eitaa logo
رسـانہ‌دخـتـــــ🦋ـــرانہ‌محمدآبـاد
226 دنبال‌کننده
5.4هزار عکس
2.3هزار ویدیو
60 فایل
❇️این ڪانال جهٺ اطلاع رسانۍزیر میباشد: ✨برنامه‌کانون‌حاج‌سید‌احمد خمینۍ(ره)واحد‌بانوان ✨برنامه هاےنماز مسجد جامع ✨برنامه هاے کتابخانه ولیعصر(عج) ✨پست هاومسابقاٺ متنوع ✅جهت هرگونه انتقاد و پیشنهاد با ادمین کانال در ارتباط باشید 🆔 @Admin_resane_dokhtarane
مشاهده در ایتا
دانلود
عادت بد غذایی چه آسیبی به بدن میزند؟🍔 🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📓 📖 قدم برداشتم تا به سمت اتاق ش برم و بهش اطمینان بدم حواسم به همه چیز هست که مامان طاهره سریع دستش رو به طرفم بلند کرد و آروم گفت: مامان طاهره –من مي رم مادر . نگرانش نباش. ایستادم . نگاهم چرخید به سمت نرگس که لبخندی زد و چشم رو هم گذاشت. مامان طاهره حین رفتن پیش امیرمهدی رو به باباجون گفت: مامان طاهره –حاج آقا! باباجون در همون حال ، سرش رو تكون داد و گفت: باباجون –حواسم هست. و مامان طاهره نفسي از سر آسودگي کشید. وقتی مامان طاهره و نرگس رفتن ، آروم لب گشود: باباجون –آقا داداش شما منو خوب ميشناسي . مي دوني هیچوقت مهمون رو از خونه م بیرون نمي کنم حتي اگر اون مهمون ، دشمنم باشه. اخماش تو هم رفت: باباجون –عروسم رو خیلي دوست دارم . این دختر اندازه ی امیرمهدی برام عزیزه . دستم امانته و نمي دونم جواب این دل شكسته ش رو باید چه جوری بدم! سر بلند کرد و تو چشمای ناراحت خان عمو خیره شد: باباجون –تا زماني که عروسم رضایت نده این خانوم بهتره اینجا نیان . و اینچنین محترمانه عذر ملیكا رو خواست. خان عمو با صدای درمونده ای به ملیكا گفت: خان عمو –شما برو پایین تا من بیام. ملیكا با لجبازی ، خودش رو به نشنیدن زد . ملیکا –چرا باید برم ؟ تكلیف این خانوم نباید روشن شه ؟ خان عمو –شنیدین که همه از حضور اون پسر خبر داشتن! ملیكا –این دختر به من توهین کرده. خنده دار بود . عجب ادعای پوچي! 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📓 📖 خان عمو –شنیدین که همه از حضور اون پسر خبر داشتن! ملیكا –این دختر به من توهین کرده. خنده دار بود . عجب ادعای پوچي! برگشتم به سمتش و ابرویي بالا انداختم . و خیلي آروم گفتم: من –احتمالا ً توهین های شما هم مصلحتي بوده .. نه ؟ نگاه پر اخمش به سمتم نشونه رفت. شونه ای بالا انداختم. خان عمو –گفتم شما برو پایین. تو لحنش کمي غضب خودنمایي مي کرد. ملیكا سرخورده از خشم خان عمو به سمت در رفت و منم به دنبالش . دومین نفری بود که مي خواستم از خونه و زندگیم بیرونش کنم. حین پوشیدن کفشاش با نفرت نگاهم کرد و آروم گفت: ملیكا –نمي دونم چیكار کردی که انقدر حمایتت مي کنن . ولي بدون خیلي زودتر از اوني که فكر کني مي فهمن اشتباه مي کنن . پوزخندی زدم: من –تو غصه ی منو نخور . فكر خودت باش که بدجور خودتو نشون دادی. ملیكا –تو از روزی که اومدی گند زدی به هرچي ریسیده بودم . تا قبل از تو همه ی این خونواده من رو خیلي قبول داشتن . ولي از وقتي تو اومدی ورد زبونشون شد مارال . مارال اینجوری ، مارال اونجوری . مارال هنرمنده ،مارال مهربونه ، مارال ازخودگذشته ست ، خدا مارالو دوست داره ، مارال هدیه ی خداست ، مارال کوفته ، مارال زهرماره ... حالم ازت به هم مي خوره. لحنش بوی نفرت مي داد و عجیب غلیظ بود. با انگشت به کل ساختمون اشاره کرد: ملیكا –اینا همه سهم من بود نه تو. من –به خاطر این چیزا داری خودتو خفه مي کني ؟ سری تكون دادم: من –متأسفم برات . چون اون چیزی که من بدست آوردم با اون چیزی که تو مي خواستي زمین تا آسمون فرق داره. 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
رسـانہ‌دخـتـــــ🦋ـــرانہ‌محمدآبـاد
#اطلاعیه ✅بـرنامــه کلاس‌هاۍ فرهـنگۍ، قـرآنۍ، هنـری، ورزشی در #ترم_تابستان کانون سید احمد خمینۍ‹ره›
👷کــارگــاه عملــی پسران ✅ مجتمع بانوان/ مسابقه دوچرخه سواری و بازدید از عطاری کریمی/ به همراه صرف آش در گلابگیری قدیری 🗓زمان ← یکشنبه و دوشنبه‌ها ساعت۸ 👤مربی ← خانم محمدی
رسـانہ‌دخـتـــــ🦋ـــرانہ‌محمدآبـاد
#اطلاعیه_اختتامیه #مراسم‌جشن سلام بہ‌‌ ‌گل دخترها و گل پسراے عزیز🌹 ماه محرم و ماه صفر هم بہ‌‌ پایا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام سلام بہ‌‌ همہ‌‌ کودکان عزیز😍 آیا مۍدانید ویژه برنامہ‌‌ے آخرین روز و آخرین شنبه‌ے فصلِ شیرینِ تابستانِ‌ سالِ ۱۴۰۳ هجرۍ شمسۍ، چیست؟!🤔😉 خب اگه هنوزم بۍخبرید، چرا دارید بہ‌‌ من نگاه مۍکنید؟!🤨🙄 بزنید بریم تا با دیدن تیزر، صاحب خبر شوید...🏃🏻😁 ‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┈──• ⸼࣪ ⊹🦋⊹ ⸼࣪ •──┈ 「 𝐉𝐨𝐢𝐧 ➳@dokhtarane_Mohammadabad 」 ‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
꧕..🍃 دَردم‌‌از یَاراست و دَرمان‌نیزهم ‌دل‌فَداۍاو شد و جَان‌نیزهم ياصاحِبَ‌الْـّزَمانْ‌اَدركني.💙. ⊹ ⊹ 🔗تعجیـل‌درظـهـوروسلامتـۍ‌مولا 🖐 ✨بہ‌رسـم‌وفـاے‌هرشب‌بخـوانیم 🤲 ┈──• ⸼࣪ ⊹🦋⊹ ⸼࣪ •──┈ 「 𝐉𝐨𝐢𝐧 ➳@dokhtarane_Mohammadabad
به‌نام‌خداوند‌مهمان‌نواز خداوند‌بخشنده‌ی‌بی‌نیاز◠◠'🌸
🌅سه‌شنبــه ²⁷ شهریــور ◗پیـامـی براۍِ امــــروز ◖ ┈┉┈┉•▴••▴•┉┈┉┈ چشم بربند ز عالم به خودت بگشا چشم هر چه از هر که طلب داشتی از خویش بخواه [ ]
💌- 🪴- ✍🏻امیرالمؤمنین‌علــۍ "علیه‌السلام" می‌فرمایند: -
صبـــر اگــر نجاتت ندهد،
بـی‌تـابـــی هـلاکت میڪند...

📗- نهج‌البلاغه؛ حڪمت۱۸۹

┈──• ⸼࣪ ⊹🦋⊹ ⸼࣪ •──┈
「 𝐉𝐨𝐢𝐧 ➳@dokhtarane_Mohammadabad
رسـانہ‌دخـتـــــ🦋ـــرانہ‌محمدآبـاد
┅┄ ❥❥
یاربّ... جانم بنده‌ی من؟! اِنَّ‌لَنافيكَ‌اَمَلاًطَويلاًكَثيراً ماها خیلی‌خیلی بهت امیدواریم(:❣ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‹✨⇢
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رسـانہ‌دخـتـــــ🦋ـــرانہ‌محمدآبـاد
#سـلام‌امــام‌زمــانــم🖐🦋
-السَّلَامُ عَلَیْکَ یَا رُکْنَ الْإِیمَانِ... 🌾چه سست خانه ای است ایمان بدون یاد امام حیّ و حاضر! سلام بر تو و بر بلندای حضور تو که جز بر آن عمارت، ایمان استوار نمی ایستد. 📚 صحیفه مهدیه،زیارت حضرت صاحب الامر در سرداب مقدس، ص610.
