✨ارادت امام زمان ارواحنا فداه به حضرٺ عبـــاس علیه السلام✨
🍃در عالم مکاشفه، پرسیده بود:
🔸 این نامه ها که بی وقفه می رسند و شما، پای آنها چیزی می نویسید! و این نامه هایی، که بعضی شان را می بوسید! قصه این نامه ها چیست؟!
🔹 امام زمان سلام الله علیه فرموده بود:
"این نامه ها، حوائج و توسلات مردم است به امام زاده ها است اما این نامه هایی که می بوسم حوائجی است که مردم از عمویم عباس طلب کرده اند ..."
༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
┤🌿 ! '
•
⎞یـَآمَوْلآنـٰایـَاصـآحـِبَالـزَّمـٰآنِ↴ 🦋↴
•شـَرمَنـدهامڪِہبـِینِدعـٰاهـاےشَخصـۍام
•؏ـَجِّللوَليِّكَالْفَرَجَتـوآخـریشـدِه…🥺⎝
🌼°•أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌼°•
┄┄┅┅┅❅❣❅┅┅┅┄┄
✨تعجیلدرظهوروسلامتیمـولا
#پنجصلوات🖐
🌾بهرسموفاۍهرشب بخوانیم
#دعایسلامتیوفـرجحضرٺ🍃
༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
#قرارصبحگاهۍ📿
•••
#همراه_با_قرآن 🕊
﴿سوره الکهف ،صفحه ۲۹۸﴾🌱
- و گمان ندارم که قیامت برپا شود، و اگر هم به نزد پروردگارم بازگردانده شوم، قطعا جایگاهی بهتر از این خواهم یافت
•••
صبح را با نام و یادش آغاز میکنیم،
بسم الله الرحمن الرحیم🌱
#صبحتون_پرخیر_وبرکت🌻🍂|
༺🦋 ¦⇢
@dokhtarane_Mohammadabad
🔷#اردو_۱روزه_تهران
(مرقدامامخمینی(ره)_گلزارشهداء بهشت زهرا_ پارک و باغ وحش ارم _ حرم شاه عبدالعظیم حسنی)
🔹ویژه نوجوانان فعال مسجدی و قرآنی🔹
🔺زمان:جمعه۷مهرماه۱۴۰۲ ساعت ۴:۳۰ صبح
🔺مکان تجمع: مسجدجامع
🔺مهلت ثبت نام: ۱ مهرماه ۱۴۰۲
🔺هزینه ثبت نام: متعاقبا اعلام خواهد شد.
🔶جهت ثبت نام:
به آقای امیرمحمددشتبانی مراجعه نمایید.
✅نکات لازم:
۱. حضور خانواده های نوجوانان بلامانع است.
۲.این اردو مخصوص نوجوانان فعال در نماز جماعت و کلاس های تابستانی میباشد.
#ستاداحیاینمازمسجدجامع
#کانونسیداحمدخمینیره
#پایگاهبسیجشهدایگمنام
༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
🔹بیست و نهمین مراسم جشن نماز🔹
"طبق سنوات گذشته"
🔶تجلیل و تشویق نوجوانان:
🔺فعال نماز جماعت(دختران و پسران)
🔷زمان و مکان:
🔻چهارشنبه ۵ مهرماه ۱۴۰۲
🔻ساعت شروع: از اذان مغرب و عشاء
همراه با اقامه نماز جماعت مغرب و عشا
🔻مصادف با ایام آغاز امامت و ولایت حضرت حجت ابن الحسن، مهدی موعود(عج)
🔻مکان:آستان مقدس امامزاده سلیمان و اسحاق(ع) مشکات
🔰همراه با برنامه های متنوع:
🔺نماز جماعت
🔺اجرای برنامه فرهنگی مذهبی توسط واعظ مهمان
🔺اجرای مسابقات مهیج
🔺اهدای جوایز
🔺پذیرایی
و پایان مراسم...
✅نکته:
۱.جلسه مذکور خانوادگی بوده و حتی الامکان با والدین خود تشریف بیاورید.
۲.هزینه ایاب و ذهاب هر خانواده بر عهده خودشان خواهد بود.
۳.جهت ثبت نام برای وسیله ایاب و ذهاب به امیرمحمددشتبانی مراجعه نمایید.(۰۹۱۰۳۵۴۴۶۱۲)
#لطفاتماسنگیرید.
#فقطپیامبدهید.
ساعت ۵ حرکت از مسجدجامع
هزینه ایاب ذهاب نفری ۲۰۰۰۰ تومان
🟢ستاد احیای نماز مسجد جامع محمدآبادمرکزی 🟢
༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
✅بهترین زمان مصرف ویتامین ها
༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
رسـانہدخـتـــــ🦋ـــرانہمحمدآبـاد
#پویـشهمـدلـــۍ¹ ✨قـــالامـامصــادق ‹ﷺ›: هر مؤمني كه گرفتاري مؤمني را بر طرف كند ، خداوند هفتاد
#پویـشهمـدلـــۍ¹
همچنــانیـارےقلبهـاۍپــاڪادامـهدارد🙂❤️.
🖇همراهان بزرگواری که تمـایـل دارند در #پویـشهمـدلـــۍ¹ شرکت نمایند ؛ میتوانند کمک های خود را به شماره کارت ↲
💳۵۸۵۹۸۳۱۸۰۰۹۲۶۶۴۳
[خانم اسماء اکبرزاده] ارسال نموده و عکس آن را به آیدے @Fzgh6771 ارسال کنند.
باتشکر از همدلــۍ شما🌺
༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🪐شناخت دوست و دشمن
#نهج_البلاغه
▫️لا يكون الصديق صديقا حتى يحفظ أخاه فى ثلاث: فى نكبته و غيبته و وفاته.
✅دوست هنگامى به حقيقت دوست است كه دوستى برادر خويش را در سه حال نگاه دارد، در حال سختی و در حال زمان غيبت، و پس از رحلت.
📘#حکمت_134
༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
🌸
🏆سه جمله برای دستیابی به موفقیت:
🟧بیشتر از دیگران بدان
🟧بیشتر از دیگران کار کن
🟧کمتر از دیگران توقع داشته باش
فراموش کن گذشته رو وبه جلو بران ....
#تو_موفق_میشی✋
༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
دنبال یه دلیل برای پرواز بگرد..حتی وقتی ...
#انگیزشی 🌔
༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
✍نام رمان: #راهنمایسعادت
🌸#قسمت73
اصلا همهی اون ارثیه مال خودت باشه فقط منو ول کن برم!
خندید و گفت:
- بدون تو که نمیشه عزیزم!
عصبانی گفتم:
- به من نگو عزیزم!
اصلا هرکاری که بگی میکنم فقط بعدش ولم کن برم، باشه؟
زد روی میزی که کنارش بود و گفت:
- ولت کنم بری کجا؟ هان؟ بری پیش اون پسره که به راحتی ولت کرد؟ بری پیش اون چکار کنی بدبخت؟ اون ولت کرده چرا نمیفهمی؟ چند روز دیگه هم یکی دیگه رو جایگزینت میکنه.
دستامو روی گوشم گذاشتم و فشار دادم و با آه و زاری گفتم:
- بسه بسه دیگه نگو!
ببین هردومون میفهمیم منو فقط بخاطر اون ارثیه میخوای!
اصلا کاری ندارم چقدره که انقدر طمع گرفتت، اصلا همش مال خودت باشه فقط بعدش منو ول کن برم.
نمیخوام برم پیش اون و نه پیش تو بمونم فقط دلم میخواد فرار کنم اصلا میخوام همه چیو کنار بزارم و فقط فرار کنم اصلا دلم میخواد بمیرم.
با گریه گفتم:
- تو اصلا منو درک میکنی؟
من با این سن دوبار مردم و زنده شدم.
