#هذایومالجمعہ°🌻°
هـم بارش غصہهایمان بۍحدّست
هـم کــارد بهاستخوان رسیدہاست بیا..🥺!
🌼|↫#جمــعــہهــاےدلتـنگـۍ
🤍|↫ #اللهمعجݪلولیڪالفرج
༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
48.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬 نماهنگ جـانخــواهر♡
🎙کاری از گروه فرهنگی هنری بُشری نوش آباد
#دهه_کرامت
📍روز دختر رو به تمامی دختران سرزمینمون تبریک عرض مینمائیم 💙
༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
✅#معرفۍکتــاب
📗#کتابخانومماه
📖بــریــدهڪتـــاب:
"از این حرف ها خیلی خجالت می کشیدم، جارو را برداشتم و رفتم توی کوچه، اما این حرکتم دست انداختن ها را بیشتر کرد، دختر قد بلد لاغری پشت سرم چند قدم آمد و گفت:
- چیه خانوم ناز؟ به خودت گرفتی، دختر ما شوخی کردیم... ما خودمون می دونیم از این شانس ها نداریم!
بعد درحالی که صورتش از خشم و حسادت قرمز شده بود اضافه کرد: فعلا تو دختر شاه پریون هستی!"
>°<°>°<°>°<°>°<°>°<°>°<
📝مــعــــرفـــــی:
ساجده تقیزاده، داستان زندگی خانم ناز علینژاد، همسر شهید شیرعلی سلطانی را در سه فصل بصورت داستانهای کوتاه و پیوسته روایت میکند.
رمانی عاشقانه از زندگی خانمناز، که همسرش شهید شیرعلی سلطانی او را«خانمماه» خطاب میکند.
༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
9.79M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#زیباییهایخلقت😍
مهندسین ماهر دنیا از دانشگاه قدرت الهی!!!
سبحان الله
༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_سیزدهم
خان عمو به زور و فشار پسرش از پله ها بالا رفت در حالي که تا لحظه ی آخر نگاه پر خشمش هم صورتم و هم
دلم رو نشونه گرفته بود.
مثل شیشه ای که با یه لمس سطح ناصاف خراش بر مي داره ، دلم خراش خورده بود . شاید عمیق نبود ولي
سوزشش رو به راحتي حس مي کردم.
زخم های عمیق قبلي هم انگار با این خراش ، سر باز کرده بودن و مثل دمل ؛ چرك رو به قلبم سرازیر مي کردن .
کارها و حرفای خان عمو چیزی نبود که بتونم به راحتي فراموششون کنم.
به قلبم نهیب زدم:
-بسه .. بسه ... چیزی نیست . یه کم طاقت بیار .
امیرمهدی که خوب شد خودش جوابش رو مي ده . مطمئن باش
بي تفاوت از این حرفا نمي گذره .
کافیه صبر کني تا
امیرمهدی چشم باز کنه و همه چي رو براش تعریف کني.
نفس عمیقي کشیدم و آروم راه افتادم .
به پشت سرم هم
نگاهي نكردم تا اون خراش کوچیك دلم بیشتر بهم دهن کجي کنه.
لبخند پر تمسخری به خودم زدم.
دو نفر تو کل زندگیم دیده بودم که با کارها و رفتارشون به شدت روح و جسمم رو به زوال مي کشیدن .
یكي پویاو یكي خان عمو .
و چه تفاوت فاحشي در ظاهر داشتن و
چقدر جالب که با دو نوع نگرش مختلف ، هم جهت با هم رفتار مي کردن .
یعني خدا اون دنیا چه جوری مي خواست با این دو نفر شبیه به هم در عین حال متفاوت ، رفتار کنه ؟
یه لحظه فكر کردم اگر من جای خدا بودم به طور حتم هر دو رو زیر تیغ گیوتین مي ذاشتم و تیكه تیكه شون مي کردم .
