eitaa logo
رسـانہ‌دخـتـــــ🦋ـــرانہ‌محمدآبـاد
226 دنبال‌کننده
5.4هزار عکس
2.4هزار ویدیو
60 فایل
❇️این ڪانال جهٺ اطلاع رسانۍزیر میباشد: ✨برنامه‌کانون‌حاج‌سید‌احمد خمینۍ(ره)واحد‌بانوان ✨برنامه هاےنماز مسجد جامع ✨برنامه هاے کتابخانه ولیعصر(عج) ✨پست هاومسابقاٺ متنوع ✅جهت هرگونه انتقاد و پیشنهاد با ادمین کانال در ارتباط باشید 🆔 @Admin_resane_dokhtarane
مشاهده در ایتا
دانلود
🌱 ✏️ حسن آقا لبخندی زدو گفت : این مسائل را رفیقم به من گفته است. آیت الله با تعجب پرسید: رفیقت کیست، اسمت چیست؟ حسن آقا گفت به یکباره پرسیدم و گفت، سیدمهدی. اشک در چشمان آیت الله جمع شد خیلی سریع درخواست کرد :میشود از رفیـقتان یک وقت ملاقات برای ما بگیری؟ حسن آقا با اطمینان گفت وقت گرفتن نمی‌خواهد این رفیـق من آنقدر مهربان و دوست داشتنی است که برای دیدنش وقت قبلی نمی‌خواهد تشریف بیارید همین الان بریم. آیت الله جریان را فهمیده بود گفت :نه شما لطف کنید امروز که رفتید وقت ملاقات بگیرید حسن آقا از استادش خداحافظی کرد به سمت مسجد محل و عده رفت. بعد از سلام احوالپرسی گفت: آقای سید مهدی ! استادمان یک وقت میخواهد تا صما را ببیند. اقا سید مهدی فرمودند: به استادتان بگو وقت قبلی نمی خواهد هروقت شما همه وقتی مثل سید شیخ حسن، خودتان راشکستید پا روی نفس خوتان گذاشتید، من خودم به دیدن شما می آیم. شیخ حسن که هنوز در جریان ملاقات با قطر عالم امکان خبر نشده بود فردای آن روز برای آموزش پیش آیت‌الله رفت تا پیغام رفیقش را برساند وقتی پیغام را به آیت الله رساند، آیت الله همانجا به زمین نشست ومثل ابر بهار شروع کرد به گریه کردن. شیخ حسن با تعجب پرسید : استاد جریان چیست؟ شما رفیق مرا میشناسید. آیت‌الله همان حالت گفت: عزیزم! رفیق شما در این مدت امام زمان(عج) بوده. شیخ حسن که حسابی گیج شده و با تعجب گفت :یعنی شما می‌گویید من.. من.... امکان ندارد مگر می‌شود.....؟! دیگر ایستادن جایز ندانست، و با چشمانی پر از اشک مسیر تا مسجد محل وعده را دوید اما دیگر هرگز رفیقش را در آنجا ندید. ✍🏻...✨ ༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
🔰 طبق توصیه دیشب همسرش رفت برای درخواست وام که یک مرتبه دید صدای داد و بیداد یه پیرمرد کل بانک رو برداشته دقت کرد دید یکی از اعضای مسجد محل خودشون هست که اتفاقا پدر شهید هم هست و در ماه مبارک رمضان ، ادعیه ماه رو با صدای قشنگ و محزون خودش می خونه 🌀 پیرمرد داد میزد و می گفت : مگه نگفته بودین آخر این ماه درست میشه؟ پس کو ؟ چرا الان بازی در آوردین؟ میگین اعتبار ندارین؟ پس این همه پول چیه؟ چطور برای خودتون اعتبار و بودجه دارین؟ به ما بدبخت بیچاره ها که میرسه میگین پول ندارین... خدا نگذره ازتون، خدا... یهو قلبش گرفت ، همونجا کف بانک افتاد پایین، چند نفر از مشتری ها گرفتنش و روی صندلی نشوندنش، یه لیوان آب دادن دستش و کمی به صورتش پاشیدن ، حالش کمی بهتر شد چشم هاش رو که باز کرد، حاج هادی رو دید که داره با لبخند بهش نگاه میکنه ❇️ گفت چی شده پدرجان؟ چرا عصبانی میشی؟ نا سلامتی من اینجا کار می کنم، هم مسجدی ، هم محله ای ، بگو مشکلت رو برطرف میکنم انشالله ✳️ پیرمرد و هادی کنار رئیس بانک بودن ، پیرمرد گفت خوبی پسرم؟ اصلا حواسم نبود شما اینجا کار می کنی، آقای رئیس بانک این چه وضعیه؟ شما بمن قول داده بودین که تا آخر این ماه وام من جور میشه، پس چرا الان میگین اعتبار نیست؟ چرا میگین نمیشه؟ رئیس بانک گفت دست ما نیست حاج اقا، از مرکز به ما دستور دادن، من شرمنده روی گل شمام پیرمرد گریه کرد ، با اون سن و سالش ، جلوی چندتا کوچیک تر از خودش داشت گریه می کرد 💠 هادی گفت پدر جان ، وامت خیلی ضروری بود؟ برای چی می خواستی؟ گفت از ضروری هم ضروری تر ! برای جهزیه دخترم می خواستم، اگه الان وام نگیرم معلوم نیست چندماه دیگه قیمت ها چقدر بره بالاتر ، خودتون که می بینین قمیتها چطور هر روز دارن سر به فلک می کشن ✳️ تا گفت جهزیه ، هادی دلش ریخت خودش این درد رو قبلا برای خواهرش کشیده بود، وقتی دقیقا خودش می خواست برای خواهرش وام جور کنه، اما نشد و خواهرش شرمنده خانواده شوهر شد و با چشم گریان عروسی گرفت تو این فکرها بود که صدای پیامک موبایلش اونو سر جا آورد پیامک رو که خوند ،دید دیگه اصلا ذره ای مکث جایز نیست، سریع به پیرمرد اشاره کرد و گفت وام شما جور میشه تا اخر هفته ، غصه نخور شماره کارتت رو بده ، خودم وام رو به کارتتون می ریزم، اقساط وام و... هم خودم بهتون خبر می دم به هر حال شما پدر شهید هستید ، بالای سر ما جا دارین، من وام شما رو درست می کنم پیرمرد که همینطوری هاج و واج مونده بود گفت چطور؟ همین الان همکار شما گفت نمیشه که هادی گفت، نه حاجی جان، اتفاقا تازه پیامک اومد از مرکز که میشه ! درست شد، ضامن هم نمیخواد ! من تا آخر هفته وام رو می ریزم، شما هم اقساطش رو پرداخت کنین 🌀 انگار دنیا رو به پیرمرد داده بودن... پیرمرد با کلی دعا و تشکر رفت ، هادی به رئیس بانک گفت: همین الان پیامک اومد که... ( ادامه دارد ...) ✍نویسنده: استاداحسان عبادی ༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 با این فکر لبخندی رو لبم نشست. غافلگیری خوبی بود. از روز قبل که پاتختی بود و همه خونه ي ما جمع بودن تصمیم گرفتم قبل از دادن جواب مثبتم به پویا یه سفربرم . یه سفر مجردي . در اصل آخرین سفري که هر کاري دلم می خواد توش انجام بدم و نیاز نباشه برنامه هام روبا کسی هماهنگ کنم . ولی قبلش باید با مامان حرف می زدم و ازش اجازه می گرفتم . می دونستم به راحتی راضی نمی شه . هر چند خونواده ي راحتی داشتیم و یه سري آزادي هایی بهمون داده می شد ، ولی در اصل یه سري از این آزادي ها همراه بود با محدودیت هاي خاص . بعد از شستن دست و صورتم براي خوردن صبحانه وارد آشپزخونه شدم . مامان در حال مرتب کردن کابینت ها بود . به خاطر پاتختی همه ي ظرف ها و پیش دستیاش رو بیرون آورده بود . و حالا داشت به ترتیب اون ها رو دسته بندي می کرد و می ذاشت سر جاشون . " سالم " بلندي کردم و رفتم سمت کتري و قوري روي گاز . مامان همونجور که سرش تو کابینت بود جواب سالمم رو داد . براي خودم چاي ریختم و گذاشتم روي میز . نشستم روي صندلی و ظرف پر از شیرینی رو میز رو کشیدم جلوم . شیرینی هاي باقی مونده ازعروسی بود 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 ༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📓 📖 شاید باید میگفتم مارال درستکار.. چرا که شخصیت جدیدم رو وام دار امیرمهدی مي دونستم ، هر چند خیلي دیر نام فامیلش روی اسمم نشست. "سعي مي کنم "ی به دکترش گفتم و راه افتادم سمت اسانسور برای برگشت به خونه . نیم ساعتم خیلي زود تموم شده بود . مثل زندانیایي که خیلي محدود اجازه ی ملاقات داشتن. دلم پر از درد بود از اون زمان کوتاه ولي ناچار بودم بسازم. از پله های بیمارستان که پایین رفتم چشمم خورد به حاج عمو که با پسری که تا به حال ندیده بودم به طرف بیمارستان مي اومدن . شتابم رو به حداقل ممكن رسوندم که نخوام برای رسیدنشون بایستم . آخرین پله رو مقابل اونا پایین اومدم و همزمان "سلام "کردم. نگاه پر از خشم و تنفر خان عمو ، سر تا پام رو نشونه گرفت و دستش بالا رفت تا روی صورتم فرود بیاد. ناخوداگاه شونه هام به عقب رفت و کمي خودم رو ازش دور کردم. سلامم جوابي که در پي نداشت هیچ ، هجوم نامردانه ای هم به دنبال داشت . و من ناباور به دستي نگاه مي کردم که هر ان احتمال فرود اومدنش بود. نفرتش از من تا این حد بود که بخواد رو صورتي که همین دو شب پیش زیر نوازش های دست امیرمهدی ، ازخوشي سر به آسمون مي کشید ، دست بلند کنه ؟ دستي مانع از فرود اون همه تنفر و توهین شد و صدایي با اعتراض گفت: -بابا! خان عمو نگاه پر از خشمش رو ازم نگرفت. -به خاطر این ، امیرمهدی الان اونجا روی اون تخت افتاده وپسر جوون که فهمیده بودم باید پسر عموی امیرمهدی باشه دوباره پدرش رو مخاطب قرار داد. -بریم . دیر مي شه و نمي ذارن امیرمهدی رو ببینیم! و فشاری به خان عمو آورد تا راه بیفته. خان عمو دستش رو با حرص پایین آورد و من همچنان کمي عقب کشیده بهش نگاه ميکردم. نفسش رو با شتاب ، و بي نهایت پر صدا بیرون داد . و من باز هم کمي خودم رو عقب تر کشیدم. خیلي دلم مي خواست جوابش رو بدم . جوابي که لایق تموم توهین هاش باشه . جوابي که شاید تا اون زمان هیچ کس بهش نگفته بود . شاید براش همین کافي بود که بگم اون دنیا به خاطر تهمت هایي که بهم زده دست از سرش بر نمي دارم . همین مي تونست به اندازه ی کافي بسوزونتش. آدمي که دم از دینداری مي زد با این حرف آتیش مي گرفت . به خصوص که طرف مقابلش رو به هیچ عنوان قبول نداشت. اما تا خواستم دهن باز کنم یاد امیرمهدی افتادم. این که به بزرگتر ها خیلي احترام مي ذاشت و از طرفي عموش رو خیلي دوست داشت . وقتي اون روز تو خونه شون در مقابل حرفای توهین آمیز عموش سكوت کرده بود و بهترین جواب دادن بهش رو در گفتن انتخاب من به عنوان همسرش دیده بود ، پس من هم باید به احترام شوهرم همون راه رو در پیش مي گرفتم. اما از اونجایي که به هیچ عنوان نمي تونستم مثل امیرمهدی عاقلانه‌و با سیاست رفتار کنم ترجیح دادم تا سكوت کنم . و شاید همین سكوتم هم خان عمو رو بیشتر عصباني مي کرد. 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