میفهمی این یعنی چی؟ اصلا درک میکنی؟
کاری به این ندارم که دور و وریام چقدر نامردن فقط نمیدونم چرا خدا هم داره دستامو ول میکنه؟!
تورو به جان خودت قسم میدم!
هرکاری که گفتی رو انجام میدم اصلا میگم من زنتم که اونا راحت بهت اعتماد کنن اصلا میگم همه چی رو بزنن به نام خودت خوبه؟
بعدش منو ول میکنی برم؟
دارم ازت التماس میکنم!
ببین من تا امروز که تازه هجده سالم شده کلا با بدبختی زندگی کردم نزار تا اخر عمرم اینطور باشه.
میخوام برم جایی که هیچکس منو نشناسه میخوام دوباره از نو زندگی کنم.
بهروز که تا اون لحظه ساکت بود گفت:
- حرفات کاملا تاثیر گذار بود.
باشه ولت میکنم تا بری اما قبلش باید کل ثروت خانوادت به من برسه!
گفتم:
- باشه قبوله!
- تا چند دقیقهی دیگه میرسن فقط یادت باشه من شوهرتم توهم زنمی!
زبانت خوبه درسته؟
اونا فارسی بلد نیستنا!
گفتم:
- گفتم که مامانم معلم زبان بوده!
من از بچگی مامانم بهم زبان یاد داده بود.
گفت:
- هنوزم نمیخوای باور کنی؟ بهتره تا نیومدن اون دفترچه رو بخونی!
من تا اونا بیان تنهات میزارم.
بهروز از اتاق رفت بیرون و باز خودم تنها موندم و شروع کردم به خوندن اون دفترچه!
با خوندنش قطره قطره اشکام جاری میشد.
کل خاطراتش نوشته شده بود که با خوندنش به یاد خودم افتادم!
با خوندنش تازه فهمیدم مامان هم مثل من از بچگی رنج زیادی کشیده!
چقدر مادر و دختر مظلومانه قلبمان شکست و دم نزدیم!
توی حس و حال خودم بودم که صدایی شنیدم و به سمت در رفتم و بازش کردم.
پیرزنی عصا به دست و پشت سرش پیرمردی رنجوده!
فکر کنم پدربزرگ و مادربزرگم بودن چون خیلی شبیه مامان بودن.
مامان بزرگ به سمتم اومد و منو توی بغلش گرفت و اشک میریخت.
عجیب بود اما هیچ حسی نسبت بهشون نداشتم!
مادرم رو به طرز فجیعی از خودشون دور کردن الانم اومدن دنبالش اونم بعداز این همه سال؟ اونم الان که دیگه نیستش؟
دوست داشتم از خودم دورش کنم اما نمیشد و باید تحمل میکردم!
(یک هفته بعد)
یک هفته گذشت و بالاخره تمام ارثیه که قرار بود به نام من بشه به اسم بهروز زده شد و اون پیرزن و پیرمرد که حالا به گفته خودشون خیالشون راحت شده بود برگشتن به کشور خودشون!
الان میفهمم که طمع بهروز واسه چی بود!
آخه چرا با این ثروتی که پدربزرگ داشت منو و مامان و بابام باید اینطور زندگی میکردیم؟
اگر قرار بود به من چیزی بدن که اصلا قبول نمیکردم اونم با بلاهایی که سر مادرم اوردن حالا یادشون افتاده چه گندی زدن و فکر جبران افتادن.
دیگه که همه چی به بهروز رسیده بود باید ولم میکرد تا برم.
رفتم پیشش و گفتم:
- الان دیگه همه چی به خودت رسید حالا راضی شدی؟ پس منو ول کن تا برم.
خندید و گفت:
- کی گفته تو قراره بری؟
گفتم:
- یعنی چی؟ تو خودت گفتی، قول دادی؟!
خندید و گفت:
- نه من یادم نمیاد قولی داده باشم!
عصبانی گفتم:
- خیلی پستی بی شرف!
به خدمتکاراش اشاره کرده اونا هم منو گرفتن و از اتاقش بیرون کردن و توی اتاقی تاریک انداختنم و در رو قفل کردن.
