eitaa logo
رسـانہ‌دخـتـــــ🦋ـــرانہ‌محمدآبـاد
228 دنبال‌کننده
5.6هزار عکس
2.5هزار ویدیو
62 فایل
❇️این ڪانال جهٺ اطلاع رسانۍزیر میباشد: ✨برنامه‌کانون‌حاج‌سید‌احمد خمینۍ(ره)واحد‌بانوان ✨برنامه هاےنماز مسجد جامع ✨برنامه هاے کتابخانه ولیعصر(عج) ✨پست هاومسابقاٺ متنوع ✅جهت هرگونه انتقاد و پیشنهاد با ادمین کانال در ارتباط باشید 🆔 @Admin_resane_dokhtarane
مشاهده در ایتا
دانلود
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 . دیدنش حتی براي ثانیه اي یک دنیا ارزش داشت . تموم وجودم اسمش رو فریاد می زد . تمام وجودم غیر از ... غیر از .... عقلم اخطارگونه قول و قرارم با خدا رو یادآوري کرد . و چقدر این یادآوري تلخ بود و باعث شد دوباره برگردم به پیاده رو . و با دست هاي آویزون دوباره راه خونه رو در پیش بگیرم . اگر طرف قولم خدا نبود بی شک پشت پا میزدم به هر حرفی که زدم . چی باعث میشد با وجود تفاوتی که تو عقاید من و امیرمهدي بود باز هم انقدر به سمتش کشش داشته باشم ؟ تفاوتی که مثل تفاوت روز و شب واضح و آشکار بود . این تفاوتی که از قول و قرارم با خدا وحشتناك تر بود . بین من و خدا قولی جریان داشت که خدا ازش راضی بود و من هم به خاطر امیرمهدي و زنده موندنش راضی بودم . نه دعوایی در پی داشت و نه دلخوري . من در شرایطی اون حرف رو به خدا زدم که چاره اي نداشتم وحاضر بودم براي زنده برگشتن امیرمهدي هر کاري بکنم . ولی تفاوت عقاید ما دعوا داشت ، دلخوري داشت ، تو روي هم ایستادن داشت و این خیلی خیلی بد بود . زیر لب نالیدم " خدا یه کاري بکن ، من دارم دیوونه می شم . این همه تفاوت . این همه عشق و خواستن . اون قول و قراري که باهات گذاشتم . این رفت و آمدي که با وجود خواستگاري رضا از نرگس ، بیشتر هم میشه . اگر قرار باشه جلوي چشم من با دختر دیگه اي ازدواج کنه من می میرم . خدا حکمت این همه تفاوت واین عاشقی چیه ؟ " باید با رضوان حرف می زدم . باید بهش می گفتم توانایی همراهیش و دیدار امیرمهدي رو ندارم . همونجور دلخور از هم بودن و دوري بهتر بود تا دیدار دوباره ش و شعله ور شدن آتیش زیر خاگستر من . حداقل هربار که دلم بی تابی می کرد بهش یادآور می شدم که امیرمهدي هیچ قدمی براي رفع این دلخوري برنداشت . اینجوري کمی ، فقط کمی با حس ناراحتی به جنگ عشق می رفتم . **** 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚 ༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📓 📖 دستش رو تو دست گرفتم . عجیب جون گرفتم از گرماش . باید زن باشي تا درك کني که این گرما حكم تموم دنیارو برام داشت. نگاهش جور خاصي بود و نمي دونم چرا اون لحظه حس کردم نگاهش پر از سواله . سوال هایي که نمي فهمیدم و فقط به خودم دلداری دادم که به احتمال زیاد درباره ی وضعیتشه. برای همین آروم و پر اطمینان لب باز کردم: من –خوب مي شي امیرمهدی . خوب ميشي . فقط چند روزی طول مي کشه . صبور باش. و چقدر جالب بود و شگفت آور که دعوت به صبوری از دهن کسي خارج شد که خودش قبل تر ها آدم عجولي بود! سرنوشت عجب درس بزرگي بهم داده بود . پلك رو هم گذاشت و باز کرد . انگار اینجوری بهم نشون داد که حرفم رو قبول کرده و این نشون دهنده ی اطمینانش به من بود. لبخندی زدم. و حس کردم تا وقتي این اطینان رو دارم ، تا وقتي گرمای دستاش رو دارم خوشبختم . من مردی رو داشتم که زمین مانندش رو نداشت . تك بود و من این تك بودنش رو ستایش مي کردم. حس خوبي بود خانوم بودن برای این مرد. لبخندم رو حفظ کردم: من –مي رم برات غذا بیارم. و چه حالي داشت غذا درست کردن و کدبانوی خونه ی امیرمهدی بودن . با تو رو ابرا قدم گذاشتم... من آرزویی جز تو نداشتم ... **** 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