💗رمان ناحله💗
#پارت_هفتاد_یک
مثل یه تولد دوباره بودبرام.
حالا وقتش رسیده بود به قول هام عمل کنم و واسه همیشه چادری شم و سر بقیه قرارام بمونم!
محمد:
تو رخت خوابم دراز کشیده بودم.
ریحانه هم کنارم نشسته بود و حرف میزدیم.
داشت راجع به پرنیان میگفت که بی اراده گفتم:
_عه راستی جریان این دوستت چیه ریحانه؟
+فاطمه رو میگی؟
_اها!
چجوری چادری شد؟
+نمیدونم. نمیتونم بپرسم ازش
شاید دلیل شخصی داشته باشه .
_ازدواج کرده؟
+نه بابا. ازدواج چیه ؟
اتفاقا از مخالفای سرسخت ازدواجه.
_عه؟پس چیشده یهو؟
+نمیدونم والا !
_آخه رفتارشم تغییر کرده.
این جای تعجب داره.
با تعجب گفت:
+چطور؟تو از کجا میدونی رفتارش تغییر کرده؟
_اخه چه میدونم.
مثلا دفعه های قبل زل میزد صاف تو صورتم.
واسه یه سلام کردن یک دقیقه مکث میکرد خیلی عجیبه !
حس میکنم خبراییه!
+چه خبرایی؟
_نمیدونم.
آرایش نمیکرد قبلا؟
+چرا اتفاقا آرایش میکرد ولی الان حتی دریغ از یه کرم پودر.
_من از همون اول هم بهت گفتم عجیبه. تو نشنیده گرفتی
+اره عجیبه. خودم هم نمیدونم چیشد که اینجوری شد ولی حالا واسه هر چی ک هست امیدوارم پایدار بمونه و همیشه چادر رو سرش کنه.
_کاش بهش میگفتی چادر حرمت داره یاکاش حداقل میگفتی تا مطمئن نشده از خودش، چادر سر نکنه.
با تشر گفت:
+وا داداش!حرفا میزنیا.
من ازش خجالت میکشم بعد تازه این چیزا رو هم بگم بهش؟عمرا!
راستی!!!
_جانم
+امروز که رفته بودم ساق و گیره بخرم واسه خودم فاطمه هم میخواست بخره
_خب؟
+من بش گفتم چون اولین ساق دست و گیره ایه که میخواد بخره من بهش هدیه میدم
_آفرین کار خوبی کردی اجی.
ولی من بازم میگم دوستت خیلی عجیبه .
اصلا اون پسره کی بود اون روز تو بیمارستان انقدر نزدیک بهش؟
+وا من چه میدونم.
_دفعه ی قبلم با دوستت دیده بودمش!
+کجا؟
_دم هیئت.
+اها.
_حالا بیخیالش.
ریحانه جان من گرسنمه.
میخوای بری چیزی درست کنی؟
+عه.باشه باشه. صبر کن الان برات یه چیزی درست میکنم.
از اتاق رفتم بیرون پیش بابا نشستم و گفتم:
_حاج آقا خوبن؟
بابا سخت برگشت سمت من
با یه صدای خیلی ضعیف گفت
+نه محمدجان!
قلبم درد میکنه بابا !
رو پیشونیشو بوسیدم و
_بازم درد دارین؟
+اره بابا جان.
_شما که سه ماهه عمل کردین که!
+نمیدونم.
دو سه روزی هست که حالم بده.
با نگرانی گفتم:
_پس چرا به من نگفتین آقاجون؟
+الکی بگم نگرانت کنم که چی؟
_خب میبردمت تهران دوباره
+نمیخواد پسر.
از جام پاشدم و رفتم آشپزخونه.
رو به ریحانه ک مشغول آشپزی بود گفتم
_قرصای بابا رو دادی؟
+اره چطور؟
_میگه چند روزه حالم بده.
تو خبر داشتی ؟
+نه.چیزی به من نگفته.
_امروز تنهاش گذاشتی رفتی بیرون؟
+خب تو که پیشش بودی .
فکر کنم فقط یک ربع تنها موند.
قرصای قلب بابا رو گرفتم و از توش آرام بخشش رو در اوردم و بردم براش.
صداش زدم:
_اقاجون!بفرما قرصاتو بخور .
