همه منتظرن_۲۰۲۴_۱۲_۰۵_۱۸_۵۰_۰۳_۱۱۱.mp3
11.41M
همه منتظـرن مــادرش برسـہ💔!
- #مداحیِآرومزمینه .
- #حضرتِ128 .
- #حسیـنستوده #هلالی.
[ پلی لیستِ روح !. ]
🌅پــاییـــز¹⁴⁰³
جمعــه، شـانزدهـــمآذرمــــاه
━━━━═°•✮•° ═━━━━
◗پیـامـی براۍِ امــــروز ◖
با دل و جان کوشم و عاقبت ِ کارم را
می سپارم به خدا
هر چه خودش خواست...همان.
‹ -#معصومه_صابر ›
🖇#استغفارهفتادبندیامیرالمومنین
♥️#بنــــد_چهلوسـوم
🪶دعای امیرالمؤمنین، برای آمرزش گناهان و رسیدن به حوائج، آرامش و وسعت رزق
3⃣4⃣- اللَّهُمَّ وَ أَسْتَغْفِرُكَ لِكُلِّ ذَنْبٍ يُوجِبُ عَلَيَّ صَغِيرُهُ أَلِيمَ عَذَابِكَ وَ يُحِلُّ بِي كَبِيرُهُ شَدِيدَ عِقَابِكَ وَ فِي إِتْيَانِهِ تَعْجِيلُ نَقِمَتِكَ وَ فِي الْإِصْرَارِ عَلَيْهِ زَوَالُ نِعْمَتِكَ فَصَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ اغْفِرْهُ لِي يَا خَيْرَ الْغَافِرِين.
بنـــد۴۳← بار خدایا ! از تو آمرزش میطلبم برای هر گناهی که کوچک آن باعث عذاب دردناک و بزرگ آن عقوبت شدیدت را در پی دارد، و انجام دادن آن باعث تعجیل نقمتت میگردد، و اصرار بر آن زوال نعمتت را در پی دارد؛ پس بر محمد و آل محمد درود فرست و این گونه گناهم را بیامرز ای بهترین آمرزندگان!
┈──• ⸼࣪ ⊹🦋⊹ ⸼࣪ •──┈
「 𝐉𝐨𝐢𝐧 ➳@dokhtarane_Mohammadabad 」
رسـانہدخـتـــــ🦋ـــرانہمحمدآبـاد
┅┄ ❥❥
جَبَرَاللهقُلوباًلایَعلمُبِکَسرِهاسِوَاه
[خدابندبزنددلهاییرا
کہهیچکسجزخودش،
ازشکستہبودنشانخبر ندارد...♥️]
------------------
‹✨⇢#درگوشـۍباخــــــدا
#هذایومالجمعہ°🌻°
-
آن فـرقـه کـه تیشـه بـه نخـل فـدک زدنـد
بـر قـلـب پـاک خـتـم رســولان نـمک زدنـد
مــهــدیۜ بـیـا ز قـاتـل مـــادر ســوال کــن
زهــــرا ۜ چه کرده بود که او را کتک زدند؟
-
🌼|↫#جمــعــہهــاےدلتـنگـۍ
🤍|↫ #اللهمعجݪلولیڪالفرج
┈──• ⸼࣪ ⊹🦋⊹ ⸼࣪ •──┈
「 𝐉𝐨𝐢𝐧 ➳@dokhtarane_Mohammadabad 」
رسـانہدخـتـــــ🦋ـــرانہمحمدآبـاد
#هذایومالجمعہ°🌻° - آن فـرقـه کـه تیشـه بـه نخـل فـدک زدنـد بـر قـلـب پـاک خـتـم رســولان نـمک زدنـ
در آخرالزمان ؛
آنقدر به بلا دچار میشوید ،
که بفهمید!
تنها نداشتهتان مهدی ِموعود است❤️🩹✨:')
- | حضرتابـُوتراب
- | #مهدینا🌱
💐۱۶ آذر روز #دانشجو،
روز قلمهای سازنده، فکرهای خلاق و اندیشههای نو
بر پویندگان علم و دانش گرامی باد.