دیگه نمیتونستم اجازه بدم هرکسی که دلش خواست به راحتی منو ساده فرض کنه و گولم بده.
یه پنجره اونجا بود رفتم نزدیکش و بازش کردم.
༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
✍نام رمان: #راهنمایسعادت
🌸#قسمت74
یه پنجره توی اتاق بود که تنها روشنایی از اونجا بود.
رفتم نزدیکش و بازش کردم.
ماه چقدر قشنگ بود!
توی دل سیاهیِ شب ماه و ستاره های دورش آسمون رو روشن کرده بودن.
همینجور که به ماه نگاه میکردم دلم بیشتر گرفت.
دلم واسه مامان و بابام و مخصوصاً امیرعلی تنگ شده بود.
نمیدونم چه حکمتی داره، هرکی میاد توی زندگیم و من دوستش دارم خدا ازم میگیرش!
اشکام بازم مثل همیشه جاری شد.
دوست داشتم خودتو از پنجره پرت کنم پایین اما جرعتش رو نداشتم.
نامرد بهم گفت بعداز اینکه همه چی به نامش شد آزادم میکنه اما زد زیر حرفش!
مدتی گذشت که صدایی شنیدم!
یکی کلید توی در انداختن و در رو باز کرد!
با دیدن پیرمرد باغبون تعجب کردم!
گفتم:
- شما اینجا چکار میکنی؟
یواش اومد داخل و گفت:
- آروم تر دختر جون الان بیدار میشن!
اومدم نجاتت بدم.
باید فرار کنی و هرچی میتونی از اینجا دور بشی فقط زودتر برو..!
با تعجب گفتم:
- اینطوری که شما توی دردسر میوفتی!
بالبخند گفت:
- نگران من نباش دخترم فقط تو سریع تر از اینجا دور شو چون اگه اینجا بمونی معلوم نیست تا فردا چه بلایی سرت میاد فقط زودتر از اینجا برو و هرچقدر که میتونی از اینجا دور شو!
با چشمای اشکی قدرشناسانه نگاهش کردم و گفتم:
- ممنونم!
و پا به فرار گذاشتم، البته خیلی آروم راه میرفتم تا کسی صدامو نشنوه.
به در حیاط که رسیدم تازه یادم اومد که ناگهبان دم در گذاشتن.
اما خبری ازشون نبود!
حتما اون پیرمرد فکر نگهبان ها هم کرده بود.
چقدر امروز ممنونش شدم اگه نبود من حالا حالاها اینجا زندانی بودم.
پا به بیرون که گذاشتم تازه یادم اومد جایی واسه رفتن ندارم!
کلید خونه هم که پیشم نبود و توی خونهی بهروز جا گذاشته بودم.
کلافه به راهم ادامه دادم و سعی کردم از خونهی نحسش تا حد امکان دور بشم اما مگه چقدر میتونستم دور بشم؟!
تا اذان صبح چیزی نمونده بود و من هنوز داشتم با خستگی راه میرفتم تا خودمو به یه جایی برسونم!
همینجور که میرفتم یکدفعه صدای اذان رو شنیدم و فقط خدا میدونه چقدر خوشحال شدم.
با ذوق به طرف صدای اذان میرفتم.
بالاخره به مسجدی رسیدم و خوشحال وارد شدم.
بالاخره سرپناهی پیدا کردم.
وارد مسجد شدم و نماز رو به جماعت خوندم اما بعداز نماز نمیدونم چی شد که یکدفعه خوابم برد.
نمیدونم چند دقیقه گذشته بود که با تکون تکون یکی چشم باز کردم و دختر رو به روم دیدم و چند قدم دور تر یه طلبه ایستاده بود و سرش رو به زمین انداخته بود!