فردا نیستما. دارم میرم تهران
+بری تهران؟
_اره
قرصشو گذاشت دهنش.
کمک کردم از جاش پاشه .
بردمش حموم.
سعی کردم یه جوری آبو تنظیم کنم که بخار تو حموم نپیچه که حال بابا بدتر بشه.
در و پنجره ی حموم رو هم باز گذاشتم.
کارم که تموم شد کمک کردم موهاشو خشک کنه و لباساشو بپوشه.
مثل ی بچه مظلوم شده بود.
حس میکردم این بابا دیگه بابای قبلی نیس.
از حموم بردمش بیرون و موهاشو با سشوار خشک و بعدشم شونه کردم .
که ریحانه داد زد:
+بیاین غذا حاضره .
دست بابا رو گرفتمو آروم نشوندمش تو رخت خوابش.
_اقاجون حالتون بهتره؟
با بی حالی گفت:
+نه پسر .
نمیدونم چرا ولی دلم شور میزد.
غذاشو بهش دادمو بدون اینکه خودم چیزی بخورم با ریحانه بردیمش بیمارستان.
بابا کل راه گردنش کج بود سمت پنجره.
هر چی میگفتم مث همیشه صاف بشین میگفت نمیتونم.
خودمم از استرس دیگه قلبم درد گرفته بود.
با کمک ریحانه بابا رو بردیم اورژانس.
زنگ زدم به علی و گفتم خودشو برسونه.
خودمم رفتم و کارای پذیرشش رو انجام بدم تا بستریش کنن.
#ناحله
#اَللّهُــمَّعَجـِــللِوَلیِّــکَالفَــرَج
💗رمان ناحله💗
#پارت_هفتاد_دو
امروز چهارمین روزی بود که بابا تو بخش مراقبت های ویژه بستری شده بود و همینجوری بیهوش گوشه ی تخت افتاده بود.
هیچ کس دل تو دلش نبود .
سخت ترین شرایط بود برای هممون.
کسی از بیمارستان تکون نمیخورد .
زنداداش نرگس و روح الله هم چند باری اومده بودن بابا رو ببینن.
به ساعتم نگاه کردم.
دم دمای اذان صبح بود.
داشتم از پشت شیشه به بابا نگاه میکردم.
ریحانه هم به موازات من رو صندلیای روبه رو نشسته و با تسبیح تودستاش ور میرفت.
نمیدونم چرا یهو بابا اینجوری شده بود.
بابا حالش خیلی خوب بود دلیلی نداشت برای حال بدش...
این دفعه علی به خاطر فرشته با خودش زنداداش و نیاورده بود.
ریحانه هم این بار کسل تر از همیشه به روح الله زنگ نزده بود.
چشم هام از بی خوابی دیگه تار میدید.
خسته و کسل تر از همیشه دعا میکردم بابا زودتر بهوش بیاد .
دکتراش گفته بودن پشت هم دوتا سکته داشته انگار بهش شوک وارد شده ، ولی ما که میدونستیم هیچ اتفاقی نیافتاده.
صدای اذان گوشیم بلند شد .
با دستام چشم هام رو مالوندم و خواستم چشم از بابا بردارم و برم وضو بگیرم که دیدم دستگاه بالای سر بابا بوق میزنه
پرستارا جمع شدن دورش.
یکیشون دویید بیرون . خواستم برم دنبالش که دیدم دستگاهی که ضربان ها رو نشون میده تبدیل شد به یه خط صاف.
بدنم خشک شد.
حس کردم فکم قفل شده و نمیتونم حرف بزنم.
بدون اینکه به بقیه چیزی بگم خواستم برم تو که دوتا پرستار ممانعت کردن.
چند نفر دیگه هم دوییدن تو اتاق.
همشون دور بابا جمع شده بودن.
با دیدن اینا ریحانه و علی هم از جاشون پاشدن و اومدن سمت من که یه پرستار پرده رو هم کشید.
وای بابا بابا بابا
حس میکردم قلبم از همیشه ناآروم تره.
داشتم خواب میدیدم یا واقعی بود ؟
بابای من چرا به این وضع افتاده؟
ریحانه که دیگه فهمیده بود اوضاع از چه قراره شروع کرده بود به گریه کردن.
