رسـانہدخـتـــــ🦋ـــرانہمحمدآبـاد
-
دل قشنگت رو هیچوقت
در گیر آه نکن🙂
بذار آه سهم کسانی باشد که
دلگیرت می کنند..
به این جماعت دل خوش نکن ...؛
اینجا دنیای منفعت است !!😞
توقع زیادیست
کسی باشد تو را، “بخاطر خودت بخواهد”
تو بالاتر از خدا که نیستی !!!
اینجا خدا را هم به خاطر وعده هایش می پرستند...💔
#تلـــــنگࢪانھ✨
༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ساحلی فوقالعاده زیبا با سنگ های رنگین ✨
#شگفتیهایجهان🪐
༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
5.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
با خـــدا همینقــدر باید عالـۍ باشههه😍
#حال_خوب🌱
༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_صد_و_پنجاه_و_سوم
حالت هر دو جوري بود که بیشتر بغض کردم . لبم لرزید .
من – حالا چیکار کنم ؟
مامان با همون حالتش و صداش که کمی حس درموندگی رو به ادم القا می کرد جواب داد .
مامان – بابات راست می گه هنوز بچه اي . بی فکر عمل می کنی. حق داره .
مهرداد هم حق داره که دائم میگه شما دو تا وصله ي تن هم نیستین .
من اشتباه کردم .
نباید دعوتشون می کردم .
اشکم چکید .
این همه ملامت ؟
انگار حقم بود !
مامان با حالت اشفته اي کمی دور خودش چرخید .
مامان – شما دو تا غذا رو بکشین .
من میرم با مهرداد میز رو بچینم .
و رو بهم تشر زد .
مامان – تو هم اشکات رو پاك کن .
زشته .
فکر این پسره رو هم از سرت بیرون کن .
و رفت بیرون .
با رفتنش اشکام بیشتر از قبل به بیرون راه گرفت
.
واي که فکر روزاي بی امیرمهدي هم دیوونه کننده بود .
رضوان اومد به سمتم و بغلم کرد .
دستی به پشتم کشید و کنار گوشم گفت .
رضوان – حالا مگه دنیا به آخر رسیده یا بهت گفته نمی خوادت که اینجوري می کنی ؟
من – آبروم رفت رضوان .
رضوان_فعلا بهش فکر نکن .
الان اونا مهمونن و ما باید به
بهترین شکل ازشون پذیرایی کنیم .
بیا غذا رو بکشیم .
سرد میشه و از دهن میوفته .
سري تکون دادم و رفتم دیس رو برداشتم .
قبل از خروج از آشپزخونه ، رضوان وادارم کردم صورتم رو کمی بشورم تا قرمزي چشمام کمتر بشه .
بیرون که رفتیم همه در حال نشستن دور میز بودن .
کنار رضوان نشستم .
و بدبختانه رو به روي امیرمهدي.
💚🤍💚🤍💚🤍💚
༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_صد_و_پنجاه_و_چهارم
کنار رضوان نشستم .
و بدبختانه رو به روي امیرمهدي .
گرچه که فاصله مون از این گوشه ي میز به اون گوشه زیاد بود ،
ولی دید خوبی به هم داشتیم .
وقتی نشستم نگاه گذرایی بهم انداخت .
و انگار فهمید گریه کردم .
چون وقتی نگاه ازم گرفت سرش رو زیر
انداخت و تکون داد و کلافه دستی به سرش کشید .
با تعارف مهرداد بهش لبخند زد و کفگیر رو از مهرداد گرفت .
همه مشغول خوردن بودن .
بابا و آقاي درستکار گهگاهی حرف
میزدن و همه به حرفاشون تو سکوت گوش میدادن .
ولی من داشتم با غذام بازي می کردم .
میل نداشتم .
فقط قاشقم رو تو ظرف تکون می دادم که کسی متوجه نشه نمی خورم .
بی اختیار خیره شدم به ظرف غذاش . داشت قاشقش رو پر میکرد .
با چنگال برنج هاي آویزون از قاشق رو
جدا کرد .
منتظر بودم تا قاشق رو به سمت دهنش ببره که دیدم
قاشق دوباره تو ظرفش خالی شد .
متعجب نگاهم رو بالا بردم و دوختم به صورتش .
کمی اخم داشت و انگار تو فکر بود .
کارش رو دوبار دیگه هم تکرار کرد .
قاشقی که پر می شد و
دوباره تو ظرف خالی می شد .
کمی سرش رو به سمت بابا و اقاي درستکار چرخوند .
مثلا میخواست نشون بده داره گوش می کنه .
اما نگاه آشفته ش که هر دو سه ثانیه یه بار جهتش عوض می شد ، به آدم
می فهموند خیلی هم حواسش نیست
یه لحظه نیم نگاهی به من و ظرف غذام انداخت .
و سري تکون داد .
که نفهمیدم از چی متأسف بود !
بعد از شام نیم ساعتی نشستن .
و من بیشترش رو به بهونه ي دم
کردن چایی خودم رو تو آشپزخونه حبس
کردم .
چایی رو تو لیوان هاي کریستال مامان ریختم و تو سینی گذاشتم و دادم دست مهرداد تا ببره .
بعد از خوردن چاي که در تموم مدت حس می کردم زیر چشمی نگاهم می کنه ، بلند شدن و به رسم ادب اجازه ي رفتن گرفتن
💚🤍💚🤍💚🤍💚
༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
🌺⃟⃟🕊
#امامزمانﷺبهشیعیانشمیفرمایند:
اگـر دُعا ڪُنید ، بـَرای دُعایـتــان آمین میگویم
و چِنانچِہ دُعا نڪنید،مَن برایـتــان دُعا میڪنم
بـَرای لغـزشهایٺـان اسٺغفـار میڪنم
وَ حتـۍ بوے شُمـا را دوسٺ دارم:)🥺❤️🩹
🍃°•
أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج•°🍃 °⋅ —————— ⋅ 𔘓 ⋅ —————— ⋅° ✨تعجیـلدرظـهـوروسلامتـۍمولا #پنجصلواٺ🖐 🌾بہرسـموفـاےهرشببخـوانیم #دعایسلامتـۍوفرجحضرٺ📖 ༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad