⚠️برای همدلی کردن با عزیزت در شرایط خاص:
❌نگو: تو داری بزرگش میکنی میگذره حالا
✅بگو: تو قوی هستی و میتونی از پس این مشکل بربیای
➕تشویق و تقویت اعتماد به نفس فرد میتونه به او کمک کنه تا با مشکلاتش بهتر مقابله کنه
#فن_بیان
┈──• ⸼࣪ ⊹🦋⊹ ⸼࣪ •──┈
「 𝐉𝐨𝐢𝐧 ➳@dokhtarane_Mohammadabad 」
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_سیصد_و_چهل_و_هفتم
من –یعني اگر هر چهارتا جنین بگیره .. بچه هامون چهارقلو مي شن ؟
مي خنده و بهشتش رو بهم هدیه مي ده..
امیرمهدی –خوبه دیگه ... ممكنه
خدا چندتا بچه رو با هم بده ... به جای فكر و خیال بلند شو خانوم برو دو رکعت نماز بخون تا آروم شي . خدا اگر بخواد همین الان
مي گه کن فیكون .
نگاهم مي افته به انگشتای دستم . یعني ممكنه خدا صباح بدونه از بطن من هم به این دنیا بچه ای هدیه کنه ؟
چشم مي بندم . قطعاً اگر بخواد مي گه کن فیكون ....
خدایي که همیشه حواسش بهم بوده باز هم هوامو داره ...
من بازم بهش اعتماد مي کنم...
من مي خوام تا همیشه حوای این خدا باقي بمونم.
آمده ام که سر نهم .. عشق تورا به سر برم
ور تو بگوییم که ني ... ني شكنم شكر برم
اوست نشسته در نظر ... من به کجا نظر کنم ؟
اوست گرفته شهر دل .. من به کجا سفر برم ؟
مرده بدم ، زنده شدم .. گریه بدم ، خنده شدم
دولت عشق آمد و من .. دولت پاینده شدم......
پایان
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
رسـانہدخـتـــــ🦋ـــرانہمحمدآبـاد
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ #رما
سلام و عرض ادب خدمت همراهان عزیز کانال دخترانه(:🌸
امیدوارم از خواندن این رمان زیبا لذت برده باشید.😊👌
همین طور که مستحضرید، امشب پارت آخر از فصل دو #رمان_آدم_و_حوا تقدیم نگاهتـان شد.
ان شاءالله از فردا شروع یک رمان جذاب را خواهیم داشت.😍
ممنون که مارا همراهی میکنید.🙏✨
یاعلــــۍ🖐
رسـانہدخـتـــــ🦋ـــرانہمحمدآبـاد
#حرف_حق👌
آدم ها از همان جا که رنج دیداند میرنجانند.
خودشیفته ها: تحقیر شده اند و تحقیر میکنند.
کمال گرا ها: ترسیده اند و میترسانند.
بدبین ها: تهدید شده اند و تهدید میکنند.
سایکوپت ها: آزار دیده اند و آزار می رسانند.
نمایشی ها: دیده نشده اند و نمی بینند.
مرزی ها: طرد شده اند و طرد میکنند.
꧕..🧡🍂
کلام نورانی آیتالله بهجت:
"اگر بــرای فـــــرج امام زمـــــــــان (عج) دعــــــــا میکنید، نشانه آن است که هنــــوز ایمانتان پابرجاست."