علی هم با ترس به شیشه خیره بود.
بغض سراپای وجودمو گرفته بود .
نشستم رو صندلی و آرنجمو گذاشتم رو پام و با دستام سرم رو میفشردم.
اگه اتفاقی برای بابا بیفته، من چیکار کنم؟
من که تو دنیا هیچ کسی رو جز اون بعد خدا ندارم.
دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم به اشکام اجازه باریدن دادم.
منتظر بودم بیان هر لحظه بگن بابات زنده است.
نمیتونستم نبودش رو تحمل کنم
حتی یک ثانیه .
از جام پاشدم و دوباره خیره شدم به شیشه .
فقط سایه ها رو میشد از پشت پرده دید که با عجله حرکت میکنن.
میخواستم داد بکشم.
دیگه بریده بودم از دنیا !
من بدون بابا میخواستم چیکار این زندگی رو؟
همه ی وجودم درد میکرد.
فقط صدای ریحانه که بلند بلند گریه میکرد تو سرم اکو میشد .
بدنم شده بود کوره ی آتیش.
من چی کار میکردم بعد از بابا.
بی اراده سرمو میکوبیدم به شیشه که یه نفر دستمو کشید .
بابای من رفته بود؟
کی باور میکرد؟
چی دردناک تر از این بود؟
چی میتونست حال بدمو توصیف کنه؟
من نمیخواستم بدون بابا
نمیتونستم بدون بابا
__
فاطمه :
دلم خیلی شور میزد .
نمیدونم چه استرسی بود که دو روز وجودمو گرفته بود.
ریحانه دیگه نه تلفن هام رو جواب میداد نه پیامک هام.
میترسیدم اتفاقی براشون افتاده باشه.
شماره ی کس دیگه ای رو هم نداشتم
به مامان که داشت سیب زمینی خورد میکرد نگاه کردم و با ترس گفتم
_مامان!! ریحانه دوروزه تلفنم رو جواب نمیده! نکنه اتفاقی افتاده باشه؟
+خب به خونشون زنگبزن.
_ندارم تلفنشون رو .
مامان دلمشور میزنه..!
+چرا دخترم؟
_اگه اتفاقی افتاده باشه چی؟
+عه زبونتو گاز بگیر.
میخوای برو یه سر خونشون خبرش رو بگیر.
با این حرفش از جام پریدم و رفتم تو اتاق.
دست دراز کردم و نزدیک ترین مانتومو که یه مانتوی مشکیِ بلند بود برداشتمو تنم کردم.
شلوار کرم لوله تفنگیمو برداشتم و اونم پوشیدم.
یه روسری تقریبا هم رنگ شلوارم برداشتم ودور سرم بستمو چادرمو گذاشتم رو سرم.
چقدر این دوتا رنگ بهم میومدن و صورتمو خوشگل تر میکردن.
چیزی به صورتم نمالیدم.
با عجله رفتم پایین و به مامان گفتم
_خودم برم یا منو میبری؟
+الان که دستم بنده دارم نهار درست میکنم.
یه سر خودت برو خواستی برگردی میام دنبالت
خداحافظی کردمو رفتم پایین
کفشمو پوشیدم و رفتم تا سر کوچه که آژانس بگیرم .
سوار یه ماشین شدم و آدرس رو دادم بهش.
اونم حرکت کرد سمت خونشون.
سر خیابونشون کرسیدیم یه بنر توجهم رو ب خودش جلب کرد
دقت که کردمعکس بابای محمد بود .
تند دنبال متنی ک روش نوشته بود گشتم و خوندم:
_زنده یاد جانباز شهید هادی دهقان فرد!!!!
#ناحله
#اَللّهُــمَّعَجـِــللِوَلیِّــکَالفَــرَج
یافاطِرُبِحَقِّفاطمهعَجِّلْلِوَلیِّکَالْفَرَجَ🕊
⊹
راضیه نه تنها در درس و مدرسه که
در ورزش، اخلاق و رفتار و حجاب
میدرخشید و از زبانآموزان موفق
کانون زبان ایران بود. او حافظ سه
جزء قرآن بود و در فعالیتهای
اجتماعی هم مشارکت میکرد.
