروسہ یامحیا! ❀✿ 💟 نویسنــــــده: @dokhtaranchadorii
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ ❀✿ پوزخند میزند: اینو میخواستم دوهفتھ پیش بهت بگم! لبم را باحرص روی هم فشار میدهم و میپراند: ازبچگیت دل ادمارو میسوزوندی! ..عقده ای! و بھ طرف در مے دوم . تڪ بوق ڪوتاهے میزند و بعدازینڪھ مے ایستم سرش رااز پنجره بیرون مے آورد و میگوید: مراقب باش خودت دل و جونتو نسوزونے! وبرایم چراغ میزند ❀✿ یلدا بھ خانه ی پدرشوهرش رفت تا بعدازجشن پیش سهیل باشد. اوهم بھ ارزویش رسید!.. ساعت از دونیمھ شب گذشتھ .همھ خوابند و من مثل جغد روی تختم نشستھ وبق کرده ام. ڪفش بھ پایم نساختھ.انگشتهایم ورم ڪرده و قرمز شده اند.تشنھ ام!...ازڪباب متنفرم...هروقت میخورم باید پشت بندش یڪ تانڪر آب سربڪشم. بنظرم باید یڪ شلنگ همیشه به ناف انسان وصل باشد! یڪ سرش بھ شڪم و سر دیگر منبع بزرگے از اب خنڪ و تڪھ های یخ!..ازطرفے شیرپاڪ ڪن هم درڪیفم مانده و در اتاق نشیمن انتظارمیکشد. بدون ان باید پوستم را همراه با ارایش بڪنم. ازروی تخت بلند مے شوم و بھ طرف دراتاق مے روم. نگاهم به اینھ مے افتد و دختر لجبازی ڪھ مثل عروسڪ های سرامیڪے ودڪوری درست شده!...شایدهم بقول ان بچه...فرشتھ ی ڪارتونے ڪھ ان موقع پخش شد! ڪے؟!....میخندم و مقابل اینھ چرخ میزنم...یحیے من رادید نھ؟!...بھ خودم نهیب میزنم...چھ فرقے میڪند !؟...جواب خودم رامیدهم...: تاڪھ بسوزه!!..جیزززز.. یڪ چرخ دیگر میزنم و پیش خودم میگویم: عقدمضحڪے بودها!.... همھ چیز تعطیل!...جشنے ڪھ دران نتوانے برقصے، چھ توفیری دارد!! ... خنده ام میگیرد! مگر اصلا سهیل بلد است برقصد؟!فڪرش رابڪن!...و پقے زیر خنده میزنم.جلوی دهانم را میگیرم و ازاتاق بیرون میروم. ڪیفم رااز روی مبل برمیدارم و بھ اشپزخانه میروم. دریخچال راباز مے ڪنم و بطری اب را برمیدارم.پاورچین به طرف اتاق برمیگردم و هم زمان بھ دشت سرم نگاه میڪنم ڪھ یڪ موقع ڪسے بیدار نشود! قدمهایم راتندمیڪنم ڪھ یڪدفعه بھ ڪسے میخورم و نفسم را درسینه حبس میڪنم. دارد... 💟 نویسنــــــده: @dokhtaranchadorii
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ یلدا پشت هم باصدای خفھ میگوید:...ببخشید....حر..حرفتو...گوش...نڪردم... بے اراده بغضم میگیرد...طفلڪ یلدا!... یحیے مےایستد و یلداراهم همراه خود بلند میڪند،دودستش رادور ڪمرش حلقھ میڪند و بیش از پیش اورا بھ خودش فشار میدهد.چقدر رابطھ شان عجیب است. یلدا صورتش را بھ سینھ ی یحیے میچسباند و میگوید:...چرابهم نگفت...چرا نگفت.... چانھ ی یحیے میلرزدچشمانش را محڪم میبندد و جوابے نمیدهد.یلدا باصدای خش دارش میپرسد: تو میدونستے؟اره؟....چرا بهم نگفتے.... اگر..اونموقع میدونستے... یحیے دستش را روی ڪتف یلدا میڪشد _ عزیزم!مطمئن نبودم....حس میڪردم اشتباه میڪنم و...یچیزی شنیدم... ببخش... و بعد پیشانے یلدارا میبوسد... بابغض.بغضےشڪسته ومردانھ. ❀✿ عمھ ی سهیل ڪھ زنے پیر و افتاده و وراج است.دریڪے از مهمانے ها روبه یلداازدهانش میپرد ڪھ نامزد قبلے سهیل ازتو خوشگل تر بود.یلدا توجهے نمیڪند و تنها لبخند میزند.تااینڪھ چندبار دیگر این جملھ رااززبان ڪوچکترهای مجلس میشنود! اخرسر مشخص شد ڪھ سهیل پیش از یلدا، شش ماه با دختری بنام روشنڪ عقد بوده. سهیلابراین باور بود ڪھ اتفاقے نیفتاده و چیز مهمے نیست! درجواب اشڪهای یلدا ابروهایش را بالا داد و گفت : حالا ڪھ فهمیدی چھ اتفاق مهمے افتاده!؟..سهیل هم جای دلجویـے از ناراحتے یلدا گلھ ڪرد. یلدا هم یڪ ڪلام روی حرفش ماند و فقط گفت جدایے..عقیده داشت زندگے ای ڪھ با پنهان ڪاری و دروغ شروع شود و با پررویـے ادامھ پیدا ڪند بھ درد نمیخورد.یحیے تا اخر پشتش ایستاد و از نظرش حمایت ڪرد.بھ او غبطه میخوردم...ڪاش ڪسے هم پشت من مے ایستاد.... .یلدا ضربھ ی روحے بدی خورد.اما تعطیلات عید بھ او ڪمڪ ڪرد تا مثل سابق شود... پنجم فروردین...چیزی درمن شڪست... ❀✿ ژاڪتم را روی شانھ میندازم و اهستھ پشت سرش میروم. صبح برای تفریح بھ لواسان امدیم. باغ نسبتا بزرگ عمو ڪھ سھ درداشت...حالا درست ساعت یڪ و نیم یحیے از خانھ بیرون زده و من هم برای ڪنجڪاوی پشت سرش راه افتاده ام.درختان بلند و شاخ و برگهای فراوان فضارا ترسناڪ ڪرده.سرش را پایین انداختھ و همینطور جلو میرود. صدای جیرجیرڪ ها دل را ارام میڪند. ازیڪ سراشیبے پایین میرود و ازجلوی چشمانم غیب میشود.میدوم و بالای سراشیبے مے ایستم. دریڪ گودال میشیند و زانوهایش رادرشڪم جمع میڪند ڪمے عقب مے روم و میشینم. نمیخواهم مرا ببیند...بنظرمیرسد گودال راڪسے از قبل ڪنده. ماه ڪامل بالای سرمان انقدر زیباست ڪھ هرچشمے را جادو میڪند.بھ اطراف نگاه میڪنم.میترسم!؟ نمیدانم!... یڪدفعه صدای گریه ی یحیے بگوشم مےخورد.آهستھ و یڪنواخت.باتعجب داخل گودال را نگاه میڪنم...سرش را روی خاڪ گذاشتھ و شانھ هایش میلرزد.دیوانه!چش شده!؟... چنددقیقھ میگذرد ، تلفن همراهش را از داخل جیب گرمڪنش بیرون مے اورد و و بعدازچندلحظھ چرخ زدن دربرنامھ ها یڪ صوت پخش میشود....یڪ چیز....یڪ....! " اهای شما ڪھ تڪ بھ تڪ رفتید و ڪیمیا شدید دختر مرتضے شدید... "صدای گریھ اش بلند تر میشود" ؛ نگاهے هم به ما ڪنید التماس دعا ؛ بھ حال ما دعا ڪنید .... هنوز باب شهادت رو نبستن ای رفیقا بیاید باهم خدامون رو قسم بدیم به زهرا " وجودم میلرزد... یاشاید بهتراست بگویم قلبم!چھ میگفت؟!... چقدرصمیمے! چھ میخواند!.. یحیے بھ اسمان نگاه میڪند و داد میزند: قلبم مے ایستد، اشڪ بھ چشمانم مے دود. چطور شد؟!.... زجھ میزند.گویے درعذاب است. التماس میڪند، هق هقش گوش عالم را ڪر میکند....سرش راروی خاک میگذارد... بھ پای چھ ڪسے افتاده...صدای نوا را بلند ترمیڪند.. " بارون بارونھ...حال و هوای دل من زنجیر دنیاست بھ دست و پای دل من ڪاشڪے بشنوی صدای دل من ... ❀✿ اشڪ چشمم رامیسوزاند.نمیدانم چرا گریھ میڪنم.دست خودم نیست.باپشت دست اشڪم را میگیرم..اما...یڪے دیگر صورتم را خیس میڪند. حالے عجیب دارم...حسے ڪھ در رگ هایم میدود... نمیفهمم.بس ڪن محیا!چت شده!عقب میروم...ازجا بلند مے شوم...و بھ طرف خانھ میدوم...از یحیے دور میشوم... ازیحیے!همانطور ڪھ میدوم اشک میریزم.راه گلویم بستھ شده.یک چیز در سینھ ام سنگینے میڪند... چرا میدوم.... ازچھ فرار میڪنم؟! از چھ میترسم؟....ان مرد چھ گفت؟! چھ ڪسے را صدا ڪنیم؟!.... را ! بغض نفسم را به بند میڪشد... بھ پشت سر نگاه میڪنم....ازچه فاصلھ گرفتم؟!... از ان خلوت عجیب!... یا...از خودم!؟ ❀✿ 💟 نویسنــــــده: @dokhtaranchadorii