روزتون مبارڪ دانشجوهاے عزیز
و آینده سازان مملکت 🥰💝:)
جملات طلایی از رهبر انقلاب درباره #دانشجو:
📚عزیزان من! رابطه با خدا را جدّی بگیرید. شما
جوانید؛ به آن اهمیت بدهید، با خدا حرف بزنید،
از خدا بخواهید. مناجات، نماز، نماز با حال و با
توجّه، برای شما خیلی لازم است. مبادا اینها را به
حاشیه برانید. ۱۳۷۷/۰۲/۲۲
📚 برداشت و توقّع بنده و نظام اسلامی از
جماعت دانشجو این است که فکر میکنیم
دانشجو یک روشنفکر تمام عیارِ مسلمان است؛ متدیّن است. ۱۳۸۱/۰۹/۰۷
📚در زمینهی مسائل علمی باید دنبال قله بود؛
که این، توجه شما را به #درس خواندن و خوب
درس خواندن باید نتیجه بدهد. ۱۳۹۱/۰۵/۱۶
📚 در جنگ نرم، شما جوانهای دانشجو، افسران
جوان این جبههاید... افسر جوان تو صحنه است؛
هم به دستور عمل میکند، هم صحنه را درست
میبینید؛ با جسم خود و جان خود صحنه را
میآزماید. لذا اینها افسران جوانند؛ دانشجو
نقشش این است. ۱۳۸۸/۰۶/۰۸
📚 بنده دلم میخواهد این جوانان ما شما
دانشجویان؛ چه دختر، چه پسر و حتّی
دانشآموزان مدارس، روی ریزترین پدیدههای
سیاسی دنیا فکر کنید و تحلیل بدهید. ۱۳۷۲/۰۸/۱۲
📚 مظهر شهامت و سرعت عملِ ملت ایران
دانشجویان بودند؛ آن هم دانشجویانی که پیرو
خطّ امام بودند، نه دانشجوی وابسته به فلان
حزب سیاسی یا فلان تشکیلات گوناگون و
بیایمان؛ نه، دانشجویی که خطِّ امام را قبول
داشت و به آن مؤمن بود. ۱۳۸۶/۰۸/۰۹
📚 من همهی دانشجویان را به «دانشجویی»
به معنای واقعی کلمه - یعنی دنبال علم رفتن -
و به فعالیتهای متناسب با دانشجوئی دعوت
میکنم؛ چه فعالیتهای اجتماعی، چه فعالیتهای
سیاسی. ۱۳۹۲/۰۵/۰۶
#روز_دانشجو مبـــــارڪ🖤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📍روستای اصفهک طبس در رقابت با ۱۵۰ روستا در سطح جهان، به عنوان یکی از بهترین مقاصد گردشگری سازمان جهانی گردشگری درسال ۲۰۲۴ انتخاب شد.
-
#زیباییهایِایــرانِمــا😎
┈──• ⸼࣪ ⊹🦋⊹ ⸼࣪ •──┈
「 𝐉𝐨𝐢𝐧 ➳@dokhtarane_Mohammadabad 」
#یڪبــــرگازکتــــاب📒
در زندگی مان از یک جایی به بعد به همهچیز و همهکس بیاعتنا میشویم دیگر نه از کسی میرنجیم و نه به عشق کسی دل میبندیم.
📚 کتاب : صد سال تنهایی
✍️ اثر : #گابریل_گارسیا_مارکز
#تلـــــنگࢪانھ ✨
-
زندگی نه تو سیسالگی شروع میشه ونه تو چهل
زندگی از اون لحظه ایی شروع میشه که به خودت آگاه بشی،وقتی که برای خودت ارزش قائل بشی
وقتی که دیگه نترسی ،شروع میشه
زندگی از زمانی شروع میشه که جرأت زندگی کردن پیدا کنی وخودتو دوست داشته باشی...👌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‹🌺☕️›
حداقل نشانههای خوشبختی که باور کنین که تنها اقلیتی از مردم دنیا، هر ده تاش رو دارن
✍🏻ده نشانه عملکــرد خوب یا خوشبختی شما:
۱- سقفی بالای سرتونه
۲- امروز چیزی خوردین !
۳- خوش قلبین
۴- برای دیگران هم آرزوی کامیابی میکنین
۵- دسترسی به آب پاک دارین
۶- کسی دوستتون داره و دغدغه مراقبت ومهربانی کردن بهتون رو داره.
۷- میکوشین که مرتب بهتر بشین و خودتون رو ارتقا بدین.
۸- لباس تمیز به تن دارین
۹- رؤیایی در سر دارین
۱۰- نفس میکشین !