⊹
🪔#روز_ســیوچهـارم:
شهیدهراضیهکشاورز
تو میروی و حسین"علیهالسلام"
نیمه شب ها از خواب میپرد
‹ أمی أنا العطشان ›
ـ ـ ـ ـ ــــــــــ✾ــــــــــ ـ ـ ـ
#صلیاللهعلیكیااباعبدالله♥
#شبجمعہحرمتآرزوسټ✨
┈──• ⸼࣪ ⊹🦋⊹ ⸼࣪ •──┈
「 𝐉𝐨𝐢𝐧 ➳@dokhtarane_Mohammadabad 」
همه منتظرن_۲۰۲۴_۱۲_۰۵_۱۸_۵۰_۰۳_۱۱۱.mp3
11.41M
همه منتظـرن مــادرش برسـہ💔!
- #مداحیِآرومزمینه .
- #حضرتِ128 .
- #حسیـنستوده #هلالی.
[ پلی لیستِ روح !. ]
🌅پــاییـــز¹⁴⁰³
جمعــه، شـانزدهـــمآذرمــــاه
━━━━═°•✮•° ═━━━━
◗پیـامـی براۍِ امــــروز ◖
با دل و جان کوشم و عاقبت ِ کارم را
می سپارم به خدا
هر چه خودش خواست...همان.
‹ -#معصومه_صابر ›
🖇#استغفارهفتادبندیامیرالمومنین
♥️#بنــــد_چهلوسـوم
🪶دعای امیرالمؤمنین، برای آمرزش گناهان و رسیدن به حوائج، آرامش و وسعت رزق
3⃣4⃣- اللَّهُمَّ وَ أَسْتَغْفِرُكَ لِكُلِّ ذَنْبٍ يُوجِبُ عَلَيَّ صَغِيرُهُ أَلِيمَ عَذَابِكَ وَ يُحِلُّ بِي كَبِيرُهُ شَدِيدَ عِقَابِكَ وَ فِي إِتْيَانِهِ تَعْجِيلُ نَقِمَتِكَ وَ فِي الْإِصْرَارِ عَلَيْهِ زَوَالُ نِعْمَتِكَ فَصَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ اغْفِرْهُ لِي يَا خَيْرَ الْغَافِرِين.
بنـــد۴۳← بار خدایا ! از تو آمرزش میطلبم برای هر گناهی که کوچک آن باعث عذاب دردناک و بزرگ آن عقوبت شدیدت را در پی دارد، و انجام دادن آن باعث تعجیل نقمتت میگردد، و اصرار بر آن زوال نعمتت را در پی دارد؛ پس بر محمد و آل محمد درود فرست و این گونه گناهم را بیامرز ای بهترین آمرزندگان!
┈──• ⸼࣪ ⊹🦋⊹ ⸼࣪ •──┈
「 𝐉𝐨𝐢𝐧 ➳@dokhtarane_Mohammadabad 」
رسـانہدخـتـــــ🦋ـــرانہمحمدآبـاد
┅┄ ❥❥
جَبَرَاللهقُلوباًلایَعلمُبِکَسرِهاسِوَاه
[خدابندبزنددلهاییرا
کہهیچکسجزخودش،
ازشکستہبودنشانخبر ندارد...♥️]
------------------
‹✨⇢#درگوشـۍباخــــــدا
#هذایومالجمعہ°🌻°
-
آن فـرقـه کـه تیشـه بـه نخـل فـدک زدنـد
بـر قـلـب پـاک خـتـم رســولان نـمک زدنـد
مــهــدیۜ بـیـا ز قـاتـل مـــادر ســوال کــن
زهــــرا ۜ چه کرده بود که او را کتک زدند؟
-
🌼|↫#جمــعــہهــاےدلتـنگـۍ
🤍|↫ #اللهمعجݪلولیڪالفرج
┈──• ⸼࣪ ⊹🦋⊹ ⸼࣪ •──┈
「 𝐉𝐨𝐢𝐧 ➳@dokhtarane_Mohammadabad 」
رسـانہدخـتـــــ🦋ـــرانہمحمدآبـاد
#هذایومالجمعہ°🌻° - آن فـرقـه کـه تیشـه بـه نخـل فـدک زدنـد بـر قـلـب پـاک خـتـم رســولان نـمک زدنـ
در آخرالزمان ؛
آنقدر به بلا دچار میشوید ،
که بفهمید!
