#کرامات_امام_زمان ☘
#امید_آخر 🌱
#قسمت_هجدهم✏️
وقتی بار شما رادزدیدم، با سرعت به خانه رفتم، رسیدم در خانه از ماشین پیاده شدم و در حیاط را باز کردم تا ماشین را داخل حیاط ببرم، وقتی سوار ماشین شدم در حیاط بسته شد.
چون عجله داشتم و میترسیدم که شما مرا تعقیب کرده باشید با عصبانیت از ماشین پياده شده ودر هارا مجددأ کامل باز کردم وبه محض سوار شدن به ماشین، بازهم در بسته شد.
دفعهی سوم هم این اتفاق افتاد ولی دفعهی چهارم، انگاری یک نفر پشت در ایستاده و در ها را محکم می ببندد. پیاده شدم وپشت در را نگاه کردم کسی نبود.
ترسیده بودم، این در تا به حال یک بار هم خود به خود بسته نشده بود بادی هم نمی آمد که بگویم در را باد میببندد.
گفتم این اقا که بارش را دزدیده ام یا جادو گر است یا به بالا متصل است که خدا این قدر هوایش را دارد.
پشیمان شدم وبار را آوردم.
تا این را گفت گرمی قطرات اشک روی گونه ام احساس کردم. همانجا تصمیم خود را برای شیعه شدن گرفتم ولی از ترس فامیل، هیچ کسی را از این ماجرا با خبر نکردم جز خدیجه و هانیه.
✍🏻#ادامه_دارد...✨
༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
#رمان_محمد_مهدی🪴
#قسمت_هجدهم🪴
🌿﷽🌿
🔰روز اول مدرسه بود و شور و حال و هوای همیشگی این روز
اکثرا در حال گریه کردن بودن ، خب براشون سخت بود که باید چندین ساعت از خانواده دور باشن ، عادت هم نداشتن
اما #محمد_مهدی بدون گریه ، تو صف ایستاده بود و خلی ذوق داشت کلاسها شروع بشه
سنش کم بود، اما اینقدر خوب تربیت شده بود که عاشق یادگیری علم بود
💠 پدرش بهش یاد داده بود که هرچقدر مردم به علم اهمیت ندن، آدم عالم راه خودش رو پیدا میکنه و علم آموزی درست در راه خدا ، رزق و روزی خودش رو هم همراهش میاره
#محمد_مهدی تنها نبود ، همراه پسر دائی خودش می رفت مدرسه ، سعید
دائی #محمد_مهدی ، آقا منصور بود ، آدم مذهبی ای بود ، اما از اون مذهبی هایی که...
از اون هایی که فقط از اسلام ، نماز و روزه رو یاد گرفته بودن، اما اخلاق ، هیچی
اما عمل صالح ، هیچی
کمک به دیگران ، هیچی
بسیار هم سخت گیر بود و خشک ! فقط حرف خودش رو قبول داشت ،
فکرش رو بکنین ! رفت مکه اما همسرش رو نبرد !
گفتن بهش تو که پول داشتی ، چرا زنت رو نبردی؟
میگفت زنها به استطاعت فکری نرسیدن برن حج !
👈 یعنی در این حد خشک و بی روح و البته متعصب بی سواد !
همون آفت همیشگی دین ، خشک مذهبهای بی سواد بی فکر !
✳️ آقا هادی همیشه باهاش بحث می کرد ، اما گوش این آقا منصور به این حرفها بدهکار نبود
میگفت من قرائت خودم از دین رو دارم و به تفسیر کسی نیاز ندارم
🌀 روز اول مدرسه با معرفی خانم معلم حمیدی به بچه ها و آشنایی ابتدایی بچه ها با همدیگه تمام شد
اما #محمد_مهدی اون روز تمام حواسش به یکی از همکلاسی هاش بود...
(ادامه دارد...)
✍نویسنده :
استاد احسان عبادی
༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_هجدهم
من_چطور اگه با دوستام برم ایراد نداره؟
مامان – براي اینکه چند نفرین و مطمئنم اگر مشکلی برات پیش بیاد کسی پیشت هست .