⊹
⊹
🔗تعجیـلدرظـهـوروسلامتـۍمولا
#پنجصلواٺ🖐
✨بہرسـموفـاےهرشببخـوانیم
#دعایسلامتـۍوفرجحضرٺ🤲
┈──• ⸼࣪ ⊹🦋⊹ ⸼࣪ •──┈
「 𝐉𝐨𝐢𝐧 ➳@dokhtarane_Mohammadabad 」
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•💛✨•
علاجخستگیهایم
کنارتچاۍدرمانیست!🥲
💛¦↫#السلامعلیکیاعلۍابنموسۍالرضآ
✨¦↫#چهارشنبـههاےامــامرضایـۍ
┈──• ⸼࣪ ⊹🦋⊹ ⸼࣪ •──┈
「 𝐉𝐨𝐢𝐧 ➳@dokhtarane_Mohammadabad 」
🍁پــاییـــز¹⁴⁰³
پنـجشنبـه، دهــمِآبـــانمــاه
⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ
◗پیـامـی براۍِ امــــروز ◖
غمگین مباش از این که کسی تو را نمی فهمد!
که خدا همیشه بر احوال ِتو داناست.
که داناترین است
و در درست ترین لحظه
تو را در آغوش می کشد.
‹ -#معصومه_صابر ›
🖇#استغفارهفتادبندیامیرالمومنین
♥️#بنــــد_هشتــم
🪶دعای امیرالمؤمنین، برای آمرزش گناهان و رسیدن به حوائج، آرامش و وسعت رزق
8⃣- اللَّهُمَّ وَ أَسْتَغْفِرُکَ لِکُلِّ ذَنْبٍ سَهِرْتُ لَهُ لَیْلِی فِی التَّأَنِّی لِإِتْیَانِهِ وَ التَّخَلُّصِ إِلَى وُجُودِهِ حَتَّى إِذَا أَصْبَحْتُ تَخَطَّأْتُ إِلَیْکَ بِحِلْیَهِ الصَّالِحِینَ وَ أَنَا مُضْمِرٌ خِلَافَ رِضَاکَ یَا رَبَّ الْعَالَمِینَ فَصَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ اغْفِرْهُ لِی یَا خَیْرَ الْغَافِرِینَ.
بــنــد ۸←
بار خدایا ! از تو آمرزش میطلبم از هر گناهی که شب را بیدار ماندم تا به راه ارتکاب آن بیاندیشم و به چگونگی انجامش پی ببرم، و هنگامی که صبح شد در زیّ صالحین به سوی تو گام برداشتم، در حالی که خلاف رضایتت را در درون خود پنهان کرده بودم ای پروردگار عالمیان ! پس بر محمد و آلش درود فرست و این گونه گناهم را بیامرز ای بهترین آمرزندگان┈──• ⸼࣪ ⊹🦋⊹ ⸼࣪ •──┈ 「 𝐉𝐨𝐢𝐧 ➳@dokhtarane_Mohammadabad 」
رسـانہدخـتـــــ🦋ـــرانہمحمدآبـاد
┅┄ ❥❥
؎•° إِنَّ هَذِهِ اَلْقُلُوبَ تَمَلُّ كَمَا تَمَلُّ اَلْأَبْدَانُ ...
همانا اين دل ها همانند بدن ها
خسته و افسرده مىشوند
وفقط خدای من و توست که
رمز آرام کردن دل را میداند..
نهجالبلاغه/ حکمت ۱۹۷
------------------
‹✨⇢#درگوشـۍباخــــــدا
رسـانہدخـتـــــ🦋ـــرانہمحمدآبـاد
شخصى براى دوستش، دعا میکرد و میگفت: الهى غم نبينى و گرفتارنشوى! امیرمومنانعلیهالسلام شنید و فرمود
امیرالمؤمنینع "
حق و باطل همیشه در پیکارند ؛
و برای هرکدام طرفدارانی است .
اگر باطل پیروز شود جای شگفتی
نیست .
از دیرباز چنین بوده و اگر
طرفداران حق اندکاند ، چه بسا
روزی فراوان شوند و پیروز گردند .
اما کمتر اتفاق میافتد که آنچه
رفته بازگردد .. !