تنها نداشتهتان مهدی ِموعود است❤️🩹✨:')
- | حضرتابـُوتراب
- | #مهدینا🌱
💐۱۶ آذر روز #دانشجو،
روز قلمهای سازنده، فکرهای خلاق و اندیشههای نو
بر پویندگان علم و دانش گرامی باد.
روزتون مبارڪ دانشجوهاے عزیز
و آینده سازان مملکت 🥰💝:)
جملات طلایی از رهبر انقلاب درباره #دانشجو:
📚عزیزان من! رابطه با خدا را جدّی بگیرید. شما
جوانید؛ به آن اهمیت بدهید، با خدا حرف بزنید،
از خدا بخواهید. مناجات، نماز، نماز با حال و با
توجّه، برای شما خیلی لازم است. مبادا اینها را به
حاشیه برانید. ۱۳۷۷/۰۲/۲۲
📚 برداشت و توقّع بنده و نظام اسلامی از
جماعت دانشجو این است که فکر میکنیم
دانشجو یک روشنفکر تمام عیارِ مسلمان است؛ متدیّن است. ۱۳۸۱/۰۹/۰۷
📚در زمینهی مسائل علمی باید دنبال قله بود؛
که این، توجه شما را به #درس خواندن و خوب
درس خواندن باید نتیجه بدهد. ۱۳۹۱/۰۵/۱۶
📚 در جنگ نرم، شما جوانهای دانشجو، افسران
جوان این جبههاید... افسر جوان تو صحنه است؛
هم به دستور عمل میکند، هم صحنه را درست
میبینید؛ با جسم خود و جان خود صحنه را
میآزماید. لذا اینها افسران جوانند؛ دانشجو
نقشش این است. ۱۳۸۸/۰۶/۰۸
📚 بنده دلم میخواهد این جوانان ما شما
دانشجویان؛ چه دختر، چه پسر و حتّی
دانشآموزان مدارس، روی ریزترین پدیدههای
سیاسی دنیا فکر کنید و تحلیل بدهید. ۱۳۷۲/۰۸/۱۲
📚 مظهر شهامت و سرعت عملِ ملت ایران
دانشجویان بودند؛ آن هم دانشجویانی که پیرو
خطّ امام بودند، نه دانشجوی وابسته به فلان
حزب سیاسی یا فلان تشکیلات گوناگون و
بیایمان؛ نه، دانشجویی که خطِّ امام را قبول
داشت و به آن مؤمن بود. ۱۳۸۶/۰۸/۰۹
📚 من همهی دانشجویان را به «دانشجویی»
به معنای واقعی کلمه - یعنی دنبال علم رفتن -
و به فعالیتهای متناسب با دانشجوئی دعوت
میکنم؛ چه فعالیتهای اجتماعی، چه فعالیتهای
سیاسی. ۱۳۹۲/۰۵/۰۶
#روز_دانشجو مبـــــارڪ🖤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📍روستای اصفهک طبس در رقابت با ۱۵۰ روستا در سطح جهان، به عنوان یکی از بهترین مقاصد گردشگری سازمان جهانی گردشگری درسال ۲۰۲۴ انتخاب شد.
-
#زیباییهایِایــرانِمــا😎
┈──• ⸼࣪ ⊹🦋⊹ ⸼࣪ •──┈
「 𝐉𝐨𝐢𝐧 ➳@dokhtarane_Mohammadabad 」
#یڪبــــرگازکتــــاب📒
در زندگی مان از یک جایی به بعد به همهچیز و همهکس بیاعتنا میشویم دیگر نه از کسی میرنجیم و نه به عشق کسی دل میبندیم.
📚 کتاب : صد سال تنهایی
✍️ اثر : #گابریل_گارسیا_مارکز
#تلـــــنگࢪانھ ✨
-
زندگی نه تو سیسالگی شروع میشه ونه تو چهل
زندگی از اون لحظه ایی شروع میشه که به خودت آگاه بشی،وقتی که برای خودت ارزش قائل بشی
وقتی که دیگه نترسی ،شروع میشه
زندگی از زمانی شروع میشه که جرأت زندگی کردن پیدا کنی وخودتو دوست داشته باشی...👌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‹🌺☕️›
حداقل نشانههای خوشبختی که باور کنین که تنها اقلیتی از مردم دنیا، هر ده تاش رو دارن
✍🏻ده نشانه عملکــرد خوب یا خوشبختی شما:
۱- سقفی بالای سرتونه
۲- امروز چیزی خوردین !