در ضمن می دونم
خونه ي دوست و آشنا می رین .
با اطمینان از کارم گفتم .
من – خوب الانم می تونم خونه ي دوست و آشنا برم . هوم ؟
مامان مردد نگاهم کرد .
مامان – به بابات می گم . اگر قبول کرد منم حرفی ندارم .
پشت چشمی نازك کردم .
من – من که می دونم اخر سر قبول می کنین .
مامان سري به حالت تأسف تکون داد که نفهمیدم براي من بود یا
براي خودشون .
می دونستم قبول می کنن به خصوص که خودم تو دهنشون گذاشتم
برم خونه ي دوست و آشنا .
البته من دلم
می خواست یه سر برم اصفهان ولی با اومدن اسم خونه ي دوست
و آشنا باید قیدش رو می زدم .
چون تواصفهان هیچ دوست و
آشنایی نداشتیم .
***
بابا با جدیت نگاهم کرد
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_هجدهم
اصلا ً اگر من به جای اون بچه ها بودم قبول مي کردم که به
خاطر گرفتاری فراموش بشم ؟
روزی که هواپیما سقوط کرد مگه من توقع نداشتم که خیلی زود پیدامون کنن و بهمون رسیدگي بشه ؟
آیا اون روز اگر مسئولي بهم مي گفت به خاطر وضعیت اورژانسي
یكي از بستگانش من رو فراموش کرده و یا گذاشته تو یه زمان بهتر به وضعم رسیدگي کنه ، قبول مي کردم ؟
آیا کاری غیر از پرخاش و داد و هوار انجام ميدادم ؟
نه ... مني که به این راحتي بابت اجر کارم با خدا معامله مي کردم حق نداشتم به وقت گرفتاری کارم رو فراموش
کنم.
پس تو یه تصمیم آني که به درست بودنش به شدت ایمان
داشتم گفتم:
من - از فردا کلاسشون رو شروع مي کنم . اگر ممكنه بهشون خبر بدین.
محمدمهدی در حالي که رو به روش رو نگاه مي کرد ، سری
تكون داد.
محمدمهدی - چشم . و ممنون که تو این وضعیت حاضرین کارتون رو انجام بدین.
اگر مي دونست من تو این چند ماه چقدر درس از امیرمهدی و اتفاق های افتاده ی دور و برم گرفتم هیچ وقت
همچین حرفي نمي زد.
این بار بیش از پیش به حرف امیرمهدی درباره ی حكمت خدا ایمان آوردم.
اگر مي خواستم حكمت هایي که بعد از سقوط هواپیمامون
بهش رسیده بودم رو بنویسم ، بي شك این موضوع "
یاد گرفتم که ما وظیفه داریم به دیگران کمك کنیم "جزو اولین هاش نوشته مي شد.
اگر از خیر بودن بعضي کارها و پاداشش هم که مي گذشتم این مسئله خیلي مهم بود که ما در مقابل همه ی ادم
ها مسئولیم و وظیفه داریم به هم کمك کنیم.
و تو دلم چقدر افسوس خوردم که بعضي از آدم ها من جمله پویا این موضوع رو نميدونستن.
با حرف محمدمهدی از افكارم دست برداشتم.
محمدمهدی - ببخشید مي شه آدرس منزلتون رو بگین ؟
آدرس رو بهش گفتم . و حتي نظرم در مورد شلوغي یكي از دو مسیری که به خونه مون مي رسید رو.
و در آخر با لحني که نشون بده پشیمونم گفتم:
من - راستش من بچه ها و درسشون رو فراموش کردم.
سری تكون داد.
محمدمهدی - موردی نداره . هر کي جای شما بود هم
فراموش مي کرد.
با افسوس سری به دو طرف تكون دادم.
من - قطعاً اگر یه روزی امیرمهدی بفهمه از دستم ناراحت مي شه.
با لحن محكمي جواب داد.
محمدمهدی - قطعاً اگر بفهمه مثل همیشه شگفت زده مي شه!
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