eitaa logo
رسـانہ‌دخـتـــــ🦋ـــرانہ‌محمدآبـاد
226 دنبال‌کننده
5.4هزار عکس
2.3هزار ویدیو
60 فایل
❇️این ڪانال جهٺ اطلاع رسانۍزیر میباشد: ✨برنامه‌کانون‌حاج‌سید‌احمد خمینۍ(ره)واحد‌بانوان ✨برنامه هاےنماز مسجد جامع ✨برنامه هاے کتابخانه ولیعصر(عج) ✨پست هاومسابقاٺ متنوع ✅جهت هرگونه انتقاد و پیشنهاد با ادمین کانال در ارتباط باشید 🆔 @Admin_resane_dokhtarane
مشاهده در ایتا
دانلود
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📓 📖 و انگار گوش های من هر کلمه رو به ریه کشید و واژه ها بدون لكنت به وجودم رسوخ کرد. آروم کنارش روی تخت نشستم و سرم رو گذاشتم مابین شونه هاش . و برای لحظه ای حسرت خوردم که کاش دست هاش توان داشت برای نوازش کردنم. گوشه ی صورتش رو به سرم نزدیك کرد و همون حین "آخ "ی گفت که باعث شد سریع سربلند کنم . با نگراني پرسیدم: من –چي شد ؟ صورتش تو هم جمع شده بود و معلوم بود درد داره. امیرمهدی –دد .... ردد. سریع خودم رو جمع و جور کردم و به سمت میز کنار تخت خم شدم . کرمي که دکترش تجویز کرده بود برداشتم .باید گردنش رو مي ماساژ مي دادم . بدنش خشك بود . مامان طاهره هم که از شنیدن آخش به اتاق اومده بود کمكم کرد . امیرمهدی هم دائم لبخند مي زد . انگار حسابي به مذاقش خوش اومده بود. وقتي حالش بهتر شد ، زمان رفت روی دور تند رد شدن . حیني که خان عمو به اتاقش رفت به هوای دیدار و البته بیشتر برای حرف زدن ، من به مامان و بابا زنگ زدم و نرگس به رضا . خیلي طول نكشید که همه دور هم جمع شدیم . رضوان هم اومد . به قول خودش نمي تونست تو این لحظه ی شاد کنارم نباشه. حرف زدن امیرمهدی و خان عمو تقریباً دو ساعت طول کشید . منتظر بودیم حرفاشون تموم بشه و در اتاق باز بشه و بفهمیم پشت اون در بسته چه حرفایي با هم زدن . خان عمو که از اتاق خارج شد ، در اتاق رو هم بست 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📓 📖 . منتظر بودیم حرفاشون تموم بشه و در اتاق بازبشه و بفهمیم پشت اون در بسته چه حرفایي با هم زدن . خان عمو که از اتاق خارج شد ، در اتاق رو هم بست . صورتش خسته بود و کلافه . انگار از زیر شكنجه بیرون اومده بود . نگاهش دو دو مي زد و سرگردون بود . چشمش که به صورت های منتظر ما افتاد ، نفس نیمه نصفه ای کشید وآروم گفت: عمو –از همه چي سوال کرد . ناچار شدم همه چیز رو بهش بگم. ناباور نگاهم به در اتاق قفل شد . پس چرا هیچ عكس العملي نشون نداد ؟ مي دونستم خان عمو از اون روز کذایي و تمیز کردن امیرمهدی چیزی نمي دونه و خیالم راحت بود که اون موضوع گفته نشده . اما اینكه به یه مرد بگي حس مرد بودن دیگه نداری ... دیگه نمي توني از حضور هیچ زني لذت ببری ... و اینكه نمي توني پدر بشي .... درد داشت . کدوم مردی همچین چیزی رو راحت قبول ميکرد ؟ و بي صدایي امیرمهدی بعد از دونستن مشكلش شدیداً تو ذوق مي زد. سكوت حكم فرما بین آدم های حاضر تو خونه ، غیر قابل تحمل بود . هیچكس حرفي نمي زد . همه یه جورایي مستاصل بودن و نمي دونستن باید چیكار کنن . درموندگي تو اون جمع موج مي زد و هر لحظه بیشتر از قبل ما رو در خود فرو مي کشید. سكوت گوش کر کن جمع رو مهرداد شكست: مهرداد –اجازه مي دین من برم پیشش ؟ و نگاهي به تك تك افراد جمع انداخت. نگاه هایي که به سمتش نشونه رفته بود به زیر افتاد و هر کس بدون نگاه به دیگری سری به علامت مثبت تكون داد مهرداد آروم به سمت در اتاق رفت و خان عمو از در فاصله گرفت . دست گذاشت رو بازوی مهرداد و آروم گفت: عمو –بهش فرصت بده . تا چیزی نگفته هیچي براش توضیح نده . خیلي آشفته ست . در مورد خواهرت و کارایي که براش انجام داده هم ، همه رو گفتم 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚
꧕..🍃 دَردم‌‌از یَاراست و دَرمان‌نیزهم ‌دل‌فَداۍاو شد و جَان‌نیزهم ياصاحِبَ‌الْـّزَمانْ‌اَدركني.💙. ⊹ ⊹ 🔗تعجیـل‌درظـهـوروسلامتـۍ‌مولا 🖐 ✨بہ‌رسـم‌وفـاے‌هرشب‌بخـوانیم 🤲 ┈──• ⸼࣪ ⊹🦋⊹ ⸼࣪ •──┈ 「 𝐉𝐨𝐢𝐧 ➳@dokhtarane_Mohammadabad
صبحتون پر از شــادی🌱
اول هفته خوبی داشته باشید((:
🌅شنبـــه ³¹ شهریــور ◗پیـامـی براۍِ امــــروز ◖ ┈┉┈┉•▴••▴•┉┈┉┈ زیباترین تصویر باش روبه رویِ آینه ای که زندگی ست... [ ] آخرین روزِ تابستان ۱۴۰۳بخیر🌱
💌- 🪴- ✍🏻امیرالمؤمنین‌علــۍ "علیه‌السلام" می‌فرمایند: -
اگر آنچه مى خواستى ميسرت نشد،
به هر حال كه هستى، قانع باش..
📗- نهج‌البلاغه؛ حڪمت۶۹ ┈──• ⸼࣪ ⊹🦋⊹ ⸼࣪ •──┈ 「 𝐉𝐨𝐢𝐧 ➳@dokhtarane_Mohammadabad
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
'♥️✨𖥸 ჻ -عاشقان،بستان‌جان‌ِخدارا‌بنگرید -این‌دونور‌عالم‌آرایِ‌خدارا‌بنگرید -باده‌نوشان‌،مِی‌قالوا‌بلی‌رابنگرید -وجه‌صادق‌را‌،جمال‌مصطفی‌رابنگرید °خَلق را دَر هِفـدَهِ‌ماهِ‌رَبیـــــع °مُـژدهٔ‌‌که‌مـيــــــلاٰدٍ”أحمـَــد‌وصــأدق“ميرسَـد
أللّٰهُمَّ عَجّل‌ݪِوَݪیّڪ‌َاݪفَࢪج‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ْ“
🌱``
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رسـانہ‌دخـتـــــ🦋ـــرانہ‌محمدآبـاد
┅┄ ❥❥
•[یَا‌مَنْ‌عِندَهُ‌نَیلُ‌الطَّلٌبَاتِ؛ اۍکسی‌که‌رسیدن‌به‌تمامِ خواسته‌ها‌در‌دست‌اوست🌻. ‹✨⇢
اعمال روز ۱۷ ربیع الاوّل... +
حتماََ انجام بدید و نشرش بدید
!!