۳- خوش قلبین
۴- برای دیگران هم آرزوی کامیابی میکنین
۵- دسترسی به آب پاک دارین
۶- کسی دوستتون داره و دغدغه مراقبت ومهربانی کردن بهتون رو داره.
۷- میکوشین که مرتب بهتر بشین و خودتون رو ارتقا بدین.
۸- لباس تمیز به تن دارین
۹- رؤیایی در سر دارین
۱۰- نفس میکشین !
#حالخوب ☺️
رسـانہدخـتـــــ🦋ـــرانہمحمدآبـاد
●آقا امیرالمؤمنین(علیهالسلام): فاطمه جان؛ گریه میکنم و میترسم از اینکه بعد از تو زیاد زندگی کنم.
پیامبراکرمﷺ:
ای فاطمه،هرکس بر تو
صلوات فرستد،خداوند او
را آمرزیده و در هر کجای
بهشت باشم،به من ملحق
خواهد کرد.. ✨
•📚بحارالانوار|ج۴۳|ص۵۵•
• #حدیث_عشق🌱
26.65M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چه لزومی داره هر کاری میخواین بکنین به
دیگران میگین👌👌👌
#دکتر_سعید_عزیزی
#پیشنهاد_دانلود
_ _ _ ___
- ✅#معرفۍکتــاب
-📗#رویاینیمهشب
📝مــعــــرفـــــی:
یه کتاب عاشقانه مذهبی به قلم آقای مظفر سالاری🌱
درموردش فقط اینو بهت بگم که آب دستته بذار زمین برو بخرش😭💸
کتابیه که باهاش میخندی، ذوق میکنی و گریه میکنی...🥲
قصهی واقعی شفا گرفتن ابوراجح حمامی به دست امام زمان و رسیدن دختر ابوراجح، ریحانه خانم به آقا هاشم:)))🫀
از قلم بینظییییر آقای مظفر سالاری هم که نگم براتون🤌🏼
📖_تیکهای از کتاب:
" _هاشم! هاشم!
از خواب پریدم. همان صدا بود ریحانه کنار بسترم نشسته بود. پدربزرگم چراغ در دست، کنارش ایستاده بود. برای لحظهای این فکر از ذهنم گذشت که ایکاش بیدار نشده بودم! آیا ایوراجح از دنیا رفته بود؟ اما پدربزرگ داشت میخندید.
_بیدار شو فرزندم!
چشمهایم را مالیدم. نه، اشتباه نکرده بودم. پدربزرگم داشت بیصدا میخندید. به ریحانه نگاه کردم. لبخند میزد و از شادی اشک میریخت... "
┈──• ⸼࣪ ⊹🦋⊹ ⸼࣪ •──┈
「 𝐉𝐨𝐢𝐧 ➳@dokhtarane_Mohammadabad 」
💗رمان ناحله💗
#پارت_هفتاد_سه
انگار یه پارچ آب یخ ریختن روم.
بابای محمد؟
شوک بدی بهم وارد شده بود .
دمخونشونکه رسیدیم کرایه ماشینو دادم و پیاده شدم
چقدر شلوغ شده بود.
به پارچه های سیاهی که روی دیوار نصب شده بود نگاه کردم.
وای مگه میشه؟
منکه چند روز پیش دیده بودم باباشو سالمبود
یه نیرویی نمیگذاشت برم تو.
روح الله و علی دم دروایستاده بودن.
صدای قرآن بلند بود
نتونستم اشکام روکنترل کنم.
جلوتررفتم به عکسا وپارچه مشکی ها خیره شدمکه روح الله گفت
+بفرمایید
سرم رو تکون دادم و وارد شدم.