#ادامه_دارد..♥️
༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
┤🌿 ! '
•
⎞یـَآمَوْلآنـٰایـَاصـآحـِبَالـزَّمـٰآنِ↴ 🦋↴
•شـَرمَنـدهامڪِہبـِینِدعـٰاهـاےشَخصـۍام
•؏ـَجِّللوَليِّكَالْفَرَجَتـوآخـریشـدِه…🥺⎝
🌼°•أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌼°•
┄┄┅┅┅❅❣❅┅┅┅┄┄
✨تعجیلدرظهوروسلامتیمـولا
#پنجصلوات🖐
🌾بهرسموفاۍهرشب بخوانیم
#دعایسلامتیوفـرجحضرٺ🍃
༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
◖🖤🥀◗
•داغۍاگرنبودکهگریاننمیشدیم
•لطفۍاگرنبودمسلماننمیشدیم
•یاایّهاالرّسولبدوندعاےتو
•ازپیروانعترٺوقرآننمیشدیم
‹ 🖤⇢ #استوری ›
‹ 🥀⇢ #رحلتپیامبراکرم›
༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
jannat_alhosein313 (1).mp3
9.87M
یـہمدیــنـه،یـہبقیـعـه
یـہامـامــۍکــهحـــرمنداره...🥺💔
• 𝄞 •
🎧↜#مــداحــۍ
🖤↜#امـــامحســــن
🎙↜#حاجمحمـودکریـمی
༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
گــر چہ ما عاشق عبـّـاس و حسینیـم ولـۍ...
صیـد کـرده دل ما را رخ رخشان حسـَن!🥀
#قرارصبحگاهۍ📿
•••
#همراه_با_قرآن 🕊
﴿سوره الکهف ،صفحه ۲۹۹﴾🌱
48 - و همه در یک صف به [پیشگاه] پروردگارت عرضه شوند [و به آنها گفته شود:] اکنون نزد ما [تنها] آمدهاید همان گونه که اول بار شما را آفریدیم، ولی گمان میکردید که هرگز برای شما موعد [دیدار] نخواهیم نهاد
•••
صبح را با نام و یادش آغاز میکنیم،
بسم الله الرحمن الرحیم🌱
#صبحتون_پرخیر_وبرکت🌻🍂|
༺🦋 ¦⇢
@dokhtarane_Mohammadabad
رسـانہدخـتـــــ🦋ـــرانہمحمدآبـاد
رحمة للعالمين🌹
✨تو بر ما بسیار مهربان بودی
تا جایی که خدا اینگونه خطابت میکرد:
◈ طه. مَا أَنْزَلْنَا عَلَيْكَ الْقُرْآنَ لِتَشْقَى ◈
ما قرآن را بر تو نازل نکردیم که به رنج افتی... 🖤
#شهادت_پیامبر_اکرم🍂
༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
23.36M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
«🖤🥀»
ســآیـهروســرمدارے؛عــادٺکــــرمدارے
جــــــاتــوۍدلکـــــلعــربوعــجــمدارے
حســـنجـــانــم💔
🖤¦↫#استوری
🥀¦↫#شهادتامامحسنمجتبی
༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
حامد عسکری میگفت:
«الهی دورش بگردم که
انقدر کریم و دست و دلبازه
که همهیِ زائرهایِ حـــرمش
رو هم داد به برادرش.»
#حسـنمـــوݪا🖤
نام رمان: #راهنمایسعادت
#قسمت75
نمیدونم چند دقیقه گذشته بود که با تکون تکون یکی چشام رو باز کردم و دختری رو به روم دیدم و چند قدم اون طرف تر هم یه طلبه ایستاده بود و سرش رو زمین انداخته بود!
دخترِ با لبخند گفت:
- عزیزم پاشو مثل اینکه خوابت برده بود و الان قرار مسجد رو ببندن.
یادم اومد جایی رو ندارم که برم اما نمیتونستم همیشه هم اینجا بمونم بخاطر همین گفتم:
- شرمنده خستم بود خوابم برد، چشم الان میرم.
از مسجد اومدم بیرون و همه رفتن.
احساس تنهایی و بدبختی میکردم.
نه جایی واسه رفتن داشتم و نه پولی که چیزی واسه خودم بگیرم و بخورم!