#حدیث_عشق 🌱
◖🤍✨◗
نگران نگاه خدا به خودت باش
تانگرانی از نگاه دیگران اسیرت نکند..!❤️🩹🖐🏼
‹🤍⇢#چادرانه›
‹✨⇢#یـٰادگارمادرمونھ›
┈──• ⸼࣪ ⊹🦋⊹ ⸼࣪ •──┈
「 𝐉𝐨𝐢𝐧 ➳@dokhtarane_Mohammadabad 」
رسـانہدخـتـــــ🦋ـــرانہمحمدآبـاد
#پروفدخترونہ
-صرفابراۍقشنگسازۍپروفایلهاتون!((:💙
•☁️☕️•
مـتفاوت بودن فقط زمانی زیباست
ڪہ بهتـرین باشـید🌱
تفـاوت در هر خصـلتی زیبا نیست
تفـاوت در خوبے ها زیـباست👌🙂
#حالخوب ☺️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بگین برا بـابـام یاابوالفضـل🥺🥀
پنج شنبه است فاتحهاے بفرستیم برای عزیــزان آسمانیمون ...
روحشون شـــاد 💔:))
•
#جهتشادیامواتصلوات🕊
رسـانہدخـتـــــ🦋ـــرانہمحمدآبـاد
بگین برا بـابـام یاابوالفضـل🥺🥀 پنج شنبه است فاتحهاے بفرستیم برای عزیــزان آسمانیمون ... روحشون شــ
«
سلاماً على الذين يعانقهم التراب، ونحن في أشد الحاجة لعناقهم.» سلام بر آنها که خاڪ را در آغوش گرفتهاند، حال آنکه ما به آغوش آنها بسیار محتاجتریم🥺🖤.
رسـانہدخـتـــــ🦋ـــرانہمحمدآبـاد
دنیا را هَمه می توانند تَصاحب کنند،
ولی آخرت را فقط با اعمال نیک
می توان تَصاحب کرد
_شَـهید احمد مشلب❤️🩹
ـــــ ــ #پنجشنبههاےشهدایـۍ . .𓏲࣪
رسـانہدخـتـــــ🦋ـــرانہمحمدآبـاد
یه سلبریتی قبل از مرگش کلی طرفدار داره؛ ولی بعد از مرگش به مرور کمرنگ میشه و از یادها میره... یه
شهیدابراهیمهادی "
طوری زندگی و رفاقت کن
که احترامت را داشته باشند
بی دلیل از کسی چیزی نخواه ،
عزت نفس داشته باش !
#تلـــــنگࢪانھ ✨
-سلام شبتون غرقآرامش همـراهـان عزیز کانال دختــرانـہ🤍✨
+از امشب با شروع رمان جذاب #ناحله در خدمتتون هستیم.😍👇
امیـدوارم از خواندن این رمـان لذٺ ببریـد🌻:)
💗رمان ناحله💗
#پارت_یک
با باد سردی ک تو صورتم خورد لرزیدم و دوطرف سویی شرتم رو محکم تر جمع کردم...
همینطور که سعی میکردم قدمامو بلندتر بردارم، زیر لب به آسمون و زمین غر میزدم.
حالا یک روز که من بدبخت باید پیاده برم کلاس، هوا انقدر سرد شده...
لباس گرم ترم می پوشیدم لااقل...،
مسیر هم که تاکسی خور نیست
اه اه اه
کل راهو مشغول غر زدن بودم
انقدر تند تند قدم برمیداشتم ک نفسام به شماره افتاد.
دیگه نزدیکای خونه معلمم بودم. کوچه ی تاریک رو که دیدم یاد حرف بابام افتادم که گفته بود:
«اینجا خطرناکه سعی کن تنها نیای»
با احتیاط قدم بر میداشتم
کمی که گذشت، حس کردم یکی پشت سرمه وقدم به قدم همراهم میاد.
به خیال اینکه توهم زدم بی تفاوت به راهم ادامه دادم اما هر چی بیشتر میرفتم این توهم جدی تر از ی توهم به نظر میرسید!!
