eitaa logo
رسـانہ‌دخـتـــــ🦋ـــرانہ‌محمدآبـاد
226 دنبال‌کننده
5.4هزار عکس
2.4هزار ویدیو
60 فایل
❇️این ڪانال جهٺ اطلاع رسانۍزیر میباشد: ✨برنامه‌کانون‌حاج‌سید‌احمد خمینۍ(ره)واحد‌بانوان ✨برنامه هاےنماز مسجد جامع ✨برنامه هاے کتابخانه ولیعصر(عج) ✨پست هاومسابقاٺ متنوع ✅جهت هرگونه انتقاد و پیشنهاد با ادمین کانال در ارتباط باشید 🆔 @Admin_resane_dokhtarane
مشاهده در ایتا
دانلود
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 کی پشت فرمونش نشسته بود ؟ خود پویا یا یه شخص دیگه ؟ می اومد جلو .... سریع و با صداي غرش وحشتناك ... با ذهن فلج شده م ، نگاهش می کردم . نور شدید چراغ هاي ماشین چشمام رو می زد . با سرعت نزدیک می شد . پاهام شروع کرد به لرزش . قرار بود چه اتفاقی بیفته ؟ اینکه بمیرم ؟ کامل چرخیدم به سمت ماشین . من ؟ این موقع ؟ جلوي چشماي مامان و بابا ؟ جلوي این همه آدم ؟ تو کوچه ي خودمون ؟ جلوي چشماي امیرمهدي ؟ بمیرم ؟ امیرمهدي ؟ من و امیرمهدي ؟ و صداي غرش وحشتناك ! هواپیما دوباره ارتفاع کم کرد . با سرعت . صداي همهمه .... حس کشیده شدن به سمت پایین با شدت ! چراغ هاي داخل هواپیما روشن و خاموش می شد . ترس ... حس رخوت .... نفسم حبس جسم ترسیده م شده بود . دوباره اوج گرفتن هواپیما ... صداي کف زدن و صلوات فرستادن ... دوباره با شدت به سمت پایین کشیده شدن .... خانومی که کنارم نشسته می گه " خدا خودش رحم کنه " و من باور دارم که خدا باید رحم کنه ... صداي جیغ و فریاد از هر گوشه بلنده _خدا به دادمون برس . - یا ابوالفضل . - بسم الله ... و من تکرار کردم " خدایا به دادمون برس .... یا ابوالفضل ... بسم الله .. " با شدت برخورد به چیزي ... معلق شدن .... سیاهی ........ صداي بوق وحشتناك ...... بی اختیار چنگی به قفسه ي سینه م انداختم 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 ༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📓 📖 باباجون –بعضیا نمي خوان درست ببینن وگرنه آیه های خدا جلو چشمشونه . اگر بار دیگه زنگ زد یا مزاحمت شد بگو که خودم جلوش بایستم. لبخندی زدم: من –نگران نباشین . به امید خدا برای همیشه رفت. خان عمو رو به باباجون آروم پرسید: عمو –اصلا ً برا چي راهش دادین ؟ باباجون نفس عمیقي کشید: باباجون –گفته بود مي خواد حرف بزنه . منم فكر کردم شاید بخواد عذرخواهي کنه . گفتم وقتي خدا به بنده هاش فرصت مي ده چرا ما ندیم . دیگه نمي دونستم این پسر اینجوریه. خان عمو هم سری به تأسف تكون داد و سكوت کرد. باباجون تسبیح تو دستش رو تابي داد و خیره بهش آروم تر از قبل گفت: باباجون –یكي باید با امیرمهدی حرف بزنه. سربلند کرد و نگاهش رو بین من و خان عمو گردش داد: باباجون –احتمالا ً الان پر از سواله . مي خواد بدونه چي به سرش اومده و چقدر گذشته . من نمي تونم باهاش حرف بزنم. سری تكون داد و برای اولین بار بغض این مرد رو به چشم دیدم: باباجون –من نمي تونم چیزی رو براش توضیح بدم. و انگار از من و خان عمو کمك مي خواست که یكیمون این کار رو انجام بدیم. سرم رو به زیر انداختم . من هم توانایي گفتن این مسائل رو نداشتم. خان عمو نفس عمیقي کشید و گفت: عمو –من مي گم . من باهاش حرف مي زنم . فقط بهم بگین تا چه حد باید بدونه . باباجون –همه چیز رو باید بفهمه . اما امروز تا اونجایي که پرس و جو کرد بهش بگین ، نه بیشتر. عمو –باشه . هرچیزی که پرسید براش مو به مو مي گم که دیگه نخواد شما رو سوال پیچ کنه 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