💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_صد_و_پنجاه_و_سوم
حالت هر دو جوري بود که بیشتر بغض کردم . لبم لرزید .
من – حالا چیکار کنم ؟
مامان با همون حالتش و صداش که کمی حس درموندگی رو به ادم القا می کرد جواب داد .
مامان – بابات راست می گه هنوز بچه اي . بی فکر عمل می کنی. حق داره .
مهرداد هم حق داره که دائم میگه شما دو تا وصله ي تن هم نیستین .
من اشتباه کردم .
نباید دعوتشون می کردم .
اشکم چکید .
این همه ملامت ؟
انگار حقم بود !
مامان با حالت اشفته اي کمی دور خودش چرخید .
مامان – شما دو تا غذا رو بکشین .
من میرم با مهرداد میز رو بچینم .
و رو بهم تشر زد .
مامان – تو هم اشکات رو پاك کن .
زشته .
فکر این پسره رو هم از سرت بیرون کن .
و رفت بیرون .
با رفتنش اشکام بیشتر از قبل به بیرون راه گرفت
.
واي که فکر روزاي بی امیرمهدي هم دیوونه کننده بود .
رضوان اومد به سمتم و بغلم کرد .
دستی به پشتم کشید و کنار گوشم گفت .
رضوان – حالا مگه دنیا به آخر رسیده یا بهت گفته نمی خوادت که اینجوري می کنی ؟
من – آبروم رفت رضوان .
رضوان_فعلا بهش فکر نکن .
الان اونا مهمونن و ما باید به
بهترین شکل ازشون پذیرایی کنیم .
بیا غذا رو بکشیم .
سرد میشه و از دهن میوفته .
سري تکون دادم و رفتم دیس رو برداشتم .
قبل از خروج از آشپزخونه ، رضوان وادارم کردم صورتم رو کمی بشورم تا قرمزي چشمام کمتر بشه .
بیرون که رفتیم همه در حال نشستن دور میز بودن .
کنار رضوان نشستم .
و بدبختانه رو به روي امیرمهدي.
💚🤍💚🤍💚🤍💚
༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_صد_و_پنجاه_و_سوم
وقتی تو وجودمون از روح خدا دمیده شده بود پس باید از هرچیزی حتي خودمون به خدا مي رسیدیدم.
امیرمهدی راست مي گفت باید همیشه و هر لحظه دانشجوی راه خداشناسي بود که به این صورت اصل هدف هر
چیزی معلوم مي شد و تحمل هر سختي ای راحت.
تصمیم گرفتم من هم راضي باشم به رضای خدا و ازش بخوام رضایتش در بهترین چیزها برام باشه . و باز اعتماد کنم بهش و مطمئن باشم هر اتفاق و حادثه ای مي تونه برام
بهترین باشه که خدا هیچوقت برای بنده ش بد نميخواد.
***
باز هم از پشت شیشه خیره شدم به امیرمهدی.
چند روزی بود که مطمئن بودم بالاخره یه جایي این دوری تموم مي شه و وصال میسر.
نفس عمیقي کشیدم ، ولي نه با حسرت ، نه از سر حرص و بی قراری . شاید این روزها همه و همه برای رسیدن به
کمالي بود که امیرمهدی یه روزی ازش گفته بود.
که چند روزی بود عبادتم نه از سر ادای وظیفه که به خاطر
این بود که خدا رو لایق پرستش مي دیدم . خدایي که با ظرافت بند بند بدنم رو به هم گره زده بود و شاید از این
هنرمندانه تر ، آفرینش مرد رو به روم و افرادی شبیه به اون بود که به این زیبایي دوست داشتني بودن !
حالا دیگه مي تونستم به این باور برسم که یواش یواش نماز خوندن با دل و جونم عجین مي شه . مثل عشق امیرمهدی ، که مبنای تپش های قلبم بود.
مثل نماز و روزه عشقت توی خونمه
عطر نفس های تو عزیز تر از جونمه
من کویری بودم که با حرفای امیرمهدی ، که مثل بارون بر تن تشنه ش باریده بود ؛ جون گرفته و شده بودم سبزه زاری که پر از یاد خدا مي شد.
کویر تشنه ی تنم تو خواب بارون توست
پرنده ی نگاه من اسیر چشمون توست
مي دونستم روزی مي رسه که چشمام بشه فرش راه امیرمهدی ، کسي که با خلقت بي مثال خالقم تجلي مهر پیدا
کرده و با دمیده شدن از روحش تو اون کالبد آسموني تبدل شد به فرشته ای زمیني.
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