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ _مث اینڪھ گوشیت همرات نبوده. _ اها.حتما بهشون زنگ میزنم مرسے نگاهم سمت یحیـے ڪشیده میشود... _ میشھ باهات حرف بزنم پسرعمو؟! باتعجب بھ بشقابش خیره میشود _ بامن؟! اذر سریع میپرسد: چیزی شده؟! دیگردارد حالم رابهم میزند. دوست دارم بگویم فوضولے؟!! _ نھ! چیز خاصے نیست...یھ چندتا سوالھ یحیـے _ راجبھ ؟ _ بعدا متوجھ میشید. یلدا نگاه معنادارش رااز صورتم میگیرد.شاید فهمیده چھ چیز فڪرم را مشغول ڪرده. یحیے شامش راتمام میڪند و مثل بچه های مودب روی یڪ مبل تڪ نفره ساڪت میشیند. سمتش مے روم و درفاصلھ ی یڪ قدمے اش مے ایستم. _ بپرسید! _ بے مقدمه بگم. از یلدا شنیدم خیلے مرتضی اوینے رو دوس داری. میشھ بدونم چرا؟! یڪ لحظھ درچشمانم نگاه میڪند _ چرا یلدا اینو گفتھ؟! _ مفصلھ . _ من مرتضے رو دوست ندارم.مرتضے قهرمان منھ ! ازروی صندلے بلند مے شود و دوباره میپرسد: حالا میشھ بگید چرا گفتھ؟! نگاهم از پیرهن سفیدش به چشمانش ڪشیده میشود.اولین باراست اینطور نگاهم میڪند.... شاید حواسش نیست. _ میخواستم علت این رفتارارو بدونم... همین! یکدفعھ تبسمے خاص و شیرین لابھ لای ریش نسبتا بلندش مے دود. سرتڪان میدهد و میگوید: همیشھ سوال شروع تغییراس! و بھ سمت اتاقش مے رود... گیج بھ قدمهای اهستھ اش نگاه میڪنم... چقدر خوب بود! لبخندش! 💟 نویسنــــــده: @dokhtaranchadorii
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ به تلخے لبخند مے زند: هیچے فڪر نڪنم دیگھ مزاحم شھ....فقط... یسری حرفاش برای من سنگین بود.دلو میسوزوند... _ مثلا چے؟!... _ مهم نیست...ڪتاب رو بخونید!... پشتش رامیڪند تابرود ڪھ میگویم: صبرڪن ڪارت دارم! بھ فرش خیره میشود _ راجب امروز حرفے نزنید. _ نھ نمیزنم..یچیز دیگس. آذر پشت اپن اشپزخانه ایستاده و فیلھ های مرغ را در ڪیسھ فریزر بسته بندی میڪند. هرزگاهے نگاهمان میڪند...حتم دارم دوست دارد بداند چھ میگویم. یحیـے مقابلم درطرف دیگر میز عسلے میشیند و میگوید: خب بفرمایید. سرش راپایین انداختھ! مثل اینڪھ ڪنترل نگاه در گوشت وخونش خانھ ڪرده. بدون مقدمھ میپرسم: امروز قراربود ڪجا بریم؟! _ بھ ڪتابخونھ! بعدشم یجا دیگھ.قرارنبود از اول با هم بریم یعنے فعلا ڪھ برنامھ بهم خورد.ان شاءاللھ بعدا بایلدا!... _ دیگه خودت نمیای؟!.. _ میام! _ مرسے! .... الان بمن شڪ نداری؟ _ راجب امروز حرف نزنید!! _ اخھ... _ ببیند دخترعمو!.... فقط همینو بگم ڪھ خب جمله هاش برام گرون تموم شد.ولے حرفمو اول زدم من به چشمم هم اعتماد نمیڪنم. من باتوجھ بھ چیزی ڪھ فڪر میڪنم و اتفاق افتاده بھ طرف اعتماد میڪنم!! .... این یھ مسئله دومے اینڪھ... امیرالمومنین فرمودند: اگر ڪسے رو هنگام شب درحین ارتڪاب گناه دیدی صبح بھ چشم گناه ڪار نگاهش نڪن! شاید توبه ڪرده باشه!... اون اقا اگر یڪ درصد حرفاش درست باشھ.. چیز درست تراینڪھ الان شما با دوماه پیش فاصله ی عمیقی گرفتید!پس من حقے ندارم قضاوتتون ڪنم! حرفهایش تسلےعجیبے برای دلم است.گرم و ارام نگاهش میڪنم. اشتباه میڪردم...او عقب مانده نیست... من بودم!! ... 💟 نویسنــــــده: @dokhtaranchadorii
🌹نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم🌹 پوفے میڪنم و نگاهے بہ ساعت مچے ام مے اندازم. بیست دقیقہ در سڪوت گذشت،روزبہ چند بار تماس گرفت اما جوابش را ندادم تا خودش بیاید! نگاهے بہ آرزو مے اندازم و بہ سمت پدرم مے روم. آرام زمزمہ میڪنم:بهترہ ما بیرون منتظر باشیم! الاناست ڪہ برسن! بدون حرف بہ سمت در مے رود و من هم پشت سرش. در را باز میڪند و از آن اتاقڪ دلگیر خارج میشویم. همین ڪہ وارد راهرو میشویم،شهاب را مے بینم ڪہ عصبے مقابل مسئول پذیرش ایستادہ و صحبت میڪند. روزبہ هم ڪنارش ایستادہ و سعے دارد آرامش ڪند! نگاهے بہ پدرم مے اندازم،بے تفاوت و آرام قدم برمیدارد! میخواهم دهان باز ڪنم ڪه‌ نگاہ شهاب بہ ما مے افتد،همین ڪہ پدرم را مے بیند خون جلوے سبزے چشمانش را مے گیرد! با چنان سرعتے بہ سمتمان مے دود ڪہ شوڪہ میشوم،روزبہ پشت سرش مے دود و صدایش میزند! با چشم هاے گشاد شدہ از ترس دست پدرم را میگیرم و میڪشم. در ڪمتر از دہ ثانیہ شهاب بہ ما مے رسد و یقہ ے پدرم را مے گیرد! فریاد میزند:مے ڪشمت! از اولم باید نفستو مے گرفتم ڪہ یہ جماعت از دستت راحت بشن! روزبہ با اخم هاے درهم سعے دارد شهاب را از پدرم جدا ڪند،پرستارے با اخم بہ سمتمان مے آید و بلند میگوید:آقاے محترم اینجا بیمارستانہ! لطفا تشریف ببرید بیرون از اینجا یقہ ڪشیاتونو انجام بدید! شهاب بدون توجہ بہ پرستار،گلوے پدرم را مے فشارد و فریاد میزند:با خواهرم چے ڪار ڪردے؟! هان؟! پدرم محڪم دستم را مے فشارد،جیغ خفیفے میڪشم و مے گویم:بابامو ول ڪن! پرستار عصبے رو بہ ڪسے میگوید:زنگ بزن نگهبانے! روزبہ با زور شهاب را از پدرم جدا میڪند و عقب میڪشد! نگران بہ چهرہ ے ڪبود شدہ ے پدرم خیرہ میشوم و مے پرسم:خوبے بابا؟! سرے تڪان میدهد و خودش را روے صندلے مے اندازد. ڪنارش مے نشینم و آرام شانہ اش را ماساژ میدهم،روزبہ شهاب را روے صندلے مے نشاند و مشغول صحبت ڪردن با نگهبان بیمارستان مے شود! آرام مے پرسم:بابا! مطمئن باشم شما روے آرزو دست بلند نڪردے؟! سرش را تڪان میدهد و چشمانش را مے بندد،سرش را بہ دیوار تڪیہ میدهد. روزبہ نگاهے بہ شهاب مے اندازد و بہ سمتمان مے آید،نگاهش را بہ پدرم مے دوزد. _سلام جناب نیازے! حالتون خوبہ؟! پدرم بدون این ڪہ چشمانش را باز ڪند بہ تڪان دادن سرے اڪتفا میڪند. روزبه‌ نگاهے بہ من مے اندازد و اشارہ میڪند بہ دنبالش بروم. مردد از روے صندلے بلند میشوم و دنبالش راہ مے افتم. ڪمے از پدرم فاصلہ مے گیریم،شهاب از روے صندلے بلند میشود و بہ سمت اتاقڪے ڪہ آرزو در آن قرار دارد میرود! نفس راحتے میڪشم و چشمانم را بہ روزبہ مے دوزم. ڪلافہ دستے بہ موهایش میڪشد و مے پرسد:چے شدہ؟! آرزو چش شدہ؟! بابات اینجا چے ڪار میڪنہ؟! لبم را بہ دندان میگیرم:آرزو رفتہ مغازہ ے بابا داد و بیداد راہ انداختہ،خودش از حال رفتہ سرش خوردہ بہ لبہ ے میز،بابام آوردتش بیمارستان! بہ منم خودش زنگ زد خبر داد! ابروهایش را بالا مے اندازد:تو بابا رو ببر بوفہ یہ آبے آبمیوہ اے چیزے براش بگیر و بعدش یہ ماشین بگیر برہ خونہ! منم با شهاب حرف بزنم دیونہ بازے درنیارہ! لب میزنم:باشہ! میخواهم‌ بہ سمت پدرم برگردم ڪہ دستم را مے گیرد. منتظر نگاهش میڪنم،نگران مے پرسد:خوبے؟! رنگت پریدہ عزیزم! لبخند ڪم رنگے میزنم:بخاطرہ استرسہ!‌ سرے تڪان میدهد و از داخل جیبش ڪیف پولش را بیرون میڪشد و بہ دستم میدهد. _پس خودتم یہ چیزے بخور تا بیام ببرمت پیش یہ دڪتر! رنگ و رو برات نموندہ! شانہ اے بالا مے اندازم:یڪم سردرد گرفتم! همین! پیشانے اش را بالا میدهد:میدونے ڪہ دستور دادن تو خونمہ! پس دختر حرف گوش ڪنے باش! لبخندم عمیق تر میشود:چشم رئیس! لبخندے میزند و بہ سمت اتاقڪ میرود،بہ سمت پدرم میروم و آرام مے گویم:بابا! چشمانش را باز میڪند،دستش را میگیرم. _پاشو بریم یہ آبمیوہ بخوریم! حالت اصلا خوب نیست! بدون حرف مے ایستد و دستم را پس میزند! خشڪ مے گوید:خدا بهم دست و پا دادہ! باز در پوستہ ے خشڪ و مغرورش فرو میرود! بدون حرف ڪنارش قدم برمیدارم،چند دقیقہ بعد همراہ پدرم در بوفہ ے بیمارستان آبمیوہ و ڪیڪے بہ زور قورت دادیم. با اصرارهاے من،پدرم ماشینے گرفت و راهے خانہ شد! بعد از راهے ڪردن پدرم،داخل بیمارستان برگشتم و راهے اتاق آرزو شدم. صداے عصبے بازخواست و سرزنش هاے شهاب از داخل اتاق بہ گوش مے رسید. تحمل حرف ها و ڪلہ شق بازے هایش را نداشتم‌. ڪمے از در فاصلہ گرفتم،میخواهم بہ سمت حیاط بروم ڪہ ضجہ هاے زنے از انتهاے سالن توجهم را جلب میڪند! ✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے
🌹نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم🌹 حتما یہ راہ حلے پیش پات میذارہ اگہ راضے نشد و نخواست مشڪلات حل بشن حق با توئہ! مریمے! اون فرصتے ڪہ هیچوقت بہ زندگیت ندادیو الان بهش بدہ! سرے تڪان میدهد:نمیدونم دیگہ باید چے ڪار ڪنم! از طرفے... مڪث میڪند و شیر آب را مے بندد. همانطور ڪہ دستان خیسش را داخل سینڪ ظرف شویے تڪان میدهد مے گوید:یہ بشقاب و آبڪش بدہ پیازا رو خرد ڪنم! از داخل ڪابینت سبد ڪوچڪ و بشقابے برایش بیرون میڪشم. با دقت نگاهش میڪنم:حرفتو ادامہ ندادے! شانہ اے بالا مے اندازد:چیز مهمے نبود! بہ سمت میز ڪوچڪ‌ دونفرہ میرود و روے صندلے مے نشیند. مقابلش مے نشینم و ابروهایم را بالا مے اندازم:چے شدہ مریم؟! یہ چیزے شدہ نمیگے! سرش را پایین مے اندازد و شروع بہ خرد ڪردن پیازها میڪند. زمزمہ وار مے گوید:حاملہ ام! مبهوت نگاهش میڪنم،سریع سرش را بلند میڪند و با استرس میگوید:چیزے نگوآ! امیرمهدے میشنوہ! آب دهانم را فرو میدهم،در این شرایط سردرگم باردار بودنش اصلا خبر خوبے نیست! آرام مے پرسم:چندوقتہ؟! دوبارہ اشڪ در چشمانش جا خوش میڪند. _پنج هفتہ! نمیدونم این همہ مصیبت چرا باید سر من بیاید؟! آخہ تو این شرایط... ادامہ نمیدهد،با شدت آب دهانش را فرو میدهد! لبم را بہ دندان میگیرم و نفس عمیقے میڪشم. _چہ اوضاع خوب بشہ چہ ڪلا تموم بشہ باردار شدنت درست نبود! ممڪنہ اون طفل معصوم تو یہ شرایطے بدتر از‌ امیرمهدے بزرگ بشہ. آہ عمیقے میڪشد و حرفے نمیزند! دلم مے گیرد،ذهنم درگیر میشود هرطور شدہ باید ڪمڪش ڪنم! سعے میڪنم لبخند بزنم،با آرامش میگویم:منطقے برخورد ڪن مریم! میتونے بهترین راهو انتخاب ڪنے! همہ ے سختے ها بعد از یہ مدت فراموش میشہ و جاشونو خوشے میگیرے! مطمئنم بهترین راهو انتخاب میڪنے! ذهنتو فقط درگیر امیرمهدے و تو راهیت نڪن! اول و بیشتر از همہ بہ خودت فڪر ڪن! سرش را تڪان میدهد و جوابے نمیدهد،قاطع ادامہ میدهم:هروقت بہ این نتیجہ رسیدے ڪہ باید براے طلاق جدے اقدام ڪنے رو من حساب باز ڪن! ڪنارتم! تا حد توانم ڪمڪ میڪنم و از استادام ڪمڪ میگیرم! میخواهد دهان باز ڪند ڪہ امیرمهدے با سر و صدا بہ سمتمان میدود. با ذوق نگاهش را میان من و مریم مے گرداند و دندان هایش را نشانم میدهد! _خالہ! ببین! دوبارہ یڪے از دندونام لق شدہ! با خندہ نگاهش میڪنم،دلم براے شیطنت ها و ذوق ڪردن هایش غنج میرود! بیشتر براے ڪودڪے و آرامشے ڪہ دارد از دست میدهد... 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 امیرمهدے مدام این ور آن ور مے دود و شیطنت میڪند. حسام چند دقیقہ پیش آمد،ساعت نزدیڪ هشت شدہ و خبرے از روزبہ نیست! عصبے لبم را مے جوم و سالاد را تزئین میڪنم،مریم نگاهے بہ غذا مے اندازد و مے پرسد:روزبہ دیر نڪردہ؟! من من ڪنان جواب میدهم:این روزا یڪم ڪارش زیادہ! الان بهش زنگ میزنم! حسام روے مبل نشستہ و بہ تلویزیون خیرہ شدہ. نگاهش را از تلویزیون میگیرد و بہ من مے دوزد. _منشے شرڪتش جوونہ؟! متعجب نگاهش میڪنم ڪہ ادامہ میدهد:شرڪت روزبہ اینا رو میگم! منظورش را میگیرم،نگاهم را از صورتش میگیرم و جوابش را نمیدهم. مریم با حرص میگوید:حرفتو مزہ مزہ ڪن حسام بعد بزن! حسام با حالت بدے مے خندد:دارم شوخے میڪنم! مریم چشم غرہ اے نثارش میڪند:شوخیات جالب نیستن! لطفا ادامہ ندہ! حسام بے توجہ من را مورد خطاب قرار میدهد:ناراحت شدے؟ سرم را بہ نشانہ منفے تڪان میدهم،انگار دلش آرام نمیگیرد! دستے بہ موهایش میڪشد و ابروهایش را بالا میدهد:ان شاء اللہ ڪہ عادتاے گذشتہ از سرش افتادہ باشہ! چشمانم را ریز میڪنم:ڪدوم عادتا؟! لب و لوچہ اش را میگرداند و با ڪمے مڪث جواب میدهد:دوست دختر و ....،بقیہ شو خودت میدونے دیگہ! پوزخند میزنم:اونوقت ڪے بہ شما گفتہ روزبہ قبل از ازدواج اهل دختر بازے و رابطہ هاے نامشروع بودہ؟! مریم ڪنارم مے ایستد با حرص مے گوید:حسام میشہ بس ڪنے؟! سپس آرام بازویم را نوازش میڪند:ولش ڪن! بہ حرفاش توجہ نڪن! خونسرد مے گویم:ناراحت نشدم عزیزم! ولے آقا حسام یہ حرفے زد ڪہ باید ثابتش ڪنہ! حسام شانہ اے بالا مے اندازد:خب مشخصہ! لازم نیست من ثابتش ڪنم! ڪسے ڪہ سے و سہ سال مجرد بودہ و وضع مالے خوبے دارہ و آدم بے اعتقادیہ این مدتو تنهایے سر نڪردہ! والا الان پسرا نہ قیافہ دارن نہ پول هفتہ بہ هفتہ دوست دختر عوض میڪنن چہ برسہ بہ ڪسے ڪہ موقعیت و پولم دارہ! جنس خودمو میشناسم دیگہ! آدم بے اعتقاد ڪہ... سریع میان حرفش مے پرم:اعتقاد ندارہ اما آدمیت دارہ! خیلے اشتباہ برداشت ڪردین روزبہ بہ قول شما اهل هفتہ بہ هفتہ دوست دختر عوض ڪردن نبودہ چون مردونگے براش طور دیگہ اے تعریف میشہ! ✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے
🌹 نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم 🌹 علیرضا میگفت دقیقا شب قبل از شهادتش نشست ڪنار من بغ ڪرد! پرسید:علیرضا! چطورے با وجود یاس سادات میتونے بیاے اینجا؟! گفت اولش نفهمیدم چرا دارہ مے پرسہ! بعدش ڪہ دوزاریم افتاد هادے سریع خودش گفت من ڪہ تازہ چندوقتہ دلمو بہ آیہ بستم نمیتونم طاقت بیارم! یہ دلم اینجاس یہ دلم ایران! براے بار اول دو دل شدم! حاج مهدے دوست نداشت اینا رو بدونے و اذیت بشے! حتے خواست فیلماے هادیو بهت نشون ندیم! گیج مے پرسم:چہ فیلمایے؟! یاس آب دهانش را قورت میدهد:اصلا چے شد من اینا رو گفتم؟! پیشانے ام را بالا میدهم:چیزے هست ڪہ من نمیدونم؟! سریع مے گوید:نہ! اما اشڪ جمع شدہ در چشمانش این را نمے گویند! _من چے از هادے نمیدونم؟! یاس چشمانش را مے بندد! _بہ خدا هیچے! چندتا فیلم مربوط بہ اعزام آخرش همین! لعنت بہ دهنے ڪہ بے موقع باز شہ! بغضم را قورت میدهم. _میخوام ببینمشون! چشمانش را باز میڪند و خیرہ میشود بہ چشمانم! _بعد از پنج سال چرا میخواے نبش قبر ڪنے؟! از تہ دل مے گویم:ڪہ شاید دلم یہ خوردہ آروم بگیرہ! متعجب نگاهم میڪند:دلت پیش شوهرت آروم نیس؟! تنم یخ مے بندد از این جملات... نگاهم را بہ فرش مے دوزم:هادے انقدر برام گنگ بودہ ڪہ تو زندگیم حل نشدہ! سپس سر بلند میڪنم و حق بہ جانب مے پرسم:مگہ اون فیلما چیہ ڪہ پنج سال ازم پنهون ڪردید؟! الان هیچے! قبل ازدواجم‌ چرا نشونم ندادید؟! یاس با دست سرش را مے گیرد و مے نالد:علیرضا ازم قول گرفتہ بود بهت نشونشون ندم! میگفت بیشتر از این ڪہ دلتو آروم ڪنہ براے تنهایے و غم هادے پاگیرت میڪنہ! موبایلے ڪہ از میان زانوهایش روے زمین افتاد را برمے دارد و بعد دو سہ دقیقہ بہ دستم مے دهد. _پنج سال پیش گفتم فیلما و وصیت نامہ ے هادیو بدید بہ آیہ! همہ ے ما از هادے بیشتر از آیہ شناخت و خاطرہ داریم اما حاج مهدے و علیرضا میگفتن اذیت میشے! ڪنجڪاو نگاهم را بہ صفحہ ے موبایل مے دوزم و روے ڪلیپ میزنم. صورت خندان علیرضا مقابل دوربین قرار دارد،با عجلہ از سالنے خالے میگذرد و انگشت اشارہ اش را بہ نشانہ ے سڪوت روے لب ها و بینے اش قرار میدهد! آرام زمزمہ میڪند:هیس! بیاید! بیاید! بدون در زدن در اتاقے را باز میڪند و وارد میشود،دوربین را بہ سمت زمین میگیرد. تنها موڪت تیرہ رنگ اتاق دیدہ میشود،ڪمے بعد دوربین بالاتر مے رود و تخت فلزے اے دو طبقہ دیدہ میشود. روے طبقہ ے اول مردے با لباس نظامے بہ خواب رفتہ و روے تخت طبقہ ے دوم مردے آشنا نشستہ و متفڪر بہ دفترے خیرہ شدہ. دوربین جلوتر مے رود و نیم رخ متفڪر هادے دیدہ میشود! چیزے در قلبم ڪہ نہ... در تمام وجودم مے شڪند! نمیدانم دلیل این نفس تنگے چیست؟! انگار بعد از پنج سال مے بینمش! واقعے! بعد از پنج سال دیدگانم بہ رویش باز میشوند و تَر! بغض دوبارہ در گلویم خانہ میڪند و چیزے قلبم را مے سوزاند! دوربین جلوتر مے رود و هادے بہ آن زل میزند! اخم شیرینے میان ابروهایش مے نشاند و آرام مے گوید:از چے فیلم میگیرے؟! علیرضا مے خندد:از نامہ نگاریاے تو! آقا یہ درصد فڪر ڪن دیگہ برنگردے ایران! یہ فیلمے یادگارے اے چیزے باید ازت داشتہ باشیم اخوے! هادے لبخند تلخے میزند،قلبم مچالہ میشود! علیرضا با شیطنت مے گوید:نبینم ساڪت باشے! یڪم پیش داشتے بہ من چے میگفتے؟! هادے جدے مے گوید:چے میگفتم؟! من ڪہ چیزے یادم نمیاد! برق چشمانش از پشت صفحہ ے بے جان موبایل هم گیراست! _ڪہ دلت تنگ شدہ! ڪہ نمیتونے طاقت بیارے! ڪہ خواب دیدے نے نے دار شدے! هادے قهقهہ میزند و انگشتش را روے بینے اش میگذارد! _تو رو خدا علے! آبرومو بردے! سپس با دست بہ تخت پایینے اشارہ میڪند!علیرضا دست بردار نیست! _بچہ تون دختر بود یا پسر؟! هادے با هر دو دست روے سرش مے ڪوبد و با خندہ هایش روانم را بہ هم مے ریزد! _غلط ڪردم برات یہ چیزے تعریف ڪردم! بیخیال شو تو رو خدا! علیرضا روے تخت مے رود و ڪنار هادے مے نشیند. دوربین را مقابل صورت هایشان مے گیرید،تہ ریش هادے ڪمے پر شدہ و چهرہ اش را میان لباس نظامے با ابهت ڪردہ! هادے دستے بہ موهایش مے ڪشد،علیرضا مے گوید:آیہ خانم! آقا هادے از اینجا براتون ڪلے گل یاس جمع ڪردہ! یعنے ڪم موندہ از سوریہ بہ جرم قاچاق گل یاس بیرون مون ڪنن! هادے مے خندد و سرے بہ نشانہ ے تاسف تڪان میدهد. علیرضا ادامہ میدهد:دیشبم تو خواب ڪلے صفا ڪردہ! بابا شدہ! ذوق مرگ شدہ بیاد ایران! تو پایگاہ بند نمیشہ همش یا دارہ با شما حرف میزنہ یا نامہ مینویسہ یا عین عروسا گل مے چینہ یا خواب میبینہ! ✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے
🌹نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم🌹 مادرم ڪنار سمانہ مے نشیند،فرزاد درماندہ نگاهے بہ ما مے اندازد و آرام مے گوید:مامان جان! تو رو خدا آروم باش! رنگ بہ روت نموندہ چرا خودتو اذیت میڪنے؟! یڪم دیگہ میان بیرون مون میڪنن! سپس نفسش را با شدت بیرون میدهد،آقاجون اشارہ میڪند روے صندلے بنشینم. بدون حرف روے صندلے مینشینم،میان آقاجون و سمانہ جاے میگیرم. مادرم یڪ دستش را دور شانہ ے سمانہ حلقہ ڪردہ و آرام بازویش را نوازش میڪند و با دست دیگر دانہ هاے تسبیح را مے گرداند و ذڪر "یا مَنْ اِسْمُهُ دَوآءٌ وَ ذِڪْرُهُ شِفآءٌ" را از سر میگیرد. نگاهم بہ ڪیف پول سمانہ مے افتد،خیرہ بہ عڪس چهار نفرہ ے مان شدہ! عڪسے ڪہ من در میان بازوان روزبہ مے خندم و بابامحسن دستش را دور شانہ ے سمانہ حلقہ ڪردہ و رو بہ دوربین لبخند میزند! عڪس مربوط بہ اوایل ازدواج من و روزبہ است! چهار نفرے رفتہ بودیم شمال! لب دریا قدم میزدیم و صحبت میڪردیم،بابامحسن از خاطراتش میگفت و سر بہ سر روزبہ میگذاشت! نزدیڪ غروب بہ پیشنهاد من پایہ ے دوربین و دوربین دیجتال روزبہ را از ویلا آوردیم. چهار نفرے ڪنار دریا ایستادیم،موج هاے دریا آرام در تلاطم بودند و نسیم خنڪے مے وزید. من مانتوے بلند نیلے رنگ سادہ اے همراہ روسرے حریرے تیرہ تر از رنگ مانتو پوشیدہ بودم. روزبہ شلوار ڪتان ڪرم رنگے همراہ با پیراهن آبے آسمانے اے بہ تن ڪردہ و پاچہ هاے شلوارش را ڪمے تا ڪردہ بود. من و سمانہ ڪنار هم ایستادیم،بابامحسن دستش را دور شانہ ے سمانہ حلقہ ڪردہ و روزبہ بازوانش را حصارِ تن من! از عمد ڪمے پهلویم را قلقلڪ داد و در عڪس خندہ ے عمیقم ثبت شد! نگاہ روزبہ از داخل عڪس هم جان دارد! روح دارد! بوے عشق دارد! زندگے دارد! لبخند شیطنت آمیزے لبانش را از هم باز ڪردہ. بوے نگاہ هایش را حس میڪنم! مثل بویِ گل محمدے! روزبہ چهار عڪس چاپ ڪرد،یڪے براے سمانہ،یڪے براے بابا محسن و دوتا براے خودمان! صداے آقاجون رشتہ ے افڪارم را پارہ میڪند! _فرزاد! مادرتو آیہ و پروانہ خانمو ببر خونہ،پیش مادرت باش. لازم شد خبرت میڪنم بیاے! فرزاد میخواهد دهان باز ڪند ڪہ با تحڪم مے گوید:نہ تو اما و ولے میارے نہ سمانہ! یالا برید! یاعلے! فرزاد سرے تڪان میدهد و لبخند میزند:مگہ من میتونم بہ شما چشم نگم؟! بہ روے جفت چشمام! _چشمات سلامت! فرزاد نگاهش را بہ ما مے دوزد ڪہ یعنے بلند شویم،ناچار بلند میشوم و ڪمڪ میڪنم سمانہ هم بلند شود. سمانہ بہ زور بغضش را قورت میدهد و رو بہ آقاجون مے گوید:منو بے خبر نذارید آقاجون! دق میڪنم! آقاجون خونسرد نگاهش میڪند:برو بہ سلامت! در پناہ حق! از آقاجون خداحافظے میڪنیم و از بیمارستان خارج میشویم. سمانہ ڪمے آرام گرفتہ و با مادرم صحبت میڪند،در این بین هر چند ثانیہ یڪ بار نگاہ هایش بہ سمت شڪم برآمدہ ام روانہ میشود. سوار ماشین فرزاد میشویم،نگاهے بہ مادرم مے اندازم و مے گویم:مام همراهتون میایم خونہ! مادرم لبخند میزند و سرش را بہ نشانہ ے تایید تڪان میدهد. تنها گفتگو ڪنندہ هاے جمع مادرم و سمانہ هستند،سرم بہ شیشہ ے ماشین تڪیہ دادہ ام و خیابان هاے شلوغ را تماشا میڪنم. چهار پنج روزے بیشتر بہ آغاز بهار نماندہ و همہ در تب و تاب اند! دستم را روے شڪمم میگذارم،ڪمتر از چهار هفتہ دیگر این موجود ڪوچڪ قرار است در آغوشم قرار بگیرید و من را بیشتر پایبند زندگے ڪند! تا چند روز پیش براے آمدنش شوق داشتم اما حالا نہ! هر چہ بہ زمان زایمان نزدیڪ تر میشوم ترس و دلهرہ ام بیشتر میشود! ترس از بے ڪسے ام! از نبودن دار و ندارم! از نبودن روزبہ! از بے پدرے پسرم و تنهایے خودم! انگار همہ ڪس برایم در روزبہ خلاصہ میشد.