قدمامو تند کردم و به فرض اینکه یه ادم عادیه و داره راه خودش رو میره و کاری با من نداره، برگشتم عقب تا مطمئن شم
بدبختانه درست حدس نزده بودم!!
از شدت ترس سرگیجه گرفتم
اب دهنم رو به زحمت قورت دادم وسعی کردم نفسای عمیق بکشم
تا خواستم فرار رو بر قرار ترجیح بدم و در برم، یهو یه دستی محکم نشست رو صورتم و کشیدم عقب. هرکاری کردم دستش رو از رو دهنم ور دارم نشد.
چاقوش رو گذاشت رو صورتم و در گوشم گفت :هییییس خانوم خوشگله.
تو که نمیخوای صورتت شطرنجی شه، ها ؟
لحن بدش ترسم و بیشتر کرد
از اینهمه بد بیاری داشت گریه ام میگرفت
خدایا غلط کردم اگه گناهی کردم این بارم ببخش منو . از دست این مرتیکه نجاتم بده
اخه چرا اینجا پرنده پر نمیزنه ؟؟
چسبوندم به دیوار و گفت :یالا کوله ات رو خالی کن
با دستای لرزون کاری که گفت رو انجام دادم
وسایل رو که داشتم میریختم پایین
چشمم خورد به اینه شکسته تو کیفم
به سختی انداختمش داخل استینم
کیف پولم رو گذاشت تو جیبش
بقیه چیزای کیفمم ی نگا انداخت و
با نگاهی پر از شرارت و چشایی که شده بودن هاله خون، سرتا پام رو با دقت برانداز میکرد.
از قیافه نکبتش چندشم شد.
دهنش بوی گند سیگار میداد
حس کردم اگه یک دقیقه ی دیگه تو این وضع بمونم، ممکنه رو قیافه ی نحسش بالا بیارم
اب دهنم رو جمع کردم و تف کردم تو صورتش
محکم با پشت دست کوبید تو دهنم
و فکم رو گرفت و گفت: خوبه خوشم میاد از دخترای این مدلی
داشتم فکر میکردم یه ادم چوب کبریت مفنگی چجوری میتونی انقدر زور داشته باشه
با اینکه چادری نبودم و حجابم با مانتو بود ولی تا الان هیچ وقت به هیچ نامحرمی انقدر نزدیک نشده بودم
از عذابی که داشتم میکشیدم
بغضم ترکید و زدم زیر گریه ولی نگاه خبیثش هنوز مثل قبل بود
آینه رو تو دستم گرفتم
وقتی دیدم تو ی باغ دیگه است، از فرصت استفاده کردم و با تمام زور ناچیزم آینه رو از قسمت تیزیش کشیدم رو کمرش صدای آخش بلند شد
دیگه صبر نکردم ببینیم چی میشه با تمام قدرت دویدم
از شانس خیلی بدم
پاهام به یه سنگ گنده گیر کرد و با صورت خوردم زمین
دیگه نشد بلند شم بهم رسیده بود
به نهایت ضعف رسیدم و دیگه نتونستم نقش دخترای شجاع و بازی کنم
گریه ام ب هق هق تبدیل شده بود
هم از ترس هم از درد
اینبار تو نگاهش هیچی جز خشم ندیدم
بلندم کرد و دنبال خودش کشوند
هرچی فحشم از بچگی یاد گرفته بود، نثارم کرد.
همش چهره ی پدرم میومدم تو ذهنم و از خودم بدم میومد
مقاومت کردم ،از تقلاهای من کلافه شده بود
چاقوش و گذاشت زیر گلوم و گفت : دخترجون من صبرم خیلی کمه میفهمی ؟ خیلی کم...
#ناحله
#اَللّهُــمَّعَجـِــللِوَلیِّــکَالفَــرَج
💗رمان ناحله💗
#پارت_دو
یهو صدایی از پشت سرش بلند شد:«صبر منم خیلی کمه»!