در نماز جماعت اگر به اشتباه، زودتر از امام جماعت نیت کنیم و تکبیر بگیم، می تونیم نماز رو بشکنیم تا با جماعت همراه شیم؟ 📚 همه مراجع (غیر از سیستانی) اینجور مواقع یا دیگه باید نمازتون رو به صورت فرادا ادامه بدید یا نیت نماز رو به نماز مستحبی (مثل نافله یومیه یا تحیت مسجد) تغییر بدید و بعد نماز رو بشکنید (چون شکستن نماز واجب حرامه). 📚آیت الله سیستانی: بله می تونید، برای هر غرض دنیوی و معنوی که مهم باشه می شه نماز واجب رو شکست. 🔺 رساله مراجع تقلید ،بحث نیت ،عدول از نیت.امام خمینی. تحریرالوسیله ج۱ القول فی احکام الجماعه، آیت الله سیستانی.رساله جامع ج۱ .شکستن نماز. ⬅️ ┈──• ⸼࣪ ⊹🦋⊹ ⸼࣪ •──┈ 「 𝐉𝐨𝐢𝐧 ➳@dokhtarane_Mohammadabad
رسـانہ‌دخـتـــــ🦋ـــرانہ‌محمدآبـاد
-
اگر ریشه ها در ما پا گرفته باشند؛ نه در تشویق ها غروری می‌آید و نه در ضربه ها خستگی... - ✨ - استادعلی‌صفائی‌حائری
سلام بہ‌‌ ‌گل دخترها و گل پسراے عزیز🌹 ماه محرم و ماه صفر هم بہ‌‌ پایان رسیــد و ماه قشنگ ربیع الاول از راه رسید😍🌱 قـرارہ دورهم جمع بشیـم تا از خدا بہ‌‌ پاس توفیق عزادارے زیر پرچم بابا حسین‹ع› و گفت‌وگو درمورد خانواده آسمانۍ‌مان، تشکر کنیم🤲 💌همــہ دعوتید بہ‌‌ ویژه برنـامـہ‌ے "هیئت‌کودک‌یاران‌حسین‌‹ع›" بہ‌‌ مناسبت فرارسیدن میلاد ‹ص›، ‹ع› و برنامہ‌‌هاے ماه محرم‌ و صفر: 📍مکـان ← حسینیہ‌‌ حضرٺ ولیعصر ‹عج› 🗓تاریخ ← ۱۴۰۳/۰۶/۳۱ ⏰ زمان ↓ ⌛️برگزاری غرفه‌هاے جذاب: ساعت ۱۷ ⌛️برگزارۍ‌ مراسم اختتامیہ‌‌: ساعت ۱۹ 🤩همراه با↓ 🔹غرفه 🎨 🔹غرفه 🧕🏻 🔹غرفه 📸 🔹غرفه 🙃 🔹غرفه 🦋 🔹غرفه 🤍 🔹غرفه 😌 🔹غرفه ☕️ 🔹غرفه 🛍 🔸 "یار اومده"😇 🔸 🔸 🔸 بہ‌‌ شرکت‌کنندگان حاضر در ویژه برنامہ‌‌‌ "هیئت کودک یاران کوچک امام حسين ‹ع›" در ماه محرم و صفر🎁 🔸 هیجان‌انگیز ویژه والدین و فرزندان با جایــزه هاے ارزنده😉 🔸 برگه‌هاے ویژه 🔸باحضور دو :😃 تام و جری🐹🐱 🔻جهت خرید بہ‌‌ خانم اسدی مراجعہ‌‌ بفرمایید. خرید آنلاین :👇🏻 @Admin_heyat_koodak منتظر حضور سبز و معطرتون هستیم...✨ ✨هیئت‌ کودڪ‌ یاران حسین‹ع› @heyat_yarane_hossein
13.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
☺️ - پرسید: خــدارا کجا می‌یابی گفت: در دل‌هاۍِ شڪسته‌❤️‍🩹✨ /محمدرسول‌الله/ ┈──• ⸼࣪ ⊹🦋⊹ ⸼࣪ •──┈ 「 𝐉𝐨𝐢𝐧 ➳@dokhtarane_Mohammadabad
_خدا میگه اینجوری حرف بزن(: 🥥همیشه راستگو باش. آل عمران/‌آیه۱۷ ☁️با آرامش و نرمی حرف بزن. طه/آیه۴۴ 🥥ازحرف هاۍبیهوده دوری کن. مؤمنون/آیه۳ ☁️با زبان خوش سخن بگو. بقره/آیه۸۳ 🥥حرف‌های نیکو ومنطقی بزن. اِسراء/آیه۵۳ ☁️پرخاش نکن. اِسراء/آیه۲۳ ⚠️
چقدر شبیه این آیه‌ها هستیم؟!(:
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📓 📖 تااش های باباجون و مامان طاهره و نرگس هم به جایي نرسید. سه روز چشم دوختم به لب هاش و منتظر شدم برای گشوده شدنشون ، روز چهارم لب باز کرد اما گدازه ای از آتشفشان درونش رو روی قلبم گذاشت و نظاره م کرد. صبحانه براش آماده کرده بودم و همه رو داخل سیني گذاشتم . حس مي کردم چون روز قبل درست غذا نخورده باید حسابي گرسنه باشه. کره .. پنیر .. عسل ... مربای هویج ... خامه .. تكه ای نون سنگك و لیوان چای . لبخندی زدم و با یه حس خوب راه افتادم سمت اتاقش. با اینكه باز هم در جواب "صبح بخیر "م فقط سری تكون داده بو د ولي نمي تونستم حس خوب نداشته باشم که تموم سه روز گذشته رو در کنار هم غذا خورده بودیم . از دستای من غذا خورده بود و من چقدر لذ.ت مي بردم وارد اتاق شدم . نگاهش به سمتم چرخید . نگاه سختي که حس خوبي به آدم نمي داد. چشماش قرمز بود . حس کردم احتمالا ً شب رو خوب نخوابیده . نوع نگاهش رو هم به پای بدخوابي گذاشتم ولبخند به لب به طرفش رفتم. کنارش رو تخت نشستم و میز کنارش رو کمي جلو کشیدم . سیني رو روش گذاشتم و رو به امیرمهدی گفتم: من –خب چي میل داری ؟ خامه و عسل ؟ یا کره و مربا ؟ رو بهش ابرویي بالا انداختم: من –هوم ؟ پنیر مي خوای ؟ در سكوت نگاهم کرد . سرد و شیشه ای. باز به روی خودم نیوردم که چه حس بدی بهم دست مي ده از اون نوع نگاه . لبخند ماسیده روی لبام رو دوباره قوت دادم و شروع کردم لقمه گرفتن. من –بهت خامه و عسل مي دم اگر دوست نداشتي بعدی رو چیز دیگه ای مي دم. 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📓 📖 عمو –بهش فرصت بده . تا چیزی نگفته هیچي براش توضیح نده . خیلي آشفته ست . در مورد خواهرت و کارایي که براش انجام داده هم ، همه رو گفتم. و نیم نگاهي به من انداخت . انگار ميخواست اینجوری به من ادای دین کنه . مي خواست اون سكوت های من رو جبران کنه . اما نمي دونست دلي که شكست دیگه ترمیم کردنش به این آسوني نیست. مهرداد برگشت و نگاهي به چشمای نگران من انداخت . چقدر چشمام هوای فریاد داشت! چشم رو هم گذاشت و دعوتم کرد به آرامش . و به داخل رفت و در رو هم پشت سرش بست . گوش تیز کردم برای شنیدن صدایي از اون اتاق که شاید مهرداد بتونه سكوت رو ناك اوت کنه ، اما نشد . سكوت نشسته بر لب ها حریف قدری بود. دست هایي دور شونه م حلقه شد . مامان سخاوتمندانه سعي داشت در تحمل اون ساعت ها یاریم کنه . اما دل من عجیب شور مي زد . اون سكوت پر از رازهای ترسناك بود! دور تند ساعت برای رد کردن زمان ، تا سه روز بعد م ادامه پیدا کرد و امیرمهدی لب از لب باز نكرد. تنها صدایي که ازش شنیده مي شد ، صدای گریه ش تو مجالس عزاداری بود و یا پای نوحه های تلویزیون . هر سه روز همراه خان عمو و باباجون و رضا و مهرداد ، روی ویلچر نشست و رفت عزاداری و با چشمای از گریه به خون نشسته برگشت. روز عاشورا هم لب به هیچ غذایي نزد تا عصر . پدرش مي گفت هر سال همین کار رو مي کنه ، تا عصر عاشورا لب به غذا نمي زنه. تموم سعیم رو کردم تو اون سه روز حرف بزنه ، هر کاری کردم و جواب تموم تلاش هام ، نگاه خالي از شور و شوقش بود . نگاهي که درد رو فریاد مي زد ، نه درد جسمي یه درد روحي. تلاش های باباجون و مامان طاهره و نرگس هم به جایي نرسید 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