eitaa logo
رسـانہ‌دخـتـــــ🦋ـــرانہ‌محمدآبـاد
228 دنبال‌کننده
5.7هزار عکس
2.5هزار ویدیو
62 فایل
❇️این ڪانال جهٺ اطلاع رسانۍزیر میباشد: ✨برنامه‌کانون‌حاج‌سید‌احمد خمینۍ(ره)واحد‌بانوان ✨برنامه هاےنماز مسجد جامع ✨برنامه هاے کتابخانه ولیعصر(عج) ✨پست هاومسابقاٺ متنوع ✅جهت هرگونه انتقاد و پیشنهاد با ادمین کانال در ارتباط باشید 🆔 @Admin_resane_dokhtarane
مشاهده در ایتا
دانلود
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 حتی آیه و سوره رو برام پرسید تا خودم هم معنیش رو از روي قرآنم بخونم . و به واقع معنی زیبایی داشت و حس خوبی بهم داد . بلاخره هم پنج شنبه شب ، بعد از یک کشمکش حسابی با مامان و رضوان براي انتخاب لباس ، باهاشون راهی شدم . من می خواستم با پوشیدن مانتوهاي کوتاهم به خودم نشون بدم که چقدر بین من و عقیده ي امیرمهدي فاصله ست و اینجوري حرصم رو به خاطر نداشتنش کم کنم . ولی هر بار یکی از لباس هام رو از کمد بیرون می اوردم یا مامان و یا رضوان اون رو سر جاش می ذاشت و با تشر ازم میخواست که یه مانتوي درست انتخاب کنم . آخر سر هم با پوشیدن یکی از مانتوهاي تازه خریداریم که رنگش آبی بود قائله ختم به خیر شد . پشت در خونه شون که ایستادیم ، ضربان قلبم ؛ بی تابم کرد . قرار بود ببینمش اونی رو که مال من نبود . قرار بود به قلبم تلقیین کنم اون مال من نیست تا با دیدنش هوایی نشه . باید حوا بودن رو کنار می ذاشتم . می شد ؟ وقتی در به رومون باز شد رفتم و اخرین نفر ، پشت سر مهرداد ایستادم . اول مامان و بابا ، بعد هم مهرداد و رضوان وارد شدن . و آخرین نفر من . با ترس قدم بر می داشتم . مثل مجرمی که می ترسه همه بفهمن کار خطایی کرده . منم می ترسیدم نتونم خوددار باشم و ذوق دیدنش رو با رفتارم فریاد بزنم . خانوم و آقاي درستکار همراه نرگس و امیرمهدي اومده بودن تو حیاط به استقبالمون . رو به روشون که رسیدم با صداي آرومی " سلام " کردم . و نگاهم رو دزدیدم تا کنکاش نکنه صورت امیرمهدي رو . ولی نگاه زیر چشمیم روي دست بانداژ شده ي امیرمهدي دو دو می زد . با ورود به داخل خونه و نشستن روي مبل ها ، جو ، خیلی زود صمیمی شد و همه مشغول صحبت شدن. اون وسطا هم آقاي درستکار و امیرمهدي گاهی پذیرایی هم می کردن . کنار رضوان و نرگس نشسته بودم . رضوان یه سره داشت از چادر نرگس تعریف می کرد و اینکه نقش و نگارش قشنگه . منم تموم مدت سعی داشتم به حرفاشون توجه کنم که نکنه یه وقت از بی حواسی نگاهم زوم صورت امیرمهدي بشه . 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 ༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📓 📖 من –منم ازش بهترین رو خواستم و خدا هم امیرمهدی رو اینجوری بهم برگردوند . حتماً بهترین برای همه ی ما همینه دیگه. برای چند لحظه با چشمای فراخ شده از ناباوری نگاهم کرد . دونه های اشك تند تند رو صورتش راه باز مي کرد. لبخندی زد: مامان طاهره - خدا رو شكر که به این باور رسیدی . مي ترسیدم خدای ناکرده.. ادامه ش نداد . قابل فهم بود ادامه ی حرفش. چقدر خوشحال بودم که روزهایي که پشت سر گذاشته بودم ، پر بود از لحظاتي که ایمانم رو بیشتر کرده بود والا معلوم نبود با دیدن امیرمهدی تو اون وضع چه بلایي سر اعتقاداتي که امیرمهدی ذره ذره بهم یاد داده بود مي اومد! به سمت بقیه اشاره کردم: من –بریم مامان طاهره. سری تكون داد و با هم به سمت بقیه رفتیم . مامان و بابا هم به جمع اضافه شده بودن . ملیكا خودش رو به مامان طاهره رسوند و دستش رو گرفت . خیره تو چشمای اشكیش با لحني که سعي داشت پراز مهربوني باشه گفت: ملیكا –وای تو رو خدا خودتون رو ناراحت نكنین . ان شاءالله خوب مي شن اقا امیر. و بعد نگاه پر از خشمي به من انداخت . یه لحظه خنده م گرفت از نوع نگاهش . معلوم نبود اون وسط به چي فكر مي کرد که سعي داشت خودش رو دلسوز نشون بده نرگس و مائده و زن عموی امیرمهدی اومدن وکنارمون ایستادن . نمي خواستم حرفای ملیكا و حضورش اعصابم رو به هم بریزه برای همین رفتم کنار مامان ایستادم. مامان خودش رو بهم نزدیك کرد: مامان –شوهرت رو دیدی ؟ 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