💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_صد_و_چهل_و_هفتم
از صبح روز مبعث ، خاله و مامان مشغول درست کردن شله زرد و کاچی بودن .
من و رضوان هم گوشت عدس پلو رو درست کردیم .
قرار بود عدس پلو رو تو ظرفاي یه بار مصرف بکشیم که مهمونا با خودشون ببرن .
پنیرها رو با قالب به شکل گل و ستاره و قلب قالب زدم .
رضوان تربچه هاي سبزي رو تزیین می کرد و روي سبزي ها می ذاشت .
خاله ي کوچیکم و عمه م هم نون ها رو بسته بندي می کردن .
همه در تکاپو بودن تا این نذر مامان به بهترین شکل ممکن برگزار بشه .
ساعت حول و حوش چهار و نیم بود که مهمونا اومدن . آخرین
گروه هم خانوم درستکار و نرگس بودن .
که اصلا نفهمیدم با کی اومدن .
با شربت از مهمونا پذیرایی کردیم .
وسطاي خرداد بود و هوا گرم شده بود .
خانوم مداح شروع کرد به خوندن .
مدت ها بود تو همچین مجالسی
نبودم .
قبل از دیدن امیرمهدي حوصله ي این چیزا رو نداشتم .
دوست نداشتم جایی برم که توش گریه و دعا حرف اول رو می زد
. ولی حالا دلم بدجور به این سفره ي نذري و دعاهایی که خونده می شد ، گره خورده بود .
وقتی دعاي توسل شروع شد و تو هر قسمت خانوم مداح خدا رو قسم می داد به یکی از ائمه ؛ خیلی اتفاقی وبی صدا دلم شکست و
اشک چشمام رو تار کرد .
چهارده معصومی که چیز زیادي ازشون نمی دونستم شدن سرچشمه ي قسم من .
خدا رو به چهارده معصومش قسم دادم .
که امیرمهدي همونی باشه که فکر می کنم و ما رو قسمت هم کنه .
اولین بار بود تو همچین مجلسی گریه کردم و خدا رو قسم دادم .
اولین بار بود که نیت کردم و یکی از آجیل ها رو برداشتم .
امیرمهدي با من چه کرده بود ؟
یا بهتر بگم ... خداي امیرمهدي با
من چه کرد ! ..........
مهمونا یکی یکی خداحافظی می کردن و می رفتن .
تو دست هر کس یه کیسه پر از میوه و شیرینی بود و ظرفاي غذا .
همه چیز خیلی عالی پیش رفت .
همونطور که دوست داشتم .
همه از تزیین سفره و غذاها که کار من بود
حسابی تعریف می کردن و این باعث خوشحالیم بود .
چشمام از گریه باز نمی شد.
💚🤍💚🤍💚🤍
༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_صد_و_چهل_و_هفتم
-خدایا بگذر از خطاهام که زیاده و مي دونم خیلیاش قابل بخشش نیست . اما تو مهربوني.
به یاد اوردم چطور دنبال امیرمهدی مي گشتم و چطور در عین نا امیدی از جایي که فكر نميکردم بهم کمك رسوند.
من اون روزا با این دید خدا رو شكر نكرده بودم . دوباره به سجده رفتم:
_خدایاازت ممنونم که برام معجزه کردی . ببخش که حواسم به این معجزه ها نبود.ببخش که یادم نبود اونجور
که شایسته ست ازت تشكر کنم.
انقدر خوندم و بابت هر چیزی که یادم ميافتاد خدا روشکر کردم که یادم نمي اومد چندبار سجده شكر به جا آوردم.
لبخند های پر مهر نرگس و مائده اما تمومي نداشت.
اصلا ً نفهمیدم چطور ازشون خداحافظي کردم و به خونه برگشتم . من بودم و دنیای جدیدم .
اصلا ً یه دعا چطور تونست به این راحتي در من تغییر ایجاد کنه ؟
غیر از این نبود که خودم خواستم بابت هرچي که مي خوندم درست فكر کنم .
شاید اگر اون روزها هم درست فكر
مي کردم زودتر این دنیای جدید و زیبا رو ميدیدم!
***
خان عمو اخم کرده در حال قدم زدن بود.
من و باباجون چشم دوخته بودیم بهش و منتظر بودیم حرفي بزنه.
سرش رو چند باری به نشونه ی کلافه بودن تكون داد.
یه دفعه ای رو کرد به من . با اخم و کمي تند گفت:
_الان یادتون افتاده ؟
نیم نگاهي به باباجون انداختم و جواب دادم:
اگرصبح نیومده بودم و باباجون نمي گفتن گوسفند رو نذر سلامتی آقا امیرمهدی کردن یادمنمي افتاد چه نذری کرده بودم
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