#حالخوب ☺️
رسـانہدخـتـــــ🦋ـــرانہمحمدآبـاد
●آقا امیرالمؤمنین(علیهالسلام): فاطمه جان؛ گریه میکنم و میترسم از اینکه بعد از تو زیاد زندگی کنم.
پیامبراکرمﷺ:
ای فاطمه،هرکس بر تو
صلوات فرستد،خداوند او
را آمرزیده و در هر کجای
بهشت باشم،به من ملحق
خواهد کرد.. ✨
•📚بحارالانوار|ج۴۳|ص۵۵•
• #حدیث_عشق🌱
26.65M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چه لزومی داره هر کاری میخواین بکنین به
دیگران میگین👌👌👌
#دکتر_سعید_عزیزی
#پیشنهاد_دانلود
_ _ _ ___
- ✅#معرفۍکتــاب
-📗#رویاینیمهشب
📝مــعــــرفـــــی:
یه کتاب عاشقانه مذهبی به قلم آقای مظفر سالاری🌱
درموردش فقط اینو بهت بگم که آب دستته بذار زمین برو بخرش😭💸
کتابیه که باهاش میخندی، ذوق میکنی و گریه میکنی...🥲
قصهی واقعی شفا گرفتن ابوراجح حمامی به دست امام زمان و رسیدن دختر ابوراجح، ریحانه خانم به آقا هاشم:)))🫀
از قلم بینظییییر آقای مظفر سالاری هم که نگم براتون🤌🏼
📖_تیکهای از کتاب:
" _هاشم! هاشم!
از خواب پریدم. همان صدا بود ریحانه کنار بسترم نشسته بود. پدربزرگم چراغ در دست، کنارش ایستاده بود. برای لحظهای این فکر از ذهنم گذشت که ایکاش بیدار نشده بودم! آیا ایوراجح از دنیا رفته بود؟ اما پدربزرگ داشت میخندید.
_بیدار شو فرزندم!
چشمهایم را مالیدم. نه، اشتباه نکرده بودم. پدربزرگم داشت بیصدا میخندید. به ریحانه نگاه کردم. لبخند میزد و از شادی اشک میریخت... "
┈──• ⸼࣪ ⊹🦋⊹ ⸼࣪ •──┈
「 𝐉𝐨𝐢𝐧 ➳@dokhtarane_Mohammadabad 」
💗رمان ناحله💗
#پارت_هفتاد_سه
انگار یه پارچ آب یخ ریختن روم.
بابای محمد؟
شوک بدی بهم وارد شده بود .
دمخونشونکه رسیدیم کرایه ماشینو دادم و پیاده شدم
چقدر شلوغ شده بود.
به پارچه های سیاهی که روی دیوار نصب شده بود نگاه کردم.
وای مگه میشه؟
منکه چند روز پیش دیده بودم باباشو سالمبود
یه نیرویی نمیگذاشت برم تو.
روح الله و علی دم دروایستاده بودن.
صدای قرآن بلند بود
نتونستم اشکام روکنترل کنم.
جلوتررفتم به عکسا وپارچه مشکی ها خیره شدمکه روح الله گفت
+بفرمایید
سرم رو تکون دادم و وارد شدم.
وای خدایا
مگه میشه یه آدم انقدر زود بمیره
اونم آدم سالم؟
با گوشه ی چادرم اشکم رو پاک کردم و کفشمو در اوردم ورفتم داخل
چشم هام به ریحانه خورد که داد میزدو گریه میکرد
عه عه عه من چرا باورم نمیشد؟
رفتم سمتش
بغلش کردم وبهش تسلیت گفتم ک گفت
+دیدی فاطمه؟
دیدی چیشد؟
بابام رفت فاطمه
فاطمه دیدی یتیمشدم؟
در جوابش فقط اشک ریختم و چیزی نگفتم
زنداداشش هم گریه میکرد اونمبغل کردم و تسلیت گفتم.
یه گوشه نزدیک ریحانه نشستم
محمدروندیده بودم.
دلمشور میزد براش
اون چی به سرش اومده؟
چشمم خورد به چفیه باباش که هنوز رو طاقچه بودجای خالیش بود ولی خودش نه!
اذیت شدم خیلی حالم بد شده بود
من که دوبار دیده بودم اون مرد نازنین رو انقدر حالم بد شد! بچه هاش چه حالی داشتن واقعا؟
یه خانوم که نمیشناختمش اومد و جلوم چایی گذاشت.
چشم هام به ریحانه بود که بلند بلند گریه میکرد و فریاد میکشید.
یه چند دقیقه که گذشت روح الله یا الله گفت و اومد تو و به ریحانه گفت پاشیمبریم مسجد.
رو کرد سمت من
حس کردم میخوادچیزی بگه که پشیمون شد ورفت.
ریحانه رو بلند کردم و راهی مسجدی شدیم که با خونشون زیاد فاصله نداشت.
___
تو مسجد نشسته بودیم که ریحانه با گریه گفت:
+وای کیفم!جا گذاشتمش خونه.
اشک رو صورتم رو با دستمال خشک کردم و گفتم:
کیفت رو میخوای چیکار؟
+باید کارت بدم به روح الله!
_میخوای من برم بیارم برات؟
+نه به سلما میگم زحمتت میشه
_نه زحمتی نیست. میارم برات.
اینو گفتم و خواستم پاشم که ریحانه به بغل دستیش اشاره زد و گفت
+کیان جون کاش به داداشت میگفتی بره دنبال محمد هنوز سر خاکه.
تا اسمش اومد گوشم تیز شد
بیچاره!
بهش حق میدادم غم بزرگی بود.
به ریحانه نگاه کردم که یه کلید سمتم دراز کرد.
+بیا این کلید خونس.
کیفم هم تو اتاقم پشت کتاباس.
ازش گرفتمو از مسجد رفتم بیرون.
تو گوشیم به خودم نگاه کردم و راه افتادم سمت خونشون
بعداز پنج دقیقه رسیدم دم خونشون.
کلید انداختم ودر رو باز کردم.
به خیال این کسی خونه نیست در اتاق ریحانه رو باز کردم.
خواستم برم تو که دیدم یکی تو اتاق زیر پتو دراز کشیده.
تو این گرما پتو چی میگه؟
یه سرفه کردم تا طرف به خودش بیاد و بفهمم کیه.
ولی از جاش تکون هم نخورد.
با صدای بلند تر گفتم.
+ببخشید!
دیدم بازم کسی جواب نداد.
حدس زدم شاید خواب باشه
برای همین بیخیالش شدم و رفتم سمت کتابای ریحانه.
دست دراز کردم که کیفشو بردارم.
به محض اینکه کیف رو برداشتم خواستم برم بیرون که صدایی ک شنیدممانع شد.
اول ترسیدم.
بعد که دقت کردم فهمیدم صدای محمده
کابوس میدید؟
ریحانه ک گفته بود هنوز سر خاکه؟
خواستم نزدیکش شم.
حدس زدم حالش بده که با وجود این گرمارفته زیر پتو .
ایستادم و نگاهش میکردم که یهو دیدم تو جاش میلرزه.
کیف روانداختم ورفتم سمتش.
پتو رو از قسمت پاش از روش کشیدم.
آروم پتو رو دادم کنار که دیدم خیسه خیسه
انگار یکی روش آب ریخته! استرس داشتم .ترسیدم حالش بدشده باشه و دوباره به قلبش فشار اومده باشه.
ولی اگه میخواستم هم نمیتونستم کاری کنم.
دیدم تلفنم زنگ میخوره .
مامان بود.
تلفن و جواب دادم و
_الو سلام مامان.
+سلام مادر من سر خیابونم بیا دیگه.
_بیا خونشون بابای ریحانه فوت شده
من خونشونم الان .
حال داداشش خیلی بده مامان.
بیا کمک کن من نمیدونم چیکار کنم.
اگه چیزی هم داری با خودت بیار.
خیلی آروم حرف میزدم نمیدونستم. میشنید یا نه
ولی این و گفتمو تلفن رو قطع کردم و خودم رفتم تو آشپزخونه
نفهمیدم چنددقیقه گذشت که مامان اومد تو خونه و داد زد :
+فاطمه!فاطمهه!
با عجله رفتم تو حیاط و دستم رو گذاشتم رو بینیم.
_هیس مامان بیا بالا!
+کسی خونه نیست؟
_نه بیا حالا برات تعریف میکنم.
+بگو چیشده؟
میدونستم اگه نگم دست از سرم بر نمیداره
_اومدم کیف ریحانه رو براش ببرم
خودشون مسجدن که دیدم یکی اینجا افتاده.
داداش ریحانه است.