وای خدایا
مگه میشه یه آدم انقدر زود بمیره
اونم آدم سالم؟
با گوشه ی چادرم اشکم رو پاک کردم و کفشمو در اوردم ورفتم داخل
چشم هام به ریحانه خورد که داد میزدو گریه میکرد
عه عه عه من چرا باورم نمیشد؟
رفتم سمتش
بغلش کردم وبهش تسلیت گفتم ک گفت
+دیدی فاطمه؟
دیدی چیشد؟
بابام رفت فاطمه
فاطمه دیدی یتیمشدم؟
در جوابش فقط اشک ریختم و چیزی نگفتم
زنداداشش هم گریه میکرد اونمبغل کردم و تسلیت گفتم.
یه گوشه نزدیک ریحانه نشستم
محمدروندیده بودم.
دلمشور میزد براش
اون چی به سرش اومده؟
چشمم خورد به چفیه باباش که هنوز رو طاقچه بودجای خالیش بود ولی خودش نه!
اذیت شدم خیلی حالم بد شده بود
من که دوبار دیده بودم اون مرد نازنین رو انقدر حالم بد شد! بچه هاش چه حالی داشتن واقعا؟
یه خانوم که نمیشناختمش اومد و جلوم چایی گذاشت.
چشم هام به ریحانه بود که بلند بلند گریه میکرد و فریاد میکشید.
یه چند دقیقه که گذشت روح الله یا الله گفت و اومد تو و به ریحانه گفت پاشیمبریم مسجد.
رو کرد سمت من
حس کردم میخوادچیزی بگه که پشیمون شد ورفت.
ریحانه رو بلند کردم و راهی مسجدی شدیم که با خونشون زیاد فاصله نداشت.
___
تو مسجد نشسته بودیم که ریحانه با گریه گفت:
+وای کیفم!جا گذاشتمش خونه.
اشک رو صورتم رو با دستمال خشک کردم و گفتم:
کیفت رو میخوای چیکار؟
+باید کارت بدم به روح الله!
_میخوای من برم بیارم برات؟
+نه به سلما میگم زحمتت میشه
_نه زحمتی نیست. میارم برات.
اینو گفتم و خواستم پاشم که ریحانه به بغل دستیش اشاره زد و گفت
+کیان جون کاش به داداشت میگفتی بره دنبال محمد هنوز سر خاکه.
تا اسمش اومد گوشم تیز شد
بیچاره!
بهش حق میدادم غم بزرگی بود.
به ریحانه نگاه کردم که یه کلید سمتم دراز کرد.
+بیا این کلید خونس.
کیفم هم تو اتاقم پشت کتاباس.
ازش گرفتمو از مسجد رفتم بیرون.
تو گوشیم به خودم نگاه کردم و راه افتادم سمت خونشون
بعداز پنج دقیقه رسیدم دم خونشون.
کلید انداختم ودر رو باز کردم.
به خیال این کسی خونه نیست در اتاق ریحانه رو باز کردم.
خواستم برم تو که دیدم یکی تو اتاق زیر پتو دراز کشیده.
تو این گرما پتو چی میگه؟
یه سرفه کردم تا طرف به خودش بیاد و بفهمم کیه.
ولی از جاش تکون هم نخورد.
با صدای بلند تر گفتم.
+ببخشید!
دیدم بازم کسی جواب نداد.
حدس زدم شاید خواب باشه
برای همین بیخیالش شدم و رفتم سمت کتابای ریحانه.
دست دراز کردم که کیفشو بردارم.
به محض اینکه کیف رو برداشتم خواستم برم بیرون که صدایی ک شنیدممانع شد.
اول ترسیدم.
بعد که دقت کردم فهمیدم صدای محمده
کابوس میدید؟
ریحانه ک گفته بود هنوز سر خاکه؟
خواستم نزدیکش شم.
حدس زدم حالش بده که با وجود این گرمارفته زیر پتو .
ایستادم و نگاهش میکردم که یهو دیدم تو جاش میلرزه.
کیف روانداختم ورفتم سمتش.
پتو رو از قسمت پاش از روش کشیدم.
آروم پتو رو دادم کنار که دیدم خیسه خیسه
انگار یکی روش آب ریخته! استرس داشتم .ترسیدم حالش بدشده باشه و دوباره به قلبش فشار اومده باشه.
ولی اگه میخواستم هم نمیتونستم کاری کنم.
دیدم تلفنم زنگ میخوره .
مامان بود.
تلفن و جواب دادم و
_الو سلام مامان.