واقعیتش خیلی گشنم بود و خوابم میومد جایی هم نداشتم که برم پس تصمیم گرفتم روی صندلیِ رو به روی مسجد بشینم.
ازبس خسته بودم و دیشب راه زیادی رو طی کرده بودم پاهام خیلی درد میکرد.
خیلی سردم بود و از شدت سرما به خودم جمع شده بودم!
بدنم داغ بود اما سردم بود!
(چند ساعت بعد)
همین که دیدم در مسجد رو باز کردن با خوشحالی رفتم داخل و نمازم رو به جماعت خوندم.
بعداز نماز داشتن قرآن میخوندن که یکدفعه احساس کردم دارم از حال میرم.
خیلی سردم بود و بدنم میلرزید دختری که صبح دیده بودمش کنارم نشسته بود حالمو که دید گفت:
- خوبی عزیزم؟
سعی کردم لبخندی بزنم، در جوابش گفتم:
- اره عزیزم خوبم!
گفت:
- اما حالت اینو نشون نمیده خیلی قرمز شدی دختر!
- نه چیزیم نیست نگران نباش.
به حرفم توجهی نکرد و دستی روی پیشانیم گذاشت و با نگرانی گفت:
- خیلی داغی دختر، تبت خیلی شدیده!
دیگه کم کم همه دارن میرن نمازم که تموم شده آدرس خونتون رو بگو تا با داداشم برسونیمت.
با سرگیجهی بدی که داشتم گفتم:
- خیلی ممنون عزیزم، اما جایی واسه رفتن ندارم خودم یه فکری به حال خودم میکنم شما برو!
با ناراحتی و نگرانی گفت:
- یعنی چی جایی واسه رفتن نداری؟ اخه چجوری با این حالت ولت کنم؟
با صدایی که به زور به گوش میرسید گفتم:
- چرا نتونی ولم کنی؟ همهی کسایی که دوستشون داشتم ولم کردن شما رو که نمیشناسم پس انتظاری هم ازتون ندارم.
اینو گفتم و از حال رفتم.
(از زبان مهدی)
یکی یکی خانوما میومدن بیرون اما زهرا هنوز داخل بود!
بعداز چند دقیقه معطلی بالاخره اومد بیرون و دیدم با کمک یه خانوم دیگه دارن یه نفرو که انگاری از حال رفته بود بیرون میاوردن!
زهرا گفت:
- مهدی به چی نگاه میکنی زود باش برو در ماشین رو باز کن این بنده خدا حالش خیلی بده!
با عجله به سمت ماشین رفتم و در رو باز کردم.
ادامه دارد..
༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
نام رمان: #راهنمایسعادت
#قسمت76
باعجله به سمت ماشین رفتم و در رو باز کردم.
بالاخره اون خانومو سوار ماشین کردن زهرا سوار شد و منم سوار شدم.
ماشینو روشن کردم و گفتم:
- برم بیمارستان؟
زهرا با نگرانی گفت:
- اره بریم بیمارستان فقط عجله کن تا از دست نرفته!
با سرعت به سمت بیمارستان رفتم و بعداز رسیدن به بیمارستان بلافاصله بستریش کردن.
زهرا توی اتاق پیشش بود و منم بیرون منتظر بودم.
بعداز چند دقیقه زهرا اومد بیرون و گفت:
- تبش خیلی شدید بوده خداروشکر زود رسوندیمش وگرنه تشنج میکرد!
الانم بخاطر آمپولایی که توی سرمش زدن خوابه اما نمیدونم چرا توی خواب همش داره اشک میریزه!
با تعجب گفتم:
- اخه چرا باید توی خواب اشک بریزه؟ ازش آدرس خونشون رو پرسیدی؟
زهرا گفت:
- وقتی بهش گفتم حالت خیلی بده آدرس خونتون رو بده تا برسونمت گفت جایی واسه رفتن نداره!
گفتم:
- تلفن همراه چی؟ نداشت؟ زنگ بزنیم خانوادش بیان!