با شنیدن این صدا کمی دلم اروم شد ولی اشکام بی اختیار رو گونه ام جاری بود.
ولم کرد یک نگاه به پشت سرش انداخت
وقتی کنار رفت تازه متوجه شدم صدای کی بود؟
صاحب صدا قبل اینکه اون آشغال فرار کنه، یقه اش رو گرفت و کوبید زمین
(دستش درد نکنه تا جون داشت زدش..).
یک پسر دیگه هم باهاش بود که یک قدم اومد جلو ...
ترسیدم ...خودمو کشیدم عقب
یک دستمال گرفت سمتم
با تعجب به زاویه دیدش نگاه میکردم
سرشو گرفته بود اون سمت خیابون
دستاش از عصبانیت میلرزید
مزه ی شورِ خون و رو لبم حس کردم
لبم بخاطر ضربه ای که زده بود پاره شده بودو خونریزی میکرد.
دستمالو ازش گرفتمو تشکر کردم.
ازم دور شد.
اون یکی دوستش اومد جلو ...
جلو حرف زدنمو گرفت
_نامرد در رفت وگرنه میکشتمش ...
بابا مگه ناموس ندارین خودتون ...
رو کرد به منو ادامه داد
شما خوبین ؟
جاییتون که آسیب ندید ...؟
ازش تشکر کردمو گفتم که
نه تقریبا سالمم چیزیم نشده ...
هنوز به خاطر شوکی که بهم وارد شد از چشاماشک میومد انگار کنترلشون دست خودم نبود
دستمال رو گذاشتم رو جای دستای کثیفش...
اه چقدر از خودم بدم اومد
پسره ادامه داد
_ما میتونیم برسونیمتون
سعی کردم آروم باشم
+نه ممنون مزاحمتون نمیشم خودم میرم
_تعارف میکنین ؟
+نه !
پسره باشه ای گفت و رفت سمت دوستش ...
همین طور که کتاباو وسایلامو از رو زمین جمع میکردم به زور پاشدم که لباسامو که پر از خاک شده بود بتکونم
به خودم لعنت فرستادم که چرا
گذاشتم برن ...
وای حالا چجوری دوباره این همه راهو برم
اگه دوباره ...
حتی فکرشم وحشتناکه ....
اه اخه تو چرا بیشتر اصرار نکردی که من قبول کنم؟ .
مشغول کلنجار رفتن با خودم بودم که دیدم یهو یه اِل نود وایستاده جلوم
توشو نگاه کردم دیدم دیدم همونایی هستن که بهم کمک کردن .
کاش از خدا یه چی دیگه میخواسم ...
همون پسره دوباره گف میرسونیمتون ...
بدون اینکه دیگه چیزی بگه پریدم تو ماشین ...
تنم میلرزید
خون خشکیده رو لبمو با دستمال پاک کردم .
چند بار دیگه دست به سر و روم کشیدم که عادی به نظر برسم.
وای حالا نمیدونم اگه مامان اینا رو ببینم چی بگم
دوباره همون پسره روشو کرد سمت صندلی عقب و ازم ادرس خونمونو پرسید .
اصلا نمیدونم چی گفتم بهش
فقط لای حرفام فهمیدم گفتم
شریعتی اگه میشه منو پیاده کنین ...
با تعجب داشت به من نگاه میکرد که اون دوستش که در حال رانندگی بود یقه لباسشو کشید و روشو کرد سمت خودش.
کل راه تو سکوت گذشت...
وقتی رسیدیم شریعتی تشکر کردمو پیاده شدم ...
حتی بدون اینکه چیزی تعارف کنم ...اصلا حالم خوب نبود .
دائم سرم گیج میرفت .
همش حالت تهوع داشتم .
به هر زوری شده بود خودمو رسوندم خونه...
#ناحله
#اَللّهُــمَّعَجـِــللِوَلیِّــکَالفَــرَج