لبخند تلخي زدم .... همون بهتر که جای خدا نبودم که از نظر من ته جهنم هم برای اون دوتا زیادی بود.
سعی کردم با یادآوری نگاه مهربون امیرمهدی ، کمي خودم رو اروم کنم .
که من دل بسته بودم به باز شدن دوباره
ی اون چشم ها .
چشم هایي که رویای شب و روز من بود .
چشمایي که من در عمق مهربونیش غرق ميشدم.
چقدر از این غرق شدن رضایت داشتم و ترجیح مي دادم تا
اخر دنیا نجات پیدا نكنم.
یادمه رنگِ نگاهت ... رنگِ رویاهای من بود
سبزه زارانِ تو چشمات ... تنها جای گم شدن بود
همونجور که اهسته آهسته از بیمارستان دور مي شدم
حس کردم کسي صدام مي زنه.
-خانوم صداقت پیشه ؟ ... خانوم صداقت پیشه...
با تردید ایستادم و به طرف صدا برگشتم.
پسرعموی امیرمهدی با قدم های بلند در حال نزدیك شدن بود.
نگاهش کردم .
چقدر از دور شبیه امیرمهدی بود!
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_چهاردهم
نگاهش کردم .
چقدر از دور شبیه امیرمهدی بود!
همون محاسن ... همون مدل مو ..... همون نگاهي که اصلا مخاطبش رو کنكاش نميکرد ... همون هیكل .. و شاید
کمي بلند تر از امیرمهدی.
عمو و زن عموی امیرمهدی هم هر دو بلند قد بودن . بر خلاف مادر امیرمهدی .
پدرش هم از خان عمو کمي کوتاه
تر بود.
چیكارم داشت ؟
مي خواست مثل پدرش رو سرم آوار بشه ؟
مي خواست حرف ناتموم پدرش رو به شكل دیگه ای تموم کنه ؟
یا اونم مي خواست به نوع دیگه ای بهم بفهمونه که من رو مقصر مي دونه ؟
آهي از سینه کشیدم . و زیر لب "خدایا به امید تویی" گفتم.
دو قدم مونده به جایي که ایستاده بودم ، ایستاد و در حالي که سرش کاملا ً پایین بود لب باز کرد:
-سلام . ببخشد .. من جای پدرم عذرخواهي مي کنم!
چشمام تا سر حد ممكن باز شد
چي مي گفت ! عذرخواهي ؟؟؟
پسرِ اون پدر ، از من ، عذرخواهي کرده بود ؟
به قدری متعجب بودم که تنها تونستم بگم:
-مشكلي نیست.
اما اون پسر قانع نشد.
-واقعاً عذر مي خوام . مي دونم که پدرم کم زخم زبون نزدن ! به خدا شرمنده م.
هنوز متعجب ایستاده بودم!
دهنم باز مونده بود .
تن صداش مثل صدای امیرمهدی
مهربون بود.
حالت صورتش شرمندگي رو داد مي زد .
برای اینكه به خاطر حرفای پدرش شرمنده نباشه باز گفتم:
-باور کنید مشكلي نیست.
سری تكون داد.
-شما بزرگوارید ... من پسر عموی امیرمهدی هستم ، محمدمهدی.
از تكه ی اخر اسمش حس کردم جریان برق از بدنم رد شد
. اسمش هم شبیه اسم ِ ... اسم .........
دوباره آهي از میون سینه م راه به بیرون گرفت.آروم گفت:
-من و خانومم دیشب برگشتیم . رفته بودیم زیارت خونه ی خدا .
سعادت نداشتیم تو مجلس عقدتون باشیم.
لبخند کم رنگي روی لبام نشست . عقد من و امیرمهدی
واقعاً سعادتي بود . یا بهتر بود بگم برای من سعادتي بود.
سعادتي که فقط چند ساعت طول کشید و بعدش آوار شد رو سرم.
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