+سلام مادر من سر خیابونم بیا دیگه.
_بیا خونشون بابای ریحانه فوت شده
من خونشونم الان .
حال داداشش خیلی بده مامان.
بیا کمک کن من نمیدونم چیکار کنم.
اگه چیزی هم داری با خودت بیار.
خیلی آروم حرف میزدم نمیدونستم. میشنید یا نه
ولی این و گفتمو تلفن رو قطع کردم و خودم رفتم تو آشپزخونه
نفهمیدم چنددقیقه گذشت که مامان اومد تو خونه و داد زد :
+فاطمه!فاطمهه!
با عجله رفتم تو حیاط و دستم رو گذاشتم رو بینیم.
_هیس مامان بیا بالا!
+کسی خونه نیست؟
_نه بیا حالا برات تعریف میکنم.
+بگو چیشده؟
میدونستم اگه نگم دست از سرم بر نمیداره
_اومدم کیف ریحانه رو براش ببرم
خودشون مسجدن که دیدم یکی اینجا افتاده.
داداش ریحانه است.
مامان حالش بده بیا داخل دیگه چرا استخاره میکنی؟
#ناحله
#اَللّهُــمَّعَجـِــللِوَلیِّــکَالفَــرَج
💗رمان ناحله💗
#پارت_هفتاد_چهارم
اینو که گفتم رفت از حیاط بیرون و گفت:
+یک دقیقه صبر کن. الان میام.
منتظر شدم تا برگرده.
ایستاده بودم که دیدم با کیفش داره میاد تو.
اتاق ریحانه رو بهش نشون دادم و خودم گوشیمو گرفتم و زنگ زدم به ریحانه که بیاد اینجا.
از استرس تمام تنم میلرزید.
چیزی هم نمیتونستم بگم.
اگه گریه هم میکردم مامان میفهمید.
سعی کردم ارامش خودمو حفظ کنم و جلوی اشکام رو بگیرم.
به تن بی جون محمد خیره شدم.
مامان دست گذاشت رو پیشونیش و
+وای خیلی داغه !
تب داره !
اینو گفتو کیفشو باز کرد که دستشو کشیدم عقب.
دستمو گذاشتم رو کیفشو با نگرانی گفتم:
_مامان صبر کن ریحانه بیاد بعد
مامان با این حرفم دستمو پرت کرد و گفت :
+تا اون بیاد این تشنج میکنه میمیره.
از اون موقع که تو رو بستری کردیم داروهات تو کیفم مونده
چندتا تب بر و تقویتی.
سوییچ ماشینشو پرت کرد سمتم و ادامه داد.
یه سرم تو صندوق عقب هست. برو بیارش.
چادرمو در اوردم و رفتم سمت ماشین.
یه کیف خیلی بزرگ بود که همیشه توش دارو بود.
از استرس سرم به اون گنده ای به چشمام نخورد.
ناچار کیفو برداشتم و صندوق رو بستم.
خواستم برم داخل که ریحانه اومد.
رو بهش گفتم:
_حال داداشت بده ،به مامانم گفتم.
میخواد بهش سرم بزنه.
اینو گفتم و باهم رفتیم بالا.
ریحانه باعجله رفت سمت محمد و اول به مامان سلام کرد. بعد دوباره شروع کرد به گریه و زاری کردن.
با گریه هاش محمد پلکشو باز کرد.
حس کردم انقدر حالش بده ک نمیتونه چشم هاشو باز نگه داره.
با دیدن قیافش دلم میخواست بزنم زیر گریه.
نمیتونستم اینجوری ببینمش.
مامان سرم رو از تو کیف در اوردو به من اشاره زدو گفت سرم و اویزون کنم به در کمد.
منم همین کار رو کردم.
بعدش هم از اتاق رفتم بیرون
پشت من ریحانه اومد بیرون و رفت تو آشپزخونه .
نگاهم دنبالش بود.
یه پارچه خیس کردو دوباره رفت تو اتاق.
کلافه سرمو لای دوتا دستم گرفتم و منتظر موندم.
#ناحله
#اَللّهُــمَّعَجـِــللِوَلیِّــکَالفَــرَج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎼#بہوقـتِموزیـڪ
-
بسیــار ستمکـار و
بسی عهدشکن هست💔
امــا...
-