‌دیگر بہ گذشتہ سفر نخواهم ڪرد! بیشتر از این زیر و رو ڪردن گذشتہ عذابم میدهد و طاقتش را ندارم! چند دقیقہ بعد مقابل خانہ مے رسیم،سمانہ سریع پیادہ میشود و بہ سمت در میرود. مادرم مهربان نگاهم میڪند:ڪار خوبے ڪردے نذاشتے تنها بمونہ! هواشونو خیلے داشتہ باش! با لبخند ڪم رنگے جوابش را میدهم و پیادہ میشوم،سمانہ در را باز میڪند و تعارف میڪند اول مادرم وارد بشود. بعد از ورود مادرم بہ حیاط همراہ هم وارد میشویم. حس عجیبے وجودم را در بر مے گیرد،سر جایم مے ایستم و نگاهے بہ دور تا دور حیاط مے اندازم. نمیدانم چرا حالم دگرگون شدہ! ابرویے بالا مے اندازم و دوبارہ راہ مے افتم‌. هنوز چند قدم بیشتر برنداشتہ ام ڪہ صداے افتادن چیزے از انتهاے حیاط بہ گوشم مے رسد! ✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے
🌹نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم🌹 /بخش دوم ڪمے مڪث میڪند و سپس مے گوید:تو ڪہ غریبہ نیستے عزیزم منو مجید سال اول تصمیم گرفتیم بچہ دار بشیم اما متوجہ شدیم براے باردارے یڪم مشڪل دارم! بعد از یہ مدت درمان،این فسقلے قدم رو دیدہ ے ما گذشت. دکتر گفت باید خیلی مراقبت ڪنیم و سہ ماہ اول خیلے برامون حساسہ. خیلے استرس داشتم صبر ڪردیم تا وقتے مطمئن بشیم مشڪلے نیست و فسقلمون موندنیہ! آرام دستش را مے فشارم و دهان باز میڪنم:خدا رو شڪر! الان همہ چے خوبہ؟! سرش را بہ نشانہ ے مثبت تڪان میدهد. _حالا فسقلمون دخترہ یا پسر؟ آرام شڪمش را نوازش میڪند:دختر! _خالہ آیہ قربونش! _خدانڪنہ خالہ! دستم را میگیرد و آرام روے شڪمش میگذارد:ببین! چند وقتہ یہ تڪونایے میخورہ! چند لحظہ بعد فشار خفیفے زیر دستم احساس میڪنم و نمیدانم چرا بغضم میگیرد! دلم بیشتر هوایے میشود! _مجید دیونہ از حرڪاتش میترسہ! میگہ چطور تحمل میڪنے؟! میگم تازہ اولشہ! بذار بزرگ بشہ پدرمو درمیارہ! قطرہ ے اشڪے روے گونہ ام مے لغزد:خیلے حس خوبیہ نہ؟ صورتش از هم باز میشود و لبانش مے خندند. _خیلے! دستم را عقب میڪشم و نگاهے حسرت بار بہ شڪمش مے اندازم. همانطور ڪہ بلند میشوم مے گویم:الان برات یہ ذرہ فسنجون میارم تو دل دخترمون نمونہ! مظلوم نگاهم میڪند:میدونستے خیلے خوبہ؟! _اینو نگے چے بگے؟! مے خندد،خورشت خورے اے برمیدارم و برایش از خورشت فسنجان پر میڪنم. همین ڪہ ظرف خورشت را مقابلش میگذارم صداے زنگ آیفون بلند میشود. چادرم را مرتب میڪنم و از آشپزخانہ خارج میشوم،مجید پیشانے اش را بالا میدهد:شما خانما خوب همو پیدا میڪنیدا! مے خندم:پدر شدنتون مبارڪ باشہ! لبخند عمیقے میزند:خیلے ممنون! مقابل آیفون مے رسم،تصویر ساسان و بنفشہ روے صفحہ نقش بسته‌. گوشے آیفون را برمیدارم:بفرمایید! دڪمہ را مے فشارم و بہ سمت در ورودے میروم‌. دو سہ دقیقہ بعد ساسان و بنفشہ همراہ دخترے ناشناس از آسانسور پیادہ میشوند. بنفشہ از ساسان جلو میزند و بہ سمتم مے آید. _بہ بہ خانم وڪیل! در آغوشم میگیرمش و مے گویم:سلام خانم! خوش اومدے! حالا تا وڪیل شدن موندہ! از آغوشم بیرون مے آید:شما از نظر ما خانم وڪیلے تموم شدہ رفتہ! لبخند محبت آمیزے بہ رویش مے پاشم،ساسان جدے نگاهمان میڪند:میخواید ادامہ ے روبوسے و احوال پرسیو بذارید براے تو خونہ؟ سریع بہ خودم مے آیم و مے گویم:واے ببخشید! انقدر فاصلہ ے دیدارا زیادہ تا مے بینمتون محو میشوم! سپس تعارفشان میڪنم داخل،ساسان بہ دخترے ڪہ ڪنارش ایستادہ اشارہ میڪند و مے گوید:دریا از دوستاے قدیمے مونہ. از بچہ هاے دانشگاه‌. نگاهم بہ سمت دختر ڪشیدہ میشود،قد نسبتا بلندے دارد و اندامے لاغر‌. پوست صورتش سفید است و بسیار صاف! لبان متوسط صورتے رنگش مثل غنچہ ے گلے روے صورتش نشستہ اند. بینے اش بہ صورتش مے آید‌‌. زیباترین چیز در صورتش چشمان یشمے رنگش هستند ڪہ بین مژہ هاے قهوہ اے رنگش محاصرہ شدہ اند! ابروها و موهایش قهوہ اے رنگ هستند با رگہ هاے از رنگ طلایے. شال مشڪے رنگے را آزاد روے سرش رها ڪردہ و مانتوے یشمے ڪوتاهے بہ تن‌. آستین هایش را ڪمے بالا زدہ،روے ساعدش تتویے یا طرح یڪ غنچہ گل رز دیدہ میشود. با حالت عجیب و گنگے نگاهم میڪند،سعے میڪنم تعجب در چشمانم ننشیند. دستم را بہ سمتش دراز میڪنم و مے گویم:سلام! خیلے خوشوقتم! آیہ هستم! لبخند ڪم رنگے میزند و آرام دستم را مے فشارد. _سلام! دریام! از دوستان قدیمے روزبہ. ڪنار مے ایستم و مے گویم:بفرمایید داخل! بنفشہ اول وارد میشود و پشت سرش دریا و ساسان‌. در را مے بندم و بہ سمت مبل ها هدایتشان میڪنم،مجید تا چشمش بہ ساسان مے افتد گل از گلش مے شڪفد. _بہ بہ ساسے آمریڪایے! از نوع لحنش خندہ ام میگیرد،ساسان بہ سمتش مے رود و مردانہ در آغوشش میڪشد:خداے اعتماد بہ نفس و نمڪ! مجید میخواهد چیزے بگوید ڪہ نگاهش بہ دریا مے افتد. متعجب نگاهش میڪند:دریا؟! دریا رضوے؟! دریا لبخند محوے میزند:بلہ جناب مجید رحمتے! مجید ابروهایش را بالا مے اندازد:پارسال دوست امسال آشنا! ازتون خبرے نداشتیم! بہ سمت مجید مے رود و دستش را دراز میڪند:افتخار ارتباط ندادید وگرنہ من راہ دورے نبودم همین ڪنار دبے! سپس نگاهش را بہ من مے دوزد:مزاحم ڪہ نشدم؟! سرم را بہ نشانہ ے منفے تڪان میدهم:این چہ حرفیہ؟! خیلے خوش اومدید! چند لحظہ بعد مهسا هم بہ جمع مے پیوندد و با همہ سلام و احوال پرسے میڪند. بنفشہ و مهسا و دریا شال ها و مانتوهایشان را درآوردہ اند و راحت نشستہ اند. سعے میڪنم برایم مهم نباشد و شب را بگذرانم! ✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے
🌹نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم🌹 ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ _آیہ جان! عزیزم! با صداے مادرم بہ خودم مے آیم و شوڪہ سربلند میڪنم! مادرم با چشمان نگران صورتم را مے ڪاود:خوبے مامان؟! بہ زور صدایم را از گلو خارج میڪنم:چے؟! چند قدم نزدیڪتر میشود و دست روے شانہ ام میگذارد. _یہ ساعتہ نشستے اینجا زل زدے بہ حیاط! هاج و واج نگاهش میڪنم،چند ثانیہ بعد تڪانے بہ گردنم میدهم و اطراف را مبهوت نگاہ میڪنم. تازہ یادم مے افتد در ڪجا و چہ موقعیتے قرار دارم! حال بابا محسن بد شدہ بود و بہ خانہ شان آمدیم! مادرم دوبارہ مے پرسد:خوبے؟! قطرہ ے اشڪے روے گونہ ام سُر میخورد و سرم را بہ نشانہ ے مثبت تڪان میدهم. مادرم سوال پیچم میڪند و نمیدانم چطور جوابش رل میدهم! بہ سورہ ے آخر رسیدہ ام... سورہ ے جنون... حالا ڪہ بہ این سورہ رسیدہ ام،دارد ڪم ڪم رفتن روزبہ باورم میشود... تمام این مدت بہ خودم گفتہ بودم همہ چیز خواب و خیال است! باورم بہ بودنش بود! بہ برگشتنش! اما حالا داشت همہ ے باورهایم از بین مے رفت! امان از لحظہ اے ڪہ امیدِ و باور محالت بِشڪند... ڪہ دیگر نتوانے بہ خودت دروغ بگویے...ڪہ ڪسے در گوشت بخواند:نبودنش واقعیست! دیگر "عشق" را ندارے... غرق میشوے در دنیاے سیاهے ڪہ برایت بہ جا گذاشتہ... ✍🏻نویسنده:لیلے سلطانی
🌹نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم🌹 با انگشتانش روے میز ضرب میگیرد:انقدر این چند وقت از هم دور بودیم ڪہ فراموش ڪردم بهت بگم براے این پروژہ باید چند روز برم ارمنستان! براے پس فردا بلیط دارم! پوزخندے میزنم،ڪمے ناراحت میشوم اما فقط ڪمے! _چند روزہ میرے؟ _دہ روزہ! _ساڪمو آمادہ میڪنم فردا برم خونہ ے بابا! از پشت میز بلند میشوم و بہ سمت گاز مے روم،همانطور ڪہ ماهیتابہ را روے گاز قرار میدهم مے گویم:اگہ میشہ دو سہ هفتہ اے خونہ ے بابا بمونم! فاصلہ گرفتنش بہ ڪل قلبم را سرد ڪرد،باعث شد با خودم یڪ دل شوم ڪہ مدتے از او دور باشم و فڪر ڪنم! خصوصا با وجود مهمان ناخواندہ ے مان! نفس عمیقے میڪشم:لطفا تو این دو سہ هفتہ تماس و دیدارے با هم نداشتہ باشیم! حضورش را پشت سرم احساس میڪنم:مطمئنے؟! آرام لب میزنم:آرہ! بازویم را مے ڪشد:وقتے باهات حرف میزنم منو نگاہ ڪن! بہ سمتش بر مے گردم،چهرہ اش خونسرد است! مثل همان روزهاے اول! _بعد از این دو سہ هفتہ چے میشہ؟ شانہ ام را بالا مے اندازم:تڪلیفمون مشخص میشہ! اخم میڪند:تڪلیفمونو تو تنهایے مشخص میڪنے؟ _نہ! نہ! وضعیت زندگیمون مشخصہ! توام تو این مدت فڪر ڪن،بہ فاصلہ و دورے احتیاج داریم! پوزخند میزند:فاصلہ از این بیشتر و دور تر؟! پشت مے ڪند:هر طور راحتے! بہ اندازہ ے ڪافے تو این زندگے ساختم! بہ سمت گاز بر مے گردم و شیشہ ے روغن را برمیدارم،ڪمے روغن داخل ماهیتابہ مے ریزم و سڪوت میڪنم! مشغول درست ڪردن املت میشوم،با فڪرے آشفتہ و حواسے پرت! املت ڪہ آمادہ میشود روزبہ را صدا میزنم اما میگوید اشتها ندارد! بشقابے برمیدارم و برایش املت مے ڪشم،لیموترشے برش میزنم و ڪنار بشقابش میگذارم‌. بشقاب را همراہ سبد نان و سبزے داخل سینے میگذارم. سینے را برمیدارم و بہ سمت اتاق مے روم،وارد اتاق ڪہ میشوم مے بینم نیست! از اتاق بیرون مے آیم،نگاهم بہ اتاق ڪار مے افتد. در نیمہ باز است،بہ سمت اتاق مے روم و با پا در را باز میڪنم. روزبہ پشت میز نشستہ و نگاهش را بہ صفحہ ے لپ تاپ دوختہ. نزدیڪش میشوم و سینے را روے میز میگذارم. _بفرمایید! بدون این ڪہ نگاهم ڪند مے گوید:ممنون! _میخواے برات لقمہ بگیرم؟ دارہ سرد میشہ از دهن میوفتہ! _الان میخورم! نمیدانم چرا اما زمزمہ میڪنم:متاسفم! نگاہ نافذش بہ صورتم دوختہ میشود،لب هایم را برای لبخند ڪش میدهم اما موفق نمیشوم لبخند بزنم! _دیگہ مزاحمت نشم! میخواهم قدم بردارم ڪہ نامم را مے خواند:آیہ! _جانم! _تا فڪراتو ڪنے مزاحمت نمیشم! امشب براے خواب اتاقمون نمیام! گیج و منگ نگاهش میڪنم،سرد ادامہ میدهد:نمیخوام اذیت بشے! تحمیل شدنو دوست ندارم! _منظورمو... نمیگذارد حرفم را ادامہ بدهم! _بذار وقتے فڪراتو ڪردے صحبت ڪنیم! دستش را روے قلبش میگذارد:اینجا ڪلے حرف تلنبار شدہ! شب خوش! قلبم مے رنجد از این همہ خونسردے اش...توقع داشتم ڪارے ڪند! حرفے بزند! نہ این ڪہ بخواهد رویہ ے دورے اش را ادامہ بدهد! این بار من زمزمہ میڪنم:هر طور راحتے! سپس از اتاق خارج میشوم،بعد از خوردن چند لقمہ املت بہ اتاق مشترڪمان مے روم و در را مے بندم. ساڪ ڪوچیڪے برمیدارم و بہ اندازہ ے چند روز داخلش لباس میگذارم. زیر شڪمم ڪمے تیر مے ڪشد،بدون توجہ بہ دردم ساڪ را ڪنار تخت میگذارم و نگاهے بہ دور تا دور اتاق مے اندازم. با خودم مے گویم:شاید دیگہ برگشتے وجود نداشتہ باشہ... قلبم بے وقفہ بہ قفسہ ے سینہ ام مے ڪوبد،چند ثانیہ بعد صداے زنگ موبایل روزبہ بلند میشود. میخواهم توجہ نڪنم ڪہ نگاهم بہ صفحہ ے موبایل مے افتد و نام تماس گیرندہ! موبایل را از روے میز برمیدارم،نام دریا رضوے روے صفحہ نقش بستہ! چند ثانیہ بعد تماس قطع میشود،بے اختیار اخم میڪنم! یاد حرف هایے ڪہ بہ روزبہ زد مے افتم،در دل مے گویم:ڪَنہ! دو دقیقہ بعد پیامے روے صفحہ نقش مے بندد. "سلام روزبہ جان! شب بہ خیر مدارڪ سفرو باید بہ تو بدم؟ لطفا زود جواب بدہ ڪہ مدارڪو زود برسونم" مات و مبهوت چند بار متن پیام را میخوانم! چندین و چندین بار! در این مدت هیچ حرفے از ارتباط یا هم سفر شدن با دریا رضوے بہ میان نیامدہ بود! خون خونم را میخورد! دندان هایم را روے هم مے سابم! _مشخص شد چرا دیگہ هیچے براش اهمیت ندارہ! با خشم موبایل را روے تخت مے اندازم و از جا بلند میشوم. مشتم را به قصد بہ شڪمم مے ڪوبم:بہ جهنم! راحتم ڪردے! تمام تنم از خشم مے لرزد،اگر ثانیہ اے دیگر در خانہ بمانم دیوانہ میشوم! بہ سمت ڪمد میروم و مانتو و روسرے اے بیرون میڪشم‌‌. نمیفهمم چطور لباس هایم را تعویض میڪنم و چادر روے سر مے اندازم. ✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے
🌹نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم🌹 _خیلے دنج و نقلیہ! شانہ اے بالا مے اندازد و چیزے نمے گوید،چند دقیقہ بعد مرد جوانے با چهرہ اے جدے و ڪمے خشمگین از اتاق خارج میشود. منشے جوان مطب رو بہ من مے گوید:خانم نیازے بفرمایید! ڪتاب را مے بندم و بہ دست مادرم میدهم،غمگین نگاهم میڪند. لبخند پر رنگے بہ رویش مے پاشم. بہ سمت در اتاق مے روم و چند تقہ بہ در مے زنم،صداے زن جوانے مے گوید:بفرمایید! در را باز میڪنم و وارد میشوم،اتاقے ڪوچڪ با دیوارهاے آبے روشن و سفید پیش رویم قرار دارد. میز قهوہ اے روشنے گوشہ ے سمت راست قرار دارد و مقابلش یڪ مبل راحتے آبے روشن! زن نسبتا جوانے پشت میز بہ احترامم ایستادہ،مانتوے ڪرم رنگے همراہ با شال سادہ ے قهوہ اے رنگے بہ تن ڪردہ. عینڪ گردش را از روے چشمانش برمیدارد و چشمان آبے رنگش را همراہ با لبخند بہ صورتم مے دوزد:سلام! خوش اومدید! متقابلا لبخند میزنم:سلام! ممنون! با دست بہ مبل اشارہ میڪند:بفرمایید! با قدم هاے ڪوتاہ خودم را بہ مبل مے رسانم و رویش مے نشینم. خانم دڪتر ژالہ همتے را سمانہ معرفے ڪرد و برایم وقت گرفت. قرار شد یڪ روز در میان سہ جلسہ بہ مطبش بیایم و بعد از روز پنجم تعطیلات عید تلفنے در ارتباط باشیم. چهرہ ے مهربانے دارد،شاید هفت هشت سال از من بزرگتر باشد. نگاهے بہ شڪم برآمدہ ام مے اندازد و مے پرسد:خب میتونم با مامان خوشگلمون آشنا بشم؟ _آیہ هستم! آیہ نیازے! دفتر یادداشتے باز میڪند و مشغول نوشتن مے شود. _هوا هنوز سوز دارہ،یڪم هم دلگیرہ بہ نظر تو هم همینطورہ؟ شانہ اے بالا مے اندازم:زیاد اسفند ماهو دوست ندارم! با دقت نگاهم میڪند:چرا؟! _نمیدونم! شاید چون هر سال،توے طول سال اتفاقات سنگینے رو مے گذروندم و اسفند ماہ ڪہ سرم خلوت تر میشد بیشتر بہ اتفاقات و مشڪلات فڪر میڪردم و از نظر روحے درگیرشون میشدم! _جالبہ! موبایلش را نشانم مے دهد:میتونم صداتو ضبط ڪنم؟ براے این ڪہ اطلاعات و حرفاتو خوب یادم بمونہ! _مشڪلے نیست! صفحہ را لمس میڪند و موبایل را روے میز مے گذارد. _گفتے اسمت آیہ ست! _بلہ! _چند سالتہ؟ ڪمے فڪر میڪنم و بعد از چند ثانیہ مے گویم:فڪر ڪنم بیست و چهار! خونسرد مے پرسد:فڪر ڪنے؟! ڪمے هول میشوم:یہ لحظہ فراموش ڪردم! تقریبا بیست و پنج سالمہ! دو ماہ دیگہ ڪامل بیست و پنج سالم میشه‌. آرام مے خندد:مشخصہ رو سنت خیلے حساسے! لبخند ڪم رنگے میزنم:شاید! _چند ماهہ باردارے؟ _هشت ماہ! _پس چیزے تا زایمانت نموندہ! چے شد ڪہ احساس ڪردے باید بیاے پیش من؟ چند ثانیہ ساڪت نگاهش میڪنم،نگاہ نافذش را بہ چشمانم دوختہ. _چون...چون حالم خوب نیست! یعنے هیچوقت نبودہ! لبخند میزند:دوست دارے دلیلشو بهم بگے؟ اصلا دوست دارے از ڪجا تعریف ڪنے؟ ڪمے فڪر میڪنم و سپس جواب میدهم:از اول زندگیم! لبخندش پر رنگ تر میشود:مشتاقم ڪہ بشنوم! نفس عمیقے میڪشم و آیہ را برایش مرور میڪنم،آیہ اے ڪہ چیزے از آن نماندہ... ✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے
🌹نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم🌹 لبانش بہ خندہ باز میشوند،از آن خندہ هایے ڪہ گونہ هایش را گل مے اندازند و چشمانش را برق! تقہ اے بہ در میخورد و هنگامہ وارد میشود،ڪنجڪاو نگاهش را میان من و سامان مے چرخاند. _عصرونہ آمادہ ڪردم! سامان سریع مے گوید:ما...مان! سپس با انگشت بہ ویلچرش اشارہ میڪند،هنگامہ سریع بہ سمت ویلچر مے رود‌. ویلچر را نزدیڪ صندلے مے آورد و در یڪ حرڪت سامان را از روے صندلے بلند میڪند. تن لاغر سامان میان دستانش جاے میگیرد،نفس زنان سامان را روے ویلچر مے نشاند. سامان با خجالت سرش را پایین مے اندازد،بہ سمتش میروم و دستہ هاے ویلچرش را مے گیرم. همانطور ڪہ ویلچر را هل میدهم مے پرسم:خب برنامہ ت چیہ؟! هنگامہ با تشویش لبش را مے گزد،در را ڪامل باز میڪند تا عبور ڪنیم‌. وارد پذیرایے میشویم،سامان آرام مے گوید:در...س... میخونم! _چطورے میخواے امسالو جبران ڪنے؟! سڪوت میڪند،هنگامہ لبخندے از سر رضایت میزند و بہ سمت آشپزخانہ مے رود:املت درست ڪردم. دوست دارید؟ سامان انقدر املت دوست دارہ ڪہ صبحونہ و ناهار و شام بهش املت بدے صداش درنمیاد! _بلہ! افتادید تو زحمت! وارد آشپزخانہ مے شویم،میز غذاخورے اے با دو صندلے وسط آشپزخانہ ے ڪوچڪ قرار دارد. سامان را بہ سمت بالا میبرم،ویلچرش را بالاے میز میگذارم. یڪے از صندلے ها را عقب میڪشم و مے نشینم. هنگامہ سریع سبد نان و سبزے خوردن را روے میز میگذارد. سپس مشغول ڪشیدن املت میشود‌. نگاهم روے سبد نان ثابت ماندہ ڪہ صداے سامان باعث میشود بہ سمتش سر برگردانم. _ڪِے...بہ...بہ...دنیا مے...یاد؟ چند ثانیہ متعجب نگاهش میڪنم ڪہ با چشمانش بہ شڪمم اشارہ میڪند! لبخند ڪم رنگے میزنم:دو هفتہ دیگہ! سرش را مظلوم خم میڪند:مے...میتونم...بَ...برادرش باشم؟ لبخندم عمیق تر میشود:هستے! لبخند عمیقے میزند و سرش را خم میڪند،هنگامہ پیش دستے اے پر از املت مقابلم مے گذارد و لبخند تصنعے اے نثارم میڪند. همانطور ڪہ روے صندلے مے نشیند مے گوید:شام چے دوست دارید درست ڪنم؟ سریع مے گویم:ممنون ولے باید سریع برگردم. صداے سامان بلند میشود:بمون! مهربان نگاهش میڪنم:قول میدم تند تند بهت سر بزنم. این روزا یڪم سرم شلوغہ! لبانش را ڪج میڪند و دیگر حرفے نمیزند. مشغول خوردن عصرانہ میشویم،همانطور ڪہ لقمہ ے ڪوچڪے مے گیرم نگاهے بہ سامان مے اندازم ڪہ از دست هنگامہ لقمہ مے گیرد. یاد اولین بارے ڪہ سامان را دیدم و روزبہ با حوصلہ و لذت غذایش را مے داد مے افتم. نگاهم را بہ سمت دیگرے سوق میدهم،حتم دارم خاطرات مرا خواهند ڪشت...! ♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️ بعد از خوردن عصرانہ و ڪمے صحبت با سامان و هنگامہ،خداحافظے میڪنم و بہ سمت خانہ راہ مے افتم‌. همین ڪہ از خانہ ے هنگامہ خارج میشوم،موبایلم را از ڪیفم بیرون مے آورم و شمارہ ے فرزاد را مے گیرم. مردد موبایل را بہ گوشم مے چسبانم و پیادہ راہ مے افتم. بوق پنجم ڪہ میخورد صداے فرزاد در گوشم مے پیچد. _بلہ؟! سرفہ اے میڪنم و آرام مے گویم:سلام! _سلام! حالتون خوبہ؟! _ممنون شما خوبید؟! در صدایش ڪمے استرس موج میزند! _ممنون خوبم! با من امرے دارید؟ لبم را بہ دندان مے گیرم و چند ثانیہ مڪث میڪنم. صدایش نگران میشود:الو! آیہ خانم! سریع جواب میدهم:صداتونو دارم! میخواستم سر فرصت راجع بہ سامان باهاتون صحبت میڪنم. با تعجب مے پرسد:سامان؟! _بلہ! پسر خوندہ ے روزبہ! _آهان! مشڪلے پیش اومدہ؟ نزدیڪ ایستگاہ اتوبوس مے رسم. _یہ لحظہ گوشے! موبایل را از گوشم جدا میڪنم. با احتیاط از خیابان رد میشوم،نزدیڪ ایستگاہ اتوبوس مے رسم. دوبارہ موبایل را نزدیڪ گوشم مے برم:حال سامان خوب نیست! منظورم از نظر روحیہ! جدے مے گوید:خب! مردد لب میزنم:بعد از... بعد از... مرگ روزبہ خیلے بہ هم ریختہ. از خونہ بیرون نمیرہ،ڪم اشتها شدہ. نیاز دارہ بہ این ڪہ یڪے جاے روزبہ رو براش پر ڪنہ. چیزے نمے گوید،اتوبوسے جلوے پایم ترمز میڪند. با عجلہ سوار اتوبوس میشوم و نردہ ے ڪنار دستم را مے گیرم. _حواسم بهش هست اما من نمیتونم جاے پدرو براش پر ڪنم! روزبہ براش پدر بودہ،سامان بہ یڪے مثل روزبہ احتیاج دارہ. _شما باهاش در ارتباطید؟ دختر جوانے از روے صندلے بلند میشود و با لبخند مے گوید:بیا بشین عزیزم! لبخند گرمے نثارش میڪنم و موبایل را ڪمے از گوشم فاصلہ میدهم. ✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے
🌹نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم🌹 صداے متعجب یاسین هم اضافہ میشود:مامان! چیزے شدہ؟! چند دیقہ ست صداے تو و بابا میاد! این بار صداے هق هق مادرم بلند میشود،پدرم مے گوید:من رفتم! مادرم سریع مے گوید:وایسا منم بیام! نمیتونم طاقت بیارم! یاسین گیج مے پرسد:نمے گید چے شدہ؟! مادرم سعے دارد آرام بگوید اما من میشنوم! _روزبہ...دے...دیشب...تَ...صادف...ڪردہ... صداے پدرم بلند میشود:من رفتم! فعلا! مادرم صدایش میزند:مصطفے! منو بے خبر نذار! یاسین سرد مے گوید:حقشہ مرتیڪہ ے... صداے سیلے زدن بہ گوشم مے رسد،چشمانم از شدت تعجب گرد میشوند. صداے مادرم مے لرزد:درست حرف بزن! از دست رفت! خیالت راحت! دیگہ نیست! دیگہ نفس نمے ڪشہ! رعشہ بہ تنم مے افتد،نمے فهمم چہ شنیدم! چندین مرتبہ براے خودم جملاتش را تڪرار میڪنم! روزبہ تصادف ڪردہ! از دست رفت! نیست! نفس نمے ڪشد! شتاب زدہ دستگیرہ ے در را مے فشارم،با چشمان بہ خون نشستہ ے مادرم و نگاہ مبهوت یاسین رو بہ رو میشوم. چند بار دهانم را باز و بستہ میڪنم اما صدایے از گلویم خارج نمیشود! قفسہ ے سینہ ام بالا و پایین میشود،نفسم تنگ شدہ! بہ زور لبانم را تڪان میدهم:ما...ما...ن سریع بہ سمتم مے دود،همانطور ڪہ بینے اش را بالا مے ڪشد با صدایے بغض آلود مے گوید:جانم! نزدیڪم ڪہ مے رسد،انگار ڪسے زیر پایم را خالے میڪند. روے زمین مے افتم،مادرم فریاد میزند:یا ابوالفضل! سریع زیر بغل هایم را مے گیرد:پاشو عزیزم! پاشو! نفس نفس زنان مے پرسم:چے..‌. چے شدہ؟! سریع اشڪ هایش را پاڪ میڪند! _هیچے! روزبہ یہ تصادف ڪوچیڪ ڪردہ! با چشمانے نگران صورتش را مے ڪاوم،تقلا میڪنم از جا بلند بشوم اما نمے توانم! _حالش خوبہ مگہ نہ؟! چشمہ ے اشڪش دوبارہ مے جوشد! _آرہ گلڪم! بابات رفتہ بهش سر بزنہ! دستم را بہ دیوار مے گیرم و بہ زور مے ایستم،چشمانش مدام در حال فرار هستند! من را نگاہ نمے ڪنند! با دست چانہ اش را مے گیرم و آرام مے گویم:منو نگاہ! پس چرا بے تابے میڪنے؟! اشڪ هایش شدت مے گیرند و درماندہ نگاهم میڪند:دلم گرفتہ مامان جان! اشڪ مے ریزم ڪہ یڪم دلم سبڪ بشہ! لبانم مے لرزد:منو ببر پیش روزبہ! الان آمادہ میشم! چشمانش را مے بندد و هق هق میڪند. تنم بہ لرزہ مے افتد. مات و مبهوت نگاهش میڪنم:منو نترسون! هق هقش شدت مے گیرد،سریع بازوهایش را میان دست هایم مے گیرم و تڪانش میدهم! فریاد میزنم:من دیگہ طاقتشو ندارم! مے شنوے مامان؟! دارے نگرانم میڪنے! بگو روزبہ خوبہ! بگو تو ڪماست! فلج شدہ! ڪور شدہ! ڪر شدہ! از پا افتادہ! اما از نفس نہ! اینطورے بے تابے نڪن،قلبم وایمیسہ ها! زانوهایش خم میشوند و از میان دست هایم روے زمین سُر میخورد. پلڪم مے پرد،همہ چیز مقابل چشمانم مے چرخد،همہ چیز... چند ثانیہ بعد هر چہ پلڪ میزنم،همہ چیز را سیاہ مے بینم! سیاهِ سیاہ... ✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے
🌹نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم🌹 ڪنجڪاو وارد اتاق میشوم،فرزاد هم پشت سرم. اتاق ڪوچڪ است و ڪاملا سادہ! تنها اشیائے ڪہ داخل اتاق دیدہ میشوند چند تابلوے نقاشے و حڪاڪے آیہ هاے قرآن روے دیوار است و میز و صندلے اے سادہ در انتهاے اتاق ڪہ مقابلش مبلمان فیروزہ اے رنگے قرار دارد. مردے میانسل با ڪت و شلوار نوڪ مدادے و پیراهن سفید رنگ‌ پشت میز نشستہ. چون سرش را روے دفترے خم ڪردہ صورتش را واضح نمے بینم،فرزاد سرفہ اے ڪہ میڪند سرش را بالا مے آورد. نگاهش بہ سمت فرزاد مے رود و سپس من! چشمانش از فرط تعجب و اضطراب گشاد میشوند،آب دهانش را فرو میدهد و چشمانش ثانیہ اے شڪم برآمدہ ام را نشانہ مے روند! گردنش را تڪان میدهد طورے ڪہ صداے شڪستہ شدن استخوان هایش را مے شنوم. صورتے سفید دارد ڪہ میان موها و ریش هاے یڪ دست سفیدش احاطہ شدہ. لبانش قرمز اند و ڪمے نازڪ،چشمان مشڪے رنگش مهربان اند و جدے! چهرہ اش روحانے است و پر نور! لبانش مے لرزند،فرزاد نفس راحتے مے ڪشد! با دستش من را بہ مرد نشان میدهد و با صدایے تحلیل رفتہ مے گوید:آیہ خانم! مرد آب دهانش را فرو میدهد،نگاهش دوبارہ بہ سمت فرزاد مے رود. رنگ نگاهش تغییر میڪند،بهت و خشم را در چشمانش مے بینم! _علیڪ سلام! فرزاد سریع مے گوید:حاجے ببخش انقدر هول شدہ بودم یادم رفت! سلام! من هم بے اختیار مے گویم:سلام! سرش را برایم تڪان میدهد،نفس عمیقے مے ڪشد و دستے بہ ریش پر پشتش! با دست بہ مبل هاے فیروزہ اے رنگ اشارہ میڪند:چرا سرپا وایسادید؟! بیاید بشینید! فرزاد با اطمینان نگاهم میڪند و لبخند آرامش بخشے بہ رویم مے پاشد. بہ سمت مبل ها مے روم و با گفتن "با اجازه" روے مبل تڪ نفرہ اے مے نشینم. فرزاد هم با ڪمے تعلل رو بہ رویم جاے میگیرد،سڪوت سنگینے حاڪم شدہ. نگاہ ڪنجڪاوم را بہ فرزاد مے دوزم،مضطرب نگاهے بہ من مے اندازد و رو بہ مردے ڪہ حاجے خطابش ڪرد مے گوید:حاجے! میدونم نباید‌ تو عمل انجام شدہ قرارت میدادم ولے... حاجے نمیگذارد حرف فرزاد تمام بشود سریع میگوید:ولے قرار دادے!اگہ... سریع حرفش را میخورد و محتاط نگاهے بہ من مے اندازد! زیر لب لا الا اللہ الا اللهے مے گوید و چشمانش را بہ میز مے دوزد. فرزاد با زبان لبش را تَر میڪند:آیہ خانم‌ نگران شدہ! استرس براشون خوب نیست! حاجے اخم میڪند و صدایش را ڪمے بلند! _پس چرا آوردیش اینجا؟! فرزاد حق بہ جانب مے گوید:ڪہ حرفاے ناگفتہ زدہ بشہ! از زبون شما بشنوہ بهترہ! نگاہ مضطربم را میانشان مے گردانم،نمیدانم چرا دما و توان بدنم رو بہ تحلیل رفتن است؟! حاجے نفس عمیقے میڪشد و چند ثانیہ چشمانش را مے بندد. همین ڪہ چشمانش را باز میڪند،بہ صورتم خیرہ میشود. دیگر خبرے از خشم در چشمانش نیست! آرام اند و خندان! انگشت هایش را در هم قفل میڪند و لبخند میزند:چهرہ ے من برات آشنا نیست باباجان؟! "باباجان" گفتنش گرم است و صمیمے! سرم را بہ نشانہ ے منفے تڪان میدهم. لبخندش عمیق تر میشود:اما من شما رو میشناسم! اولین بار هفت سال پیش دیدمت! فڪر ڪنم اون موقع یہ دختر خانم هیجدہ سالہ بودے! متعجب پیشانے ام را بالا میدهم و چشمانم را ریز میڪنم. _از ڪجا منو میشناسید؟! لبانش را آرام روے هم مے فشارد و گرم نگاهم میڪند. _تو تشیع جنازہ ے هادے دیدمت! شما زیاد حواست بہ اطرافت و آدما نبود! تعجبم بیشتر میشود،شانہ اے بالا مے اندازم:خب! _من پدر محسنم! محسنو ڪہ میشناسے؟! ابروهایم بیشتر در هم گرہ میخورد،آرام زمزمہ میڪنم:محسن؟! چندین مرتبہ نامش را براے خودم زمزمہ میڪنم اما چیزے بہ ذهنم نمے رسد! حاجے ڪہ مے بیند چیزے بہ خاطر نمے آورم آرام مے گوید:همرزم هادے! فڪر ڪنم خونہ ے آسد علیرضا دیدہ بودیش! جرقہ اے در ذهنم روشن میشود! محسن دوست و همرزم هادے! همان جوانے ڪہ تتوهاے بدن و پوشش و رفتار غیر متناسبش با هادے و دوستانش متعجبم ڪردہ بود! همان جوانے ڪہ هادے میگفت از ما دلش پاڪ تر است و خدا بیشتر خریدارش! بیشتر گیج میشوم،ڪہ چرا بعد از هفت سال مقابل پدرش نشستہ ام؟! فرزاد،پدر محسن را از ڪجا مے شناسد و چہ ارتباطے با آن ها دارد؟! حیران‌ نگاهم را میان فرزاد و حاجے مے گردانم... ✍🏻نویسنده:لیلے سلطانی
❤️ 🌹 خدایا 🌙 عشق به انقلاب اسلامی و رهبر کبیر انقلاب چنان در وجودم شعله‌ور است 🔥 که اگر تکه‌تکه‌ام کنند و یا زیر سخت‌ترین شکنجه‌ها قرار گیرم، 🔪 او را تنها نخواهم گذاشت.❤️ و به عنوان یک فردی از آحاد ملت مسلمان 🕋 به تمامی ملت خصوصاً مسئولین امر تذکر می‌دهم ❗️ که همیشه در جهت اسلام و قرآن بوده باشید 🔚 و هیچ مسئله و روشی شما را از هدف و جهتی که دارید، منحرف ننماید.❌ @dokhtaranchadorii