مامان حالش بده بیا داخل دیگه چرا استخاره میکنی؟
#ناحله
#اَللّهُــمَّعَجـِــللِوَلیِّــکَالفَــرَج
💗رمان ناحله💗
#پارت_هفتاد_چهارم
اینو که گفتم رفت از حیاط بیرون و گفت:
+یک دقیقه صبر کن. الان میام.
منتظر شدم تا برگرده.
ایستاده بودم که دیدم با کیفش داره میاد تو.
اتاق ریحانه رو بهش نشون دادم و خودم گوشیمو گرفتم و زنگ زدم به ریحانه که بیاد اینجا.
از استرس تمام تنم میلرزید.
چیزی هم نمیتونستم بگم.
اگه گریه هم میکردم مامان میفهمید.
سعی کردم ارامش خودمو حفظ کنم و جلوی اشکام رو بگیرم.
به تن بی جون محمد خیره شدم.
مامان دست گذاشت رو پیشونیش و
+وای خیلی داغه !
تب داره !
اینو گفتو کیفشو باز کرد که دستشو کشیدم عقب.
دستمو گذاشتم رو کیفشو با نگرانی گفتم:
_مامان صبر کن ریحانه بیاد بعد
مامان با این حرفم دستمو پرت کرد و گفت :
+تا اون بیاد این تشنج میکنه میمیره.
از اون موقع که تو رو بستری کردیم داروهات تو کیفم مونده
چندتا تب بر و تقویتی.
سوییچ ماشینشو پرت کرد سمتم و ادامه داد.
یه سرم تو صندوق عقب هست. برو بیارش.
چادرمو در اوردم و رفتم سمت ماشین.
یه کیف خیلی بزرگ بود که همیشه توش دارو بود.
از استرس سرم به اون گنده ای به چشمام نخورد.
ناچار کیفو برداشتم و صندوق رو بستم.
خواستم برم داخل که ریحانه اومد.
رو بهش گفتم:
_حال داداشت بده ،به مامانم گفتم.
میخواد بهش سرم بزنه.
اینو گفتم و باهم رفتیم بالا.
ریحانه باعجله رفت سمت محمد و اول به مامان سلام کرد. بعد دوباره شروع کرد به گریه و زاری کردن.
با گریه هاش محمد پلکشو باز کرد.
حس کردم انقدر حالش بده ک نمیتونه چشم هاشو باز نگه داره.
با دیدن قیافش دلم میخواست بزنم زیر گریه.
نمیتونستم اینجوری ببینمش.
مامان سرم رو از تو کیف در اوردو به من اشاره زدو گفت سرم و اویزون کنم به در کمد.
منم همین کار رو کردم.
بعدش هم از اتاق رفتم بیرون
پشت من ریحانه اومد بیرون و رفت تو آشپزخونه .
نگاهم دنبالش بود.
یه پارچه خیس کردو دوباره رفت تو اتاق.
کلافه سرمو لای دوتا دستم گرفتم و منتظر موندم.
#ناحله
#اَللّهُــمَّعَجـِــللِوَلیِّــکَالفَــرَج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎼#بہوقـتِموزیـڪ
-
بسیــار ستمکـار و
بسی عهدشکن هست💔
امــا...
-
یافاطِرُبِحَقِّفاطمهعَجِّلْلِوَلیِّکَالْفَرَجَ🕊
⊹
دوستان زیادی داشتم که در طی این
سالها عاشقانه پرکشیدند و رفتند ،
شبها ، روزها ، خوبیها و خوشیها
و بدیها و مرگ و زندگی را در کنار هم
تجربه کردیم . این تعهدی شخصی و
درونی است که نسبت به خودم و در
قبال شهدا احساس میکنم
صفحه دسکتاپ لپتاپ من از
عکس شهدا پر شده گاهی اوقات
که میبینم ، خجالت میکشم حقیقتا
کم کاری میکنیم . یا هدفی که تعیین
شده را دنبال نمیکنیم و پشت کار نداریم
⊹
🪔#روز_ســیوپنجـم:
شهیدرضــابخشی
سلام به مامان و باباهای عزیز و بچههای مهربون🌹
امشب میخواهیم داستان #صاحب_خوشبو رو باهم گوش بدیم و لذت ببریم❤️🌱
اینجا با ما درارتباط باشید😍👇
🆔@Admin_heyat_koodak
#کلبه_قصه
✨هیئت کودڪ یاران حسین‹ع›