‹📷🔗› _ کتاب فروش هم که باشی …
میتونی یه بخش کوچیکی از مغازه‌ات
رو اختصاص بدی به کتاب‌های مهدوی
و روزای سه‌شنبه به مردم اجازه بدی
تا رایگان مطالعه‌شون کنن تا 
امام زمانت بدونه داری یه کمکی
تو زمینه شناخت و ظهورش میکنی (:
_ 🌦 ┈──• ⸼࣪ ⊹🦋⊹ ⸼࣪ •──┈ 「 𝐉𝐨𝐢𝐧 ➳@dokhtarane_Mohammadabad
رسـانہ‌دخـتـــــ🦋ـــرانہ‌محمدآبـاد
-🌿-
☺️♥️ فَلَن یُخْلِفَ اللّهُ عَهْدَهُ... خداوند هرگز پیمان شکنی نمیکند ... •آیه ٨٠ سوره بقره• _همچین خدایی شکر کردن داره یا نداره😇؟
رسـانہ‌دخـتـــــ🦋ـــرانہ‌محمدآبـاد
-🌿-
خداۍِ مهربانم. . . صداۍِ پاے پاییــز نزدیڪ است 🍂🧡 قدمش را برایمان پُر بـرڪت بســاز🤲((:
•~💙•° ¤_ یه‌ جـوری‌ واسه‌ امام‌زمانـت‌ کار‌کن‌، که‌ وقتی‌ میگـی ﴿ العجــل ﴾ آقا‌ بگن ‌: 312 نفر دیگه‌ مثل‌ تو داشتم ، تا‌ الان‌ ظهور کرده‌ بودم...🥺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📓 📖 سری تكون دادم: من –متأسفم برات . چون اون چیزی که من بدست آوردم با اون چیزی که تو مي خواستي زمین تا آسمون فرق داره. اومد حرفي بزنه که نذاشتم و سریع ادامه دادم: من –بهتره بری . هر حرف اضافه ای که ميزني بیشتر پي مي برم به ظاهربیني و بي ارزش بودن افكارت . خودتو بیشتر از این کوچیك نكن. پر حرص چرخید و به حالت دواز پله ها پایین رفت . و من اون روز برای بار دوم از ته دلم رفتن همیشگي کسي از زندگیم رو ، از خدا خواستم. در رو که بستم نفس عمیقي کشید و به سمت باباجون و خان عمو برگشتم. روی مبل ها نشسته بودن و آروم حرف ميزدن . نگاهي به اتاق امیرمهدی انداختم. مامان طاهره و نرگس هنوز تو اتاق بودن . برای ثانیه ای به اتفاق های افتاده ی پشت سر هم اون روز فكر کردم. و ذهنم روی لحظه ای که صدای شكستن لیوان رو شنیدم تمرکز کرد. اگر تخت امیرمهدی نزدیك پنجره نبود ، ما صدای شكستن لیوان رو مي شنیدیم ؟ اگر پنجره اتاقش رو به حیاط نبود ؟ اگر صدای فریادم رو نمي شنید ؟ چشم بستم و به در خونه تكیه دادم. اتفاقاتي که از لحظه ی حضور پویا افتاده بود هیچكدوم خوشایندم نبود و هر کردوم به نوعي روح و روانم رو به بازی گرفته بود . ولي همون اتفاقات تهش ختم شد به حرف زدن امیرمهدی... ! و همین نتیجه ی آخر خیلي برام مهم بود و همه ی اون تلخي ها رو برام کمرنگ کرد ! حرف زدن امیرمهدی به همه چیز مي ارزید. انگار همون چند کلمه ی پر تنشي که به زبون آورد ، خستگي تموم دو ماه و نیمه رو از تنم به در کرد . 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📓 📖 انگار همون چند کلمه ی پر تنشي که به زبون آورد ، خستگي تموم دو ماه و نیمه رو از تنم به در کرد . حس خوبي رو به وجودم سرازیر کرده بود که لحظه به لحظه مثل قرص آرامبخش ، روحم رو به سمت سیال بودن سوق مي داد حس آب رووني رو داشتم که بعد از سرازیر شدن از سنگ ها و صخره ها ، و پیمودن مسیری سخت ، و فروریختن از بلندی های نفس گیر ؛ به آبگیری زیبا و آرامش رسیده بود. با صدای آروم باباجون چشم باز کردم: باباجون –باباجان نمي خوای بری پیش امیرمهدی ؟ لبخندی زدم و به سمتشون راه افتادم: من –نه . بهتره فعلا ً با مامان طاهره خلوت کنه . حق تقدم با مادره. لبخندی زد: باباجون –پس بیا بشین اینجا . خسته مي شي . رفتم و رو مبلي نزدیك باباجون نشستم. خان عمو سر به زیر داشت و در حال فكر بود. باباجون آروم ، طوری که صداش به افراد تو اتاق نرسه گفت: باباجون –پویا اومد چي شد بابا ؟ من رفتم دنبال نرگس . فكر نمي کردم حرفاتون زود تموم بشه. سری به تأسف تكون دادم: من –گفته بودم درست بشو نیست . حرفاش ارزش شنیدن نداشت. باباجون –پس برا چي اومده بود ؟ لبخند تلخي زدم: من –اومده بود روی همون حرفا و تفكرات اشتباهش اصرار کنه . منم بیرونش کردم. باباجون هم سری به تأسف تكون داد: باباجون –بعضیا نمي خوان درست ببینن وگرنه آیه های خدا جلو چشمشونه . اگر بار دیگه زنگ زد یا مزاحمت شد بگو که خودم جلوش بایستم. 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚
꧕..🍃 دَردم‌‌از یَاراست و دَرمان‌نیزهم ‌دل‌فَداۍاو شد و جَان‌نیزهم ياصاحِبَ‌الْـّزَمانْ‌اَدركني.💙. ⊹ ⊹ 🔗تعجیـل‌درظـهـوروسلامتـۍ‌مولا 🖐 ✨بہ‌رسـم‌وفـاے‌هرشب‌بخـوانیم 🤲 ┈──• ⸼࣪ ⊹🦋⊹ ⸼࣪ •──┈ 「 𝐉𝐨𝐢𝐧 ➳@dokhtarane_Mohammadabad