زهرا با کلافگی گفت:
- انقدر سوال نپرس مهدی، نمیدونم تلفن همراهش هست یا نه!
گفتم:
- الان مسئولیتش رو دوش ماست خب باید برسونیمش دست خانوادش یا نه؟
زهرا گفت:
- خب معلومه اما برادرِ من تا وقتی بیدار نشده تو چجوری میخوای اطلاعاتی از خانوادش بگیری و برسونیش خونشون؟!
گفتم:
- باشه درسته حالا برو ببین بیدار نشده؟
زهرا رفت داخل و گفت:
- مهدی برو پرستار رو صدا کن بیدار شده!
(از زبان نیلا)
چشام رو که باز کردم دوباره اون دخترو دیدم.
قشنگ میتونستم حس کنم الان بیمارستانم چون دیگه به بستری شدن عادت کرده بودم!
دختره که نمیدونستم اسمش چیه گفت:
- عزیزم الان بهتری؟
سری تکون دادم که نفس عمیقی کشید و گفت:
- الان که بهتر شدی میخوان مرخصت کنن میشه آدرس خونتون رو بگی که برسونیمت؟
گفتم:
- قبلا هم بهت گفتم که خونه ای واسه رفتن ندارم یعنی دارما اما دیگه جای امنی واسم نیست.
با گیجی گفت:
- یعنی چی؟ نمیتونی واضح تر توضیح بدی؟
گفتم:
- یه کلام اینکه من درحال حاضر جایی واسه رفتن ندارم و خانواده ای هم ندارم.
با تعجب گفت:
- پس تاحالا کجا زندگی میکردی؟
با ناراحتی گفتم:
- ماجراش طولانیه!
در باز شد و یه طلبه با یه پرستار داخل اومدن.
پرستار ازم سوالاتی راجب حالم پرسید و بعدش سرم رو از دستم کشید و گفت:
- دیگه مرخصی و تبت هم پایین اومده!
از روی تخت بلند شدم و چادرمو روی سرم مرتب کردم و از اون دختر تشکر کردم.
دخترِ با ناراحی گفت:
- الان کجا میخوای بری؟ تو که گفتی جایی واسه رفتن نداری!
قطره اشکی از گوشهی چشمم چکید و گفتم:
- نمیدونم، من اصلا هیچی نمیدونم فقط اینو خوب میفهمم که دیگه واقعاً هیچکس رو ندارم.
اون دختر گفت:
- اینطوری که نمیتونیم ولت کنیم بری!
میتونی بیای خونهی ما بمونی تا وقتی که محلی واسه زندگیت پیدا کنی.
اون مردی هم که کنارش ایستاده بود فقط سرش پایین بود و چیزی نمیگفت.
گفتم:
- نه عزیزم خیلی ممنون اما نمیتونم قبول کنم.
گفت:
- نه دیگه نشد، تو حتما باید بیای نمیتونم وقتی جایی واسه رفتن نداری بزارم بری!
گفتم:
- اما..
گفت:
- اما و اگر نداره!
و دستم رو کشید و برد سمت ماشینشون!
اون مرد هم رفت که هزینهی بیمارستان و پرداخت کنه.
سوار ماشین شدیم که گفتم:
- اون طلبه همسرته؟
زد زیر خنده و گفت:
- نه بابا خدانکنه!
و بازم خندید و گفت:
- داداشمه، چندسالی هست که داره طلبگی میخونه و جدیدا توی مسجد محلهی خودمون فعالیت داره.
لبخندی زدم و گفت:
- میشه اسمتو بپرسم؟
گفت:
- ای وای فراموش کردم خودمو بهت معرفی کنم!
من زهرا سادات هستم.
بعدش داداشش که سوار ماشین شد بهش اشاره کرد و گفت:
- ایشونم سید مهدی هستن
و لبخند دندون نمایی زد و گفت:
- شما خودت رو معرفی نمیکنی؟
لبخندی زدم و گفتم:
- نیلا هستم!
#ادامه_دارد..
༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad